همدلان کابل ناتهـ

Deutsch

دروازهً کابل
 

 

 

 

هر کس کار خوده ميفامه

 

نوشته: Vikram Singh Malhutra

 

برگردان: صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

ماهنامهء "ستاره" که ويژۀ مطالب سپورتي بود، در روپوشش با اين عنوان بزرگ از پشت شيشه هاي کتابفروشي به رهگذران چشمک ميزد: "با موهن داس، برندۀ جايزۀ اول در مسابقهء شهنايي آشنا شويد!"

 

با شگفتي به دوستم گفتم: "ويکي! نواختن شهنايي خو به سپورت مربوط نميشه. اي اعلان جالبه به مجلهء ستاره چي؟"

ويکي گفت: "ساده نشو! هر کس کار خوه ميفامه. ده مسايل ديگرا دلچسپي گرفتن و چوبک زدن صرفنظر ازي که خوب نيس، بسيار نواقص ديگه هم داره..."

پرسيدم: "چي ميگي؟ مثلن چي نواقص؟"

ويکي با خشونت گفت: "ببين راوي! تو مطلق ديوانه استي. همي دقيقه بريت گفتم که ده هر کار دست زدن خوب نيس. باز ميگي چي نواقص؟ چي نواقص؟"

با شرمساري گفتم: "ولا راس ميگي. مه يک قسم ساده رقم استم."

 

در همين گفتگو بوديم که بس شهري آمد. به هر زوري که بود، بالا شديم. ويکي در چوکي نشست و من ايستاده ماندم. چشمهايم اينسو و آنسو ميگشتند. ناگهان چند قطعه عکس را ديدم.

 

به راننده گفتم: "شما ده شيشهء بس تان پوسترها و پستکارتهاي فلمي چسپاندين. اي کار بري کنترول سرک، اشاره هاي ترافيکي و حتا بري پياده روها نقص ميکنه. چرا ايطو ميکنين؟"

راننده گفت: "بيادر! اينجه مکتب نيس که لکچر ميتي. هر کس کار خوده ميفامه."

به ياد جملهء پيشتر ويکي افتادم و باز آتش شرم و پشيماني سراپايم را سرخ ساخت.

 

به خانه رسيدم. دير شده بود. بچه ها و دخترها پيش تلويزيون نشسته بودند و کوچکترين اعتنايي به آمدن من نکردند.

 

از روي ناگزيري پرسيدم: "چي گپ اس ده تلويزيون؟"

سيتا گفت: "هيچ!" و صداي تلويزيون را تا توانست بلند ساخت:

-  "چن سال ميشه که ده اي فابريکه کار ميکنين؟"

-  "تيلي ويژن صايب! خاد شد يگانه ده دوازده سال."

-  "ده فابريکهء شما کورس سواد آموزي اس؟"

-  "بري چي؟"

-  "بري کارگراي کمسواد و بيسواد."

-  "تيليويژن صايب! کارگر بيسواد خو ما هيچ نداريم."

-  "اما شما پيهم ميگين ..."

-  "ميگيم چي؟"

-  "ميگين تيلي ويژن صايب."

-  "شما هم از صوب تا شام هر چيز ميگين. کدام کارگر آمده که به بهانهء مصايبه وخت تانه تلف کنه؟ شما خو مصايبه گفته ما ره بکلي از کار ميندازين. فايديش چي؟"

-  "حرف شما درست، اما هر کس کار خوده ميفامه."

 

ديگر با شنيدن اين جملهء کثيف حساسيت پيدا کرده بودم. بسيار سرم بد ميخورد. خشمگينانه تلويزيون را خاموش ساختم.

 

سيتا با داد و فرياد گفت: "پدر! اي چي حرکت منفي بود؟ اگه سيل نميکني برو به اتاق ديگه."

بيچون و چرا سيلي جانانه يي به رويش زدم و گفتم: "چپ! لودۀ گستاخ!"

سيتا مشت محکمي به سينهء برادر کوچکترش زد و گفت: "زود بخي تلويزيونه روشن کو. پدر ما ديوانه اس. حالي دست اندازي هم ميکنه."

او هم به غضب برخاست و لگدي به گردۀ "سپات" (سگک زيباي ما) زد و از اتاق برآمد.

 

خوب ميديدم که هيچکس کار خود را ميداند. حيران مانده بودم که چه کنم و چه بگويم. در همين لحظات بحراني زنگ تلفون به صدا آمد.

گوشي را برداشتم و گفتم: "کدام احمق گپ ميزنه؟"

-  "سلام! راوي! چي شده؟ خيريت اس؟ مه استم، ويکي."

-  "احمق! گپ چيس؟"

-  "بس اس ديگه، بس اس. تو بگو که موضوع چيس؟"

-  "گوشي ره بان! ده کار مردم مداخله کدن خوب نيس. هر کس کار خوده ميفامه."

-  "... ...."

-  "و گوش کو ويکي گک! تو مطلق ديوانه استي. فاميدي؟"

 

از روزي که جملهء آرايشي "هر کس کار خوده ميفامه" را ياد گرفته ام؛ همه مردم جهان در نگاهم ديوانه مي آيند و خودم را خوشبخت ترين آدم روي زمين ميدانم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 دروازهً کابل