www.kabulnath.de

 

محمد  آصف آهنگ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ
 

دریچهء تماس


Deutsch

دروازهً کابل

 

 

 

 

 

از عیـــــــــــــــــــــاران تا کاکه ها

 

برای مطالعه بخش اول اینجا کلیک کنید [قسمت اول]

 

قسمت دوم

كاكه‌هاي كابل

 

كاكه‌هاي كابل در پي‌ شهرت نبوده و در برخورد با مردم از فروتني و عجز كار گرفته هيچوقت از كارهايي كه ميكردند، لاف و پتاق نمي‌زدند هرگاه داستاني از آنها امروز ورد زبان شهريان كابل است، ازطرف كساني پخش گرديده كه آنرا به چشم سر مشاهده كرده‌اند.

از جانبي در كشور ما مطبوعات به صورت امروزي وجود نداشت و خط و كتابت هم عده محدودي داشتند كه بدربار و يا دفاتر دولتي كار ميكردند و از آنها هم نظر به استبداد سلطنتي چيزي به يادگار نمانده است. از آنرو نام و نشان كاكه‌ها حتي گور آنها معلوم نيست.

به اثر توجه و كنجكاوي برخي از اهل خبره و مورخين و مذاكره با خراباتيان و ريش‌سفيدان نام عده از كاكه‌ها روشن گرديده و از كارنامه‌هاي بعض از آنها به صورت داستان و قصه آمده است. و از متباقي تنها اسمي در خاطره‌ها ماندها ست كه از اين قرار است:

الف: كاكه‌هايي كه در مبارزه با انگليسها پرچم را بدست گرفته‌ و مردانه با دشمن نبرد كرده اند:

كاكه‌ حاجي كاه ‌فروش ـ كاكه احمد برنج فروش ـ كاكه داود قندتول ـ كاكه بدروي نانوا (ببرو) كاكه عبدالعزيز لنگرزمين ـ كاكه عبدل نعلبند.

ب:‌ كاكه‌هايي كه از بعضي‌شان اثري مانده است و يا فقط اسم آنها را شهريان به خاطر دارند:

كاكه دوست بچه حاضر خان ـ كاكه محمد علي برق (معروف بچه بايي) ـ كاكه‌ خالوي ريكاخانه ـ كاكه رضاي عرعري ـ كاكه اكبر - كاكه غني نسواري - كاكه باباي برق -كاكه سائين قنات - كاكه سائين پيزار - كاكه شيردل - كاكه زاغ - كاكه بخشو - كاكه رمضان بچه‌جو - كاكه ششپر - كاكه اسلم سونه - كاكه حسن پيس - كاكه يوسف - كاكه اورنگ - كاكه سيدامير قبركن - كاكه طاووس - كاكه شلوار - كاكه زنبور- كاكه بچه دوغاب - كاكه نقره - كاكه حسين - كاكه قلندر چتربردار - كاكه شمشم (آغا شمشم) - كاكه ياروي سنگ‌كش - كاكه خان جان بيك توتي - كاكه سخي‌داد - كاكه اكرم  - برات بچه‌گلي - سيدجعفر مشهور به برقي - ميرعلي احمد مشهور به زنجيري آخرين كاكه و يا جوانمرد كابل حبيب‌الله مشهور به «لالا» ميباشد.

ج: كسانيكه كاكه و عيار نبوده ولي يكي از صفات جوانمردان و كاكه‌ها را داشته‌اند. بعض از لباس كاكه‌ها تقليد ميكردند. برخي از رفتار كاكه‌ تقليد ميكردند و بعضي‌ها تنها پراگ‌گويي و پرزه رفتن كاكه‌ها را آموخته بودند و عده هم كمك و دستگيري از بي‌نوايان ميكردند كه درحقيقت متصف به تمام قوانين كاكه‌گي نبوده و صرف از يكي يا دو عمل كاكه‌ها پيروي ميكردند.

محمد ابراهيم: مشهور به «حيدري» بچه سائين پيزار خودش مرد درويش مشرب بود، ولي لباس كاكه‌ها را بتن ميكرد و مثل كاكه‌ها راه ميرفت و مانند كاكه‌ها پرزه‌گوي بود.

1- بابه رضاء كشميري: مانند كاكه‌ها قدم برميداشت و بمردم كمك ميكرد و دلاور بود.

2- بابه حيات: مانند كاكه‌ها پرزه‌گو بود و پراگ ميگفت.

3- كاكه طاهر: مرد درويش بود و مانند كاكه‌‌ ها راه ميرفت و پراك‌گو بود.

4- كاكه طيغون: مردنظر باز و پاكباز بود و درويش در جواني لباس كاكه‌گي مي‌پوشيد و با كاكه‌‌ها مونس بود.

5-  پيرمحمد معروف به پيروي بچه ادي مردخوش مشرب بود و رفيق رفقا

6-  ماما كريم خان مثل كاكه طاهر درويش بود و مانندكاكه‌ها رفتار ميكرد.

7-  استا براتعلي: مانند كاكه‌ها لباس مي‌پوشيد و طبع مردانه داشت.

8-  حاجي يعقوب: سخاوت مردانه داشت.

9-  كريم بچه سقو

10-امير بچه خان‌الله

11-  ملا اسحاق

12- سيد مصطفي آغا

13- ترجمان ايوب

14- عثمان قصاب

15- بچه شاقل

ملا اسحق از همدردان و يار افتاده‌گان بود. اگر محبوسي و يا باقي‌دهي يا ضرورت‌مندي ضامني بكار داشت، ملا اسحاق نظريه اعتباري كه داشت ضامن ميگرديد.

عارفين و مجذوبين و فقرا (درويشان)

شهريان كابل به سادات به عارفين و فقراء اعتقاد و احترام داشته و هميشه به خدمت آنها ميرفتند و دعا ميگرفتند. عارفين و درويشان و مجذوبين كابل بدينقرار است:

الف : عارفين

1- ميرصاحب قصاب كوچه

2- محمد صاحب قصاب كوچه

3- ميرمحمد كاظم معروف به آغاي بلبل

4- مولوي سراي زرداد  

ب: درويشان

1-  ماما كريم خان

2-  كاكه طاهر

3-  كاكه طيغون

ج: مجذوبين

1- شهد ملك

2- سيد سكندرشاه

3- بابا خال محمد

4- سيد جلال

5- مستان شاه كابلي

د: سادات

1-  سيد مهدي آتش نفس

2-  سيد مجنون شاه

3-  سيد جعفر

4-  سيد مرد

اولين جوانمرد و عيار كابل رتبيل شاه معاصر عبدالملك بن‌ مروان و حجاج بن يوسف بود.

عبدالملك بن مروان، عبدالله بن‌ابي‌بكر را هدايت داد كه با رتبيل‌شاه كابل نبرد كند و سرزمين كابل را غارت و ويران نمايد. قلعه‌ها و حصارهايش خراب كند. جنگ‌آوران او را بكشند و زنان و فرزندان ‌شان‌ را به اسارت آورد.

عبدالله چنان كرد و در ولايت رتبيل پيش رفت . هرچه از گاو و گوسپند و اموال مردم بدستش آمد تاراج كرد و قلعه‌ها و حصارها را ويران نمود تا به هژده فرسنگي كابل رسيد.

رتبيل شاه، سپاه اموي را محاصره كرد تا به هلاكت نزديك شدند. عبدالله ‌بن ابي‌بكره هفتصدهزار دينار به رتبيل جوانمرد و عيار كابل باج داد تاخودش و سپاهش را از مرگ حتمي نجات داد.

حجاج‌ بن يوسف مرد خون آشام اموي به انتقام سپاه عرب، عبدالرحمن بن‌محمد بن اشعث را با هدايات ظالمانه  تر بغرض تسخير كابل فرستاد و گفت: در آن سرزمين مردي را زنده نگذاريد و اعراب را موطن سازيد. عبدالرحمن هم مانند عبدالله پيش آمد و در چند فرسخي كابل توقف نمود و به حجاج نوشت: عقيده من اينست كه بدرون شهر پيش نروم تا خوب به راه و چاه آن كاملاً آشنا نگردم.

حجاج پاسخ داد: رتبيل قبل از اين سپاه مسلمين را نابود كرده است. تو با سپاهي كه من فرستادم پيش برو، ورنه شخصي ديگر را بجاي توتعيين ميكنم.

عبدالرحمن سپاه را جمع كرد و فرمان حجاج را به آنها خواند و گفت: من ميخواستم تا شناسايي از كابل نموده و بعداً اقدام به تسخير آن كنم. اما حجاج قبول نكرده است. حال نظر شما چيست؟ ابوالطفيل يكي از صحابه پيامبر خدا كه در لشگر بود حجاج را كافر خواند و به سپاه فرمود با امير خود عبدالرحمن بيعت كنند. سپاه همه فرياد برآوردند كه حجاج كافر است و به عبدالرحمان بيعت كردند.

حجاج سپاه فراوان بجنگ عبدالرحمن فرستاد. بن‌اشعث تاب آن همه لشگر را نيآورده به عياض بن‌هشام حاكم اموي دربست پناه برد. عياض خواست تا اورا به نزد حجاج بفرستد. از اين ماجرا رتبيل مطلع شد و با سپاه كامل بست را به محاصره كشيد و به حاكم اموي پيام فرستاده گفت: به خدا سوگند اگر به او آزار رساني و يا آسيب‌دهي و يا يك مو از او كم كني من از اينجا نخواهم رفت  تا ترا نكشم و خانواده ترا اسير و اموالت را غارت نكنم.  عياض امان خواست و عبدالرحمن را آزاد كرد.

عبدالرحمن خواست تا عياض‌ بن‌ هشام را نسبت به غدريكه با او كرده بود، بكشد. اما رتبيل شاه مانع شد و عبدالرحمن را با خود به كابل آورد.

چهار چته با چهار مرد تيپيكش

چوك كابل از عهد بابر، مركز تجارت و داد و ستد و مركز اعلانات، اخبار و راه ‌آمد و رفت شهريان كابل و اطرافيان بود. در وسط چوك ميدان نسبتاً وسيعي قرار داشت كه از ميدان راه‌هايي به اطراف شهر كشيده شده بود. كه چوك كابل به اصطلاح ناف شهر بود و عابرين به هر سمتي كه ميرفتند از چوك ميگذشتند. چارچته و چته‌هاي آن با سقف پوشيده و بلند با آينه‌كاري و چوبكاري كه توسط معماران وصنعتگران معروف با هنرمندي و ذوق‌ عالي ساخته شده بود، ديدني وتماشايي و از آبدات تاريخي كشور ما بشمار ميآمد.

چوك وچته‌هايش از مزدحم‌ترين نقاط شهر بود. برعلاوه داد و ستد تمام اعلانات و اشتهارات در چوك و چته‌هايش نصب ميگرديد. هرستون و خشت آن خاطره‌ها دارند. خاطره ‌هاي وحشتناك، خاطره‌هاي غم‌انگيز و خاطر‌ه‌هاي شيرين.

اميرعبدالرحمن خان شاه جبار و زيرك، توسط جاسوس‌هايش هميشه اخبار و اطلاعات خودرا چوك بدست مي‌آورد و هر تصميمي كه ميگرفت پيش از آنكه مورد عمل قرا بدهد، ميگفت ببينيد كه درچوك چه ميگويند.

چوك را با چته‌هايش مانند گنبد كوتوالي و كوتي‌لندني ناشيانه ويران كردند. آري چوك با چته‌هاي زيبايش و با آن فراز و نشيب‌هايش و به آن حوادث تاريخي‌اش بخاك يكسان شد كه نشاني از آن برجا نماند.

چوك تاريخي و پرحادثه چار مرد تيپبيك و نمونه را در آغوش خود پروريده بود، كه شهريان از آنها داستانها داشتند و ساحه‌ شهرتشان در سرتاسر كشور كشيده شده بود. آن چهار يار و چهار مرد تيپيك كه عاشق چوك و چته‌هايش بودند و جواني خود را در آغوش آن سپري كرده بودند. تحمل ويراني و عرياني آنرا نداشتند و يكي پي ديگر از غم دق كردند و رفتند و ديگر كسي آنها را نديد.

بابه حيات

مرد تنومند و چارشانه و قوي‌هيكل در چوك دكان ميوه ‌فروشي داشت كه در هر فصل سال ميوه تازه عرصه ميكرد، دكان او نمونه يي بود كه در شهر مانند نداشت.

بابه حيات، مرد حساس، حاضر جواب، شوخ‌طبع و ظريف بود. ميگويند: روزي استاد عبدالغفور برشنا هنرمند معروف كشور از دكان بابه حيات ليمو ميگرفت. بابه حيات ديد حالت استاد گرفته است. گفت : چرا؟ خدا ناكرده ناخوش هستي؟ برشنا گفت؛ پس گپ نگرد از زنده‌گي به سيرآمده ام.

بابه حيات گفت: چرا خدا نخواسته باشد حيات سرت باشه خوب ميشي.

برشنا ديد كه بابه پرزه رفت. گفت: لعنت به اين حيات كه ما داريم. بابه حيات فهميد كه حريف هم دست كم از او ندارد و هردو بخنده شدند.

بابه جلال

مرد كوچك اندام، با ريش‌دراز كه تا نافش ميرسد، حتما اگر فوتوي نيمتنه اورا ديده باشيد، در پايان آن نوشته‌اند كه باقي دارد (يعني يك اندازه ريشش درعكس نيامده است.)

بابه جلال چست و چالاك و به هركه برمي خورد پرزه ميگفت و شوخي ميكرد. ميگويند: روزي يكي دوستان بيكار و شله بدكانش آمد و بابه جلال را به گپ سرگرم كرد كه تعداد از مشيريان را از دست داد.

بابه جلال هم‌ بوت‌هاي دوستش را پنهاني در خريط انداخته و بر سر دكانش آويخت. زمانيكه دوستش برخاست هرچه جستجو كرد بوتهايش را نيافت. بابه جلال گفت: اينجا چوك است و ازدحام زياد است . چرا بوت‌ها را با خود بدكان نياوردي. حتما كدام آدم ناقلا دزديده است. بگو بوت‌هايت كهنه بود يا نو؟

مرد گفت: بوتهايم جديد بود. چند روز قبل خريده بودم بسيار بوت خوب بود.

بابله جلال خودرا متاثر نشان داده گفت: صدقه سرت تو زنده باشي صدها اين طور بوت‌ها را كهنه خواهي كرد. حالا مه بوت برايت ميدهم كه از آن بوت تعريفي تو بهتر خواهد بود. دست بردو همان بوت را پايان كرد و از خريط كشيدو پيش پاي رفيقش گذاشت.

مرد ديد كه بوت‌هاي خودش است و نهايت فرسوده از گفته‌هاي مبالغه‌آميز خود خجالت كشيد و رفت كه رفت.

كاكه طيغون

او را طبغون بخاطري ميگفتند كه زياد كالا مي‌پوشيد. پيرهن سرپيرهن و واسكت سر واسكت و كرتي‌بالاي كرتي و چپن بالاي چپن. مختصر آنقدر لباس بجان خود ميكرد، زماني كه حمام ميرفت و كالايش را از جانش بيرون ميكرد، باريك مركب بود و به وجودش جز استخوان و پوست چيزي نبود.

كاكه طيغون از كاكه‌هاي معروف كابل و عاشق‌ كاكه نقره بود. زمانيكه كاكه‌ نقره خودكشي كرد. كاكه طيغون ديگر دست از دنيا شست و مجنون شد. با هيچك سخن نگفت. با سبحه هزاردانه‌اش از بام تا شام درچوك قدم ميزد.

فضل احمد عاشق بي‌قرار كاكه نقره  بعد از مرگ او عاشق دلباخته چوك و چته‌هايش بود و شب را در مجالس ذكر پايان ميرسانيد. زمانيكه چوك با چته‌هايش ويران شد. ديگر به انظار نيامد. روزي شنيدم كه درمنزل داوي جان را بجان آفرين تسليم كرد.

كاكه حيدري

محمد ابراهيم بچه سايين پيزار معروف به حيدري، جوان بلندبالا، چارشانه و زيبا بود. بسيار خوش‌پوش و به اصطلاح شيك‌ بود، ريش سياه و انبوه داشت.

حيدري هميشه لباس خوب و چپن قورمه اي بتن ميكرد و دستار ابريشمي به سر ميكرد و شفش را دراز ميگذاشت.

حيدري هرچند كاكه به همان اوصافي كه عياران سيستان و كاكه‌‌هاي قديم كابل داشتند، نبود ولي لباس كاكه‌گي و رفتار كاكه‌ها و پرزه‌گويي‌ كاكه ها را داشت.

اكثر جوانان و روشنفكران بديدن حيدري ميرفتند و از سخنان او كه به تيپ كاكه ‌هاي قديم ادا ميگرديد، پراك ميگفت و پرزه ميرفت، لذت مي‌بردند.

روزي كه چته‌ ويران و بازار پيزارفروشي تخريب گرديد، حيدري افزاركارش را به خانه برد و در خانه اش كار ميكرد. يكروز با عده رفقا به منزلش رفتيم، حيدري مصروف دوختن پيزار بود كه «كُري» آن بسيار بلند بود. گفتم حيدري پير، مثلي كه اين پيزار را به فرمايش كدام جوان كاكه ميانه قد تيار ميكني كه «كُري» آنرا آنقدر بلند ساخته‌يي.

خنديده گفت: مرشد، كدام كاكه. امروز كاكه كجاست، كاكه‌ها مردند و رفتند. اين پيزاره براي خود ساخته‌ام.

گفتم: حيدري پير قد شما بلند است و «كُري» پيزار هم بلند است. در آن صورت بسيار بسيار بلند معلوم ميشوي!

گفت: مرشد از زير كري پيزار كه چوچه سگ تير نشه او پيزار نيست چيلك است. خوب است كه يك سروگردن از ديگران بلند باشم. خدا مرد را هميشه سربلند داشته باشد.

نادرشاه كه با او شوخي و مزاح ميكرد گفت: به مردي و مردانگي توجاي شك نيست. اما بگو درجنگ حبيب‌الله چه مردانگي از خود نشان‌‌ دادي؟

گفت: نادر مرشد. از جنگ نپرس. همينكه به چاريكار رسيديم. كرنيل ما گفت: كه فردا حبيب‌الله را زنده بدست مي‌آوريم. حالا برويد استراحت كنيد. پوره ساعت دوي شب به جم نظام برخاستيم و مثل برق لباس رزم را بتن كرده وصف بستيم و حركت كرديم. دم دم صبح كه هنوز تاريكي همه جا را گرفته بود به قلعه يي كه حبيب‌الله بود خود را رسانديم و قلعه را به محاصره گرفتم .

يكنفر از محافظين حبيب‌الله كه در برج قلعه كشيك ميكشيد، متوجه شده و اورا اطلاع داد. دگه مرشد خدا روز بد نشانت نته، دفعتاً از زمين و آسمان سرما گلوله باريد و رفيقان ما را مثل توت تكانيد. حبيب‌‌الله خود به تنهايي از قلعه برآمده بود و تفنگ سردستش بود. يك تير خطا نميرفت و نفر مثل مرغ بزمين ميخورد. نادر مرشد، جان شيرين است. دلم مثل بيد ميلرزيد. اما هوشياري را از دست نداده خوده پس  پس كشيدم. ديدم كه ديگران هم عقب ميروند. همينكه از تيررس دور شدم، دگه چه بگويم،  چنان گريختم كه موتر بگردم نرسد. فقط پت‌پيزاره به سراي خواجه بلند كردم كرنيل‌ ما از مه پيشتر رسيده بود. خنديده گفتمش: كرنيل صاحب حبيب‌الله را گرفتي؟ بسيار خجل شد و گفت: مه تا حال چنين مرد نديده بودم. حقا كه او مرد است، عقاب است، شير است، رستم است، او شكست ندارد. بسيار خنديدم. نادرشاه گفت: باز چه كرديد؟ حيدري گفت: از كابل سورجرنيل و زلمي‌خان را بمقابل او فرستادند، حبيب‌الله مجروح شده بود. خودش بمقابل ما آمده نتوانست. اما برادرش با ديگر رفقايش حمله كردند. همان حالي را كه در چاريكار ديده بودم. بازديدم در ظرف يك ساعت سورجرنيل و زلمي‌خان را اسير گرفتند و ما مثل شير به كابل برگشتيم.

نادرشاه  گفت: با آنها چه كردند؟

حيدري گفت: مردها چه ميكنند؟

نادرشاه گفت: اگر سركشي كنند، گردنش را ميزنند و اگر تسليم كردند عفو ميكنند. حيدري گفت: آفرين مرشد، حبيب‌الله مرد بود، بعد از  او مردي و مردانگي از اين خاك رفت. او مانند كاكه‌هاي قديم كابل ما بود. خدا  او را بيامرزد. او اسيران را عفو كرده و رها نمود.

حيدري مرد فقيرمشرب و محبوب و از جمله درويشان فرقه ملامتيه بود. حيدري با همه داستانهايش يك عقده به دل داشت و آن خرابي چوك و چته‌هايش بود. همينكه با او گپ ميزدم، ميگفت: مرشد، شهر ما را خانه ‌خراب‌ها ويران كردند و عريان ساختند. آيا از اين كده گناه بالاتر ميشه، تمام تواريخ در دل اين چوك و چته‌هايش ثبت بود. باقي نابينا چه خوب گفته است:

 

مكن خراب كه در نزد صاحبان هنر

هنوز طعنه به محمود بت‌شكن باقيست

 

گفتم : حيدري پير، تو راست ميگويي، ولي حالا كه خراب كرده اند، لازم نيست كه بياد آن جگرخوني بكني؟

حيدري گفت: مرشد تو ميداني كه چوك و چته‌هايش و با آن دكانها و ديوارها وسقف‌هاي پر از نقش و نگارش و بهمان تخت‌هايي كه پيش دكانها قرار داشت چه جوش و خروش داشت. جوانمردان و كاكه‌ها روزها درآنجا جشن داشتند. اما حالا عريان شده چقدر عرياني بي‌كيف است. مانند شعاع خورشيد چشم را ميزند. عرياني بي‌حيائي است. حيف چته‌ها. يادت مي‌آيد كه چگونه نور آفتاب را نرم و ملايم ميساخت و بداخل ميپاشيد. مانند  نور مهتاب زيبا مينمود.

حيدري ديگر با بازار سرگشاده قهر كرد و ديگر در چوك ظاهر نشد. هيچكس ديگر حيدري را با آن قد برافراشته  و آن چپن قورمه‌‌يي و آن پيزاري كه چوچه ‌سگ از زير كُري آن تير شود و با آن دستار چنداولي در بازار نديد.

روزي خبر مرگش را شنيدم و به جنازه اش رفتم . شهريان كابل با حق‌شناسي جنازه اورا بدوش گرفته تا مقبره با ذكر وصلوات بدرقه كردند. گفتم: كاش پيش از مرگ او را يكبار ديگر ميديدم.

نادرشاه گفت: حتما ميگفت: كاش خرابكاران پيش از ويراني فيلمي از چارچته ميگرفتند و باز خرابش ميكردند.

گفتم: صحيح ميگفت: و من علاوه ميكردم با چهار مرد تيپكش.

حيدري چون در سلك فقرا بود همسر نگرفت و مجرد زيست و با تقوي زندة‌گي كرد تا چشم از جهان پوشيد. خدايش بيامرزاد.

محمد ابراهيم معروف به حيدري پسر كاكه سايين پيزار بود و در عقيدت مرد درويش و از فرقه ملامتيه بود. ولي در لباس پوشيدن و رفتار و گفتار از كاكه‌ها تقليد ميكرد و معروف به كاكه‌حيدري بود.

حيدري در سنين پنجاه و بيشتر به مرض سينه‌ بغل گرفتار شد. هرچند دوستان گفتند كه دكتر بياورند تا تشخيص مرضش گردد، ولي حيدري گفت درين وقت رفتن ميخواهيد با پيچكاري حرام مرا مردار كنيد. از دواهاي كافري بيزارم. اصرار رفقا سود نبخشيد به همان مرض وفات يافت.

داداش حسين

اوگفت: بديدن مادرم ميرفتم. در سه دكان چنداول جمعيتي انبوهي گرد آمده بودند و پوليس چر به ‌چر اشپلاق ميزد. مردم را پراكنده ميساخت. از يكنفر پرسيدم برادر جان چه خبر است. آن مرد گفت: داده حسين يكنفر را كشته است. سخت تعجب كردم. داداش حسين با اين  سن ‌و سال چطور ميتواند كه آدم بكشد. از شنيدن اين  خبر علاقه گرفتم تا ببينم مقتول كيست. به جمعيت نزديك شدم و به زور و فشار خودرا بالاي جسد رساندم. مقتول جواني بود بسيار قوي‌هيكل، پتلون‌كاوباي و پيرهن‌آستين كوتاه بتن داشت. موهايش مانند هيپي‌ها كشال بود و به اطرافش خون موج ميزد.

از ديدن ان حالت دلم ريخت و به جواني او افسوس خوردم. جمعيت را شكافته از صحنه خارج شدم. چشمشم به نادربچه ششپر افتاد. سلام كردم و از او پرسيدم كه داداش حسين كجاست.

اوگفت: پس از قتل داده به اداره پوليس رفته وخود را تسليم كرد.

پيش خود فكر كردم كه داداش حسين همه در هنگام مصيبت از ستم‌ديده خبر ميگرفت و به دردش ميرسيد. شرط مردي نيست امروز كه به او مصيبتي رسيده خبرش را نگيرم. داداش حسين از نمونه‌هاي تيپيك كاكه‌هاي قديم كابل است و تنها شخصي كه از قديم بيادگار مانده است، همين است و بس.

بزرگسالان از جوانمردي او داستانها دارند و به اطفال خود قصه‌ها ميگويند. من هم از بسيار كودكي قصه‌هاي مردانگي داداش را از زبان جوانها شنيده بودم. علاقه‌يي خاص به او دارم هرچند كه سن او از هشتاد بالاتر است. اما با آن هم قامت و چهره جذاب دارد و رفتار بخصوص او انسان را خود به خود به او ميكشاند. با كبر سن بازهم مردم از او حساب مي‌‌برند. از اينكه شخص نهايت مهربان است، همه او را دوست دارند. از چنديست كه در مزار سيد مرد عزلت گزيده است و كمتر بچشم مردم ميخورد. تنهاي تنها با مرده‌گان زنده‌گي ميكند. پس انگيزه قتلش چه بوده است. و چرا به چنين عمل دست يازيده است. همين خيالات مرا وسوسه كرد و به همين انديشه بودم تابه اداره پوليس رسيدم و سراغ داداش را گرفتم. يك افسر پوليس كه مرا ميشناخت بعد از احترام گفت: داده قتل كرده و خودش را به پوليس تسليم كرده و جريان را طوريكه رخداده گفته است. حالا شما ميتوانيد اورا ملاقات كنيد.

از افسر تشكر كرم. مرا به اتاق او راهنمايي كرد. همينكه داخل اتاق شدم، دخمه تاريك بود. چيزي به نظرم نيامد. لحظه   بعد به هرسو متوجه شدم تا چشمم به تاريكي آشنا شد. در و ديوار اتاق كاگلي به عرض سه متر در دو و نيم بود. سقف آن سياه و دود پر بود. كف اتاق از خاك وپر از نم بود. يك دريچه چهل در پنجاه سانتي‌ متر در گوشه روبه شمال داشت كه نور را بسختي اجازه دخول به سلول ميداد.

اتاق فرش نداشت. تارهاي عنكبوت از در و ديوار آن از يكطرف به طرف ديگر اتاق تنيده شده بود و از بالا به پايان كشال بود و هزاران مگس وپشه و خزندگان ديگر به تارهاي آن گرفتار و به انواع مختلف شكنجه جان‌شانرا از دست داده بودند. در حقيقت اين حجره نمايشگاه يا كشتارگاه حشرات بود.

پوليس هم هرجاني و قاتل و يا مجرم را كه گرفتار ميكرد  به همين سلول مي‌انداخت  تا بملاحظه اين كلكسيون شكنجه‌ها كه انواع و اقسام آن ديده ميشود، به سرنوشت خود  متوجه گردند.

داداش حسين چندك  زده به يك گوشه آن نشسته بود و به سوي من تيره تيره نگه ميكرد. سلام بردم و رفتم پهلويش دركف اتاق نشستم مره شناخت گفت: بخي خدا ناخواسته ناجور ميشي اي اتاق نم داره .

گفتم: داداش پروا نداره چند دقيقه كسي را بلا نمي‌زند.

گفت: خدا پدرته بيامرزه عجب مردي بود. حالا مردها همه مرده‌اند. حيف است كه نام مرد را بالاي اين مردم باني.

گفتم: داداش جان ميگويند تو قتل كرده‌يي. اين گپ راست است؟

گفت: جان داداش اگه مرد ده‌اي اَولس مي‌بود، چرا مه دست به قتل ميزدم. حالا دعاكن كه خدا آخرت مه خراب نكنه.

گفتم: داداش موضوع چه بود و چرا گپ به قتل كشيد.

گفت: پس گپ نكرد، دگه قسمت رفته بود كه تا آخر عمر گناه كرده باشم.

گفتم: ني ‌داداش تو مرد مهرباني و هيچوقت عمل بد از تو سرنزده و هرچه از تو شنيده‌ام همه از خوبي‌هاي تو يادكرده اند.

گفت: آغا بچه، هركار جهان يك روي خوب ويك روي بد دارد. تنها خوب- خوب و يا بد بد كمتر وجود دارد.

گفتم: درست ميگوييد. اگر خداي ناخواسته از شما كاري بدي سرزده باشد، در حقيقت خوب بوده كه درمقابل ظالم و متجاوز كه بر مظلومان روا ميداشتند وشما از مظلوم در مقابل ظالم ايستاده بوديد. همين است كه درهرجا سخن از مردي و مردانگي شما ياد ميشود. و امروز همه شما را دوست دارند.

گفت: شايد بخدا بهتر معلوم است. اما مردم خودشان خوب هستند كه صفت ميكنند. اگه نه مه اِقه تاريف ندارم .

گفتم : داداش جان شعور اجتماع بيدار است و قضاوت خوب ميكنند و شما بحق كه چنين مردي خوبي هستيد. اما اين موضوع مرا به تعجب انداخت. خواستم از زبان خودت بشنوم.

گفت: شيربچه. تقدير چنين رفته بود. اگه نه مه كجا و اين كار. تو ميداني كه عمر به آخر رسيده و چند سال است كه ترك خان‌ومان كرده، مجاور مردها شدم و خدمت آنها را ميكنم تا شايد خدا گناهان مرا ببخشد. بجز از بجا آوردن فرايض خدا و دعا و خدمت اين پاك‌مردها كدام كاري ندارم. و بسختي از جايم بلند ميشوم و پيري و است نميدانم امروز چه واقع شد كه پس از اداي نماز خواستم تا از دكان كربلائي يك نان بگيرم و برگردم. به نزديكي دكان بچه شاطر ديدم نان گرم و پنير تازه بدستش بود و بطرف دكان خود ميرفت. تا مره ديد كه صدايشه بزمين نيندازم با او رفتم و مصروف چاي بوديم و از گذشته‌ها ياد ميكرديم و افسوس مي‌خورديم مردم، كم كم به طرف كسب و كارشان ميرفتند كه دفعتا غالمغال دوتا دختر بلند شد و يكي از سياه‌سرها بسياربلند بلند دو و دشنام ميداد. از بچه شاطر پرسيدم كه جنگ مردها ره ديده بودم كه بدون قيل‌و قال باهم مشت ويخن ميشدند و يگان تا دو دشنام ميداد. اما از سياه سرها را نديده بودم. گفتم: خدايا توبه، زمانه دگه رقم شده كه حالا سياه‌سرها هم جنگ‌هايكه درخانه ميكردند، برسربازار كشيدند و بروي سرك پيش چشم ‌مردها، دعوا ميكنند و دو دشنام به يكديگر خود ميدهند. مردها هم ازينكه محرم نيستند، مداخله نميكنند. خدايا چه مي‌بينم و چه ميشنوم. بچه شاطر گفت: داده او سياه‌سر كه غالمغال داره، دختر خدابيامرز قاسم است. اما او دگه دختر نيست. بچه برگد دراز است كه سرراه دختر ماموره گرفته.

گفتم: خدايا توبه، او با اين قواره و موي كشال بچه است و باز پشت دختر اولس خوده گرفته شما هم دارين سيل ميكنين.

بچه شاطر گفت: او  وخت‌ها گذشته و پاس و لحاظ از چشم‌ها گريخته و از كسي حيا نميكنند. حالا اي بچه‌ها همه ‌كارد  و پنجه بكس ‌دارند. نميدانم ميگن كراته باز هستند. شورخوردني گپ خراب ميشه و زور ما به آنها نميرسه.

گفتم: بي‌غيرت قرمساق دختر اولسه آزار ميته و تو ميگي زورم نميرسه. اگر زورت نرسيد لت خو ميخوري و يا كشته ميشوي. اما غيرتت چطور قبول ميكنه كه بناموس اولاد وطنت تعرض شوه و تو بگويي به مه چه. همي ره گفتم و از جا بلند شدم و طرف آنها آمدم يك عده كه مرا ديدند كه بطرف آنها روان هستم خودرا نزديك كده زنخ بچه برگد درازه گرفته و عذر ميكردند كه خير است. آغاجان بگذر او سياه‌سر است. اما بچه برگد دراز جاخالي نميكرد و مبارز ميخواست. نزديكش شدم، گفتم: آغابچه جنگ با يك سياه‌سر خوب نيست و از شان مرد كم ميكنه. بلكه شرم است و خصلت مردها نيست كه با زن بجنگد.

بچه برگد روي خوده سوي مه گشتاند و چنان مشت محكم برويم زد كه دنيا بنظرم تاريك شد. قريب بود بيفتم. به غيرت خوده گرفتم و گفتم: ناجوان با يك پيرمرد كه دو سن پدرته داره چنين ميكني؟

نه برد و نه آورد بمه گفت: تو نام كشيده بودي كه مرد هستي، حالي مردي ره بتو نشان مي تَم. تا خوده جم كنم دور خورد لگدش باز برويم خورد دگه نفهميدم كه چه شد وقتيكه بحال آمدم او در خون خود بازي داشت. از آنجا يك راست به اداره پوليس آمدم. دگه نميدانم كه چه شده. دعا كنيد كه خدا مرده رنگ زرد نسازه . اما از زنده‌گي به نامردي، مرگ بهتر است. خوب است كه مره بدار بزنند كه روي نامردها را نبينم. گفتم: خدانكنه او نمرده و زنده است . داداش كمي بحال امد و گفت: شكر اما دوسال قيد اورا كشيدند. راستي داداش حسين ديگر روي نامردها را نديد. جنازه اورا درسيد مرد دفن كردند. مردم كه بزيارت ميروند به روح داداش هم دعا ميخوانند.

 

لالا آخرين عيار و جوانمرد كابل

 

پردل گفت: در شبهاي زمستان مردم به مسجد جمع ميشدند و يك ميرزا داستانهاي شاهنامه و هفده غزل و قصه‌هاي عياران سيستان را ميخواند و همه سراپا گوش ميكرديم و به وجد مي‌آمديم و در بين ما «لالا» بسيارتر به اين قصه‌ها دلباخته بود.

يك شب خواجه با او حكايتي از جوانمردي سيستانيان را چنين بيان كرد: پس از سقوط دولت صفاري، احمد ساماني در سيستان يكي از فرزندان نيم‌روز را بنام امير بوجعفر سيستاني والي تعيين كرد.

امير بوجعفر پس از چندي تحفه و هدايا بخدمت اميرخراسان دربخارا فرستاد و دو نفر از سرداران لشکر خودرا كه بنام طاهر بوعلي و محمد حمدون بود بدانجا اعزام داشت.

روزي امير بخارا در ريگستان دوازده سوار جرار جمع كرد تا گوي زنند. طاهر بوعلي ومحمد حمدون لشگري نيز حاضر بودند. اميرخراسان حاجبي را فرمان داد كه به ميركان سگزي بگوي تا آنها هم گوي زنند. حاجب دستور شاه را به آنها گفت. طاهر بوعلي و محمد حمدون خدمت كردند و گوي زدند، چندانكه از دوازده هزار سوار خراساني گوي بردند.

سپه‌ سالار خراسان كه مرد عرب بود به پارسي گفت: آباد باد شهري كه چنين مردمي دارد.

محمد حمدون گفت: كمينه سواران آن شهر مائيم و ما را ياراي آن نباشد كه پيش سواران ملك نيم روز به ميدان برويم. از جواب آن امير خراسان خشنود گشت و هردو را خلعت و مال بي‌اندازه داد و فتيك خادم را به طاهر بوعلي بخشيد. كار طاهربن حسين‌بن‌علي بن‌ليث از آنجا بالا گرفت و امير خراسان اورا بجنگ اميرماكان به گرگان فرستاد. امير طوسي و عبدالله فرغاني را بزير دست او داد. طاهر بوعلي با سپاه خويش روان شد و جنگ سخت كرد تا ماكان شكست يافت.

امير طاهر كسي را اجازه نداد كه به سراي اميرماكان تجاوز نمايد. بلكه ضرورت آن هارا بيشتر ساخت. اميرماكان به طبرستان رفت و از آنجا به تركستان شد. سواران زياد گرد آورد و ناگهاني دشمن را غافلگير كرد و شبيخون زد. اميرك طوسي و عبدالله فرغاني و فتيك خادم و ابوالحسن كشني كه حاجب الحجاب بود با سپاه خويش فراركردند. اما طاهر بوعلي با تني چند از مردان سيستان خويش مقاومت كرد تا به اسارت رفتند. امير ماكان اسرا را در قفس آهنين كرده به زندان انداخت. اما سخت متاسف بود كه اگر من بوطاهر را ميديدم به او خدمت ميكردم.

روزي خادم ماكان به زندان اندر شد. اميرطاهر را بديد و بشناخت و شتابان به نزد امير ماكان آمد و گفت: طاهر در بند تست.

امير ماكان به نفس خويش بزندان رفت و امير طاهر بوعلي را زمين بوسه كرد و عذرها خواست كه از بند تو اطلاع نداشتم. اورا بياورد و بجاي خويش بنشاند و خود بخدمت بايستاد. از امير طاهر خواهش كرد: تو امير باش و من سپه‌سالارت. طاهر بوعلي گفت: نيكو گفتي، كاري كه من در حق تو كردم و بسراي تو بجا آوردم، اين ميراثي بوده كه از اجداد من به من رسيده، چه آنها كه جهان گرفتند، هرجا كه به سراي آزاد مردان رسيدند همان كردند. اين عادتي بودكه من از نياكان خويش نگهداشتم. تو نبايد كسي را كه نپروريده يي به او اعتماد كني. امير ماكان گفت: فرمان تراست.

امير طاهر رخصت يافت و به خراسان رفت. به يك منزل بخارا چون رسيد به امير نامه كرد. امير خراسان خود به پذيرايي او برآمد و اورا سخت نيكو داشت. محمود زابلي كه اين حديث شنيده بود گفت: اي كاش او زنده بود تا او را ميديدم.

لالا از شنيدن اين قصه چنان به وجد آمده بود كه فرياد زده گفت: چه پدراني داشتيم همه جوانمرد و كاكه. حبيب الله  از آواني كه به شهرت نرسيده بود يك جوانمرد وعيار بود.

روزي كه قدرت را به دست گرفت و در بازار سركشي ميكرد، مردي كهن‌سال نزديك شد و اورا نفرين كرد كه تو خود را مسلمان ميداني ولي مردان تو امروز پسرمرا كه جوان مسلمانيست بخاطر زيبايي او، او را بردند. لالا سخت متاثر شد و به محافظين خود گفت: با اين پدر من برويد و فرزند اورا با هركسي كه چنين كار كرده است بياوريد.

حبيب‌الله از شنيدن اين سخن گردش را قطع كرده و برگشت. محافظين او فرزند آن ريش‌سفيد را از اتاق چند نفر عسکر كه به ساز و آواز مشغول بودند گرفتار كرده، نزد او آوردند. لالا كه از شدت خشم ميلرزيد، آنها را دشنام داده گفت: مملكت را گرفتم تا مردم آرام زنده گي كنند و شما برخلاف امر خدا و رسول چرا چنين كرده‌ايد. سرهاي عسکرها پايين افتيده و چيزي نگفتند. حبيب‌الله هرپنج آنرا به گلوله بست. مرد در پايش افتاد. لالا گفت: پدر تو مرا ببخش كه چرا پادشاهي كنم و ار حال ملت خود بيخبر باشم.

احمدالله پدر لالا كه سقاي غازيان بود بعد از رسيدن قدرت پسرش در ارگ زنده‌گي ميكرد و در مجالس مي‌بود. كسانيكه به خدمت امير مي‌آمدند احمدالله به احترام از جايش بلند ميشد و از مهمان پذيرايي ميكرد. يكروز هرقدر اشخاص كه بدربار امدند، احمدالله از جايش برنخاست. لالا كمي متاثر شد و به پدرش گفت كه هميشه تو ازمردم پذيرايي ميكردي، اما امروز در مقابل مردم بي‌اعتنا بودي و از جايت شور نخوردي.

احمدالله به بيرون اتاق اشاره كرد و حبيب الله به آن سوي نظر كرد، چيزي نديد و باز تكرار كرد. آخر پدرش شال از دورش دور كرد و نشان داد كه لخت و عريان است و ايزار خودرا شسته و بالاي بته انداخته است  تا خشك شود. حبيب‌الله از اين حركت خويش پشيمان شد.

شيرجان وزير در همين اثنا گفت: كه يكدو دست كرته و ايزار براي پدرت تياركن. حبيب‌الله درجواب گفت: كه تخت را براي اين نگرفتة‌ام كه از حق مردم به پدرم كرته و ايزار بسازم.

لالا تمام زمين‌هاي داخل ارگ را گندم تركاري كشته بود تا مردمانش بيكار نبوده و در وقت تفريح و استراحت بالاي آن كار كنند و حاصلش را بردارند تا خرج ارگ برسد.

روزي كه سردار شاه ولي خان به كابل آمد  و ارگ محاصره گرديد، يكي از نايب‌سالاران او بنام اكرم پغماني به تحت تاثير شاه وليخان قرارگرفته وعده قتل حبيب‌الله را داده و به طرف ارگ روان شد. همين كه به دروازه كه بنام كلكين ياد ميشود رسيد، خودرا معرفي كرد و محافظ در را برويش بازكرد. اكرم پغماني هم كه از مردمان نامي بود از دهن دروازه كلكين بالاي حبيب‌الله صدا كرد. و خواهرزاده لالا برآمد، ديد كه اكرم است و به جنگ آمده است. اكرم خطاب به خواهرزاده لالا گفت: بگو كه خودش برآيد. حبيب‌الله شنيد و سراسيمه برآمد. اكرم فيركرد. ولي به حبيب‌الله اثابت نكرد و بازوي خواهرزاده اورا خراشيد.

حبيب‌‌الله ديگر موقع فير به اكرم نداده، صدا كرد: اكرم بگير و تير او را دوخت و حبيب‌الله واپس برگشت.

حبيب‌الله در جنگ‌هايي كه بخاراييان با روسها كردند اشتراك داشت و رشادتهايي از خود نشان داد كه مورد پاداش گرديد. حبيب‌الله دزداني كه برضد دولت اماني بودند، نابود كرد. اما عوض اينكه اورا پاداش بدهند زنداني نمودند. حبيب‌الله عناصر خاين به وطن كه برضد امان‌الله بودند به نام او كه كافر شده است تحريك كردند. حبيب‌الله از زمره عياران و جوانمردان و آخرين كاكه كابل و يا عيار سيستان است و قصه‌ها و داستانهاي جوانمردي او زياد است.

 

دروازهً کابل

 

سال اول        شماره چهارم         نیمه اول ماه ثور                                نیمهً اول     ماه می        2005