همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

 

 

یادداشت:

برای خواننده عزیز آفتابی خواهد بود که در سالهای پیشین رمان «گلنار و آیینه» یکی از رمان های پرآوازه و پرفروش ادبیات داستانی کشورما بوده است. صاحبنظرانی، به نقد ادبی آن داستان بلند و خاطره برانگیز، همت گماشته و موشگافانه آن را به ارزیابی گرفتند.

رهنورد گرامی، باری در مقابل این پرسش که "نظر شما در مورد نقد هایی که در ارتباط گلنار و آیینه صورت گرفته اند، چیست؟" چنین پاسخ ارائه کرد:

«... به نظر من، بهترین نقد درمورد این اثر، نقدی است که زلمی بابا کوهی، نوشته است. دراین نقد کوشش شده است تا آن چه را که ممکن است از نظر خوانندهً عادی پنهان بوده باشد، روشن گردد. باور کنید برخی نکته هایی در نقد باباکوهی است که من خود نیز با خواندن نقد متوجه آنها شده ام....»

 نقِد نویسنده بزرگ و اندیشمند گرامی جناب زلمی باباکوهی، را اینجا گذاشتم، تا نیکو آید اهل دل و فرهیخته گان را. با عرض سپاس ایشور داس

 

زلمی بابا کوهی

 

گلنار، زندانیی آیینه ها

 

گلنار و آیینه، تاره ترین قصه یی است از نویسنده معروف و معتبر کشور، اعظم رهنورد زریاب که در زمستان امسال (١٣۸١ خورشیدی) توسط مرکز نشراتی آرش در پشاور به طبع رسیده است.

گلنار و آیینه، داستان میانه است. و اگر رمانش ندانیم، به یقیین رمانی است خاطره انگیز، رویایی و اسرار آمیز. که دلواپسی های فراوانی در خواننده خلق می کند.

قصه ایی است دردناک و مملو از عشق و عواطف گنگ و ناشناخته. که میان افسانه و واقعیت در حرکت است، و این کمال کار نویسنده را بیان می دارد.

خوانده چنان با لالایی این افسانه دل انگیز و خیال پرور خو می گیرد و در اعماق دور رویاها و خیالات غوته ور می شود، که بیرون شدن ازآن فضای خاموش ارواح و اسرار را دوست ندارد. خواننده دوست دارد که آدمهای این قصه، همچنان در هالهء افسانه ها و در همان فضا های خیالی و دست نیافتنی سیر کنند و جاذبه های سحرانگیز خود را به نمایش گذارند و هیچگاهی پای به درستاکی جهان واقعیت نگذارند.

از همین سبب است زمانی که آدمهای قصه ازآن فضای انبری و خیالگونه بیرون می آیند (رفتن به پارک شهرنو وبا گزارشهای پشاور)، و از بال افسانه به زمین واقعیت پائین می افتند. ناگهان جاذبه خود را از دست می دهند و خواننده نوعی دلزده گی را حس می کند.

آدمهای گلنار و آیینه، با پسزمینه های محیطی خود وفق کامل دارند و هاله غبار آلودی که دوروبر آدمهای قصه را گرفته، جلوهً مرموزی ایجاد نموده است. گویی قدرت جاودویی آنها، مانع از ورود ما به جهان خشن واقعیت ها می گردد.

گلنار و آیینه از چنان ساختار درون به درونی سر برآورده، که همه مشخصات داستانی اش را بایستی در همین درهمآهیختگی و گره اندر گرهی جستجو کرد. درین ساختار همه چیز، درهم و برهم می شود واقعیت و افسانه و تاریخ باهم در می آمیزند.

بیداری و خواب جدایی ناپذیر می شوند، جهان مرده گان و زنده گان ممزوج شده، آغاز و انجام حوادث و وقایع در هم می پیچد، دیروز و امروز لایه ها و بافتهای داستانی و حتا حضور نسلها درآن درهم می تنبد. «ربابه» (گلنار) می شود و گلنارها نسل متوالی پایان ناپذیری را می سازند که زندانی جاودان آیینه ها اند.

در گلنار و آیینه، محل های جغرافیایی و تاریخی جابجا می شوند، ملیت ومذهب خلط می شود، لکنهویی و کابلی می شود، هندو و مسلمان درهم می شود. هنر و زیبایی، زشت و ناروا، موسیقی و رقص و رقاصه، کفر و کنچنی می شود و با تولد «نوزاد شیرین» که باز همان گلنار است و مترادف، رقص و موسیقی، تسجیل کفر تکرار می گردد. در واقع گلنار و آیینه بقای هنر را در برابر هنرستیزان و احیای «خرابات موسیقی» را بر رغم تاریک دلان طالب و آخوند شکسته ناشدنی می نماید.

درین قصه گریه و شادی، مرگ و زندگی، ویرانی و آبادانی، همه اجزای ادغام یافته یکدیگر اند. غربت کوچ، سفروبازگشت، یکی از دیگری عبور میکند و آدمها یکی درپی دیگر، سرنوشت محتومی را اسیر اند «این تقدیر است که آدم را اینسو آنسو می دواند، اما او گمان می کند که کارهایش را خودش بسر می رساند.»

گلنار و آیینه در چنین فضای خاکستری و در دنیای واقعیت و افسانه به سوی بی سویی حرکت می کند. با آنکه پیام ادامه زندگی را نوید می دهد، اما سمت و سویی را نشان نمیدهد، چرا که داستان به سویی نمی رود، سمتی را نشانه نمی کند، چیزی را نمی خواهد، چیزی را نمی خواهد تغییر دهد، چیزی را نمی خواهد دور کند و چیزی را هم نمی خواهد افزود نماید. حتا تولد «نوزاد شیرین» یعنی گلنار دیگر، و رویای برگشت به «خرابات»، نیز قصه را به سویی نمی راند. آرام و خاموش چون آدمهایش که سرنوشت محتوم را دنبال می کنند، و سر اعتراضی بدان ندارند، انتظار می کنند.

آغاز و پایان قصه پیوسته از یکدیگر عبور می کنند، مانند سیالیت آب که ذرات آن هر آن ته و بالا و جابجا می شوند. این ادغام پایان و آغاز، عبور متقاطع زمان، حرکت به سوی بی سویی، بی رنگی تاریخ، درهم آمیختگی وقایع و سایر ویژه گی های گلنار و آیینه، ظاهرأ ساختار ناپذیری را در گلنار و آیینه به نمایش می گذارد و این نمایه، آسان یابی داستان را از دست خواننده دور می سازد و او را بلاتکلیف نگهمیدارد.

یکی از عواملی که گلنار و آیینه را دیرباب میکند، همین ساختار پراگنده و درهم تنبدهً بیرونی آنست، حال آنکه ساختار درونی آن، بی نهایت استوار، محکم، هماهنگ و یکدست و پیوست و اعجاب آفرین است

در گلنار و آیینه، واقعیت و افسانه در حدود مستقیم که مشخصهء داستانها و رمان های یک خطی اند، به چشم نمی خورد. ساختار یک خطی، نمایی از یک زاویه را می نمایاند و بغرنجی حیات و واقعیت و ابعاد چندگانه هستی را نمی یابد. اما گلنار و آیینه، بن مایه هایی از تکاثف و فشرده گی عجیبی را در درون خود نهفته دارد.

زیبایی گلنار و آیینه، در تقاطع منحنی ها و مضرس های بسیاری است که در افق و عمود آن پدیدار می شوند، از یکدیگر می گذرند و دایره ها و زاویه ها و کثیر الاضلاع های خرد و بزرگ بیشماری را شکل می دهند، تا قصه گلنار و آیینه از نقب اسرار آمیز و افسانوی دایره ها، زاویه ها، مثلث ها وکثیر الاضلاع ها بگذرد و راهی در اعماق روان و جان خواننده باز کند. این ماهیت، نتیجه آن ویژه گی نویسنده است که سرشت ناهمگون سیالیت ذهن را به تصویر می کشد.

گلنار و آیینه را درینجا نه از منظر یک منتقد ادبی که به صلاحیت اکادمیک بسیاری بایستی مجهز باشد و من نیستم، می نگرم، بل از دید یک خواننده علاقمند می نگرم که مسلمأ دریافت هایش کار شناسانه نیست. گلنار و آیینه از عناصر افسانوی، تاریخی، واقعی ساخته شده. از درهمآمیزی این عناصر چندگانه، نماد یگانه یی متبلور گردیده، تا نشان دهد که واقعیت و افسانه، مجرا از هم نیستند، میان افسانه تا واقعیت فاصله یی وجود ندارد، درهم آمیخته و برهم تنیده اند.

در گلنار و آیینه، از عدیم قدیم، تا امروز، واقعیت زندگی و افسانه و سرگذشت محنوم آدمها را، جبر ازلی مستعمر و متوالی تعیین می کند، و همه آدمها از همان یک سرنوشت می نوشند (اندیشهء خیامی)، در همه زمانه ها و در همه نسلها، این جبرساری و جاریست؛ همه نسلها، قامت اندوهناک یک رنج و یک تقدیر اند. نسل ربابه ها و گلنارها محکوم ابدی سرنوشت می باشند. گلنار ها پیوستگی و تداوم رنج و تناسخ دردهای آدمی است (اندیشه جهان گریز هندی)، زندگی و مرگ، خواب و بیداری، گذشته و حال، واقعیت و رویا، یکی در دیگری متداخل و در گردش چرخ فلک، اسیر و منقاد می باشند.

علل و علیت های اجتماعی، تأثیری در گردش حوادث نشان نمیدهد و آنچه قدرت می نماید، قدرت سرنوشت است.

آدمهای این قصه (گلنار و ربابه) آگاهانه زندگی نمی کنند. گویی دچار هپتونیزم اند و بی آنکه بخواهند و یا نخواهند، بدون اراده، راه می روند، و تصادم سبز می کند. پناهگاه آخری در زمینه سربی رنگ گورستان است. ربابه از مجلس موسیقی و رقص به گورستان پناه می برد و غصهً دل را خالی می کند. دیدار های عاشقانه در گورستان اتفاق می افتند. اولین ملاقات در کنار قبر پادشاه بخارا است (ظهور بیهوده گی و بی پایه گی زندگی و تاریخ). غرابت رابطه بغرنج عاطفی و غرابت محل دیدار، آغاز و ناپایدار می نمایاند و سرنوشت محتوم، از قبل پیداست. این عشق و دیدار، پیش ازآنکه زندگی و حیات را اعتبار بخشد، بی پناهی و نامرادی را شگون میگیرد (بی اعتباری جهان و زندگی).

زوال محتوم این پیوند، حتا سال تولد راوی را نیز پشتیانه خود می سازد. چه راوی در سالی زنده شده که پادشاه بخارا مرده است. مقارن سال تولد و مرگ، چیزی جز تنهایی و درمانده گی را تصویر نمی کند و برای منظر دیگر، جایی باقی نمی گذارد. حتا احتمال بازی دست تصادف را نیز فرصت نمیدهد. فقط سخن از مرگ است و پایان که «یک روز ما هم همین جا خواهیم خوابید».

جدایی، تنهایی، آواره گی وتحقیر و توهین ربابه، مظهری از تنهایی و ناامیدی نسلی از اهل هنر و آفرینش است، و در رابطه با گلنار ها، کلیت تاریخ هنر را در سایه و تاریکی قرار می دهد. اما این جدایی و تنهایی، نه به دلایل اجتماعی پایه می گیرد، که متأسفانه به دلیل سرنوشت و تقدیر گنگ و ازلی در گلنار و آیینه شکل می بندد. حتا آن دو چوچه سگ سیاه و سفید نیز از دست این سرنوشت تنهایی ساز نجات نمی یابند.

ربابه نسلی از سلالهء گلنارها، در «خرابات» (پایگاه هنر)، اسیر دست سرنوشت است. او به سرنوشت محتوم خود آگاه و بدان تسلیم است. برای برهم زدن آن حرکتی نمی کند، و برعکس بیشتر می خواهد پیوند های خود را با این سرنوشت از قبل رقم زده شده، جستجو کند. چنانچه برای جستنش به هندوستان (دنیای افسانه ها) می رود.

راوی نیز در پی این تغییر نیست. حتا زمانی که می شورد و دست به چاقو می برد، کاری نمی کند، و باز از پی سرنوشت ربابه، سرنوشت راوی داستان نیز است چراکه خطوط کف دستان آنها یکسان است. ازینرو ربابه، نه تنها معشوق، که همزاد وی، خواهر وی و مادر وی، و همسرشت و سرنوشت وی نیز می باشد.

راوی دانشگاهی است و درینجاست که سرنوشت دانشگاه خوانده و ربابه، سلالهء ربابه ها و گلنارها، درهم تنبده می شوند و یکسان گرفته می شوند. نه تنها سرنوشت اهل هنر و دانش ناهنجار و سربی رنگ است و چراغی را در دور دستها روشن نمی کند، که حتا سرنوشت مهاراجه ها شاهً بخارا (انقراض تاریخ) نیز فاصله یی از سرنوشت هنرمند ندارد.

راوی با انتخاب خویش به سوی سرنوشت نرفته است. این سرنوشت بوده که او را ناگزیر به پذیرش خود گردانیده است. این همزادی و همریشگی او با ربابه و گلنارها، او منقاد سرنوشت ساخته است.

آیینه های که ربابه و گلنارها در آنها قامت می افرازند، زندان آنهاست. آنها زندانی آیینه ها (خویشتن خویش) اند و می خواهند این خویشتن و همزاد را در زندان آیینه ها بشکنند و به زانو درآورند. تا این همزاد را از پای در نیاندارند، آزاد نمی شوند. اگر احیانأ مؤفق شوند که آن همزاد را در آیینه ها از پا درآورند و زندان آیینه ها را بشکنند، بازهم راهً نجاتی برای آنها وجود ندارد و در شراره های آتش خاکستر خواهند شد.

نه تنها گلنار که همه آدمهای این قصه، زندانی آیینه ها اند و بعضی ازآنها حتا شجاعت گلنار را هم ندارند که در پی شکستن آن برآیند.

گلنار و آیینه، مویه یی است بر سونوشت دردناک نسل گلنارها، که منقرض می شوند، و باز از خاکستر خود بر می خیزند و اسارت استمرار می یابد وحتا نیروتوانایی در میان نیست، که بدان بیاویزند، تا اگر نجاتی در کار باشد، بدان دست یابند.

 

گلنار و آیینه، عصر مهاراجه ها و روایات و افسانه های هندی را که در فلم ها نیز تصویر شده اند، چنان پرده یی از تکرار چرخ فلک، به نمایش می گذارد، که از این نظر نو نیست. تکراری است و برخلاف سخن عشق که هر زبان بشنوی، نامکرر است، قصه یی مکرر. و از هر زبان که بشنوی، کهنه است. حال آنکه ساختار داستانی این روایت در پیشینهء داستان نویسی ما، کاملأ جدید و بی همتاست.

افسانهء کهن در ساختار نوین، و نویسنده با مهارت توانسته است همواره مرز میان راوی و نویسنده را حفظ کند. کم اتفاق افتاده که نویسنده جانشین راوی شود. ولی در مواردی عمدأ نویسنده نقاب از چهره بر میگیرد و در جای راوی می نشیند.

سال تولد راوی نویسنده، که با سال مرگ پادشاه بخارا مقارن است، یکی می شود. درینجا نویسنده می خواهد تا راوی همدستان شود و اشتراک بینش خود را با وی نشان دهد. و ازینطریق در درک نوعی بیهوده گی نسبت به جهان، با راوی هم عقیده گردد. در جای دیگری که نویسنده به جای راوی می نشیند می گوید که این پرسش ها را روسو، هگل، مارکس و گاندی جواب بدهند.

و باز در مواردی که پس از سی و پنج سال، ربابه در «غربت سرای سرزمین بیگانه» نزد راوی برگشته است، راوی و  نویسنده در یکدیگر متجلی می شوند.

گلنار و آیینه، چنان آیینه های روبرو، با بازتاب های متفاوت خود، پایانی ندارد. درست در همانجایی که پایان می گیرد، دوباره ازآنجا می آغازد و باردیگر همه چیز از نو شروع می گردد. گویی هرآنچه واقع شده، اصلا اتفاق نیفتاده، واگر اتفاق هم افتاده، همه در خواب و خیال بوده و واقعیت نداشته است. چراکه واقعیت، خواب و خیالی بیش نیست. ویرانی خرابات، واقعی نیست و آن حوادث «یک رویای هولناکی بوده اند.»

هالهء افسانویی که گلنار و آیینه را فرا گرفته، آن را بسیار جذاب می سازد اما در صفحات اخیر کتاب که گویی راوی از روی تنگ حوصله گی می خواهد از قصه خارج شود. این هاله رویایی شگفت بر می دارد قصه فضای اسرار آمیز خود را می بازد و حتا شعار گریستن خدا و مرگ بیصدای ربابه، رویای افسانوی قصه را بدان باز نمی گرداند.

طاووس خیال انگیز گلنار و آیینه، جلوه یی رنگین، اما ساکت و سامت دارد و خواننده را از گسترهً عظیم تماشای بیخودی و خیال می گذارند و در گنگنای مبهم «سرنوشت» رهایش می کند.

پایان

 

 

 

دروازهً کابل

سال اول                   شمارهً نهم             جولای / اگست  2005