داکتر ارلیی لیووین

 

 

داکتر سیاه سنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ


دریچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

اکرم عثمان – داستانپرداز افغان

 

نويسنده: Dr. Arley Loewen

برگردان: صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

هنگامي که بي بي جان يا خاله جان پيهم افسانه ميگفت، آنهايي که گرداگرد صندلي لم داده بودند، جلغوزه ميشکستند يا ميوه هاي خشک ديگر به دهان مي انداختند. داستان خوب را هر کس دوست دارد.

 

زيادتر اين [روايتها] قصه هاي "سينه به سينه" بودند، که ننوشته از نسلي به نسل ديگر راه ميگشودند. نميدانيم چه انبوهي از اين داستانها در ميان ويرانگريها ناپديد شده و تهء آوار يادگار جنگ و کشمکشهاي خونين سالهاي پسين فرش و فراموش گرديده باشند. اين داستانهاي شفاهي بايد گردگيري شوند و پيشکش کودکان و نوجوانان گردند. مبادا آنها ارزشهاي گرانبهاي نياکان شان را از دست دهند.

 

افزون بر گرما و خلوص نشستن گرد صندلي با مادربزرگهايي که هرگز از بازگويي افسانه و خاطره خسته نميشدند، اينک فرهنگ قلم و چاپ و راديو نيز به ميان آمده است. خوشبختانه اين قصه ها از برکت خامه و نامه براي نسلهاي آينده بر جا ميمانند و خوانندگان ميتوانند از آنها لذت ببرند.

 

دکتور اکرم عثمان يکي از همان قصه پردازان است. نويسندهء "مردا ره قول اس"، داستانهايش را در بيست و پنج سال (آغاز دههء 60 تا نيمهء پسين دههء 80) به نوشت آورده است. شماري از اين داستانها در جريان سالهاي آشوب و آشفته ساماني افغانستان روي کاغذ آمده اند. با رويکرد به چگونگي دريافت و برداشت خوانندگان، ميتوان گفت در برخي از اين پردازها رنگ سياسي و جامعه گرا ديده ميشود. بسياري از آدمهاي داستاني اکرم عثمان چه در دفتر حکومت، پشت کراچي و سماوار، و چه در پسکوچه هاي چنداول، صرفنظر از اينکه بادهاي سياسي از کدام سو ميوزند، تجربه هاي خويش را باز ميگويند. 

 

گر چه اکرم عثمان به فراواني برخي از همکارانش ننوشته است، مردم دري زبان افغانستان قصه هاي او را چون گنجينه يي ارج ميگذارند. نامبرده داستانهاي خود را در دههء هشتاد در راديو ميخواند. شيفتگان زيادي هنوز آن آواز گيرا را به ياد مي آورند.

 

داستانهاي اکرم عثمان فرهنگ مردمي و مناسبات ميان طبقات کابل هشتاد و چند سال پيش را زنده ميسازد. زمينهء دلخواه و دلگداز اين نوشته ها، شهر کهنهء کابل است؛ از شوربازار، چنداول و کوچهء آهنگران، تا دکانهاي هندو[گذر] و مرزنماي پل خشتي. البته بخش زيادي از اين جغرافــــــيا در جنگهاي (1992 تا 1996) با خاک يکسان شده است.

 

روي برتافتن از کش و تاب ادبيات "متعهد" يا "سياستزده" و نوشتن بدون بينش اجتماعي، براي داستاننويس افغاني که در  جو حکومت چيرگي ميزيد، آسان نيست. اکرم عثمان با چنين کشمکشي درگير است. برخي از داستانها مانند "عقاب نابينا" و "زنداني دشت" آشکارا گرايش سياسي دارند. روايت تاريخي "مرد و نامرد" – در نمود داستاني -  با انتقاد بيدريغ از خودکامگي سياسي و دست درازي بيگانه در کارها بافت ميخورد.

 

در بيشتر موارد، در داستانهاي اکرم عثمان به آجنداي اجتماعي کم بها داده ميشود. نکته اينجاست که چنين کاري لبهء تيز نقد را در برابر نويسنده ميگذارد. نمونهء برجسته اش [نوشتهء] حسين فخري در کتاب "داستانها و ديدگاهها" (برگهاي 63 و 64)

 

شايد روال بخشي از داستانها براي مان خوشايند نباشد، مثلاً در "آن بالا و اين پايين" که بادار ثروتمند با خودنمايي زياد خانهء خود را تالار جشن عروسي خانوادهء نوکر ساخت تا مگر با چنين ترفندي به دبدبهء خويش بيفزايد و سپس نوکر را خوار و کوچک سازد. بادار در نيرنگش پيروز است و نوکر را به "مفته کاري" واميدارد. يا مثلاً فريبکار بدسگال "ميانه رو" در ميان مردم پيروز و نام آور ميگردد، گرچه در پايان مشتش باز ميشود.  در داستانهاي "آن بالا و اين پايين" و "از بيخ بته"، نويسنده چارهء تهيدستي فرساينده را يا نشان نميدهد يا کمرنگ نشان ميدهد و توده را در همان جايي که استند، به تماشا ميگذارد. در عوض، دکتور عثمان با تيغهء طنز ميرود به سراغ لايه هاي جامعه – به ويژه فرازنشينان و سرمايه داران –  و آناني که کورکورانه و ندانسته هوس راه و روش زندگي مدرن را در دل ميپروراند. او نشان ميدهد که مردم چگونه در جستجوي نام و کام، به رنگ و رونق فريبندهء زندگي ميچسپند.

 

اکرم عثمان لاف و گزاف و خودنمايي را بي پرده ميسازد، بدون آنکه در عيبجويي زياده روي کند؛ روحيه و شور قهرمانگرايي ملي را ميستايد، ولي نه آنچنان که به احساسات پردازي بلغزد؛ رسم و روجها را به طنز ميگيرد، بي آنکه خوار شمردني در ميان باشد، و مبارزه در راه دست يافتن به هويت را نقش ميبندد، البته نه به شيوهء نمايشهاي شورانگيز خوش فرجام. کابليهاي زيادي به سادگي ميتوانند خود را در داستانهاي عثمان بيابند.

 

راستش اينکه اميد تابانده شده در پايان برخي از داستانهاي مانند "درز ديوار" و "آنسوي دريا، آنسوي پل" در غبار اندوهي که مردم افغانستان از آغاز تا امروز ديده است، بسي بيفروغ مينمايد. داستانهاي غم انگيز عاشقانهء عثمان بار عشقهاي آني، يکسويه و ليلا مجنوني را به دوش ميکشند. قهرمانان و بدکرداران وي بيشتر کاريکاتورهايي اند بدون هيچگونه پيشرفت شخصي در زندگي. شماري از اين قصه ها از يادنامه هاي روزگار جواني و احتمالاً تجربه هاي نويسنده در نقش کارمند دستگاه حاکميت فراتر نميروند. از همين رو، يا عميقاً دلگداز اند يا بيش از اندازه کنايه آميز.

 

البته خواندن اين داستانها ارزش ديگري نيز دارند و آن بازتاب زندگي کابل پيش از آشفته سامانيهاي خونين پسين است. داستانهاي اکرم عثمان مايه ميگيرند از تجربه هاي دست اول آنهايي که براي زنده ماندن ميکوشند، عاشق ميشوند، سر از نيکوکاريها يا تبهکاريها برون مي آورند و به لاف و گزاف ميپردازند تا از پلگان مدارج اجتماعي بالا روند.

 

سالهاست افغانها کردار قهرمانانهء "شير" (مردا ره قول اس) و "کاکه اکبر" (وقتي که نيها گل ميکنند) را از دل ميستايند و چنين داستانها را جلوه هايي از فداکاريهاي بزرگوارانه و پاکيزگي آرماني فرهنگ افغاني ميدانند. (خوانندهء داراي بينش غربي شايد از خود بپرسد: کاکه و شير  از چينين قرباني دادنها و گويا پايداراي در پيمانها چه دستاوردي داشتند؟)

 

بايد گفت چندين داستان عثمان سيما نگاري آدمهاي گلاويز شده با هويت شان است. او اين انگاره را بر زمينهء جامعهء سنتي که سنگيني و آشفتگي مدرن شدن را به دوش ميکشد، پديد مي آورد.  گرچه نبرد ميان پويايي و ايستايي تنها ويژهء افغانستان نيست، اين قصه ها ريشه در آب و خاک کابل و دور و پيشش دارد.

 

در داستانهاي "مغز متفکر خانواده"، "دشمن مرغابي"، "ميانه رو" و "از بيخ بته"، بالانشينان دلقکي که خود را برتر از ديگران ميدانند، ريشخند شده اند. آنسو، درياب و نبي چهره هاي کليدي "نقطهء نيرنگي" و "از بيخ بته" هر يک دچار نبرد ديگري است: رويارويي جايگاه آراسته و شهري امروز و پيوند با ريشه روستايي ديروز

 

در "آن بالا و اين پايين" و "آنسوي دريا، آنسوي پل"، هنگامي که آدمهاي کليدي داستان به واقعيت تلخ ناهمگون بودن با گويا گلهاي سر سبد جامعه ميرسند، اين هشدار را ميشنوند: "سنگين بنشينيد و پا از گليم درازتر نکنيد!" آيا نويسنده از خوانندگان ميخواهد به جاها شان بنشينند و دم نزنند، يا اينکه ميگويد زندگي در هر دو سوي گليم ميتواند گل و گلزار باشد؟ پاسخ وابسته است به چگونگي برداشتها.

 

در داستان انديشورزانهء "دروندار" نويسنده دست به کاوش "من" ميزند و مپرس آميخته با شرم و دردِ نگفتنيي را ميپرسد؛ نمونه اش خودبررسي زيرين: 

 

صابرزاده در برابر استاد درميماند و به خود اندر ميشود. به خودش كه دلقك نقابداري بيش نبود و از مرگ،  از خطر، از عتاب، از بيماري، از افلاس، از پيري و از همه چيز ميترسيد. از مدتها پيش حس كرده بود كه كاواك شده، مثل هر چيزي كه از درون ميپوسد و فقط صورت ظاهر و پوستش باقي ميماند. نميدانست چه كم دارد، اما  چيزي كم داشت، چيزي بسيار ضروري كه با بودنش زندگي به دو پول سياه نيز نمي ارزد. تواناييهايش به يادش مي آيد، آن كوششهاي مذبوحانه يي كه هرگز حفره هاي روحش را پر نكردند و از حد يك "آدمك" فراترش نبردند. 

 

توانايي اکرم عثمان براي به نوشت آوردن مبارزهء هويت اينچنين سخت (و شخصي) خواننده را کمک ميکند تا پرده از روي زندگي خويش بردارد و به خود– تحليلي بپردازد. اکنون او نيز پا به پاي نويسنده ميتواند به خويش انگشت گذارد و به خود بخندد، بدون آنکه از تهديد يا برچسپ بترسد. در واقع همين خود- آشکاري آهسته و بايسته است که زندگي را زيستني ميسازد، درست همانگونه که در يونان باستان ميگفتند: "زندگي نيازموده به زيستن نمي ارزد." مگر نه اين است که اميد راستين براي بالندگي و شگوفايي ريشه در خودآگاهي و وجدانمندي دارد؟

 

اينک افغانستان بار ديگر گواه نبرد ميان گرايش دگرگوني با سخت جاني رواجها است. در کنار اينهمه توجه دوباره به امر بازسازي، بازآباداني و ايجاد جامعهء بهتر، بايد از مبارزهء فزاينده يي که براي هويت يابي راه خواهد افتاد، نيز ياد شود.

 

نوجوانان عاشق خواهند شد و در دوراههء "خواهش دل يا فرمانبرداري از رواجها؟" خواهند نشست. افغانها در مرز قهرمانگرايي و فزونخواهي دودل خواهند ماند. و داستانهاي اکرم عثمان – گذشته از تاريخ نگارش آنها- بخش بزرگي از گراف قلب فرهنگ کابل خواهد بود.

 

اشاره ها

Dr. Arley Loewen نويسندهء کانادايي است و در رشتهء ادبيات و مطالعات فارسي دکترا دارد.

-  اين نوشته روز 30 اکتوبر 2004 پيوست نامه يي از سوي نويسنده به من (سياه سنگ) رسيد و فرداي آن به فارسي برگردان گرديد.

 

دروازهً کابل

 

سال اول                   شماره پنجم          ماه می        2005