واصف باختری

 

ای خویشاوند دریا!

 

 

ای خویشاوند دریا

هنگامی که تو میقات دوست را

در شامگاه فاجعه

با فوارهً خون خویش آذین بستی

وطیلسان خونین خود را

ـ با سخاوت همه دریا ها ـ

به خورشید بخشیدی

بر دوش هر موج

تابوتی از مرجان بود

و هر مرجان

نام ترا به سینه میفشرد

اما قویی سپید

ـ عاشقوار ـ

نشسته بر عمارتی نیلگونهء خیزآبها

دریایی دیگر از سرشک پدید آورد

با زبان بلاغت هزاران آینه

اما نخواست

لاله یی به نامش

همسرود با آوای گامش

حتی در عزلت کویران بروید

و از گلوگاهی

که بوی بارو خورشید داشت

فریادی عاصی برنخاست

زیرا موکبت را نگریست

که با خوانچه هایی لبریز از قطره های نور

برشانه ثاینه های تهی از شک

و انباشه از اشک

چه بشکوه میگذشت

همنفس با نبض نسیم فصل بلوغ جویباران

ای خویشاوند دریا

خضمان هنوز

سایهء صدایت را تیرباران می کنند

و اما مرگ

هنگامی که خون تو در رگهای لاله جاری شد.

نهانی ترین رازی را که از تو میدانست

با جاودانه گی در میان نهاد

 

                                ***********

بالا

دروازهً کابل

سال اول            شمارهً بيست و دوم          فبروری 2006