کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 























 

 

 

 



 

 

 

 

صبورالله سياه سنگ
 

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

پيشايند

 

از روزي که فراخوان سايت "کابل ناتهـ" براي برگزاري برنامهء ويژهء استاد محمد آصف آهنگ را خوانده ام، حس ششمي به من ميگويد که بزرگواران زيادي به زندگينامه و آثار چاپ شدهء او خواهند پرداخت.

 

هراس و وسواس نهانم هنوز نيز همان است که بود. گريز از گمانهاي "مبادا چنين" و "مبادا چنان" وادارم ميسازد، به آنچه پاره هاي اين برنامه را ناخواسته همگوني خواهد بخشيد، دست نزنم؛ و بپردازم به دو نکتهء ديگر: استاد آهنگ بيرون از نوشته هايش چگونه آدمي است؟ آيا او نگفته هايي نيز دارد؟

 

ک ا ب ل

 

برگريزان ١۹۹٣ کابل بود. نامش، نه نام مستعارش، نه نام آشکارش پاييز بود؛ ولي همه ميدانستند که شناسنامه اش زمستان است. در دياري که سرما همواره اندکي پس از نيمهء نخست سال به بيداد آغاز کند، پاييز را تنها در ميان ترانه ها، مجله ها و يگان تابلو، و آنهم روي يگان ديوار ميتوان يافت.

 

برگريزان کابل که با باد يکي ميشد، ديگر نيازي نبود آدم براي دانستن واژهء "برباد" به فرهنگ عميد روي آورد. تنها نيم نگاه به آيينه بسنده بود دانسته شود که نام ديگر اين شهر چيست.

 

چه روزگاري بود! با چشمهاي بسته بهتر ميشد پيوند نازکتر از ديورند ميان شهر و شهروند را دريافت. آنها، دور نه نزديک، ده افغانان و چهارآسياب را ميز پينگ پانگ ساخته بودند و به نوبت با بم و راکت و خمپاره در پناه آيهء مبارکهء "نصر من الله و فتح قريب" شماره ميگرفتند، شماره ميباختند و تاريخ همديگر را با دوات دود و باروت بر نيلي آسمان مينوشتند. و اين جنگندگان تاريخنگارتر و تاريخسازتر از هرودت که خداوند هنوز سايه هاي مرده و زندهء شان را از سر مردم افغانستان کم نکرده است و هرگز نخواهد کرد، شماره هم نميباختند، زندگي ما را ميباختند. حتا همان را نيز نميباختند، ما بوديم که ميباختيم و ميباختيم و ميباختيم و سپس نام آنهمه بازي و بازندگي را ميگذاشتيم: زندگي.

 

گناه آنها چه بود؟ مگر سرگرم ورزش جنگي بودن گناه است؟ ما بوديم که زندگيها مان را باخته ميرفتيم. از گذشته ها گفته اند که در جنگ نان و حلوا بخش نميشود. اينکه کلبه ها و کاشانه هاي ما، در مرز گناه آدم و بيگناهي گندم، در ميدان پينگ پانگ ديگران نشسته باشد، گناه کيست؟

 

برگريزان کابل به پراکندگي کتابهاي بيخواننده ميماند؛ همان کتابهايي که نه فروش ميشوند و نه فراموش. اگر يکي پيدا ميشد، برگها را جاروب زند و گوشه يي بگذارد، باد نميگذاشت. در کشمکش برگ و باد و جاروب، نيازي نبود آدم براي دانستن واژهء "تباه" به فرهنگ رو آورد. همان نيم نگاه به آيينه بسنده بود دانسته شود که چرا اين جغرافياي نقشه گمکرده پيوسته در اجاق تاريخ ميسوزد و ميسازد.

 

شهر را ميشد شبکهء رگهاي بريده رابعه ناميد. هي خون بود که فواره ميزد و هي فرزندان آدم بودند که از آتش دشمن به خون دوست پناه ميبردند و مشق تاريخ ميشدند.

 

کابل به نابينايي يعقوب ميماند: هرچه زيادتر خواب بازگشت يوسفهاي گمگشته به کنعان را ميديد، فرزندان بيشتري را از دست ميداد. يکي از مرز برون ميرفت، ديگري از قاره، و آن ديگري از زندگي.

 

الفباي خاموشي

 

دوستي داشتم و دارم به نام دکتور ظفر نوابي. اين جوان همواره خندان و مهربان که کارمند بخش دواسازي شفاخانهء جمهوريت (کابل) بود، چاشت يک روز سرد و دلگير نوامبر ١۹۹٣، به من گفت: "بيا امروز خانهء ما کمي گپ بزنيم".

 

پيش از آنکه هان يا نه بگويم، دانستم که او ناگفته يي دارد و نميخواهد اينجا بگويد. در دلم گشت شايد در خانه اش به من بگويد: "من هم رفتني شدم"! اگر چنين باشد، تنهايي هر روز فراختر دهان خواهد کشود و ما را يکايک خواهد خورد. خاموشي و من به هم گره شده بوديم. او دوباره گفت: "بيا امروز خانهء ما کمي گپ بزنيم".

 

در خانهء دکتور نوابي، نشسته بودم. ديدم شمار کتابهايش ده چندان شده است. آيا او در ميان آتش کتاب ميخرد؟ ناپرسيده ام بسيار زود پاسخ يافت.

 

او پرسيد: ميفامي اي کتابا از کيس؟

گفتم: ني.

گفت: از استاد آصف آهنگ. پيش مه امانت ماند و ...

گفتم: مگر نميگي که استاد آهنگ رفت.

گفت: مه نميگم، اما خودت گفتي!

گفتم: راس ميگي؟

خموشي او کوتاهترين شيوهء "آري" گفتن بود.

 

به انبار کتابهاي کنج خانه نگاه کردم. گويي هر آنچه به چشم ميخورد، نوشتهء "مارگريت ميچل" باشد.

 

آيا گاهي چنين شده باشد: ميخواستيد کسي را ببينيد. ميگوييد: امروز، فردا، پس فردا، امروز، فردا، پس فردا و... ناگهان ميشنويد: "او ديروز رفت" و ديگر نميتوانيد بگوييد امروز و فردا و پس فردا؟

 

در نوسان يکي از همان فرداهاي سرگردان ميان امروز و پس فردا، که بايد به کمک دکتور ظفر نوابي ميرفتم کارتهء پروان به ديدن استاد آهنگ، او مرا به خانهء خودش برد تا انبار کتابها را نشانم دهد. در بيداري خواب ميديدم که ژان والژان از "بينوايان" بيرون رفته است. باور نکردن بيهوده بود.

 

پرسيدم: کجا رفت؟ چه وقت رفت؟

گفت: پاکستان رفت همي ديروز.

 

کوچيدن استاد آهنگ، به تاراج رفتن موزيم کابل ميماند. با چشمان بسته بهتر ميشد ديد که شهر چگونه مانند سوگسرودهاي خرابات از آه پر ميشدند و از آهنگ تهي.

 

نشاني تاريخ

 

زمستان ١۹۹٤ بود. گلوله يي آمد و در گلوگاهم نشست. من هم انباري از کتابها را نزد دوستي به امانت گذاشتم و راهي پاکستان شدم. آنسوي گذرگاه تورخم و دروازهء خيبر، همينکه چکيدن خونم بند آمد، نشاني استاد آهنگ را پرسيدم. گفتند: "رفت کانادا. همي چند هفته پيش".

 

سالهاي ديگر نيز با آه و بي آهنگ گذشتند، تا اينکه در بهار ٢٠٠١ گلولهء ديگري آمد و در ديدگاهم نشست. راهي کانادا شدم. گويي در برگهء سرنوشتم با خط شکست نوشته بودند: "به دنبال تاريخ"

 

پس از سه چهار سال گفت و شنود تلفوني با استاد آهنگ در کانادا، در بهار ٢٠٠۵ اجازه خواستم به ديدنش بيايم. پذيرفت. او را در جزيرهء ويکتوريا ديدم.

 

پديده يي به نام آهنگ

 

اگر از تهمت کافر شدن نترسم، بايد بگويم که يک بار ديدن استاد آهنگ فرض عين است. و اگر از برچسپ ماليخوليا بودن هم نترسم بايد بگويم که او به تنهايي دو تن کاملاً ناهمگون است: يکي همان استاد آهنگ نام آور، تاريخنگار انديشمند و پژوهشگر پرکار و ديگري "آصف جان" خانه و ميان دوستان.

 

"آصف جان" نامي است از سوي همسرش، استاد پروين آهنگ، هماني که مثلاً هنگام ناشتا ميگويد: "نمک" و استاد آهنگ بيدرنگ ميگويد: "اينه". پروين جان پس از نگاه کردن به آنچه از او گرفته است، ميگويد: "اي نمک نيس، شکر اس." و به دنبالش مي افزايد: "هي! هي! آصف جان! که غير از تاريخ هيچ چيزي ره نميفامي!" استاد آهنگ نيز بي پاسخ نميماند و خانه کانون خنده ميشود.

 

در زير سقف آن خانه رويدادهايي از اين دست کم نيستند. در بيرون، وقتي استاد آهنگ مثلاً با جبران خليل مهدوي و عبدالحکيم ناظم اينسو و آنسو ميرود، چيزهايي ميگويد که اگر همه اش ترجمه شود، جزيرهء ويکتوريا از سنگيني خندهء باشندگانش زير آب خواهد شد!

 

بخش فراواني از فکاهيها و خاطره هاي خنده دار استاد نيز آب و هواي سياسي دارند. او از حزب و دولت لنيني شـوروي پيشين، دسـتگاه نازي هتلـري، کارنامــه هاي سـتالين و خـروشـچف و مائو، کابينه هاي محمد ظاهر شاه و سردار داوود، رژيمهاي خلقي، پرچمي، جهادي، طالبي و کنوني چيزي ميگويد که شنونده را شگفتزده ميسازد، هم به خاطر سوژه اش و هم به خاطر گوينده اش.

 

برخي از کارهاي دلچسپ ديگر استاد آهنگ هم ديدن دارد. نامبرده از سويي به دخترش رودابه پرستو، از زيبايي نهفته در سروده هاي حافظ و مولانا، نيما و نادرپور و فروخزاد سخن ميگويد و از سوي ديگر با نواسه هايش (الياس هفت/هشت ساله و يوسف ده/يازده ساله) شطرنج ميزند.

 

پرستو از نماد و استعاره ميپرسد، و الياس ناگهان فرياد ميزند: "وي! يک دانه پيادهء مه از سر تخته چطو گم شد؟" استاد آهنگ بدون آنکه انديشه اش برهم بخورد، به پاسخ پرستو ميپردازد. الياس دنبالهء پرسشش را به اين سادگي رها نميکند: "وي! يک دانه پيادهء مه از سر تخته چطو گم شد؟" استاد آهنگ ميگويد: "پياده ره باختي." فرياد الياس بلندتر ميشود: "پياده ره نباختم. او وزير ميشد. حتمن تو اوره ورداشتي!" استاد آهنگ ميخندد و ميگويد: "برو بچيم! مه بردمت." و الياس خشمگينانه ميگويد: "برو! پيادهء مه وزير ميشد. تو اوره ورداشتي. مه خودم بردم."

 

من "سيل بين" که زير چشمي همه چيز را ديده ام، بدون آنکه "عقل چهار وزير" را داشته باشم، در دلم ميگردد: اگر استاد آهنگ هميشه اينگونه شطرنج بازي کند، اناتولي کارپوف و بابي فيشر را نيز مانند نواسه هايش بيچاره خواهد ساخت!

 

برون از تخته ها و مهره ها، او آدمي است استوار، کوهي و دريايي، دلسوز، خندان و مهربان؛ دوست دارد همواره ميزبان و پذيرندهء دوستان باشد. بينش و پيشامدش در برابر بانوان، چه اهل بيت و چه همسايگان و همگذران، برازندگي ديگري به او داده است.

 

استاد آهنگ را به هفت روايت، آدم جواندل، شادان و شاداب يافته ام؛ هرگز در شنيدن گفته هايش به دشواري برنخورده ام، زيرا آواز صاف و رسا و بلند دارد. بر آنچه ميخواهد بگويد، چيره است، و اگر نباشد، ميگويد: "نميدانم"! او از گروه واژه پردازان و ساختاربافان نيست. به همان سادگي که سخن ميراند، قلم نيز ميزند. هرگز نديده ام کودک، نوجوان يا ميانه سالي را نديده يا نشنيده گرفته باشد.

 

او مانند جستجوگر گوگل ذهن و روان آماده دارد و انبوهي از آگاهي به ويژه در گسترهء تاريخ را جلو پرسنده هموار ميکند و انگار ميگويد: "هر چه کار داري، بردار"!

 

اسـتاد آصف آهنگ از آدمها و روندهاي تاريخ چنان سـخن ميزند، گويي از کـردار و کاروبار فرزندان و نواسه هايش بگويد. (در جهان هنر و ادبيات، دکتر رضا براهني چنين سخنوري است. هنگامي که او از نويسندگان، روندهاي ادبي جهان و آميزش آنها با همديگر ياد ميکند، آدم گمان ميبرد، او از گفتار و پندار اعضاي خانوادهء خودش سخن ميزند.)

 

آنچه باور دوستان و دوستداران به زبان استاد آهنگ را چند چندان ميسازد، خوش پيمان بودنش است. اگر او بگويد اين کتاب، نوشته، عکس، کست يا سند را فردا برايت ميفرستم، فردايش فرداست و فرستادنش فرستادن. اينچنين بودن در روزگار ما اگر کيميا نباشد، کم_پيدا بودنش چون و چرا ندارد.

 

چوبدستي کهنه دارم من

 

استاد آهنگ با آنکه در آستانهء هشتاد و يک سالگي به استواري پامير ميماند، چوبدستي دارد، و چوبدستش داستاني که شايد هر بيننده را به ياد پاره هايي از سرود "ميراث" مهدي اخوان ثالث اندازد:

 

پوستيني كهنه دارم من،

يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبارآلود

سالخوردي جاودان مانند

مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگارآلود

*

پوستيني كهنه دارم من كه ميگويد

از نياكانم برايم داستان، تاريخ!

*

پوستيني كهنه دارم من،

يادگار از روزگاراني غبارآلود

مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگارآلود

 

همنيجا خواهم گفت که چرا چوبدست استاد آهنگ داستاننويس تر و تاريخپردازتر از پوستين کهنهء اخوان است:

 

بيست و پنج سال پيش، از کسي که نميتوانم بدون اجازهء پيشين، نامش را بنويسم، شنيده بودم که استاد آهنگ در ١۹۸٠ به ديدن ببرک کارمل رفته بود. در زمان و مکان اين ديدار پاي يک تن ديگر نيز در ميان است. به گفته همان دوستي که نامش نگفته ماند، بخش زيادي از گفتگوي آنروزي ميان استاد آهنگ، ببرک کارمل و آن سومي، گرد همان چوبدست ميچرخيد.

 

تا کنون دو بار، نخست تلفوني و سپس رويارو، جزييات آن گفتگوها را از زبان خود استاد نيز شنيده ام. باور دارم اگر نامبرده افسانهء آن ديدار را به نوشت آورد، يکي از شنيدني ترين رخدادهاي سياسي به تاريخ افغانستان افزوده خواهد شد.

 

نميدانم استاد چرا نخواسته است و هنوز نميخواهد آن داستان را بنويسد، يا افتخار نوشتنش را به ديگري بسپارد.

 

بسيار ميخواهم روزي، تيره نهادي پيشه کنم و گپ و گفتهاي ديدار تاريخي ميان استاد آهنگ، ببرک کارمل و آن سومي را چناني که بار بار شنيده ام، مو به مو، بي کاست و فزود بنويسم، ولي از خدا پنهان نباشد از خواننده چه پنهان، از همان چوبدست ميترسم!

 

استاد آهنگ خاطره هاي از آنهم نهانيتر از مير غلام محمد غبار، عبدالحي حبيبي، عبدالرحمان محمودي، صلاح الدين سلجوقي و برخي از چهره هاي ديگر سياسي/فرهنگي کشور دارد. نوشته شدن همچو خاطره ها را ولو نازکيها و رنجشهايي نيز در کار باشند، براي روشن شدن تاريکيهاي تاريخ فردا بايسته ميدانم.

 

استاد آهنگ و رسانه ها

 

يکي از ويژگيهاي ستودني در زندگي استاد، پا به پاي روز بودنش است. او کتابخانه يي به بزرگي دلش دارد. کمتر برگي در افغانستان و برونمرزهاي همسايه و دوردستها به زبانهاي فارسي و پشتو چاپ شده باشد که نتوان آن را از قفسهء کتابخانهء استاد آهنگ يافت.

 

فرازاي کتابهاي او تا مرز باورنشدني، مگر اينکه آدم برود و ببيند، ميرسد: از دهها جلد تاريخ افغانستان و شرق و جهان تا تازه هاي ادبيت و ادبيات به قلم دکتور رضا براهني؛ از انبوههء کلکسيونهاي تقريباً هر نشريهء افغاني در هر گوشهء جهان تا مثلاً شبنامه هاي اين يا آن سازمان چپ؛ از باستانشناسي و آدمشناسي و روانشناسي تا مثلاً "نامه هاي سرگردان" کارو و دهها کاغذپارهء فراتر و فروتر از اينها.

 

آنچه در اين قفسه کمتر يا کمترين ميتوان يافت، گزينه هاي شعر "سپيد" است. خوشبختانه پيش از رفتن به ويکتوريا، شنيده بودم که استاد آهنگ با سروده هاي آزاد و سپيد نه تنها ميانهء چنداني ندارد بلکه بدش هم مي آيد. از همين رو، پيشاپيش آمادگي درست داشتم، و در پاسخ اينکه از کتابهاي تازه شعر چه خوانده ام، بيدرنگ گفتم: "قصهء سنگ و خشت" از محمد کاظم کاظمي، "ماه هزارپاره" از محمد شريف سعيدي، و "من ناله مينويسم" از محمد عاقل بيرنگ کهدامني و ..."

 

در قطار پايينتر از کتابها دهها کست شنيداري مانند گفت و شنودها در پيرامون چگونگي مرگ محمد هاشم ميوندوال و زنداني شدن رهبران حزب خلق و پرچم؛ دهها کست ديداري مانند سخنرانيهاي واصف باختري، داکتر علي جعفري، بانو فتانه فريد و حسين محي الدين الهي قمشه اي و صدها عکس و فلم و سند ديگر به چشم ميخورند.

 

نامبرده اينها را چگونه به دست آورده و با کدام شيوه تا اينجا رسانده است؟ تنها خدايش و خودش ميداند. آنچه من ديدم اين است: استاد آهنگ برنامهء بسيار به هنجار براي شنيدن و ديدن گزارشها از رويدادهاي افغانستان و جهان دارد. او نميخواهد حتا يک روز از دنبال کردن برنامه هاي راديويي و تلويزيوني به ويژه تلويزيون ماهوارهء "پارس"، "کانال چهار ايران" و شبکهء "جام جم" دور باشد. البته، برخي از برنامه ها را يکراست هنگام پخش آن "کاپي برداري" ميکند تا دوباره به آن رو آورد.

 

پيوند استاد آهنگ با سايتهاي انترنت مانند "فـــردا"، "کابل ناتهـ"، صفحه فارسي "بي بي سي" و حتا برخي از وبلاگهاي آبرومند ادبي/فرهنگي نيز نمايانگر آن است که نامبرده در کجاي زمانهء خويش ايستاده است.

 

در روزهايي که فلم "مارمولک" (به کارگرداني کمال تبريزي و نقش آفريني پرويز پرستويي و بهرام ابراهيمي) همه جا بر سر زبانها بود، درست يا نادرست از کسي شنيده بودم که آن فلم هنوز از ايران بيرون نرفته است. استاد آهنگ گفت: "مارمولک؟ بيا که باز ببينمش."

 

آنشب من فلم را بار نخست ميديدم بدون آنکه بدانم استاد آهنگ بار چندم آن را به خاطر مهمانانش تماشا ميکند.

 

آهنگ و موسيقي

 

با آنکه يک هفته تمام کنجکاوانه گواه بسياري از برنامه هاي شخصي ميزبان مهربانم بودم، نتوانستم ذوق و پسند موسيقيايي او را دريابم. کستهاي ميان خانه نيز گرايش ويژه به آوازخوان يا آهنگ خاصي را نشان نميدادند. تا جايي که ديدم و يافتم استاد آهنگ از شنيدن موسيقي فولکلوريک به همان اندازه خوشش مي آمد که مثلاً از غزل ناصر خسرو به آواز استاد سرآهنگ.

 

در کشتي که استاد، جبران خليل مهدوي، عبدالحکيم ناظم و مرا اينسو و آنسوي درياي آرام (پاسيفيک) ميبرد، آهنگهاي رام و آرام غربي يکي پي ديگر به گوش ميرسيدند. يادم است که او مانند ما به گوارايي آن موسيقي دريايي اشاره هايي داشت.

 

امانتهاي پخش نشده

 

در نزديک به نيم سدهء زندگيم به زيبانويسي سه تن رشک برده ام: داوود ميرزاي غزنوي، عبدالله فضلي و استاد آصف آهنگ.

 

دستنوشتهء استاد آهنگ را نخستين بار در بهار ١۹۸٠ روي ميز محمد اسحاق جاله طنزنويس، گزارشگر و تايپست ماهنامهء "سباوون" و نشريهء "اخبار هفته" در کابل ديده بودم. به گمان زياد آن نوشتهء بلند يادنامه يي در سوگ مرگ محمد صديق فرهنگ بود. يادم است جاله آن را براي "اخبار هفته" تايپ ميکرد و ميگفت: "اينه خط! مرواريد واري!"

 

شناختن آن خط براي آدم سرگردان و ديررسي مانند من هودهء ديگري نيز داشت: هر جا آن را ميديدم، بيدرنگ نويسنده اش را ميشناختم. از همين رو، به زودي دانستم که "شير دروازه يي" و "بافنده" نامهاي مستعار استاد آصف آهنگ اند.

 

نويسندهء دهها دستنوشته با خودرنگ سياه نويس بر کاغذهاي پاک بيخط که در سالهاي ١۹۸٠ تا ١۹۹٣ بيشتر در نشريه هاي "اخبار هفته"، "قلم"، "آزادي" و "ميهن" چاپ و پخش ميشدند، همو بود. اينک از آن سالها چند دهه ميگذرد. به تازه ترين نوشتهء چاپ نشده اش (فبروري 2006) نگاه ميکنم: کوچکترين دگرگوني نيافته است: همان خودرنگ سياه نويس بر همان کاغذهاي پاک بيخط ...

 

چناني که درآغاز آوردم، به آثار چاپ شدهء استاد که ديگران در موردش خواهند نوشت، دست نميزنم. ولي نميدانم کسي به کتابهايي مانند "جنبش هزاره ها و اهل تشييع در افغانستان" و "چند سطر از تاريخ و چشمديدهاي من از فشردهء حوادث افغانستان" که اولي به نام مستعار "حسن لوگري" و دومي به نام "عيسي کابلي" نوشته شده اند، نيز خواهد پرداخت يا نه.

 

"جهانبيني عارف" که به گمان زياد استاد آهنگ نام آشکار خود را در پشتي نخست آن خواهد نوشت، کتابي است که به زودي راهي چاپخانه ميگردد. اين "جهانبيني" چنين آغاز مييابد:

 

"آن شب، بنابه دعوت دوستان، علي الرغم خواسته ام به محفل عروسي اشتراک کردم. خانمهاي جوان و دوشيزگان زيبا، جوانان خوش سليقه و به مود روز با لباسهاي قشنگ و آراسته، محفل را رونق خاص داده بودند. آواي موسيقي و پاکوبي جوانان غوغا برانگيخته بود و تماشايي بود. شور و مستي موج ميزد.

 

ديدن آن صحنه ها مرا به ياد گذشته ها که جوان جوان بودم انداخت. آن روزها که با ياران همدل يکجا ميشديم؛ ميگفتيم، ميخنديديم، دست افشان غزل ميخوانديم، پاکوبان ميرقصيديم و از هر نوايي سرمست ميشديم. افسوس که با جواني آنهمه شور و حرارت هم گذشت و در سراپاي وجودم خزان چيره گشت. آه از نهادم بلند شد. چون تنهاي تنها در مجلس استراک کرده بودم، بدون آنکه کسي ملتفت شود، با دل افسرده آنجا را ترک کردم و به منزل برگشتم."

 

از ميان نزديک به دوهزار برگ چاپ نشده به خامهء استاد آصف آهنگ، يادنامه ها و يادگارهاي سياسي و تاريخي که هنوز روي آفتاب را نديده اند، به چشم ميخورند. "يادداشتها و برداشتهايي از تاريخ کشور ما" که تنها سه جلد نزديک به هزار برگ آن را ديده ام، در نگاه من درستترين بازتاب رويدادهاي چند دههء پسين افغانستان مي آيد.

 

در پيشگفتار جلد اول ميخوانيم:

 

"تاريخ ما از روزگاري شروع ميشود که که اقوام آريايي "هند و اروپايي" به تدريج از اواسط آسيا و درهء گنگ تا کنار اقيانوس اطلس پراگندند. از ميان شعب اين نژاد، يکي از روزگاران قديم اهميت و اعتباري پيدا کرد و تمدن و ادبيات آن کهنتر از شعب ديگر همنژادان خود بود. اين شعبه را نژاد "هند و ايراني" ميخوانند.

 

کهنترين مسکن و ماواي "هند و ايراني" را "ائيرين ويجه" ياد ميکنند که ميتوان آن را سرزمين اصلي آرياييها شـمرد. بيشـتر خاورشـناسـان، اين سـرزمين را سـرزمين خاور ايران و بعضي خـوارزم قديم دانسته اند."

 

و اينهم بخش ديگري از نوشتهء چاپ نشده استاد زير نام: "ستراتيژي روسها تغيير ميکند ولي مرغ مجاهد يک لنگ دارد!"

 

"کلانها ميگفتند: خداوند کسي را بيحيا نسازد. ما از اين مثال آنها سر در نمي آورديم و نميدانستيم که مقصد شان از اين ضرب المثل چيست. کم کم بزرگ شديم، دانستيم که بعضي مسايل پيچيده که در بين نزديکان واقع ميشد، بزرگان به حل آن ميکوشيدند. آنها طرفين را جمع ميکردند و ادعاي شان را ميشنيدند، پس از آنکه همه فهميده بودند حق با کدام طرف است، جانب حق را ميگرفتد و آنکه ناحق ادعا کرده بود، ملامت شمرده ميشد. در صورتي که ناحق به فيصله بزرگان اعتنا نميکرد، او را "بيحيا" ميخواندند، زيرا وي برعلاوه دعواي ناحق، حرمت بزرگان را هم به جا نياورده به بيشرمي ادامه ميداد.

 

درست اين بيحيايي را امروز نه تنها من ميدانم بلکه فرد فرد مملکت، و از آن گذشته کشورهاي جهان غرب، جهان سوم، حتا ممالک کمونيستي و بعضي از احزاب برادر که اعتراف کرده اند که شورويها با مداخله در افغانستان خبط و خطاي بزرگي کرده اند، ميدانند."

 

استاد شيوهء خوشايندي براي گزينش سرنامه هايش دارد. برخي از عنوانها خواننده را از دوردستها به خود فراميخوانند. اين چند مثال مشت نمونهء بسيار اند: 1) حاجي برگشته، 2) غزل کهنه با تغيير مصراعها، 3) سولژنيتسين چه ميگويد؟، 4) يک شهر و دو نرخ، 5) گفتم: به چشم قربان! 6) بر سر گور آن عزيز، 7) کارد به استخوان رسيده، 8) از اين نوده پيوند کن، 9) سر شکسته کنيز را ديده، از دل پرخون بي بي خبر نداره و ...

 

سرنوشت آثار چاپ نشده

 

بخش فراواني از نوشته هاي استاد آهنگ نه تنها چاپ نشده اند، بلکه هواي چاپخانه رفتن را نيز ندارند. چرا؟ شايد به دلايلي که بر محور وحدت ملي ميچرخند، شايد ملاحظات ديگري که به نگارندهء اين يادداشت (سياه سنگ) روشن نيست، شايد به خاطر نکته هايي که او خود چهار سويش را بهتر سنجيده است.

 

نيز شايان يادکرد است که استاد آهنگ يکراست و پر و پيهم مينويسد و پرواي چنداني به چيدن نقطه و کامه و نشانه هاي ديگر نوشتاري ندارد. تا جايي که ديدم پروين جان و پرستو جان با وجود گرفتاريهاي مادرانه، متعهدانه به نشانه گذاري آن نوشته ها ميپردازند.

 

در حالي که اين همکاري نجيبانهء آنها را از صميم دل و روان ميستايم، پيشنهاد ميکنم نوشته هاي يادشده، افزون بر نشانه گذاريهاي معياري، از نگاه ويراستار سختگيري نيز گذر داده شوند تا براي دررفتن کوچکترين نادرستيهاي تايپي نيز زمينه نماند.

 

برگردان انگليسي، فرانسوي يا جرمني اين آثار نيز از بايدهاي شماره يک روزگار ماست. بهتر است، مـردم آگاه باشـند که جهان امروز دو کشور به نام "افغانستان" دارد: يکي "جنگسـتان" بازتاب يافته در رسـانه هايي مانند "سي ان ان" و "بي بي سي" و ديگري افغانستان در نقش جغرافياي راستين با تاريخ راستين .

 

ناگفته پيداست که چندين تن آماده خواهند بود در هر يک از اين دو افتخار بزرگ (ويراستاري و برگرداني) نامهاي شان را پيشنهاد کنند.

 

پايان

 

سجود به درگاه آفريدگار دياري که خاکش غبار و فرهنگ و کاتب و آهنگ دارد.

سلام به کارنامهء پاکيزهء آصف آهنگ، پاسدار خستگي نشناس تاريخ و فرهنگ.

سپاس از ايشر داس و سايت "کابل ناتهـ" براي راه اندازي اين برنامهء خوب و خاص.

 

[][]

س س

ريجاينا (کانادا)

هفدهم فبروري 2006

 

 

*********

بالا

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً ٢٣         فبروری 2006