کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

همدلان کابل ناتهـ


دريچهء تماس

 

Deutsch

دروازهً کابل

 

 

پرتو نادری

 

 

 

لحظه هاي آبی اشراق

 

 

بانگ نايي ميرسد در گوش من

حيرت آيينه دارد هوش من

هوش من با آيينه مدهوش عشق

من ندانم خود چه باشد هوش عشق

عشق من از بانگ ني لبريز سوز

مي شگوفد در شبم گلهاي روز

بانگ ني ما را به بالا ميکشد

موج ما را سوي دريا ميکشد

بانگ ني فرياد جان آدميست

هاي و هويي از روان آدميست

بانگ ني با خون من آميخته

آتشي اندر روانم ريخته

بانگ ني دلتنگي جان من است

قصه هاي تلخ زندان من است

 

نينواز جان آدم مولوي

آفتابي در بغل از مثنوي

در حقيقت مثنوي معراج عشق

دفتر انديشه را ديباج عشق

تادکان مثنوي بگشوده شد

بانگ ني از رنج تن آسوده شد

اي کلامت« نردبان آسمان»

آسماني برتر از هر کهکشان

تا حقيقت را نشانم داده اي

نردبان آسمانم داده ای

من زهش بيگانه و با دل قرين

آسمان در زير پايم چون زمين

آسمان را من زمين دلم کنم

من ز برگي صد چمن حال کنم

آفتاب از ذره مي آيد پديد

اي خوش ن ذره که برجايي رسيد

ذره را خورشيد روشن در نهاد

ذره و خورشيد با هم همنژاد

ذره و خورشيد همدستان عشق

مانده هر دو در خط فرمان عشق

عشق هر جايي که فرمان ميدهد

تيره گي گم ميشود جان ميدهد

عشق را با بانگ ني پيوند راز

عشق را با بانگ ني روي نياز

ني چراغ خلوت مرموز عشق

سينة من پر ز سازو سوز عشق

بانگ ني آيينة پرواز عشق

پرده هايش پرده هاي ساز عشق

بانگ ني از عشق بال و پر کشيد

زنده گي را در خط ديگر کشيد

بانگ ني از کوي يزدان ميرسد

از ديار سبزايمان ميرسد

تاشبان معرفت ني ميزند

رمة هوش مرا هي ميزند

رمة هوشم پريشان شد به دشت

کار هوشم از پريشاني گذشت

جان من از بانگ ني بيدار شد

گر چه منصور خرد بردار شد

ني حکايت از نيستان ميکند

آتشی در جان فروزان ميکند

روزني سوي خدا بگشوده ني

بين که ره را تا کجا بگشوده ني

هرکجا يي ني نوا انگيخته

جان ودل را تا خدا انگيخته

تا به گوش من حديث ني نشست

کشتي انديشه را توفان شکست

تا که با دريا چنين همريشه ام

بي نياز از کشتي انديشه ام

ني چراغ برج ايمان من است

قصه گوي سوز هجران من است

ني سرود آسمانهاي بلند

شهپر سازش نمي آيد به بند

ني حديث ظلمت غم ميکند

قصه هاي کوچ آد ميکند

ني خبر از جمله گي اسرار حق

ني طراوتخانة گلزار  حق

تا که با ني آشنا و همدمم

سور بيمانند باشد ماتمم

سينة من هيچ بي ماتم مباد

سوز و ساز عشق از من کم مباد

ميزنم آتشبه جنگلزار تن

تا رها گردم من از ادبار تن

ني ز حبس تن بنالد زار زار

تا که باغ جهان نماند بي بهار

تا سخن من از ني و دريا زنم

بر سر دنيا و عقبا پا زنم

ني به ساز حق سرود جان عشق

ني حريف جلوه هاي آن عشق

من ز ني ديوانة هشيار جان

بيخبر از خويش اما يار جان

ني چراغ معبد اشراق من

آشنا با انفس و آفاق من

تا که ني را قصه مي آيد به لب

ميشود درياي جان درياي شب

بانگ ني پرواز بي پايان دل

رقص آتشهاي آتشدان دل

بانگ ني سيمرغ جان را بال و پر

عشق را تا قاف هستي راهبر

بانگ ني سر خدا را قصه گو

جام جان را بادة صد هاي وهو

من ز ني روي خدا را ديده ام

وسعت بي انتها را ديده ام

عشق را از بانگ ني ساز و سرود

بانگ ني بر عشق ميخواند درود

ني ز غربتخانة تن در خروش

پنبة غفلت برون آور ز گوش

ني ز نيزار خدا آمد فرود

تو زبان ني نميداني چي سود

 

           کابل

  آبان ماه 1369 خورشيدي

 

 

                                                                                  **************

 بالا

دروازهً کابل

سال اول          شمارهً هفده         نومبر  2005