جلال نورانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

دو ستارهء پرفروغ در آسمان هنر و ادب کشور ما

 

نوشتهء جلال نورانی

 

نیمهء دوم دههء شصت خورشیدی شاید یکی از پر تپش ترین برش های حیات نسل کنونی ما از بیست ساله تا هشتاد ساله باشد.  در این سالها بر کابل فضای اضطراب سایه افگنده بود.  در شهر در مجموع سوال "بودن و نبودن" تمام قد در برابر همگان خودنمایی می کرد.  در پندارها، در گفتارها و در رفتارها تضادی می دیدی شگرف و سرسام آور که حتی استوارترین و "مومن" ترین آدم ها را به "آیین" اعتقادی شان، شام باورمند و فردا بی باور می ساخت.

شهر گاهی تهی از نان و پر از یخچال و ویدیو و تلویزون وفردای آن پر از خوارکه و خالی از متاع صادراتی می شد.  در عین بیداد فقر، گروهی چنان به سرعت و آسان پول فراچنگ می آوردند که حیران بودند با این جوال های پر از از پول چی کنند.

عده ای خانهء پدری، مال سنگین وزن، اثاثیهء منزل و دار و ندار را به نرخ "کاه ماش" فروخته و بعضی بی صاحب رها کرده و حتی عزیزدردانهء خود یعنی "چوکی" را رها کرده، چنان به سرعت می گریختند که گویی همین فردا سنگ آسمانی بر شهر فرو خواهد ریخت و عده ای را می دیدی که با چنان اشتیاق هی زمین، باغ، خانه و آپارتمان می خرند که گویی غم نواسه های چوشک بدهن را هم می خورند که مبادا آنان بی خانهء مستقل و جایداد بمانند و پدرکلان را ملامت کنند که چرا غم ایشان را نخورده است.  مهمترین مسله این بود که همه چیز زیر سوال قرار گرفته بود.  آیا رژیم فرو می پاشد یا استوار می ماند؟  نظام بعدی خوشبختی می آورد یا بدبختی؟  و سرانجام کشتی شکسته و گیر افتاده در گرداب حوادث مردم افغانستان سرانجام در ساحل نجاتی لنگر خواهد انداخت؟

بررسی وضع آن سالها را از لحاظ اقتصادی، سیاسی و نظامی قعطاً نمی خواهم ارزیابی، تحلیل و نتیجه گیری کنم.  این کاری است که دیگران کرده اند و می کنند و دقیق ترین نتیجه گیری ها را فکر می کنم در آینده خواهند کرد.  من صلاحیت این امر خطیر را در خود نمی بینم.

اما در همین سالها من شاهد شگفتی های دیگری بودم که برایم جالب بود.  جوانانی از زندان بیرون آمدند.  صبورالله سیاه سنگ، رزاق مأمون و جوانان دیگری که همه شان به قلمزنی آغاز نهادند.  خالد نویسا، آذرخش حافظی، قادر مرادی، حلامیس و ده ها تن دیگر و همین سان آن طرف مرزها ده ها نازنین دیگر که شعر می سرودند، داستان می نوشتند، نقد می انگاشتند.  زایش چهره های بسیار تازه و کثرت شان آنهم در چنین سالهای پرآشوب برای من تا حدودی عجیب می نمود.

تنی چند از فرهنگیان و هنرمندان ما که سالها قبل خود را از میان این آتش بیرون کشیده و در گوشه های امن خزیده بودند، با نگرانی از دور حوادث وطن را از رادیوهای جهان می شنیدند و به انتظار نشسته بودند تا بعد از آرامش به وطن برگردند.  عده ای از فرهنگیان و هنرمندان که در میان آتش بودند، یا به حکم عقل و احتیاط و یا توصیهء دوستان کارت های احزاب اسلامی را برای خود دست و پا کرده و تضمین های از این و یا آن وابستهء زیرزمینی "مخالفین" برای خود ابتیاع کرده بودند.

اما برای من جالبترین هنرمندان کسانی بودند که نه وطن را ترک گفتند، نه پیوندی با حاکمان موجود داشتند و نه اعتقادی بر آینده گانی که معلوم نبود با چه برنامه یی نظام جدید را برپا می کنند.

اینها جز خدا و عشق پشتیبانی نداشتند.  اینان حتی در میان انبوه ناامیدی و اضطراب به کار هنری شان چنان خونسرد ادامه می دادند که گویی هیچ چیز اتفاق نخواهد افتاد.  من از این تیپ آزاده گان بسیاری را می شناختم.

در آن روزگار من ریئس موسسهء نشراتی "انیس" بودم.  شامگاهان دروازهء ئفترم بدون تک تک و بدون خواستن اجازه باز می شد.  می دیدم اسد بدیع و هژبر شینواری داخل می شوند.  با لبان متبسم و با جنب و جوش جوانانه هژبرشینواری می پرسید:  میرزا جلال... چای داری که بنوشیم؟

می گفتم:  دارم...

و برای شان چای می ریختم.  در طول روز که سروکار من با اخبار جنگ، سیاست بازی، انفجاراتت، اجساد پاره پاره از راکت ها و ده ها مطلب غم انگیز دیگر بود، با آمدن این دو نفر دم را غنیمت دانسته از صحبت این دو آزاده خودم را از غم ها خالی می کردم.  اسد بدیع از آهنگ های تازه اش گپ می زد.  از احوال ظاهر هویدا و دیگر هنرمندان قصه می کرد.  یگان فکاهی تازه و بسیار جالب می گفت و هژبر از کارتون هایش گپ می زد.  روزی در میان صحبت ها هژبر گفت:  جلال خبر داری که می خواهم برای اطفال فلمی کارتونی بسازم؟

تکان خوردم... در چنین حال و احوالی که جنگ بیداد می کرد و کودکان ما جز صدای انفجارات چیزی نمی شنیدند، این جوان می خواست برای کودکان فلم کارتونی بسازد!

گفتم:  همایون... برای ساختن یک فلم کارتونی پنج دقیقه ای صدها رسم کار است... کی این رسم ها را می کشد؟

گفت:  چند تن از جوانان هستند که مرا یاری می کنند، مثل پروین پژواک، حسن صامدی، منصور پوپل و...

پروین پژواک را از زمانی که مدیر مسوول "دکمیانو انیس" بودم، می شناختم.  او اشعار و داستان های شیرینی برای کودکان می نوشت.  استعداد او در داستان نویسی روز تا روز بارورتر می شد.  اما حالا که او سال های تحصیل در فاکولتهء طب را می گذرانید به حیرت فرو رفتم که چسان این دختر جوان هم شعر می گوید، هم داستان می نویسد و هم مشکل ترین فاکولته را می خواند و آنگاه می آید و روزانه ده ها نقاشی را برای ساختن اولین فلم کارتونی در تاریخ افغانستان در کنار هژبر شینواری و دیگر دوستانش رسم می کند.

فلم کارتونی هژبر شینواری تکمیل شد و نمایش داده شد.  این کارتونیست معروف افغانستان باری نمایشگاه با شکوهی از کارتون های خود را هم دایر کرد که سخت مورد علاقهء هنردوستان افغان و خارجی های مقیم کابل قرار گرفت. 

هنوز اولین مجموعهء کارتون های هژبر در مطبعه زیر چاپ بود که روزی پروین پژواک به دفترم آمد.  دوسیه ای با خود داشت که در آن چندین داستان خود را گذاشته بود.  داستان هایش را دیدم.  در هر داستان صداقت و امید موج می زد.  حیفم آمد که داستان هایش چاپ نشوند.  گفتم:  پروین جان... چرا این داستان ها را به صورت مجموعه ای چاپ نمی کنی؟

او سکوت کرد.  در آن روزگار چاپ کتاب به مصرف شخصی نهایت دشوار و گران بود.  متوجه شدم که پشنهادم را درست مطرح نکرده ام.  بنا بر آن گفتم:  باید کدام ارگان رسمی این کتاب را چاپ کند.  انجمن نویسنده گان، موسسهء نشراتی انیس و یا خود وزارت اطلاعات و کلتور...

پروین با همان نگاه های آرام و نجیبانه اش با تردید گفت:  فکر نکنم کسی حاضر شود این کتاب را چاپ کند.

گفتم:  من اطمینان دارم که این کتاب چاپ می شود.

حدس من درست بود.  احمد بشیر رویگر وزیر اطلاعات و کلتور وقت صریح و قاطع حکم داده بود:  "مطبعه دولتی مجموعهء داستان های پروین پژواک را به چاپ برساند."

کتاب پروین پژواک زیر چاپ رفت... از سوی دیگر چاپ کارتون های هژبر شینواری به شکل کتاب تقریباً تمام شده بود که اوضاع به سرعت دگرگون شد.  همه پراگنده و از وطن متواری شدیم.  سالها گذشت.  در آخرین سال سدهء بیستم به صورت ناگهانی از آسترالیا برای چند روزی به کانادا پرتاب شدم.  بار دیگر بعد از سالها پروین پژواک و هژبر شینواری را در آن دیار دور پیدا کردم و جالب اینکه در زیر یک سقف... حالا دیگر زن و شوهر بودند و کودکان نازنین دور و بر شان...

اولین پرسشی که به خاطرم گشت، احوال گرفتن از کتاب های شان بود.  داکتر پروین پژواک که حالا دیگر مادر و زن خانه بود، با نگاه هایی که در آن عالمی از درد و اندوه موج می زد، گفت:  نورانی صاحب... کتاب من و کتاب کارتون های هژبر همراه با مطبعهء دولتی و همراه با هر چیز دیگر و در مجموع با کابل زیبا سوخت و خاکستر شد. 

اما بلافاصله با ادای این جملات غم انگیز دوباره موجی از امید و ایمان چهرهء نجیبانهء پروین را گلگون ساخت.  او مجموعه ای تازه از داستان ها و کارهای ادبی اش را هم به دری و هم به انگلیسی در برابر من قرار داد.

-     نورانی صاحب اگر خدا بخواهد اینها را چاپ می کنیم... خوشبخاته کاپی داستان های سوخته ام و کارتون های هژبر را با خود داریم، آنها را هم چاپ می کنیم.

با توجه به مصروفیت هژبر در کانادا که از صبح تا شام مصروف کار است و پروین مشغول نگهداری از کودکانش، در دلم گفتم:  "آری، اگر غم پیدا کردن نان بگذارد!"

چهار سال دیگر گذشت.  امسال یک جوان هنرمند افغان مقیم ملبورن آسترالیا، تمیم نصیر که بعد از یک سفر هنری همراه با دکتور اسد بدیع به کانادا، از آنجا بازگشته بود، پنج کتاب با ارزش را از کانادا برایم آورد.  اینها تحفه های گرانبهای داکتر پروین پژواک و شوهر هنرمندش هژبر شینواری بود.  عناوین کتاب ها از این قرار است: 

1-     گل و گل من، کابل من (داستان سفرپروین پژواک، هژبر شینواری و مریم محبوب از کانادا به کابل.)

2-     در فاصلهء بین دو انفجار (مجموعهء کارتون های هژبر که چاپ اول آن همراه با مطبعهء دولتی کابل سوخته بود.)

3-   نگینه و ستاره (مجموعهء داستان های پروین پژواک که در کابل توسط راکت های کور به آتش کشیده شده بود و اینک در کانادا بار دیگر به زیور چاپ آراسته شده است.)

4-     مرگ خورشید (مجموعه شعرهای پروین پژواک)

5-     دریا در شبنم (مجموعه اشعار پروین پژواک توام با طرح های هژبر شینواری.)

 

با دیدن این پنج مجموعهء نفیس فهمیدم که خداوند (ج) با پروین است و خداوند خواست کارهای پروین و هژبر به دست افغان های شان برسد و "غم نان اگر بگذارد" یعنی تشویش من بیهوده بود.

دروازهً کابل

 

سال اول                   شماره پنجم           ماه می        2005