همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

اندر حدوث فتنهء گاوی

رهنورد زریاب

 

کابل ناتهـ عزیز السلام علیکم،

 

متأسفم که نتوانستم برای شمارهً ویژه ی پیشین، مطلبی برایت بفرستم، زیرا رفته بودم بلخ برای شرکت در مراسم گشایش خانهء مولانا، در واقع، حضرت مولانا ـ پس از قرن ها ـ در زاد گاه خودش صاحب خانهً یی شده است، و این خیلی خوب است.

 

واما اندر حدوث فتنهء گاوی

 

ونیز از گوینده گان تفٌه و راستگو شندم که اندر سنهً الف وسبع و تسعون و ثلث مائه، در سرزمین "منستان" فتنه یی عظیم وهول افتاد و چون در وقت حدوث آن حادثه، آفتاب اندر برج ثور بود، آن رویداد را در تواریخ ایام، "فتنهء گاوی" نامیدند. ونیز گویند که ازاین فتنه، غوایل و زبان های بی شمار در سرزمین "منستان" پدیدار گشت که عبرت تواند بود مرخلق جهان را.

نقل است که در آن روز، جمعی از اوباش و اجامر لشکر، غفلت و بی خبری سرداران و سرهنگان و ناخوشنودی سپاه و رعیت را مستمسک بگرفتند و به دقایقِ حیات آشوبی بساختند بس بزرگ. پس آن طایفهء اجامر و اوباش، امیر مملکت و ارکان دولت را که از بهر شور و کنکاش در مهمی گرد آمده بودند، حصاری بکردند و چون از هیج سویی، به آن امیر و یارانش مددی نرسید، آن طایفه دلیر شدند و ایشان را جسارت زیادت گشت. پس بر ارگ شاهی حمله بردند و بر نگهابان قلعه بزدند و بسی از ایشان را از دم تیغ کشدند و بر امیر مملکت که او را داؤود بن عزیز گفتندی، دست بیافتند و او را با برده گان و فرزندانش بکشتند و زمام مُلک را خود غصب کردند. همچنان که این داؤود بن عزیز غصب کرده بود به قهر و بی هیچ حجٌب و عذری، از سلطان ماضی ظاهر بن نادر ـ اطال الله بقائه ـ که تا دو سه سال پیش با خان و مان خویش در ملک روم به غربت افتاده بود، بی هیچ لشکر و رعیتی.

و آن طایفهء اجامر را رئیسی بود که او را نورمحمد التره کی گفتندی و او سالخورده مردی بود که از عمر رفته چیزی نیاموخته بود. مگر ضلالت و کژروی ها. ونیز به غایت سنگدل و سخیف العقل بود و قلیل البضاعه در کار دولتداری، ولی سخت محتال بود و در ساختن مکر و خَدعه زیر دست پس آن طایفهء اوباش، آن پیر فرتوت را به قصر مَلک بردند و امیر مملکتش بخواندند و سکهء مُلک به نامش کردند و او را با القاب و اوصاف بس بزرگ یاد کردند و خود مناصب بلند وبرتر مقام ها را قبضه بکردند و بر مسائد عالی برنشستند.

آن پیر مردک خرف ـ که عادت شرب المدام داشت ـ در آن کاخ به کامرانی و طرب مشغول گشت و شادخواری پیشه گرفت و هر روز، به بهانه یی ولیمه ها ساختی مر یاران را و ایشان را انعام و اکرام بسیار کردی. و آن یاران و خادمان ایشان، به امر و نهی مشغول بودند و دست تطاول و تعدی بر مال و جان خلق دراز کردند و گروهی را بکشتند بی محاباء و جمعی راضرب زدند و زجر کردند بی قیاس. ونیز خلقی را به بند کشیدند بی هیچ حجَتی و محض از برای رضای خاطر خویشتن و یاران ضالهء شان. بس نالهء مردمان به آسمان هفتم بشد و دود آه مظلومان به عرش معلی برسید.

و آن رئیس فرتوت و محتال، گاه گاهی، در ملاء عام ظاهر شدی و سخنان بس دلکش و فریبنده برزبان آوردی و چنان بنمودی که مرادش خیر و صلاح رعیت باشد و مقصودش امن و امان در مملکت و کسی را زهرهً آن نبود که سخنی به خلاف رای او گوید و نیز او به هر گوشه یی جاسوسان و کار آگاهان گماشته بود تا احوال خفیهء مردمان را ـ از مسلمان و هندو و گبر وترسا ـ واداشتی به جبر که آن مردک فرتوت و محتال نماز برند و حمد ثنا گویند و خود نیز در شان او عظیم مبالغت کردی و من جمله گفتی:

 

حکایت

 

آورده اند که نورمحمدالتره کی شیر خواره بود و درهمان ایام، آثار بزرگی و سروری از ناصیه اش هویدا. روزی مادرش گهوارهً او را همی جنانید و ـ چنان که عادت مادران باشد ـ سخنان مهر آمیز بر او همی خواند. به ناگاه، آن طفل شیر خواره به نطق آمد و گفت:

ـ ای مادر، زنهار که این گهوارهً من ضایع نگردانی که روزی بسیار ارجمند گردد.!

آن مادر و دیگر حاضران، سخت به حیرت اندر شدند و ایشان را حالت ها دست بداد چنان که نعره ها بزدند و گریبان ها بدریدند.

روزگاری بشد و آن کودک جوانی طی کرد و به پیری رسید و کس نمی دانست که با آن گهواره چه معامله باید کرد، اما ـ ناچارـ در حفاظت آن می کوشیدند با جهد تمام. تا این که فتنهء گاوی رخ بنمود و این نورمحمدالتره کی پیرانه سر به مقامی بس والا برسید. پس ارکان دولت و اعیان حضرت او برفتند و آن گهواره از روستایی در غزنین به دست آوردند که این روستا را "ناوه" می گفتند. واین گهواره را با شکوهی بس تمام، در محلی نیک و پاکیزه در مسقط الرَاس او ـ که همان روستای "ناوه" باشد ـ بگذاردند. از بهر نظارهً خاصان و مقتدیان او و آوازهً آن گهواره در مشرق و مغرب در پیچید چناک مشتاقان از اقصی نقاط عالم به دیدار آن می شدند و از تماشای آن شادمانی ویهجت در دل های ایشان زیادت می گشت. والله اعلم.

و اندر باب مسقط الرَاس این نورمحمدالتره کی نیز اختلاف باشد در میان بزرگان و خبره گان از آن رو، که او خود روزگاری به دفتری نبشته بود که مسقط الرَاس میمنه است که آن شهری باشد اندر خطهء فاریاب و این دفتر هنوز هم در بعضی از دارالکتب موجود باشد وداعی نیز آن را دیده است به چندین کَرت.

واما، پس از حدوث فتنهء گاوی، این پیر محتال، به یاران و پیروانش بگفت که مسقط الرَاس او را "ناوه" غزنین نویسند و حکمت این کار او هنوز معلوم نشده ولی از آن پس بود که آوازهً این خطهء کهن ـ باردیگر از پس صدها سال ـ همه جا در پیچید و شاعران در شان خطهء غزنین قصاید بپرداختند و مغنیان نواها بساختند و این خلاف گویی نورمحمدالتره کی، جمعی از باریک اندیشان را به شگفتی اندر بساخت چون که آدمی جز یک مسقط الرَاس نتواند داشت. و اما، از شیخنا، ابوالمجایب بن اکمل المتحرین ـ نورالله مرقده ـ شنیدم که گفت:

 ـ این هیچ جای حیرت نباشد و طرفه کذایی چون نورمحمد التره کی را باشد که دو وحنا بیشتر از آن مسقط الرَاس بود!

واین فرمودهَ شیخ، که خود اندر حیرت به حد کمال رسیده بود، در نظر ظریفان عالم، از ظرایف نادره در حساب آید.

حکایت

 

نقل است که روزی، جوانکی که تازه به خیل داروغه گان در پیوسته بود به دکانی از رستهء وراقان کابل در آمد و کتاب ها و رسایل و صحافیت از نظر می گذرانید. درین اثنا، کتابی دید و این کتاب را "تفسیری بر سرخ و سیاه" نام بود.

جوان بیدرنگ گریبان صاحب دکان بگرفت و گفت:

ـ وافضیحنا، تو تفسیر هم می فروشی! به یقیین که از یاغیان باشی و واجب السباسه.

آن مرد بیچاره سخت بترسید و زاری کردن گرفت و بگفت:

ـ آخر این شرحی باشد بر کتابی از حکیمان فرنگ!

و داروغه گک را خشم زیادت گشت و گفت:

ـ زنهار به دروغ مکوش که من خود بسی علم خوانده ام و بینم که این کتاب تفسیر باشد!

پس آن مرد بینوا را زجر کرد و در شکنجه کشید و آن دکان مصادره بکرد تا عبرتی باشد دیگر کتاب فروشان را در آن رسته.

واین نورمحمد التره کی، خود کتابکی ساخته بود در حکمت و علوم عقلیه. و پس از حدوث فتنه گاوی، کاتبان و ناسخان برگماشت تا ازاین کتابک نسخه های بسیار سازند و به اطراف و اکناف مملکت "منستان" منتشر بکنند تا از فیوض آن کتابک، همه خلق را بهره یی رسیده باشد. و نسخه های این کتاب را همه جلد و شیزازه به رنگ سرخ بود. همچون رنگ خون و گویند که این مرد زال خود به رنگ سرخ رغبتی وافر داشت و نیز جمعی بدین قول اند که از همه خون از همین جهت بریخت.

 

تا حکایت دیگر به امان خدا.

 

دروازهً کابل

 

سال اول                   شمارهً هفتم            جون / جولای      2005