جانان خرابات

 

 

نوشتهً داکتر اسدالله حبیب

 

 

خوانندهً عزیز!

زیر این عنوان خاطرههای خود را از همدمی و دوستی اند ساله با استاد سرآهنگ می نویسم که شاید به روشنتر شدن سیمای اجتماعی و گوشه هایی از شخصیت آن هنرمند بزرگ، بکار آیند.

 

در سایهء عطر اکاسیها

 

روزهای برو بیای بهار و تابستان بود. خوشه های گل سفید عطرآگین درختان بلند قامت اکاسی های دارالمعلمین کابل، در آغوش باد های گرم، شادمانه گاز می خوردند. در یک روز جمعه مدیریت خواست که برای شاگردان، جوانان دشت ها و دره های دور کشور، بزم ساز و آواز بیاراید. انگشت گذاشت بر کرسی های بالایی، از چکاد، استاد سرآهنگ را فرا خواند.

من و شاگرد دیگری که برای آوردن استاد فرستاده شده بودیم، همین که پیاپی استاد پا به صحن مکتب گذاشتیم، دو رسته شاگردان که در دو کنار راه ایستاده بودند، شروع کردند به کف زدن و گل افشانی بالای استاد. مدیر با گروه معلمان که تابش تبسم در نگاه شان بود، به پذیرایی پیش آمدند. بوی خاک نمناک که از خیابان های آب پاشی شده بر می خاست، روز خوشی را نوید می داد.

ساعتی پس، غزل های واقف لاهوری با آواز گوش نشین استاد با عطر اکاسیها در آمیخت و بر سراسر میدان فراخ مکتب سیطره یافت که بارها از صاعقه چک چک های پرشور می شکست. استاد از پاکیزگی و ریخت زیبای مردانه اش چون نگین مرواریدی در حلقهء زرین دلباخته گان صدایش می تابید.

 

صبح که نزدیک چهار راهی سپاهی گمنام، در دامن انبوه خاکستر و زباله در کنار در منزل استاد ایستاده بودم، در میان ابر خاطرهءیی که از او داشتم، سیمایش را مشخص کرده نمی توانستم. چند سال پیش، اوایل بهار، در میمنه، آوازه شد که اعلیحضرت به سفر شمال برآمده است.

در کوچه و بازار برق هیجان در دیده ها نمودار بود، دیوار های کنار جاده های بزرگ را سفید می کردند و هر روز پارچه های سرخ با شعار های زرین خوش آمد، جبین بناهای دولتی را می پوشید. هر روز جارجی جار میزد و به مردم شهر ابلاغیه های بلدیه را می رساند.

 

تا آن که در یک روز بارانی درس مکتب با زنگ ناهنگام قطع شد، و ما را با نظم چهار نفری آوردند وپیشاپیش هزران هزارتن مردان و کودکان شهر و حواشی آن در دو سوی جادهً به نام دروازهً هرات به ایستادن و استقبال از شاه امر دادند. با دیدن مؤکب شاه، ما باید کف می زدیم و بار بار، پیاپی معلم سپورت صدا می کردیم: زنده باد شاه! ساعتها انتظار کشیدیم. هیجان کودکانه به خستگی جایش را می گذاشت. باران توقف کرده بود. سربازان گارد شاهی در میان سرک خالی قدم می زدند. موتر مامور پلیس با شتاب بی سابقه، این سو و آن سو می گذشت.

یکباره از جای دورتر از ما هیاهوی بالا شد. دیدیم مردی با برزو بالای پهلوانان، با کلاه کاک کریمی رنگ و پیراهن آستین کوتاه سفید وپطلون جیمی همرنگ کلاهش، پیشاپیش چند تن دیگر، در جادهً خالی قدم زنان پدیدار شد و چشم به هم زدن، مردم به دست بوسی اش هجوم آوردند.  بی نظمی عجیبی برخاست. گارد پیاده و سوار با قنداغ تفنگ ها به زدن و پراگنده ساختن مردم پرداختند. موتر حاکم اعلی پیدا شد که حاکم اعلی از میانش با بلندگو صدا می زد:

بردارها! اینها آوازخوان اعلیحضرت استند، اعلیحضرت با موتر به زودی تشریف فرما می شوند. این ها محمد حسین خان استند. اعلیحضرت نیستند! اینها اعلیحضرت نیستند.

تصویر آن روز چنان در ذهنم روشن شده بود که با بیرون آمدن جوانی سیاه پوش از لای دروازه یی که تا نیمه در خاکستر فرو رفته بود، تکان خوردم.

جوان قامتی افراشته داشت. گیسوانش تا فراز شانه ها آویخته، گریبان پیراهن سیاهش کشاده، پتلون سیاه بر تنش چسپیده بود. با موزه های کری بلند پوز نازک و کمربندی پر بر بر کمرش.

همراهم گفت: شاگرد استاد است، هم آهنگ.

گفتیم: خدمت استاد آمده ایم. گفت: « می آیند.»

استاد که بیرون شد، همان مرد با برزو بالای پهلوانان، خوش ریخت، متبسم، با پیراهن تنبان زرد و و سفید هندی که گردن بند طلایی سینه فراخش را می آراست که با آن کوچه زباله باریده و انبوه خاکستر کنار در، هیچ همسویی نداشت. بی تناسب بود، می گفتی موجودی از دنیای دیگریست.

واکنون با همان تبسمی که روشنی بخشای صورتش بود، درد نهانش را با واژگان واقف و جان گداز ترین ناله ها به بالا می فرستاد:

دل در خون تپیده یی دارم                    جان بر لب رسیده یی دارم

و با آلاب ها و زُنگه هایی از ژرفای هستیش، شنونده گان را به نا آشناترین گوشه های دنیای خیال می برد.

در سال های پستر که استاد سرآهنگ در حوزهً غزل های بیدل جستجو می کرد، پی بردم که پیش از آن در ساحهً مقناطیسی شعر واقف قرار داشته است.

روزی که ناگهان مشتی از یادداشت های سالهای پیشین به دستم افتاد، دیدم که از آن بزم استاد مطلع های چند غزل واقف را یادداشت کرده ام:

عنبرین مویی مرا دیوانه کرد         یاسمن بویی مرا دیوانه کرد

***

روزها شد نمی نمایی تو              دل چه پیش آمدت، کجای تو

***

ما دل صد پاره در فکر شراب انداختیم         نسخه رنگین بود از غفلت در آب انداختیم

***

گر کنم صاحب من در تو نگاهی گاهی          عفو کن می شود از بنده گناهی گاهی

***

سر از قدم تو بر نداریم             گر تیغ کشی خطر نداریم

***

نه من وصل و نه هجران می پرستم               محبت هرچه گفت آن می پرستم

***

خاک رهً تو همرهً باد صبا رسید           چشم مرا زغیب عجب توتیا رسید

***

کسی معنی حسن فهمیده باشد               که چون تو نکو صورتی دیده باشد

 

این گنجینهء ارزشناک که غزل های واقف، تا پایان عمر با استاد بود.

 

هیمن جا باید یادآور شوم که آخرین غزلی که با آن دفتر آوازخوانی استاد جاودانه  بسته شد، نیز غزلی بود از واقف لاهوری، با این آغاز:

ای طبیب مهربان رحمی به آزار دلم          نبض دستم را چه می بینی که بیمار دلم

 

استاد پس از یک چاشنی آوازخوانی دوساعته، تفریح اعلان کرد. در وقفه، شماری از شاگردان پیشتر لغزیدند تا صحبتش را روشنتر بشنوند. استاد گاه می خنداند و گاهی به اندیشه وا می داشت.

باری این مطلع غزل واقف را که یکی از شنونده گان خواست بنویسد:

میل پیکان تیر او دارد         دل من سخت آرزو دارد

چندبار باز خواند و بالای کلمهء «سخت» درنگ کرد. سخت آرزو دارد، بسیار آرزو دارد و  نیز سخت آرزو دارد، آرزوی سخت یعنی آرزویی دارد که به سختی برآورده خواهد شد.

باز انگشتان استاد بالای پرده های هارموینه دوید.

نرم نرم به آلاب پرداخت. یکی از شاگردان صنف دوازده خواست نشان دهد که با راگ ها هم سر آشنایی دارد. همین گونه بی تعارف و شوخی آمیز صدا کرد: یک راگ.

همه نگاه ها به سوی او چرخیدند.

ـ کدام راگ؟

ـ درباری

ـ درباری شب خوانده می شود.

یکی به دیگری دیدیم. گپی تازه بود.

استاد سخن خود را پی گرفت:

می خواستم یک گجری تودی بخوانم. خوب حال که فرمایش هست. درباری می خوانم. درباری خواسته بهتر است از گجری تودی نخواسته!

عبور خندهً همگانی، فضا را صمیمی تر ساخت.

یگان نکته با یک بار شنیدن در یاد می ماند. از آن شمار است بیتی که استاد با آن راگ درباری را آغازید:

چنان سرکرده ای در پردهً بالا عزیز من         که مطرب هم نخواند غیر درباری به دربارت

 

حاکمیت استاد بر گلو و پختگی نفسش هنگام تان زدن ها و سرگم ها همه را حیران ساخته بود.

حریر زرین آفتاب غروب، از فرازای اکاسی ها چیده می شد. استاد در واپسین دمان آوازخوانی اندک اندک از ارتفاع صدایش می کاست. در آن واپسین دمان تکرار این سطر شبیه آوراد جادویی به گوش می آمد:

پس از آن که من نمانم به چه کار خواهی آمد

پس از آن که من نمانم به چه کار خواهی آمد

پس از آن که من نمانم به چه کار خواهی آمد

 

**************

دروازهً کابل

 

سال اول                   شمارهً هفتم            جون / جولای      2005