کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آنروز ها رفتند...

 

نوشتهء میر حسین مهدوی

 

 

 

 درسال ٢٠٠٣ قرارشده بود که بنیاد فرهنگی آفتاب، مراسمی را به مناسبت سالمرگ داکتر علی شریعتی، برگزارکند. چیزی که بیشتر ازهر موضوعی ذهن مرا به خود مشغول کرده بود، یافتن پاسخ به  این پرسش دشوار بود که آیا می توان معتقد به اصلاح گری دینی بود یا خیر؟ به عبارتی آیا این امر می تواند توجیه علمی داشته باشد یا نه؟ در شریعتی هم به دنبال یافتن جواب این پرسش می گشتم. من شاید از جمله کسانی باشم که تمام آثار اورا چندین بار خوانده اند . درمورد کار وآثار آن بزرگ می توان حرف های زیادی را گفت . درست به همین دلیل روز ها فکرم به این مشغول بود که چه کسی می تواند دین این بحث را به خوبی اداء کند.

قسیم اخگر را می شناختم. او دریک مرکز فرهنگی بنام «اقتدار ملی» روز های جمعه درس تحلیل مسایل سیاسی می داد. البته هیچوقت فرصت نیافتم تا در درس های او شرکت کنم اما دوستانم که در درس وگفتگوهای او شرکت می کردند از شکل ومحتوای درس بسیار راضی بودند.

قسیم اخگر کمتر در نشریات ظاهر می شد وهر از چندی شعری از وی در یکی از نشریات به چاپ می رسید. چندین بار اورا ملاقات کرده بودم. متین وآرام سخن می گفت واگر در بحثی را می گشود با استادی تمام آنرا به پایان می رساند. این پیش زمینه ذهنی اما در یافتن آن کسی که بتواند در مورد آثار شریعتی به دور از افراط وتفریط وبا محوریت عقل واندیشه سخن بگوید، مرا بسیار کمک کرد.

وقتی گزینه ای چون قسیم اخگر به ذهنم رسید بی درنگ راه خانه اش را پیش گرفتم. حتی قبل از حرکت تلفن هم نزدم تا از حضور او در خانه مطمئن شوم. دوستی که راهنمایم بود از راننده تاکسی خواست که در کوچه سمت چپ بپیچد. ودر ابتدای کوچه توقف نماید. از موتر پیاده شدیم وپس از دق الباب ، منتظر ماندیم تا کسی  در را با زکند. طفلی پشت در آمد . گفتم استاد تشریف دارند؟ او مثل اینکه مفهوم کلمات مرا نفهمیده باشد، نگاهش همچنان منتظر بود تا من با کلمات ساده تر منظورم را از کوبیدن در بیان کنم. مردد مانده بودم که چطور می توانم این جمله معمولی وساده ام را باز هم ساده تر کنم. یعنی این جمله بزرگانه را کودکانه بسازم. به زبان کودکان حرف زدن دشواری هایی دارد که تا با آن برخورد نکرده باشید ، چندان برای تان جدی نیست. در فاصله نگاه پرسش ناک آن طفل وتفکرات فیلسوف مآبانه من، خانم میانسالی پشت درآمد. حضور او گره از مشکل کودکانه سازی جملات بزرگانه را گشود. با خوشحالی گفتم: استاد تشریف دارند. آن خانم که احتمالا همسر قسیم اخگر بود با محبت گفت بله ، یک لحظه اجازه فرمایید.

 

لحظه ای نگذشته بود که قسیم اخگر با همان سیمای ساده وبی آلایشش پشت چهار چوب در حاضرشد. لبخند بسیار ملایمی بر لب داشت وبا دیدن من، آغوشش را به گرمی باز کرد. با اندک تعارف آقای اخگر وارد خانه اش شدم.

من در طول عمر کوتاهم، استاد های فراوانی را دیده ام. مخصوصا در سرزمین ما که تولیدات استاد در آن ازتولیدات کچالو هم بیشتر است. بعضی از استاد ها آنچنان کسالت آور می شوند که باید زود بساطت را جمع کنی وبا ادای احترام فایقه ، موعود دیگری برای فیض بردن از انفاس قدسیه اش بگذاری والبته دیگر هیچوقت هم سر آن قرار حاضر نشوی وهروقت هم اورا دیدی سعی کنی که اورا نبینی والبته اگر نتوانستی اورا نبینی باید با ادبیات شیک ودموکراتیک ، بگویی : استاد ! ببخشید قدری ناخوش بودم ودر بستر. این شد که دیدار بزرگی چون شما نصیبم نشد. وسعی کنی که با اضافه کردن پیشوند هایی چون پرفیسور وپوهاند وچیزهایی از این قبیل، جانت را نجات بدهی وگرنه حتی اگر سرچهارراه هم باشی تمام تاریخ بیهقی را واو به واو برایت از اول تا آخر تعریف می کند وتو باید اینقدر بله صاحب ودرست است وخیلی درست است و مزخرفاتی از این دست بگویی که حلقت خشک شود وبه قول ایرانی ها دهنت سرویس.

هرچند در مورد قسیم اخگر حکایاتی که شنیده بودم دلالت بر استادی از نوع دیگر می کرد اما بازهم کمی شک و تردید داشتم. آخر ضرب المثل است که مارگزیده از ریسمان سیاه وسفید می ترسد. با این تردید های اندک وارد حویلی آقای اخگر شدم. خانه ای فوق  العاده محقر وساده. از زینه های باریکی بالا رفتیم واو مرا به اتاقی که در سمت چپ زینه ها واقع شده بود راهنمایی کرد. وارد اتاق که شدیم یک طرف اتاق را قفسه های کتاب پر کرده بود. با دیدن قفسه کتاب ها دلم لرزید. از ازدحام کتاب ها نیز خاطرات بدی داشتم. در ایران ، در شهر قم، جایی که من سال زیسته ام و درس خوانده ام ، یا مثلا خودم را به درس خواندن زده بودم ، خانه های را فراوانی را دیده ام که از شدت حضور قفسه های  پرکتاب ، ستون هایش در حال فرو افتادن بوده است اما صاحب خانه هنوز نمی دانست که آب را  با کدام " آ" باید بنویسد. به قول سهراب من قطاری دیدم که سیاست می برد وچه خالی می رفت. اگر وارد این خانه می شدی ، صاحب خانه که حتما ملبس به لباس پیغمبر اسلام بود ، با شکسته بندی – ببخشید شکسته نفسی –  قبل از این که مرتکب چای دادن شود ، با افتخار توضیح می داد که مثلا این شرح لمعه دمشقیه ای که من دارم چاپ سال ١٢٠۹ (هجری شمسی) است که تنها یک نسخه آن از گزند حوادث روزگارباقی مانده است و آنهم از قضا به من رسیده است وهیچ کتاب خانه ای هم در دنیا نظیر آن را ندارد. آن تحفه المتقین را که ملاحظه می کنید ... بله واو چای نداده آنقدر در مورد کتاب هایش سخن می گفت که به قول ایرانی ها هم دهن خود وهم گوش ها وهوش وحواس تورا سرویس کرده بود. البته اگر در مورد محتوای یکی از این کتاب لب باز می کردی یا زیرکانه بحث را عوض می کرد ویا سعی می کرد که کم کم از تو بدش بیاید وتو دچار کفر شوی واحتمالا دریکی از منابر ومواعظ تورا به کفر و کوتاهی در انجام فرایض دینی متهم کند.

قفسه کتاب های آقای اخگر کمی پشت مرا لرزاند اما در حین پرسیدن حال واحوال همدیگر زیر چشمی به عنوان کتاب ها هم نظری می انداختم. باید اضافه کنم که تعارفات رایج در فرهنگ ما در برخورد های نخست نیزسخت نا جالب وکسالت آور است. مثلا: دیگر خوب هستید؟ خانواده خوبند؟ بچه ها چطورند؟ صحت مبارک شما خوب است ؟ ان شاء الله ... که در گویش هزارگی این تعارفات نام بسیار با مسمایی دارد. ما می گوییم "پرجویی" که واقعا اکثر این حال واحوال کردن ها از تعارفات هم می گذرد وپرجویی می شود. به هر حال نیم نگاهی به عنوان کتاب ها انداختم. دیدم عنوان کتاب ها بخشی از اندوه مرا کاست. "حسین وارث آدم" ، "گفتگوهای تنهایی"، "پدر مادر ما متهمیم" ورمان های خواندنی وخوبی چون "برادارن کارمازوف" و... اخگر شروع کرد که از آفتاب بپرسد و این که چه می کنم با سرنوشت. گفتم: استاد! می خواستیم مجلسی را برای بزرگداشت داکترعلی شریعتی بگیریم. به نظر شما کار خوبی است؟

اخگر با اندک تاملی گفت: بستگی به این دارد که نگاه شما به شریعتی چه باشد واین مجلس چه محتوایی داشته باشد. پس از این جمله کوتاه ، بحث من واو در مورد شریعتی واندیشه اصلاح طلبی دینی آغاز شد. راستی چقدر برای خودم متاسف شده بود م که چرا زود تر به سراغ این خانه نرفته بودم . خانه ای که صاحب ساده وبی ریایش ، گنجی از دانش در سینه داشت. اخگر وقتی سخن می گفت احساس می کردم که دریایی در حال نزدیک شدن به من است یا من در حال نزدیک شدن به دریایی هستم که سخت مواج وخشمگین است. اخگر هر دری را که می گشود آنچنان زیبا وعالمانه سخن می گفت که چیزی حتی برای پرسیدن برایم باقی نمی ماند. نمی دانم چند ساعت در آن خانه محقر نشستم اما وقتی برخاستم احساس کردم که به اندازه حضور یک ساله دریک دانشگاه ، مطلب آموخته ام. قرار من وآقای اخگر این شد که در محفل آفتاب او در مورد آثار شریعتی سخنرانی کند ومن در مورد اصلاح طلبی دینی ونسبت آن با آثار شریعتی گپ بزنم.

 

از خانه اش که بیرون آمدم احساس می کردم که بخشی از بار گرانم را با کسی تقسیم کرده ام. تمام راه از خانه او تا دفتر آفتاب را به گفته های او فکر می کردم. به نوع نگاه او به پدیده های پیرامونش وبه نحوه زندگی اش. او هم می توانست مداح یکی از وزیران وسیاست بازان شود ونان را به نرخ روز بخورد. او هم می توانست که جز غم نان ، هیچ غمی نداشته باشد. او هم می توانست... . اما اخگر آنقدر فقیرانه زندگی می کند که به غنا رسیده است. شاید به همین دلیل است که هیچ وزیری حتی جرئت نزدیک شدن به اورا به خود نمی دهد.

البته فردای آنروز من به حکم ستره محکمه زندان رفتم وآفتاب توقیف شد و مجلس بزرگداشت شریعتی هم توسط نیروهای سازمان امنیت به هم خورد.

 اما من گوهری را به نام قسیم اخگر کشف کرده بودم که حتی ضجر زندان را برایم شیرین می کرد. چندین بار در زندان به دیدنم آمد وبا تمام بی پناهی که داشت کمیته دفاع از آفتاب را به همت دیگراندیشان دگر ایجاد کرد .

قسیم اخگر نمونه ای از روشنفکرانی است که می شود به آنها امید بست.

 

دروازهً کابل

 

سال اول            شمارهً دوازده               سپتمبر   2005