کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شريعت و سنت در برابر تجدد

 

گفتگو با

رهنورد زرياب

 درباره سير تجدد در افغانستان

 گفتگو از سيروس علی نژاد  BBC   نامه نگار

 

رهنورد زرياب از داستان نويسان و روشنفکران مشهور افغانستان است که در سالهای اخير پس از مدتها زندگی در فرانسه به کشور خود بازگشته است. وی در سال ۱۳۲۳ خورشيدی در کابل چشم به جهان گشود، در دانشگاه همين شهر دوره ليسانس روزنامه نگاری را به پايان برد، آنگاه راهی انگلستان شد و دوره فوق ليسانس را در دانشگاه ولز گذراند. سپس به کابل بازگشت و پست هايی مانند رييس بخش هنر در وزارت اطلاعات و فرهنگ و سردبيری فصلنامه آريانا را به عهده گرفت. چندی نيز رييس انجمن نويسندگان افغانستان بود. در سالهای اخير نيز پس از سقوط طالبان به کابل آمد و مشاور ارشد وزير اطلاعات و فرهنگ افغانستان شد و تا سال گذشته در اين مقام بود.

از رهنورد زرياب تا کنون دوازده کتاب منتشر شده است. چهار مجموعه داستان کوتاه، يک رمان با نام گلنار و آينه، دو مجموعه مقالات پژوهشی و ترجمه يک مجموعه داستان با نام پيراهن ها از آثار اوست.

يک کتاب مقالات او با عنوان "چه ها نوشتيم" در تهران چاپ شده است. يک مجموعه ديگر نيز که خاطرات او را در بر دارد، به اضافه يک مجموعه طنز نخست بار در فرانسه و سپس در کابل چاپ شده است. مقالات تحقيقی او درباره صادق هدايت و بزرگ علوی از کارهای مورد توجه ايرانيان است. «دور قمر» که بازنگری رويدادهای افغانستان تا سقوط طالبان است، نخستين بار به صورت سلسله مقالات در يکی از نشريات چاپ شد و اکنون زرياب مشغول بازنويسی آن است تا زير عنوان «دور قمر، روايتی ديگر» انتشار يابد.

با رهنورد زرياب در باره تاريخ تجدد در افغانستان به گفتگو نشسته ايم. اين گفتگو در کابل انجام شده است.

 

می خواهيم مقداری راجع به تاريخ تفکر در افغانستان حرف بزنيم. نمی دانم که می توان از تجدد در افغانستان صحبت کرد يا نه، ولی اگر بتوان می خواهم بپرسم تجدد در افغانستان از چه زمانی شروع شد و چه مسيری را طی کرد و به چه موانعی برخورد؟

اگر بخواهيم به سوال تجدد پاسخ گوييم بايد دو پهلو را در نظر بگيريم. پهلوی مادی و پهلوی معنوی؛ تمدن و فرهنگ. تمدن های غربی در کشورهای شرقی خيلی زود تانستند راه بيابند اما فرهنگی که تمدن را همراهی کند عقب ماند. نرسيد، دير رسيد، و يا تا کنون هم نرسيده است. رابطه فرهنگ و تمدن چيست؟ خود تمدن چيست؟ به عقيده من تمدن تلاش آدمی برای آسان ساختن زندگی است. برای مثال آدمی خواست فاصله ها را کوتاه بسازد در نتيجه ماشين را ساخت. تلاش آدمی برای کوتاه ساختن فاصله ها ماشين را به وجود آورد. اما وقتی ماشين به وجود آمد، لازم بود که دو ماشين به هم تصادف نکند، لازم بود اين ماشين مايه آزار پياده ها نشود، لازم بود اين ماشين محدوديت هايی را بپذيرد، در نتيجه مقررات رانندگی به وجود آمد که در واقع فرهنگ رانندگی است. يعنی ماشين اول به وجود آمد که عنصر تمدن است، بعد مقررات رانندگی به وجود آمد که فرهنگ مربوط به ماشين است. شما می بينيد که ما آخرين مدل ماشينها را در کابل داريم اما فرهنگ رانندگی نداريم. فرهنگ با ماشين يکجا نمی آيد.

بدنيسان همه جنبه های تمدن به کشورهای شرقی از جمله افغانستان آمد، ولی فرهنگ آن نيامد. تمدن را وارد کرده می توانيم اما بسيار دشوار است که ما فرهنگ را وارد کنيم. فرهنگ را وارد کرده نمی توانيم. وقتی ما سر مدرنيته صحبت می کنيم، در افغانستان مظاهر مادی مدرنيته آمد يعنی ساختمان ها، برق، ماشين، کارخانه ها و خيابان های مدرن، اما اين مظاهر تمدن با يک فرهنگ بيگانه برخورد کرد. چون فرهنگ خودش همراهش نبود. در نتيجه بين تمدن و فرهنگ تضاد به وجود آمد و اين تضاد تا هنوز وجود دارد.

به لحاظ تاريخی عناصر تمدن از چه زمانی وارد افغانستان شد؟

اگر اشتباه نکرده باشم نخستين بار در زمان امير شيرعلی خان مظاهر اوليه تمدن به وجود آمد يعنی احتمالاً در حدود ۱۸۶۰ . اولين نشريه به نام شمس النهار در همين زمان با ماشين طبع می شد. نظام عسکری در همين زمان به وجود آمد، و بعضی کارخانه ها در همين زمان ايجاد شد. ولی در اين زمان همه چيز آماده يک نوع هرج و مرج بود. همه چيز به وضعيت اجتماعی افغانستان بر می گشت. يعنی چه؟ بايد معنی اين حرف را تا حدی روشن کنم.

وقتی احمد شاه مرد پسرش تيمورشاه پادشاه افغانستان شد و يک امپراتوری وسيع را به ميراث گرفت. اين امپراتوری از دهلی نو آغاز می شد و تا مشهد و نيشابور شما هم می رسيد. در جنوب تا خليج فارس و بحر هند و در شمال تا رود آمو. اما تيمور شاه توانايی های پدرش را نداشت، عياش بود، در هرات پرورش يافته بود که مرکز فرهنگی بود، دفتر شعر داشت، زن های متعدد داشت. وقتی تيمور شاه مرد، به يک روايت ۲۴ و به يک روايت ۳۰ پسر از او برجا ماند. پس از او هر يک از اين پسران دعوی پادشاهی داشتند. در نتيجه از سال ۱۷۹۳ که سال مرگ تيمورشاه است تا زمان امير عبدالرحمان خان، افغانستان يک ميدان جنگ دائمی بود.

امير شيرعلی خان در همين دوره به پادشاهی رسيد اما در برابر براداران شکست خورد و به هند پناه برد. بعد از چند سال برگشت و به پادشاهی دوم رسيد ولی در پادشاهی دوم با مخالفت انگليس ها رو به رو شد. اشتباهی که کرد اين بود که فکر می کرد روسها به کمک او می آيند و احتمالا روسها به او وعده هايی داده بودند. وقتی روابط با انگليس ها خراب شد و آنها شروع به عمليات نظامی کردند به ولايت بلخ رفت که از روسها کمک بگيرد. متاسفانه در شهر مزار شريف بيمار شد و همانجا درگذشت. به اين ترتيب فاتحه مدرن سازی افغانستان خوانده شد.

پس از او انگليسها پسرش محمد يعقوب خان را که در زندان بود، به تخت نشاندند و يک مانور نظامی به او نشان دادند که او را سخت به هراس اندر ساخت. چون در زمان پدر سالها در زندان به سر برده بود از نظر روانی بسيار ضعيف شده بود. ديگر هرچه انگليسها می گفتند امضا می کرد. همين خط ديوراند که امروز بين افغانستان و پاکستان محل منازعه است در واقع همان امضای محمد يعقوب خان است. او پادشاه بود ولی همه امور به دست نماينده انگليسها در کابل بود. اين وضعيت برای مردم خوشايند نبود. غازی ها جمع شدند که امير را قبول نداريم، انگليس ها را هم قبول نداريم. در کابل يک جرگه ای صورت می گيرد و قيام می شود و جنگ می شود و انگليس ها شکست می خورند.

امير عبدالرحمان خان که در ۱۸۸۰ به پادشاهی رسيد. انگليس ها نامش را امير "فولادين اراده" گذاشتند. با خشونت تمام کار کرد. سراسر کشور را به قبضه در آورد. مرزها را تعيين و مشخص ساخت، از جمله سرحدات با ايران را. خودش در کتاب تاج التواريخ می نويسد اولين کاری که می خواستم بکنم اين بود که مرزهای افغانستان تعيين شود. مثال می زند که وقتی شما می خواهيد خانه بسازيد اول اطرافش را ديوار می کنيد که محفوظ باشد. من همين کار را کردم.

همين کار را هم کرد و بعد در داخل اين مرز هر چه خواست بر سر ما آورد. يک نظام پليسی عجيب به راه انداخت. مثلاً در قندهار زنی بود که همه خان ها و ملوک طوايف از او هراس داشتند. به خاطر اينکه هر کاری که می شد به امير گزارش می داد. در نتيجه والی اصلی قندهار اين زن بود. می گفتند اعضای يک خانواده با هم به صراحت صحبت کرده نمی توانستند. اعدام، سياه چال و حکومت بسيار متمرکز. او در سال ۱۹۰۱ مرد و آنقدر ترس و رعب در دل مردم آفريده بود که تا يک هفته کسی جرات نمی کرد بگويد امير عبدالرحمان خان مرده است.

پس از او حبيب الله خان به پادشاهی رسيد و در طول يکصد و هفتاد سال اين اولين پادشاهی است که بدون دردسر به پادشاهی می رسد. چون پدرش يک کشور با انضباط به وجود آورده بود که وقتی او به پادشاهی رسيد کسی ديگر نفس کشيده نتانست. حالا اين حبيب الله خان يک سرزمين آرام، و مطيع در اختيار دارد. سفری به هند کرد و در هند وضع مظاهر تمدن را ديد. وقتی پس آمد اولين مدرسه مدرن را در افغانستان ايجاد کرد (مدرسه حبيبيه)، مکتب نظامی ايجاد کرد، بعضی کارخانه ها ايجاد کرد. بند برق ايجاد کرد، ساختمان های مدرن ساخت و راههای مدرن به وجود آورد. اما اين مدرسه حبيبيه يک دردسر شد برای او، به خاطر اينکه جنبش اول مشروطيت از همين مدرسه آغاز شد. گروهی به وجود آمدند که خواهان مشروطه بودند. به اينها مشروطه خواهان اول می گويند. در واقع آن عنصر دوم تجدد که فکر يا فرهنگ باشد در همين زمان روی نشان داد. يعنی مشروطيت. امير بايد قدرتش محدود باشد، بايد اصلاحات شود و مخصوصا آزادی افغانستان حاصل شود. حبيب الله خان هم همان روابط پدر و پدرکلانش را با انگليس ها داشت که در مسائل داخلی آزاد بود و در مسائل خارجی بايد با انگليس ها مشورت می کرد.

آيا مشروطه خواهان عليه پادشاهی که تا حدی مدرن سازی کرده بود اقدامی هم کردند؟

اين مشروطه خواهان در صدد شدند که امير را ترور کنند ولی خبر چين ها خبر را به امير رساندند. دستور داد که اينها دستگير شوند و عده ای از آنها به توپ پرانده شوند. [به توپ بسته شوند] عده ديگری را هم زندانی کردند و اين در سال ۱۹۰۹ بود. جنبش مشروطيت اول شکست خورد و امير تا سال ۱۹۱۹پادشاهی کرد. در اين مدت جنبش دوم مشروطيت در افغانستان به وجود آمده بود که برخلاف مشروطه اول يک شهزاده افغانستان هم در آن سهم دارد و او امان الله خان است. يک تعداد از درباری ها هم در اين جنبش سهم دارند. اينها امير را مانع مقاصد خود می بينند. در نتيجه شهزاده امان الله خان کسانی را مامور می کند که پدرش را ترور کنند. وقتی امير در شکارگاه کله گوش در جلال آباد، شب در خيمه خود خوابيده بود يکی از درباريان داخل خيمه شد و امير را با تفنگچه به قتل رساند. چند روز بعد امان الله خان که پادشاه شده بود، با يک حرکت بسيار احساساتی يعنی با يک شمشير برهنه در ميدان کابل در بين مردم ظاهر شد و به مردم وعده داد که من آزادی کشور را می گيرم و در اينجا اصلاحات می آورم. مردم از سراسر کشور آماده جهاد می شوند. امان الله نيروهای خود را در سه جبهه عليه انگليسی ها سوق می دهد. در دو جبهه شکست می خورد اما نادرخان پدر محمد ظاهر شاه که فرمانده جبهه پکتيا بود پيروز می شود و بخش هايی از قلمرو انگليس را به خطر می اندازد. در نتيجه آتش بس می شود و به صورت نيمه رسمی آزادی افغانستان به رسميت شناخته می شود.

امان الله خان گويا همان پادشاهی است که در دوره رضاشاه به ايران هم سفر کرده بود و ...

بله، امان الله می خواست در کنار مظاهر مادی مظاهر معنوی غرب را هم بياورد. در نتيجه تعداد زيادی قوانين به وجود آورد. از ترک ها خواست که برای افغانستان قانون بسازند. برای همه چيز قانون ساختند اما اين قانون در عمل نمی توانست تطبيق (اجرا) شود. مردم با قانون آشنايی نداشتند، با شريعت آشنايی داشتند. همين امروز هم در بسياری از گوشه های افغانستان مردم قانون را به رسميت نمی شناسند، شريعت را می شناسند. حتا در بعضی قسمت های افغانستان شريعت را هم به رسميت نمی شناسند، سنت های قبيله ای را به رسميت می شناسند. مثلا در شريعت اسلامی زن حق دارد ميراث بگيرد اما در بعضی قبايل پکتيا حق ندارد. در شريعت اسلام زن حق دارد که مالک باشد اما در قبايل پکتيا زن حق مالکيت ندارد. يعنی هنوز سنت ها حاکم اند.

به اين ترتيب اين قوانين قابل تطبيق نبود. منتها امان الله با فشار نظامی يک مقدار اصلاحات کرد و پديده های مدرن را پياده کرد ولی بزرگترين نقطه ضعفش اين بود که با انگليس ها سر خصومت داشت. در اين وقت انقلاب بلشويکی در روسيه صورت گرفته بود و شوروی اولين کشوری بود که آزادی افغانستان را به رسميت شناخت و نماينده خود را به کابل فرستاد و از امان الله خواست که به روسيه سفر کند. امان الله به يک سفر طولانی در روسيه و اروپا دست زد. در اروپا از او به عنوان شهزاده ای روشنفکر ترقی خواه که همسرش با لباس اروپايی او را همراهی می کند استقبال شد و وقتی در بازگشت به ايران رسيد رضاشاه تعجب کرد.

امان الله خان هنگام بازگشت به کابل با شتاب فراوان می خواست افغانستان را به پاريس و لندن تبديل کند و اين برای مردمی که با سنت ها زندگی می کردند غير قابل تحمل بود. انگليس ها هم در انتظار همين لحظه بودند.

محمود فرخ در کتاب خود نوشته است که من همه چيز را يک سال و نيم پيش از سقوط امان الله خان، پيش بينی کرده بودم و در يک گزارش به وزارت خارجه ايران نوشتم و آن گزارش هنوز در وزارت خارجه ايران موجود است. يعنی عقلا می فهميدند که وضع از چه قرار است اما امان الله مغرور، جوان، خونگرم و عاشق تجدد و تمدن غربی نمی فهميد. چشمش را شهر پاريس و مسکو و کجا و کجا گرفته بود. می گويند وقتی در ترکيه با اتاتورک ملاقات کرد آتاتورک نصيحتی به او کرد. گفت اول بايد نيروهای مسلح قوی فراهم بسازی، بعد به کار اصلاحات بپردازی. اما او اين نصيحت را نشنيد و همين که به کابل رسيد شروع به اصطلاحات کرد. بعضی از اين اصلاحات هم بسيار بچگانه بود. مثلا تعطيل هفتگی را از روز جمعه به شنبه برد. هيچ معلوم نيست چرا؟ مخصوصا که شنبه روز تعطيل يهودی هاست. اينها عوامل سقوط امان الله را فراهم آورد. البته امان الله کارهای خوب هم کرد. مثلا پيش از امان الله ماليات را به جنس می گرفتند. می گفتند هزاره جات اينقدر گوسفند بدهند، فلان جا اينقدر روغن بدهد و ... امان الله گفت نه، پس از اين مردم ماليات را به پول بپردازند اما مردم پول نداشتند. اينها عوامل داخلی سقوط امان الله شد و عوامل خارجی هم نا خشنودی انگليس ها از وجود او در افغانستان بود.

يعنی انگليس ها موجبات سقوط او را فراهم کردند؟

امان الله يک سفری به هند کرد. در اين سفر از طرف مسلمان های هند به حيث يک قهرمان پذيرايی شد. حتی برای اينکه مردم هند را به يکديگر همبسته بسازد به مسلمان ها دستور داد که گاو نکشيد يا در ملأ عام گاو نکشيد. به خاطر اينکه کشتن گاو را هندوها خوش نداشتند و مسلمانها پذيرفتند. حتی از او خواستند که فتوای جهاد بدهد که پادشاه آنها هم هست ولی او اين کار را نکرد. انگليس ها بسيار تکان خوردند از اينکه يک نيروی بسيار عظيم و يک عنصر بسيار خطرناک برای هند در کنار گوششان هست. همين بود که عوامل سقوط او را فراهم ساختند. امان الله سقوط کرد و به جای او حبيب الله (معروف به بچه سقا) پادشاه شد و همان روز اول گفت امان الله چرا ماليات وضع کرده، ماليات به چه درد می خورد. من از شما ماليات نمی گيرم. مدرسه ها را بست. دخترهايی را که امان الله برای تحصيل به ترکيه فرستاده بود همه را پس خواست و به خانه هايشان تسليم کرد. قوانين را منسوخ ساخت و گفت شريعت بايد باشد. همه چيز درهم و برهم شد و نارضايتی ها و ناخشنودی در بين مردم ايجاد شد.

همين بود که نادرخان پدر ظاهر شاه که در اين زمان در نيس زندگی می کرد با انگليس ها وارد مذاکره شد و آمد از راه پکتيا وارد افغانستان شد و در جنگهايی که با حبيب الله کرد سرانجام او را شکست داد و کابل را تسخير کرد. حبيب الله به پروان در کوهها پناهنده شد و می خواست به اصطلاح جنگ چريکی راه بيندازد. نادرخان فهميد که نمی شود با اين عنصر مقابله کرد. قرآن امضا کرد که به کابل بيا من با تو غرض دار نيستم. حبيب الله جوانمرد و عيار صفت بود. (من در مقاله ای او را با يعقوب ليث مقايسه کرده ام) به کابل آمد و نادرخان او را دستگير و چندی بعد اعدام کرد. نادرخان پادشاه شد.

پيدايی تجدد اساساً با پيدايی روشنفکری به معنی جديد کلمه در ارتباط است. يعنی زمينه های فکری به وسيله اهل فکر فراهم می شود و بعد وجه سياسی يا عملی آن اتفاق می افتد. چه کسانی زمينه های فکری را در افغانستان به وجود آوردند؟

اول می خواهم بگويم که اين اصل شايد در افغانستان قابل تطبيق نباشد به خاطر اينکه در افغانستان فقط پادشاه تصميم می گرفت. اصلا زمينه فکری وجود نداشت. مثلاً در دوره امير شيرعلی خان برخلاف کشورهايی مثل فرانسه يا انگليس يا آلمان، روشنفکری وجود نداشت. آن وضعيت جداگانه است. در افغانستان اينطور نبود. اما در افغانستان محمود طرزی يکی از کسانی است که برای اولين بار انديشه های نوين را وارد می کند. در عهد پادشاهی عبدالرحمان خان خانواده محمود طرزی به قلمرو ترکيه عثمانی تبعيد شده بود، در شام زندگی می کرد. وقتی امير عبدالرحمان خان مرد، پسرش راه ملايم تری انتخاب کرد. در نتيجه محمود طرزی با خانواده اش به کابل برگشت و دو دختر طرزی را دو شهزاده افغانستان گرفتند. يکی را امان الله و ديگری را برادرش عنايت الله. محمود طرزی خود نخستين نشريه نسبتا مدرن را به نام سراج الاخبار پايه گذاری کرد. سراج الاخبار قبلا در سال ۱۹۰۵ توسط يک گروه ديگر منتشر شده بود اما تنها يک شماره چاپ شده بود. انگليس ها به حبيب الله خان دستور داده بودند که نشريه را متوقف کند. حالا محمود طرزی که آدم معتبر و خُسُر [پدر زن] دو شهزاده بود از امير خواهش کرد که اين بار به شکل مدرن اين نشريه به وجود بيايد.

به اين ترتيب در سال ۱۹۱۱ دوباره آن نشريه منتشر شد و برای اولين بار فکر های جديد در همين نشريه مطرح شد. محمود طرزی آدم پرکاری بود. مثلا برای اولين بار رمان را به افغانستان معرفی کرد. چندين رمان ژول ورن را به زبان دری ترجمه کرد و برای اولين بار درباره رمان در سراج الاخبار مقاله نوشت و ضرورت رمان را مطرح ساخت. شيوه های نو ادبی در سراج الاخبار پديدار شد. شعر مثلا ديگر تعريف زلف يار نبود. از لکوموتيو و ترن و هواپيما و کشتی قاره پيما گپ می زد.

يعنی همراه با انديشه ها يک تعداد واژه وارد سراج الاخبار شد و يک تعداد شعرا شروع کردند در اين مسير شعر بگويند. بنابراين آغازگر دگرگونی ادبيات همين سراج الاخبار است. برای اولين بار اخبار جنگهايی که در جهان روی می داد، و اخبار اختراعات جديد در سراج الاخبار انعکاس می يافت و موضوعاتی از قبيل اينکه زبان چيست و آيا زبان قابل اصلاح است در آن مطرح می شد.

خود محمود طرزی پيشنهاد عجيبی می کند و می گويد در اروپا زبان نوشتاری به زبان گفتاری بسيار نزديک است اما در کشور ما زبان گفتاری با زبان نوشتاری بسيار فرق دارد. ما بايد کاری بکنيم که زبان گفتاری و نوشتاری به هم نزديک شود. از گپ های مهم عصر، نخستين رمان واره ها هست که در افغانستان به چاپ می رسد. رمان های ژول ورن که ترجمه شده بود و رمان های ديگر که محصول خود کشور بود. نخستين داستان واره ای که چاپ می شود جهاد اکبر نام دارد. اين جهاد اکبر ذو معنين است؛ هم به معنای معنوی آن و هم به معنای جنگ های وزير محمد اکبر خان با انگليس ها. همين معنای دومش درست است چون موضوع آن جنگهای وزير اکبر خان است با سپاه انگليس.

اشاره کرديد که متفکر به معنی غربی کلمه نداشتيد. در ضمن از مشروطه خواهان اول و دوم صحبت کرديد. وقتی از مشروطه صحبت می کنيم يعنی بايد زمينه های فکری وجود داشته باشد. چون معنی مشروطه اين است که ما شکل استبدادی حکومت را نمی خواهيم، آزادی می خواهيم. پارلمان می خواهيم و ... بنابراين اگر زمينه های فکری وجود نداشت، مشروطه خواهان اول و دوم در افغانستان چطور پديد آمدند؟

اول می خواهم بگويم وقتی در افغانستان صحبت مشروطه می کنيم شما نبايد مشروطه خواهی ايران پيش چشمتان مجسم شود. در ايران مشروطه خواهی در جامعه تعميم يافته بود. اقشار مختلف از مشروطه صحبت می کردند. در حالی که در افغانستان آنچه به عنوان جنبش مشروطيت اول می گويند يک حلقه کوچکی بود که شمارشان شايد از صد نفر بيشتر نمی شد و آنها هم يک جمعيت سری بودند. يعنی مثل مشروطيت ايران قيام های مسلحانه برای مشروطه خواهی صورت نگرفت، ستارخان و باقر خانی نداشت. در حلقه های کوچک محدود بود. حتی در مشروطه دوم هم به شمول عناصر درباری از جمله شهزاده امان الله باز هم يک حلقه کوچک بودند. مشروطه خواهی در حلقه ها بود نه به حيث يک انديشه فراگير اجتماعی آنچنان که در ايران بود. اين حالت در افغانستان نبود. حتی امروز بعضی از انديشمندان ما می گويند ما اصلا نمی فهميم که مشروطه خواهان اول يا دوم دقيقاً چه می خواستند.

حالا که مقايسه می کنيد، اشاره کنم که يکی از عوامل تجدد و تجدد خواهی در ايران دانشجويانی بودند که برای تحصيل به خارج رفتند و در بازگشت با خود فکر های نو آوردند. يا اينکه بعضی از روشنفکران ايران که در شهرهای قفقاز و ترکيه به سر می بردند، با افکار نو آشنا شده بودند. آيا در افغانستان هم چنين اتفاقاتی افتاده است؟

فکر نمی کنم. ببينيد در دوره ناصرالدين شاه دارالفنون در ايران ايجاد شد. ناصرالدين شاه معاصر امير عبدالرحمان خان بود که گفتم يک نظام ترس و وحشت در افغانستان به وجود آورده بود. از اينجا می توانيد افتراق دو کشور را حدس بزنيد. خب ناصرالدين شاه هر عيبی که داشت داشت اما اينقدر هست که دارالفنون بنا کرد و دانشجو به غرب فرستاد. اين حادثه در افغانستان رخ نداد. اولين بار دانشجويان افغانستان به شمول دخترها در زمان امير امان الله خان به خارج فرستاده شدند. با وجود اين هم در مشروطه خواهی اول و هم در مشروطه خواهی دوم عناصری وجود داشتند که به هند رفته بودند و در مشروطه خواهی دوم بدون شک محمود طرزی که پدرزن امير امان الله خان بود بسيار نقش داشت. محمود طرزی در زمانی که در قلمرو عثمانی زندگی می کرد، زير تاثير ترک های جوان قرار داشت و از آنجا با مقداری از انديشه ها که اثر برداشته از ترکان جوان بود به افغانستان آمد. از سوی ديگر محمود طرزی شش ماه را با سيد جمال الدين افغانی در استانبول به سر برده بود، بطوری که خود می نويسد که در آن شش ماه آنقدر آموختم که سالها نمی شد بياموزم. به همين خاطر است که وقتی امان الله به پادشاهی می رسد برخلاف سنت قديمی متخصصان رشته های مختلف مانند پزشکی و نظامی را از ترکيه وارد می کند.

يکی از نکات جالب در صحبت های شما برای من اين بود که در افغانستان آن دوره دخترها را هم برای تحصيل به خارج می فرستند. اين اتفاقی است که در ايران رخ نداده است.

امير امان الله هم پسرها را برای تحصيل فرستاد هم دخترها را. منتها پسرها را به کشورهای مختلف از جمله به اتحاد شوروی فرستاد اما دخترها به يک کشور اسلامی يعنی ترکيه عثمانی اعزام شدند.

اشاره کرديد که شعر در زمان انتشار سراج الاخبار تحول پيدا کرد و واژگان نو وارد شعر شد. می خواهم بدانم که راجع به خط و تغيير خط هم هيچگاه بحث هايی در افغانستان صورت گرفت؟

فکر می کنم در افغانستان هيچ گاهی مسآله تغيير خط مطرح نشده است و اگر هم شده باشد من اطلاع ندارم.

از شمس النهار در دوره امير علی شيرخان و از سراج الاخبار محمود طرزی نام برديد. آيا بعد از اينها مطبوعات فکری در افغانستان گسترش يافت؟

نه. با سقوط و مرگ شيرعلی خان همه چيز متوقف شد. بعد همانطور که گفتم ديکتاتوری سياه امير عبدالرحمان خان به وجود آمد. بعد در عهد پسرش هست که سراج الاخبار به وجود می آيد. محمود طرزی يک مقدار انديشه ها را در اين نشريه بازتاب می دهد. اما زمانی که امان الله به پادشاهی می رسد يک موج از روزنامه ها و نشريه ها به وجود می آيد و برای اولين بار يک نشريه زنها به نام ارشاد النسوان و نيز برای اولين بار يک نشريه ويژه کودکان به نام سراج اطفال منتشر می شود و روزنامه های شخصی (غير دولتی) پا می گيرد. مثلا همين «انيس»ی که امروز داريم در زمان امير امان الله خان بنياد گذاری شد. محی الدين انيس صاحب و سردبير آن از مصر آمد. پدرش به مصر رفته بود و در همانجا ماندگار شده بود و محی الدين انيس در مصر بزرگ می شود و در زمان امير امان الله خان که می شنود نهضتی به وجود آمده می آيد به افغانستان و از جمله کارهايی که می کند، نوشتن رمان گونه ای به نام ندای طلبه معارف يا صدای ملت است، که شباهت هايی دارد با اميل ژان ژاک روسو. منتها در موضوع تفاوت دارد. محی الدين در اين رمان که گاه شکل نمايشنامه به خود می گيرد تلاش می کند به کمک مکالمات بعضی از مقوله های فکری مدرنيته را معرفی کند. مثل قانون چيست؟ حکومت چيست؟ پارلمان چيست؟ يک نکته ديگر اين است که احتمال می دهم از کتاب احمد طالبوف هم تاثير برداشته باشد. چون هر دو کتاب در مصر چاپ شده بود.

به اين ترتيب تجدد در افغانستان از چه زمانی گسترده می شود و اساسا گسترده می شود يا نمی شود؟

پيش از ۱۳۳۲ خورشيدی دانشگاه در افغانستان به وجود آمده بود و شماری از استادان غربی در افغانستان تدريس می کردند اما سال ۱۳۳۲ يک سال چرخشگاهی در تاريخ افغانستان است. به خاطر از اينکه در اين سال سردار محمد داوود نخست وزير افغانستان می شود. من فکر می کنم سردار محمد داوود در طول ده سالی که تا ۱۳۴۲ نخست وزير بود، سيمای افغانستان را از هر نظر دگرگون می کند. به خاطر اينکه شما ارزش اين ده سال را بفهميد يک مثال می توانم بزنم. در سال ۱۳۳۲ که سردار محمد داوود به نخست وزيری رسيد، در سراسر افغانستان ما شش کيلومتر، فقط شش کيلومتر سرکِ [جاده] اسفالت داشتيم اما ده سال بعد که او از نخست وزيری کنار رفت صدها و هزارها کيلومتر اسفالت وجود داشت. به همين ترتيب در سال ۱۳۳۲ شمار دانشجويان سراسر کشور از ۴۵۰ نفر تجاوز نمی کرد اما در سال ۱۳۴۲ هزارها دانشجو داشتيم. همين دانشگاه کابل از ساخته های اوست.

بسياری از ساختمان های خوب کابل ساخته سردار محمد داوود بود که در جنگ های داخلی نابود شد. بندهای برق که داريم از ساخته های اوست. مزارع کشاورزی مکانيزه ما در ننگرهار که امروز نابود شده است هم حاصل تلاش اوست. زيتون و پرتقال ما که در همين مزارع پرورده می شد به خارج صادر می شد. تاسيسات برق، گاز، شاهراهها از جمله همين تونل سالنگ از ساخته های داوودخان است.

اما به نظر می رسد همين داوودخان است که با کودتای خود عليه محمد ظاهر شاه اساس مدرن سازی افغانستان را به هم می ريزد. زيرا پس از کودتای او بود که شيرازه افغانستان از هم گسيخت و مدرن سازی کارش به ويران سازی کشيد. بنابراين مقام داوودخان در تجدد افغانستان آنطور که شما می گوييد تا سالهای اوليه چهل است، بعدها به ضد تجدد عمل کرده است؟

در واقع همينطور است. اگر داوودخان در افغانستان کودتا نمی کرد، هيچ عنصر ديگری چنين جرأتی نداشت. به خاطر اينکه نظام پادشاهی چنان بر کشور مسلط بود که اصلا کودتا به ذهن کسی خطور نمی کرد. داوودخان وقتی دست به کودتا زد فرهنگ کودتا را به افغانستان معرفی کرد. کسانی که در کودتا شرکت کرده بودند کاملا مطمئن بودند که خطر مهمی متوجه شان نيست. به اين معنی که اگر کودتا ناکام می شد رهبر کودتا هم پسر عموی پادشاه بود و هم شوهر خواهر او. بدون شک پادشاه پسر عمو و شوهر خواهر خود را نمی کشت. وقتی رهبر کودتا کشته نمی شد، بنابراين کسانی که در کودتا شرکت داشتند هم کشته نمی شدند.

بنابراين با کودتای داوودخان از يک طرف فرهنگ کودتا در افغانستان معرفی شد و از سوی ديگر نظم و قاعده و ترتيبی که سلطنت گذاشته بود برهم ريخت. داوودخان در زمان کودتا ديگر آن داوودخان دهه سی نبود. پير شده بود. بيمار بود. افغانستان هم ديگر آن افغانستان دهه سی نبود. مردم هم مردم آن دوره نبودند. جهان هم جهان دهه پنجاه (ميلادی) نبود. همه چيز تغيير کرده بود. مخصوصاً همکاران سياسی نظامی داوودخان که غالباً افسران جوان خونگرم بودند. اينها خود را در قدرت شريک داوودخان می دانستند، برخلاف دهه سی که وزرا بدون اجازه داوودخان آب هم نمی خوردند. واقعاً داوودخان وضعيت را برهم زد. طلسمی را شکست که با شکستن آن طلسم، يک مقدار بدبختی به افغانستان روی آورد و مهمترين نکته اينکه همان اشتباهی را مرتکب شد که پادشاه در حق داوودخان مرتکب شده بود، يعنی داوودخان را از فعاليت های سياسی مشروع و قانونی خود منع کرده بود.

داوودخان هم اين اشتباه را مرتکب شد که حزب خود را به عنوان سيستم تک حزبی در افغانستان تسجيل کرد. در نتيجه نيروهای سياسی ديگر راهی برايشان نماند جز آنکه به زير زمين بروند و شاخه های نظامی تشکيل دهند و آماده کودتای ديگری شوند. من فکرمی کنم اگر داوودخان قدری خردمندانه تر عمل می کرد يعنی يک قانون اساسی مانند قانون اساسی امروز افغانستان به وجود می آورد، بدون شک حزب دمکراتيک خلق افغانستان که از قوی ترين، منظم ترين، و متشکل ترين احزاب آن دوره بود، و احزاب ديگر مانند دوره سلطنت به کارهای علنی می پرداختند.

جهش های انفرادی گذشته از عرصه سياسی اجتماعی که تجدد در آن نمود چندانی نداشت، در عرصه شعر و ادبيات نوگرايی چه جايگاهی داشت؟

گويا از رضا براهنی خوانده باشم که گفته است به لحاظ فکری جهش برای توده های مردم ناممکن است. يعنی امکان دارد از يک کشور عقب مانده يک فرد بتواند از نظر فکری از دانشمندان کشورهای پيشرفته بالاتر برود. ما نمونه هايی داريم. در دهه بيست عبدالرحمان در کشور هندوستان در رشته فيزيک جايزه نوبل می گيرد. در زمينه شعر و آفرينش های ادبی در کشورهای عقب مانده از جمله افغانستان اين احتمال وجود دارد که فرد آثاری بيافريند که در رهگذر ارزش هنری از هنرمندان غربی بالاتر باشد. شما می بينيد که رمان آمريکای لاتين امروز جهان را کاملاً تسخير کرده است. گارسيا مارکز از يک کشور عقب مانده برخاسته اما مانند ستاره در آسمان ادبيات جهان می درخشد. "ارونداتی رای" از مابين هندوستان برخاست و با کتاب خدای چيزهای کوچک شهرتش سراسر جهان را فراگرفت. بدين ترتيب شاعر و نقاش و موسيقيدان و هر هنرمند ديگر احتمال دارد که از کشور پسمانده باشد و بسيار جهش کند. چنانکه پيشتر گفتم شفيعی کدکنی در تهران به من می گفت که "شعر افغانستان عالی است" ما هنرمندانی داشته ايم که از سطح جامعه بالاتر بودند و به گفته براهنی جهش کرده بودند.

ولی در ادبيات امروز افغانستان چهره ها و آثاری ديده می شود که قاعدتاً بايد از يک متن اجتماعی تاريخی برخاسته باشند و وجودشان تصادفی نمی نمايد. همين رمان بادبادک باز يا خاکستر و خاک نشان می دهد نگاه نويسنده افغان به جهان تغيير کرده و هنرمند افغان با همان نگاه گذشته به جهان نمی نگرد.

ولی اين نگاه فردی است. نگاه جامعه نيست. من برای شما يک مثال بزنم. در دهه پنجاه من يک سلسله داستان می نوشتم با عنوان نقش ها و پندارها که در يکی از نشريات منتشر می شد. بخش اول تا پنجم که منتشر شد وزير فرهنگ مرا به دفتر خود خواست. گفت من از فرانسه دکترا دارم، غرب را هم ديده ام و می شناسم اما داستان ترا نمی فهمم، مردم چطور می فهمند؟ و من هيچ شک ندارم که او داستان می فهميد. مقصود اين است که آن ديد، ديد کاملاً فردی من بود. ديد وزير اطلاعات و فرهنگ ما هم همينطور بود. از متن جامعه برنخاسته بود. تاثير برداشته شده از نويسندگان غربی بود.

هدايت وقتی بوف کور را می نويسد تصادفی نيست. او در فرانسه ادبيات اين کشور را می بلعيد. علوی در خاطراتش نوشته که من ادبيات آلمان را نمی خواندم می بلعيدم. اينها وقتی به ايران بر می گردند با نگرش های کاملاً فردی، مجزا و تجربه شده از جامعه بر می گردند. به همين خاطر است که هدايت می فهميد بوف کور را در ايران هيچ کس چاپ نمی کند. می رود در بمبئی در پنجاه نسخه پلی کپی می کند و برای دوستانش می فرستد. هدايت از جامعه ايران برنخاسته بلکه از بيرون جامعه ايران برخاسته است. اما هدايت با بوف کور جهش می کند. به همين ترتيب چشمهايش بزرگ علوی برخاسته از وضعيت ادبی ايران نيست بلکه حاصل نگرش کاملا فردی علوی است. پایان

 

دروازهً کابل

 

سال اول            شمارهً دوازده               سپتمبر   2005