کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

اسد بودا

    

 
چشمانِ معصومِ فاحشه

 

 

ساعت‌های ۱ شب بود. در یکی از بارهای «پنوم‌پن»، پایتختِ کامبوج، شراب می‌نوشیدم. مست بودم، آن‌قدر مست که بی‌اختیار می‌رقصیدم. دخترکِ نازک‌اندامی به من نزدیک شد. شروع کرد به رقصیدن. دورم چرخید. خودش را به من چسپاند. چشمانم خمار بود. او را مات و تیره و تار می‌دید. بدنم گرمای تن او را دریافت. بادستانش از کمرم گرفت. خودش را در آغوشم فشرد و مرا دیوانه کرد.

چرخید و باسن‌های برهنه‌اش مالید، دیوانه‌تر شدم. گفتم: «آه، چه قدر زیبا می‌رقصی!» برق شادی در چشمانش درخشید و گفت: «می‌خواهی امشب با هم برقصیم و پیش تو باشم؟»، گفتم: «به‌جای این حرف‌ها بیا شراب بنوشیم». گفتم:« چه ‌دوست داری؟ گفت: گلن‌فدیش ولی گران است، شرابِ ارزان‌تر سفارش بده!».

 

 

 

گلین‌فدیش ۲۱ سفارش دادیم و شروع کردیم به نوشیدن. اول کنار هم ایستادیم ولی پس از لحظه‌ایِ روی زانوهایم نشست، حرف می‌زد. با موهایم بازی می‌کرد و با گرمای نفس‌هایش مرا آتش می‌زد. پرسید کجا اقامت داری؟ گفتم «کمبودیا هتل». گفتم حتمن آدم پول‌داری هستی که می‌توانی در آن‌جا اتاق بگیری. چیزی نگفتم. پس از لحظه‌ی گفت، اگر تنهایی می‌خواهم امشب پیش تو باشم. بهش گفتم تنهایم. گردنم را بوسید و آهسته در بیخِ گوشم گفت: «برای یک شب ۸۰ دالر». مست بودم. شرایطش را قبول کردم.

 

 دستش را گرفتم. چرخان و رقصان، از بار بیرون زدیم. باران می‌بارید. کنار دیواری ایستادم. جوان‌تر از آن‌ بود که تصور می‌کردم: ۲۰ ساله. به چشمانش نگاه کردم. در چشمانش معصومیت و پاکی می‌‌درخشید. رنج و اضطراب و نگرانی.

 

ناگهان فرو ریختم. به خود شک کردم. حس بدی به من دست داد. از خودم متنفر شدم. پولش را دادم و از اش معذرت خواستم که من خیلی مستم، می‌خواهم تنها برگردم. دخترک پول را قبول نمی‌کرد و می‌گفت: وجدان کاری‌ام نمی‌پذیرد که بدون خدمات پولی دریافت کنم. گفتم این پول رقصیدن و قصه‌کردن‌ات است. تشکر که با من رقصیدی و گپ زدی. باز هم می‌بینیم و قصه می‌کنیم و می‌نوشیم و می‌رقصیم. با اصرار قبول کرد.

 

دخترک از من دور و در تاریکی شب گم شد. نمي دانستم از كدام راه برم. خواستم به حارث زنگ بزنم كه بيايد مرا ببرد، انترنت كار نمي كرد. تلفن هم نداشتم. مست و تنها، زیر رگ‌بار باران فصلی پیاده به هتل برگشتم. حسابی ویران شده بودم. نگاهِ پاک او مرا ویران کرد. در طول مسیر گریه کردم. اشکم تندتر از بارانِ فصلی بر گونه‌هایم می‌بارید، انگار باطن زشتِ شهر پنوم‌پن را می‌دیدم. پدیده‌ی زشت‌تر از قتلِ عام را. تمام فرضیات و پیش‌داوری‌هایم آن شب در باره فاحشه‌ها متزلزل شد. وارد اتاق شدم. خوابم نبرد. به چشمانِ دخترکِ فاحشه اندیشیدم. به تنها چشمانی که پاکی آن آتش شهوت و حس دون‌ژوانیسم را در جا در من کشته بود.

 

گذشتِ زمان خاطراتِ زیادی را از ذهنم پاک کرد. چشمانِ آن دخترک اما هر روز در ذهنم جاودانه‌تر می‌شود. نمی‌دانم چرا؟ شاید به این دلیل که یک منحرفِ روانی و دیوانه‌ام ولی باید اعتراف کنم که پاک‌ترین چشمانی است که تا هنوز در زندگی‌ام دیده‌ام. معصومیتِ آن چشمان برایم تکرار نشدنی است.

 

 

 

چشمانِ معصوم فاحشه - ۲
 

پنوم‌پن شهری است که از آسمان آن ترس دهشت و حشت می‌بارد. رد پای فقر و جنگ را در همه جا می‌توان دید. یکی از بزرگ‌ترین قتل‌عام‌های تاریخِ معاصر در آن‌جا رخ داده است. مطابقِ تخمین‌ها، حزبِ کمونیستِ کامبوج حدود دو ملیون انسان را قتل عام کرده است. کار اجباری، تیرباران کردنِ جمعی، خفه‌کردن با آب و سخت‌ترین اشکالِ شکنجه امر معمولی به شمار می‌رفت. شهری که «مروارید آسیا» یاد می‌شد، اکنون ویران و ترس‌ناک است. با فرا رسیدنِ شب‌ خاطراتِ جنگ زنده و در نتیجه، چهره‌ي شهر ترس‌ناک‌تر می‌شود. با آن‌که در بخش‌های از شهر رقص و پایکوبی و شادی بر پاست و ساز و آواز و طرب به گوش می‌رسد، ولی اگر درست به صدای شهر گوش فرا دهیم، صداها جان‌خراش و غم‌انگیز‌اند و طنین جیغ و صدای کشته‌شدگانِ جنگ را در خود حفظ کرده است. موسیقی الکترونیکِ بارها یادآور صدای تفنگ‌هایی است که در پای درختِ بودگیا/ روشنی، در روشنیِ روز آدم می‌کشتند و به خاطر آن‌که ترس و وحشت را در دل قربانیان چند برابر کند، بر شاخه‌ی درختان بودگیا بلندگو آویزان می‌کردند و میله‌ي تفنگ را نزدیک بلندگو می‌بردند تا هنگامِ شلیک‌کردن و به رگ‌‌باربستنِ قربانیان، صدای تفنگ‌ها بلندتر در حلقومِ جنگل‌زار بپیچد. آدمی، تا چه حد وحشی شود که برای کشتنِ همنوع خود تا این حد قساوت به خرج دهد؟ چنین قساوت‌هایی که البته نمونه‌های در تاریخ ما کم نیست، افسانه به نظر می‌رسد، اما افسانه نیست، از واقعیت‌های تاریخی پنوم‌پن است. شوخی نیست در کمتر از چهل و هشت ساعت اغلب ساکنان پنوم‌پن از آن فرار کردند و شهر خالی از سکنه شد. زاغه‌نشین‌های شهر، که اکثریتِ جمعیت آن را بازماندگانِ فراریان و قربان تشکیل می‌دهند، یادگار عینیِ آن دوران‌اند. منار جمجمه‌هایِ شکسته، روح آدمی را نیش می‌زنند. انبوه فاحشه‌های خردسال و مستأصل، زخم جنگ را در تن و روحِ خود حمل می‌کنند. چه کسی می‌داند؟ شاید آن دخترکِ فاحشه‌ی که معصومیتِ چشمانش آن شب مرا ویران کرد، نسل دوم بقایای قربانیان و کشته‌شدگان است و بتوان لبخند او را تا ججمه‌های ترک‌خورده و بی‌پوست که به عدالتِ جهان معاصر می‌خندد، دنبال کرد. فاحشه، تن زخمیِ شهر جنگ‌زده‌ است. اگر قرار است، فحشا به بخشی از در آمد مردمان شهر بدل شود، مسلمن اکثر فاحشگانِ شهر جنگ‌زده، از بقایای قربانیان‌ خواهند بود. تقلیلِ فاحشه‌گری، در تنبلی و هوس و بی‌بندباری، تفسیر هوسرانان و بی‌بندباران است؛ هوسرانان و بی‌بندوبارانی که تمایلاتِ غیر انسانی خود را به تن فاحشگان فرافکنی می‌کنند. هرکسی می‌خواهد شغل آب‌رومندانه داشته باشد. ناگزیر نشود، با فروش تنش ارتزاق نماید. هرگز خودم را در مقامی نمی‌بینم که داور کنم فاحشه‌گری خوب است یا بد ولی می‌توان گفت که تحمل آن‌همه درد و رنجی که بر تنِ تحمیل می‌شود، آسان نیست، فقط یک انسان مجبور آن‌هم درد و رنج را تحمل می‌کند. در کشورهای فاسد جهان سوم که زن در مجموع، و فاحشه به‌طور خاص از هیچ حق و حقوقِ انسانی برخوردار نیست، فاحشه با رنج و تحقیر مضاعف روبه‌روست. درست است که من مست و لایعقل بودم ولی در پشتِ معصومیتِ چشمانِ پاک دخترکِ فاحشه، خشونت یک شهر را می‌دیدم. جنگ‌های داخلیِ کابل برای استقرار اسلام را. همان‌گونه که یگانه سهم دختران کابل از جهاد، میدانِ جهادشدنِ تن آن‌هاست، تنها سهم دخترک فاحشه‌ی پنوم‌پن از سیاستِ سوسیالیستی‌ـ‌مائوئیستی، تن‌فروشی و مردمی‌شدنِ تنش بود. چشمانِ او، تصویر یکی از بزرگ‌ترین قتل‌عام‌های تاریخ مدرن، به‌ویژه تاریخ حکومتِ چپ مائوئیستی بود؛ حکومتی که اشتراک و برابری را در «کشتارِ اشتراکی» تقلیل داد و در مزارع انقلاب‌خیز، مین‌هایی را کاشت که تا هنوز دهقانان لاغر و فقیر را از پای در می‌آورند.

 

 

چشمان معصوم فاحشه – ۳
 

قصه‌ي خوابیدن مردان کابل با فاحشگانْ، در آن زمان امر چندان غریب نبود. برای اکثر مردانِ افغانی، به‌شمول وزرا و وکلایِ پارلمان و رئسایِ نهادهای مدنی، سفرِ خارجی بدون رفتن به شراب‌خانه و فحشاخانه‌ها بی‌معنا بود. همین‌طور تجاران و نوکسیه‌گان. کسانی که به هر دلیل وقت نداشتند به تایلند و مالدیو و کشورهای آسیای میانه سفر کنند، اواخر هفته به دبی می‌رفت. گفته می‌شد که عبدالاحد صاحبی، شاروالِ پیشین کابل در فاحشه‌خانه‌های دبی از احترام خاصی برخوردار است. داغ‌ترین قصه‌های پس از بازگشت از سفرهای رسمی، قصه‌ی خرید و فاحشه‌بازی بود. تیپ‌های مختلفِ اجتماعی، اعم از مجاهد و کمونیست، ملا و روشنفکر و دولتی و فعالِ مدنی – در باره زنان چیزی نمی‌دانم‌-، هرکدام تجربه‌ها و روایت‌های خودشان را داشتند. اغلب کارمندان به هدف‌ تجربه‌های نو و ارتقای ظرفیتِ کاری سفر می‌کردند، اما پس از بازگشت هر گز سخن و گزارشی از برنامه‌های آموزشی نبود. تنها نتیجه‌یِ این برنامه‌ها، یادگرفتنِ فرم‌های جدید رابطه‌جنسی با فاحشگان و بالابردن ظرفیتِ شان در شراب‌نوشی و خرید بود. معیار شرابِ خوب البته از نظر اغلبِ در صد الکل بود، نه طعم و کیفیت. برخی به خاطر صرفه‌جوی در مصرف، باورود به فرودگاهِ دبی یک‌راست دیوتی‌فر‌ی‌شاپ می‌رفتند، جک‌دنیل و ریدلبل و ابسلوت و دیگر نوشیدنی‌های سنگین می‌خریدند. یک‌بار، خانم متیا زوپانچیچ – دوستِ اسلونیایی‌ام‌ـ در فرودگاه دبی از من پرسید که «شما افغانی‌ها چرا این قدر به شراب‌های سنگین علاقه دارید؟» با شوخی جواب دادم که نوشیدنْ امر فرهنگی است و این امر بر می‌گردد به ادبیاتِ فارسی: «حافظ گفته‌است شرابِ تلخ می‌خواهم که مردافگن بود زورش!». فقط شرابِ «مردافگن» می‌تواند ما را از شر و شورِ جنگ و انتحار، غافل کند. مفهوم «مردافگن» را تحت‌اللفظی توضیح دادم. شبِ بعد وقتی او را پیش هتل هلتون در مرینه دیدم، گفت: «اسد، تو به من دروغ گفته‌ای. مردانِ افغانی بیش‌تر به دنبالِ به زمین افگندنِ زنان است، تا مردان. دیشب، دو نفر، خیلی مرا اذیت کردند.» بعدن فهمیدم که توضیح من در باره «مردافگن» را روابطِ همجنس‌بازانه برداشت کرده است. خیلی خندیدیم. تفسیر هتل‌های دبی، از سفرهای رسمی افغانی‌ها آن بود که شب بدون فاحشه نمی‌خوابند. همچنین، برخی به صورت غیر رسمی در آخرهفته، بدون خانواده و به خاطر فحشا به دبی می‌آیند. این تفسیر بیش از آن‌که برداشتِ قالبی و استریوتایپ باشد، واقعی است. کارمندان بخش دولتی و غیردولتی، بخشی از کمک‌های بین‌المللی را در راه عیاشی و خوش‌گذرانی مصرف کردند. یادم می‌‌آید که شبی یکی از دبی‌‌‌رفتگان، خاطراتِ دبی را آن‌قدر با آب وتاب بازگو می‌کرد که انگار رابین‌سون کروزئه، کریستف کلمب یا ماركوپولو است. روایت بسیار ناهنجار از روابط جنسی که چهار نفر یک شبِ تمام را با دو فاحشه در یک اتاق گذرانده بودند. از اینکه چنین کاری را به صورتِ جمعي(ارجي) انجام داده بودند احساس غرور و افتخار می‌کرد. البته، ماجرای غم‌انگیز قصه این بود که به یکی از اساتید محترمِ دانشگاه بی‌احترامی و کسی پیش از او دست به‌کار شده بود. دلیل این بی‌احترامی را مستیِ بیش از حد می‌دانست و می‌گفت: «بعدن وقتی استاد فهمید که این کار به خاطر مستی بوده، عذر ما را پذیرفت و ما را بخشید!»

 

 

۴

 

 

عصرجدید با مهاجرت‌های جمعی و جابه‌جابی‌های جمعیتیِ گسترده همراه بود. سفر و مهاجرتْ بخشِ جداناپذیرِ زندگی عصرجدید و مردم افغانستان است؛ مخصوصن مهاجرت که تا پیش از بهارِخونین عرب، افغانستانی‌ها از این لحاظ در مقام اول جای داشت. تاریخ نوگرایی در افغانستان، در هرشکلش، تاریخ جنگ و مهاجرتِ اجباری است و دهه‌های پایانی قرن نوزدهم و بیستم افغانستان را می‌توان، دهه‌های جنگ و مهاجرتِ اجباری یاد کرد. گزارش‌هایی مستند و همراه با جزئیات در باره این مهاجرت‌ها در دست است. این گزارش‌ها به نحوی درک و فهم این مهاجرت‌ها را که عمدتن سیاسی است، ممکن می‌سازد. تاثیر این مهاجرت‌ها در ترکیبِ ساختار جمعیتی و در نتیجه، ساختارِ سیاسی مشهود است. فرمولِ اکثریت و اقلیتْ در همین مهاجرت‌های ریشه دارد. علاوه، بر مهاجرت‌های جمعی و اجباری، سفرهای فردی و اختیاری نیز وجود داشته است. دقیقن نمی‌دانم که از اواخر قرن نوزدهم به این سو، سفر چه معنایی داشته است و پیشنیان ما سفرهای اختیاری را چگونه تفسیر می‌کرده‌اند؟ قدر متیقن آن است که تقلیل سفر، در سکس و عیاشی پدیده‌ي جدید است و تاریخِ چندان طولانی ندارد. در متون قدیمی سخن‌های در بابِ فاحشگان آمده است. سعدی در آثار سعدی حتا از شاهدبازی و همخوابگی با امردان و جوانک‌های بی‌ریش سخن می‌رود که ابروان شان کمانِ قتلِ عاشق‌اند و گیسوانِ شان کمندِ عقلِ دانا. او، بی‌هیچ شرمی و ترسی از از خدای می‌خواهد جان در قدم آن‌ها ریزد، حتا اگر انگشتِ نمای خلق شود. تمامیِ این بازی‌های و سفر در جهانِ عینی و زبانی، به امید خودشناسی صورت می‌گیرد. پس از بازگشت از سفر است که سعدی به خود می‌رسد و «استاد سخن» می‌شود و «شیخِ اجل». اگر تجربه‌ی زبانی و ادبی را معیار قرار دهیم، از سفر نامه‌ی ناصرخسرو قبادیانی و تحقیقِ ماللهند بیرونی گرفته تا سفرنامه‌ی ریاضیِ هروی به کربلا از مسیر مشهد- اصفهان، همه به نوعی سفر روح و داستانِ خودشناسی است. معروف است که «فارابی در سفر و در زیر کتاب‌هایش مرد». سفرها و آوارگی‌های سهروردی، روشن‌ترین روایتی از خودشناسی است. روایتِ سفر روح بی‌خانمانی که هم‌بالِ جماعتِ مرغان، راه طولانیِ غربتِ غربی تا خودشناسی شرقی را طی می‌کند. ادبیاتِ فلسفه، فقط سفر ذهنی نیست، آوارگی در جهانِ واقعی است. اینکه ادبیاتِ صوفی‌گری، ادبیاتِ اخته و انزواگراست و خبرهای مربوط به مردم و اجتماع در آن بازتاب نیافته، بحثِ دیگری است ولی این امر را که مسئله‌ی آن‌ها خودشناسی است، نمی‌توان انکار کرد. اشعارسنایی، سفر پرماجرای روح به کوهِ قافِ خودشناسی است. منطق‌الطیر عطار همین‌طور. در افغانستان امروز، اما هرگز سفر چنین معنایی ندارد، مخصوصن برای کارمندان دولت و جامعه‌ی مدنی سفرهای خارجی، در فاحشه‌بازی و خرید تقلیل یافته‌اند. از این منظر نسلِ ما به رغمِ ادعاهایش، از نظر ذهنی و سطحی‌ترین نسل تاریخ است. تمامی گزارش‌های دولتی و غیر دولتی از جهان اروپا هرگز با گزارشی که فیض‌محمد کاتب در باره ایتالیا نوشته است، برابری نمی‌کند. گزارش کاتب از ایتالیا، جامع، مانع و دقیق است و در باب هنر و سیاست و فساد اربابِ کلیسا سخن‌های فراون دارد. خاطراتِ امان‌الله خان از اروپا نیز حاوی نکاتِ تاریخی بسیار ارزش‌مندی است. دولت‌مردانِ امروز ما با آن‌که تحصیل‌کرده‌ی اروپا هستند و گذرنامه‌ی اروپایی دارند، هرگز گزارش قابل توجهی از سفرهاشان منتشر نکرده‌اند. غیر دولتی‌های و تحصیل‌کردگانِ ما همین‌طور. لیست بلندبالای شرابِ سفیر افغانستان در کانادا، او را شهره‌ی بازارِ شراب ساخت. بیش‌ترین سفرها را داشته‌اند و به خاطر برنامه‌های آموزشی به کشورهای مختلف سفر کرده‌اند، اما حتا دانشجویان و تحصیل‌کردگانِ ما کمترین تماس را با دنیای مردمان دیگر برقرار کرده‌اند. حد اکثر با لباس‌های نو در مکان‌معروف و با مردان مشهور عکس گرفته‌اند. اگر سفرهای بی‌بازگشت را در نظر نگیریم، در حال حاضر، دو تفسیر عمده از سفر در افغانستان وجود دارد. ۱): زیارت و سفر معنوی، ۲): سفرهای تفریحی و شراب‌نوشی و فاحشه‌بازی. کسانی که به زیارت کربلا و حج می‌روند، حتا اگر به هدفِ سرقت و ادای قرضِ سالانه و یا خرید تلویزیون و اساس خانه بروند، سفر شان مقدس تفسیر می‌شود و کسانی که به جوامعِ غیراسلامی سفر می‌کنند، شراب‌خوار و فاحشه‌باز. نفسِ اینکه تعامل با آل سعود و شیوخ قم و کربلا معنویت و سعادت تفسیر می‌شود و سفر به جهانِ توسعه یافته شقاوت و عیاشی، فاجعه است. تفسیر معنوی از زیارت، البته مثل دیگر باورهای از قبیلِ سنگ‌سار و شلاق و حجاب، فاقد بنیانِ تجربی ‌ـ عقلی است و کاملن ریشه‌ی مذهبی دارد. همه می‌دانیم که پس از ملا و مولوی، حاجی‌ها و کربلایی‌ها، اغلب شیادترین افراد جامعه‌اند. تقلیل سفرهای بیرون از جهان اسلام در عیاشی، اما بنیان تجربی دارد. نمی‌خواهیم داوری اخلاقی کنیم که عیاشی و فاحشه‌بازی بد است یا خوب ولی بسیاری از کسانی که من تا هنوز برخورد کرده‌ام، جهان بیرون از افغانستان، مخصوصن جهان غرب را در شراب و فاحشه‌خانه خلاصه می‌کنند. از نظر آن‌ها این همه علم و تکنولوژی و هنر هیچ‌اند. غرب، شراب و فاحشه‌خانه است. بهشتَ موعود و جزیره‌ی فراموشی که جوی‌های شیر و شراب روان‌اند و فرشتگانِ خوش‌اندام، وقفه‌ناپذیر در اختیار مردان قرار دارند. کار، قانون و اخلاق و جان‌کنی و تلاش وجود ندارد. بارها در کامنت‌ها خوانده‌ام و یا در مسج و اسکایپ و وایبر به من گفته شده است که «تو در شراب و عیاشی غرق هستی!» هرگز فکر نمی‌کنند که نه هند، بالیوود است و نه غرب، هالییود. همه‌چیز واقعی است. حتی، اگر عیاش و شراب‌خوار باشیم، عیاشی پول و امکانات می‌خواهد و کسانی که پول رفتن به رستورانت‌های کابل را ندارند، به‌یقین پول عیاشی در غرب را ندارند. به نظر می‌رسد این روایت از سفر تجربه‌ی جدید و ساخته و پرداخته‌ی کارمندانِ سفارت‌خانه‌ها، تکنوکرات‌های دولتی، جهادی‌های پول‌دار، نمایندگان پارلمان و کارمندانِ عالی‌رتبه‌ي نهادهای مدنی است، که کمک‌های بین‌المللی را غارت و در راه عیاشی و خوش‌گذرانی به باد دادند. پس از بازگشت همین تجربه‌ها را در محافل عمومی، اداری و خصوصی بازگفتند و روایتی را برساختند که در آن سفر، هم‌ارز فاحشه‌بازی‌ و شراب خواري،،به شمار می‌رود.

 

 

۵

 

رابطه‌ی مرد افغانی با جنسِ زن در مجموع رابطه‌ی رمزآلود است و مرموز. كين و عشقِ همزمان. به‌جز مردانِ عربستانِ سعودی که از فرط عشرت شهوت و چاقیِ پولِ نفت می‌ترکد، کم‌تر مردانی در دنیا به اندازه‌ی مردِ افغانی، نسبت به زنش بی‌اعتماد است. بدل‌کردن زن به «رمز» و پنهان‌کردن او در پشتِ چادر را می‌توان اوجِ بی‌اعتمادی دانست. از منظر روان‌شناسی، بی‌اعتمادی، ریشه در اخلاقِ حقارت دارد. مرد افغانی، در هرکجا دم از «غیرتِ ناموسی» می‌زند. غیرتِ ناموسی، اما بیش از آن‌که نشانِ شجاعت و اعتماد بنفس باشد، نشانِ ترس از ازدست‌دان و اعتراف به حقارت و شکستِ مرد در برابر زن است. چادربرقع، نوعی شرم و نماد بصریِ عدمِ اعتمادبنفس مرد افغانی است. او با پنهان‌کردن بدنِ زن عملاً و علناً اعتراف می‌کند که من در برابر تو کم‌ آورده‌ام و نمی‌توانم بخشی از نیازهایت را برآورده کنم. سلبِ آزادی‌های انسانی زن را هر قسمی توجیه کنیم، نوعی بی‌اعتمادی به خود و اعتراف به ناخویشتن‌باوری است. اینکه ملاها و مولوی‌ها و حتا پلیسِ کابل زنان و دختران به‌خاطرِ لباس‌های چسپان ملامت می‌کنند، حکایت‌گرِ وضعیتِ رقت‌انگیزی مردانِ ناخویشتن‌باوری است که خم و پیچِ اندامِ زنی، خدا و شریعت و دین و آیین و قانون وکنترل‌هایِ رسمی و غیررسمی را ضرب صفر می‌کند. تمام آموزه‌های دینی و اخلاقی، به شمول خدای بینا و دانایی که ناظر و تماشاگر صحنه‌های جنسی است و هم‌بسترشدن بندگانش را به صورت زنده تماشا می‌کند، در برابر وسوسه‌ها‌یِ شیطانی زن بی‌اعتبار می‌گردد. چه رقت‌انگیز وضعیتِ آن‌خدایی، که در برابر جذابیت‌های زن کم می‌آورد! خلائی در مرد افغانی وجود دارد که کوشش می‌کند رابطه‌ي زنش را با دنیای بیرون قطع و او را از انظار دور نگه دارد. مردی که به توانایی‌های عاطفی و جسمی و جنسیِ خود اعتماد دارد، دلیلی نمی‌بیند که زنش را در پشتِ چادر پنهان کند. حتی اگر ناتوانی‌های مرد افغانی در برآورده‌سازی نیاز‌های زن را نادیده بگیریم، باز هم مرجعِ نهایی این ترس مرد است نه زن. مردان افغانی بیش از هر مردی هم‌صحبتی با زنان را دوست دارند. معلوم نیست در پشتِ پرده‌ی انترنت و تلفن چه خبرهایی است. زنان و دختران زیادی را می‌شناسم که از پیام‌های عاشقانه‌يِ مردان، شکایت دارند، خسته‌اند و حتی فضای اجتماعی را ترک گرفته‌اند. بارها دوستانم شکایت کرده‌اند از اینکه فلان مامور بلند رتبه‌ی دولت، فلان جنابِ روشنفکر و نماینده‌ی پارلمان، مدیران برنامه‌های تلویزیونی‌ـ‌رادیویی و رئیس ادارات و نهادهای مدنی، مدام برایم پیام‌های عاشقانه می‌فرستد و نمی‌دانم چه کار کنم؟ مواردی هم اتفاق افتاده است که یکی از نماینده‌ی پارلمانِ بسیار سرشناس و مدافعِ حقوقِ زن، به یکی از دوستان ما پیام‌های عاشقانه فرستاده است و ما به طرزِ بیان، زبانِ دری ناب و پر از غلطِ املایی و زاری و التماسِ او خندیده‌ایم: «چشمای تَه خیلی مقبولکه. چیقه زِبان شیرین داری. بسیار به لسانِ روان گپ می‌زنی». پارادوکسِ غیرتِ افغانی هم در همین است. امر سرکوب‌شده باز می‌گردد. به‌همان میزان که مرد افغانی زن خودش را از سخن‌گفتن با اجتماع محروم و او را در لای حجاب پنهان می‌کند، به همان میزان به سخن‌گفتن و برهنه‌کردنِ ناموسِ دیگران تمایلِ آشکار دارد. به همان میزان که روشنفکرِ ما در باره حقوقِ زن سخن می‌راند و مردم را به حضورِ زن در جامعه تشویق می‌کند، بر زنِ خودش ستم روا می‌دارد، او را به ماندن در خانه ترغیب و بر او خیانت می‌نماید. زن، آیینه‌ی غیرتِ ناموسی است. فرهنگ چشم‌چرانی، عام است. وقتی زنی در خیابان راه می‌رود، مردانی که نگاهِ جنسی را به زن را حرام می‌دانند، فقط او را نگاه نمی‌کنند، در عالم تخیل او را لخت و در همان‌جا با او می‌خوابند. یک‌بار بعد از کنسرتِ رضا رضایی، با منصور و حارث، از هتل کابل‌‌دبی، طرف حوزه سه می‌رفتیم. در مسیر راه سه‌نفر با موترکرولا دنبال دوتا دختر راه افتاده بودند و در سرکِ عمومی بین موتر جلق می‌زدند. شکایت از آزاردهندگان نیز در چنین مواردی ره به جایی نمی‌برد. اجتماع و حتا نیروهای امنیتی و پلیس معمولن آزار دهندگان را حق به‌جانب دانسته و زنان را تقبیح و ملامت می‌کنند. نشان‌دادن آلتِ تناسلی شق‌شده به زنان و حتا دخترانِ خردسال و زیر سن، امر معمول و پیش پا افتاده است. آزارهای خیابانیِ از این دست را هر روز شاهدایم. فرمولِ قدیمیِ خانواده، پاسخ‌گویی وضعیتِ جدید نیست. هرآن‌چه تحتِ عنوانِ فحشا محکوم می‌گردد، نابهنجارتر از امر سرکوب‌شده، در فاحشه‌‌خانه‌های جهان و زندگیِ زیر زمینی کابل سر بر می‌کشد. پوشش اجباری و تاکید برحجاب، خود دال بر آشوبِ جنسی است. رابطه‌ی جنسی طالبان با گاو در بدخشانْ که عکسِ و فیلمِ آن رسانه‌ی شد و تقریبن همه آن را به عنوان رسوایی اخلاقی محکوم کردند‌، رفتار عملیِ گروهِ دینی است که به خاطر رابطه‌ی جنسی، سر زنان را با تفنگ می‌شکافتند. افشای این فیلم اما فقط بحرانِ رابطه‌ی جنسی در بین طالبان نبود، این بحران همگانی است. کمتر مرد افغانی وجود دارد که سکسِ حیوانی و رابطه‌یِ جنسی با حیوانات را تجربه نکرده باشد.
 

 

 

چشمانِ معصومِ فاحشه – ۶
----------------------
حیوان‌خواهی و رابطه‌جنسی‌ با حیواناتْ خاص مردانِ افغانی نیست، ناشی از یک وضعیتِ نابهنجارِجنسی و عاطفی است. این موضوع، از نظر همزمانی و در زمانی تقریبن فراگیر است و ردپای این گرایش را می‌توان تا نخستین آثار هنری و غارنگاری‌ها واستوپه‌ها و معابد دنبال کرد. چنین چیزی در دنیای متمدن نیز کم نیست. گذشته از عصرِ آشوبِ جنسی که انسان هنوز «چه‌فرقی‌می‌کند؟» را کشف نکرده بود، پس از شکل‌گیری پیدایشِ خانواده و نهادِ ازدواج، چنین‌گرایشی با قوت و حدتْ ادامه داشته است. تصاویر و داستان‌هایی در باره رابطه‌یِ جنسی زنان با حیوانات نیز وجود دارند. اغلب دوستان داستانِ «کنیزک» در مثنوی معنوی را خوانده‌اند. مولانا باور کلامی و الاهیاتی‌اش در باره‌ی عدمِ حجیتِ قیاس در اسلام را با تمثیلِ رابطه‌ي جنسیِ کنیزک با خر توضیح می‌دهدکه به‌دلیل قیاس‌کردنِ خود با زن ارباب با خر رابطه‌ی جنسی بر قرار می‌کند، اما به دلیل بی‌تجربگی و ناآشنایی با فت و فون این کار، زندگی‌اش را برباد می‌دهد. این عارفِ آواره که مسیر بلخ‌ـ‌قونیه رقصان و مستان می‌پیماید، هیچ شرمی ندارد از اینکه بگوید: «تو شهیدی دیده‌ای از کِیرِ خر»؟ این گرایش در میانِ مردان اما بیش‌تر است. ساختار فقه اسلامی در باب‌های حدود و محرمات و نجاسات، نشان می‌دهد که رابطه‌ي جنسی با حیواناتْ ساختارِ به تمام مردانه دارد و از «وطی‌کردن» و «منی‌ریختن در بطن حیوانات» سخن می‌گوید. اگر «کسی حیوانی را وطی کند(خمینی: مسأله ۳۵۱ )»، «اگر کسی به اسب و الاغ و قاطر دخول نماید»، اگر «کسی گاو و گوسفند و بزی را وقب و وطی نماید»، نشان ساختار مردانه‌ی حیوان‌خواهی است. تحلیلِ اجتماعی و روان‌شناختی احکام فقهی مربوط به ، هم از نظر زبانی و هم از نظر محتوایی، رازهای زیادی را در باره‌ی حیوان‌خواهی مردان در جامعه‌ی اسلامی افشا می‌کند و از شکستِ خدا و اخلاقِ دینی، در برابر حیوان‌خواهی مردان حکایت دارد. در احکام فقهی مربوط به حجاب و پوشش، بیش‌تر زنان را مخاطب قرار می‌دهند و احکام فقی رابطه‌ی جنسی باحیوانات مردان را. بحث اصلی نجاست شاش و سرگینی که با منیِ نجسِ مرد آلوده شده است. بسیاری از فقهاء از جمله شیخ‌انصاری، از فقهای بزرگِ اهل تشیع، استفاده از چنین سرگین‌هایی را به منظور گرم شدن، مشروط بر آن‌که زیر سقفِ بسته نباشد جایز دانسته‌اند. نحوه‌ی کیفر دادن حیوانِ مدخوله، نیز میدانِ اجتماعی این رابطه را به خوبی روشن می‌کند. بر وجوبِ سوزاندن و تبعید حیوانِ تجاوزشده، اجماعِ فقهی وجود دارد. بیرون‌راندن حیوان از شهر نشان‌گر آن است که رابطه‌ با حیوان خاص روستائیان نیست، در شهر نیز وجود دارد. جالب‌ این‌جاست که به جای مرد حیوان‌باز، حیوان مجازات و اعدام می‌شود. این حیوانات به طرز عجیبی به سرنوشت‌ها زن‌ها گرفتار می‌شوند. درست همچون زنی که پس از افشای رابطه‌ی جنسی، سنگ‌‌سار، سلاخی، تبعید و آتش زده می‌شود، حیوانِ بی‌زبان نیز پس از افشای رابطه‌ی جنسی از شهر تبعید و در دشت و بیابان تعذیب و آتش زده می‌شود. اما همیشه چنین نیست. گاهی مردانی که مرتکبِ چنین‌ کاری شده‌اند، نیز راه تبعید و آوارگی را در پیش گرفته‌اند. بنیان‌گذار و رئیسِ «انجمنِ فاطمیه» در مشهد، یکی از این آوارگان است. او، پیش از آوارگی ملای قابلِ اعتماد بوده و مردم را به عبادتِ خدا و دوری از فحشاء و منکرات دعوت می‌کرده است. یک‌بار هنگام رابطه با اسب «بی‌احتیاطی» می‌کند و مردم او را می‌بیند. این خبر دهان به دهان می‌شود و در کل منطقه می‌پیچد و «ملای اسب‌کُس» لقب می‌گیرد. هرچند افشای این رابطه در درازمدت پایگاهِ اجتماعی او را متزلزل و با خطر مواجه نمی‌کرد، ولی به هرحال او منطقه را رها و به «نجف» کوچ کرد و در حوزه‌ی علمیه‌ی نجف به تحصیلاتِ دینی خود ادامه داد. پس از چند سال تحصیل در نجف، به مشهد بازگشت، شناسنامه‌ی ایرانی گرفت و «انجمنِ فاطمیه» را تاسیس، و کتاب‌هایی را در باره فضایلِ اهل‌بیت و مناسکِ دینی منتشر کرد. با آن‌که قصه‌ی ملای اسب‌کُس را تقریبن همه به یاد دارند، در حال حاضر مردم احترام خاصی به او دارند. نمی‌دانیم که سرنوشتِ اسبِ مدخوله به کجا رسید ولی می‌دانیم که درست مثل طالبان که هم سنی‌رادیکال‌اند و هم حیوان‌خواهِ تمام عیار، رئیسِ انجمنِ فاطمیه و بسیاری از علمای رادیکالِ شیعه و نظریه‌پردازانِ حجاب و عصمت و عفتِ زن، نا بهنجارانِ جنسی و در ارتکابِ فحشاء و دریدن پرده‌ی عفت و عصمتِ مادینگان ـ‌اعم از انسان و حیوان‌ـ، سرآمد روزگاراند و بر اسبان و خران و گاوان و بزغاله‌گان و گوسفندان هم رحم نمی‌کنند.
------------------------------------------------------
پ. ن: شاید برای برخی پرسش‌انگیز باشد که در چنین موقعیتِ بحرانی چرا به این موضوعات پیش پا افتاده پرداخته شود؟ حق با آن‌هاست. وقتی انتحار و خشونت بیداد می‌کند، پرداختن این موضوعات ضرورت اولیه نیستند. ولی اگر عمیق شویم، ریشه‌های بحران سیاسی‌ـ‌اجتماعی موجود به همین موضوعات خرد و پیش و پا افتاده می‌رسد. نقد سران ضروری ولی خطاست اگر رابطه‌ي عینی سر و تن را انکار کنیم. سر بریده، توانِ ادامه‌ی حیات ندارد. بدی‌های در بدنه و در متن فرهنگی است که چنین سرانی از آن سر بر می‌کشند و با خیال راحت به حیاتِ خود ادامه می‌دهند.
 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۲۴۸               سال  یــــــــــــازدهم                    سنبله/میزان        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی      شانزدهم سپتمبر     ۲۰۱۵