رهنورد زریاب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ

دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

فال و فرنگستان

 

کابل ناتهـ عزیز السلام علیکم،

 

فکر می کنم آن روز ها به یاد است که وقتی از خیابان های بیرو بار و خاک آلود کابل می گذشتیم، مردمان درمانده و ترحم انگیزی را می دیدیم که کنار پیاده روها، فرشی گسترده می بودند. چند تا کتاب کهنه و فرسوده را پیش روی خودشان نهاده می بودند و با کمک یک رَمّل برنجین زرد رنگ، فال مردم را می دیدند. و باز هم به یاد داریم کسانی که گرد بساط ای فال بینان می نشستند، غالبأ، زنانی می بودند رنج دیده و مظلوم، یا مردانی می بودند که از روستا های گرد پیش کابل، به شهر می آمدند و طالع و بخت نا سازگاری می داشتند و البته، گاهی هم، مردمان شهری نیز بربساط آن فال بینان می نشستند تا فال خود شان را ببینند و از اسرار و رازهای نهان، آگاه شوند.

این فال بینان ـ با آن بساط های محقرشان ـ جزوی از آن خیابان های گرد آلود و پرسروصدای کابل بودند و هیچ حیرت و تعجبی را هم بر نمی انگیختند. و اگر گاهی "روشنفکر"ی می خواست وجود آن بساط را توجیه کند، می گفت که آن فال بینان، و نیز باور و اعتقاد به تفال و کف بینی و اخترشماری و مانند این ها، فرآورده های جهل جامعه و پدیده های وابسته به گروه های پسماندهً آدمیان است و بس. واین توجیه چنان "روشنفکران" ی هم نمی توانست عجیب و حیرت انگیز باشد و ـ احتمالا ـ مقداری از واقعیت را هم در خود می داشت.

واما نکتهً شگفت و تکان دهنده این است که می بینیم پدیده های چون فال بینی، کف بینی، پیشگویی، احضار ارواح و مانند این ها، در این "فرنگستان" نیز رونقی بسیار دارند و نان کف بینان و رمالان و پیشگویان، بیخی در روغن است.

*     *     *    

حکایت

 

نقل است که چون آن سلطان قلمرو و طریقت و آفتاب و آسمان حقیقت، شیخ ابن السَبیل ذَهبیی، تم منستانی ـ ابقاهً الله ـ را غیبت صغری اتفاق افتاد، شیخ طی الارض کردی و مراحل در نَوَشتی و به هفت اقلیم ربع مسکون سیر کردی و درهر منزلی با خلق در آمیختی و هرکس که به خدمت او رسیدی، از صحبت شیخ حظ وافر گرفتی و فیض اکبر یافتی.

 

وآن زمان که شیخ به بلده یی از بلاد فرنگ رسید که به آن "پاریس" گفتندی، عجایب بسیار بدید و غرایب بسیار شنید فی الجمله، برجی بدید بس رفیع و بلند، همه از آهن و پولاد کرده، و مردمان شهر، بی هیچ نردبان و معارج، به تدبیری سخت غریب، بر فراز آن برج شدندی از بهر نظارهً ربّض و رستاق های گرد شهر. واین برج را "ایفل" می گفتند که در اصل "ای فیل" بوده. و گویند که مردمان "پاریس" هرگز پیل ندیده بودند و اما شنیده بودند که جانوری باشد بزرگ پیکر و عظیم جثه. پس چون آن برج بساختند، از بهر بزرگی و رفعت آن ـ و نیز از روی تحبیب و اعزاز ـ آن برج را " ای فیل" خطاب کردند.

وهم اندرین شهر "پاریس" بود که شیخنا ـ آدم الله اشراقه ـ آوازهً رمالان و واقفان به اسرار علوم خفیه بسیار بشنید. پس روزی برآن شد تا بزرگ این طایفه را دیدار نماید.

او را به گوشکی ره نمودند که از بلندی سر به آسمان همی رسانید. و در آن گوشک و تاقی بدید بس آراسته و پرده های زریفت وسقلاطون از هر سویی اویخته و کرسی ها و مِخَدَّه ها هرجا گذاشته. و در میانهً آن و تاق بانونی بدید با بشکوهی تمام چنان که حریر سرخ آتش گون به سربسته و گوهر های نفیس و گران بها بر خویشتن آویخته. و خود در برابر سکویی نشسته با وقار و اَّبهت تمام. و آن سکو با مخمل سبز پوشیده بود و بر آن مخمل، گویی بلورین نهاده به رنگ سپید همچون شیر.

همین که شیخ اندر آمد، آن بانو برپا خاست، دست شیخ بگرفت و خدمت بکرد و شیخ را در محلی شایسته بنشاند. و آن گاه با زبانی بس شیرین و اطوار لطیف و نمکین، جویای مقصود شیخ گشت. شیخ ـ که نعمت همه عالم بدانستی ـ بفرمود:

ـ خبرده مرا از آینده سرزمین "منستان" که آن مولد من باشد!

آن بانو شیخ را نماز برد و در برابر گوی بلورین بنشست. پس افسونی بخواند و بر آن گوی بدمید. دردم روشنایی در آن وتاق ناپدید گشت و آن گوی بلورین درخشیدن گرفت. چنان که هردم به رنگی در می آمد و آن بانو به آن گوی بلورین همی نگریست و حیرتی سخت در سیمایش پدیدار می گشت و هولی عظیم به او دست می داد سرانجام، طاقت نیاورد. نعره یی بزد و از آن گوی بلورین چشم برگرفت.

چون روشنایی باز آمد، شیخ پرسید:

ـ چگونه یافتی مستقبل آن مولد مرا؟

آن بانو زار بگریست و گفت:

ـ شهر ها بدیدم ویران و سوخته و خلق ها بدیدم تباه وپریشان روزگار. زنان شوی مرده بدیدم بروی زنان ویتیمان گرسنه بدیدم با دیده گان پرنم و مردان بدیدم زره جامه به تن، تشنه به خون و با یگدیگر در پیکار سخت همچون ددان گرسنه بر سر لاشه یی!

چون شیخ از آن گوشک بدر شد، بزرگ اندوهی بردلش چیره گشت. پس کنار رودی بنشست که از میانهً شهر "پاریس" می گذرد و سراسر شب هیچ نیارمید و جَزع همی کرد و زار می گریست از بهر سرزمین "منستان" و خلق های آن.

***

تا حکایت دیگر به امان خدا.

 

دروازهً کابل

 

سال اول                   شماره چهارم                  نیمهً اول ماه ثور                 نیمهً اول     ماه می        2005