کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

شهلا لطیفی

    

 
عشق بی دلیل

 

 

 

زن در پشت پنجره به روی میز چوبي که پایه هایش قدری لرزش داشت مصروف نوشتن قبض برق و دیگر صورتحساب های ماهانه بود. سردی زمستان و نداشتن پول کافی خیلی افکارش را در بند پریشانی کرده بود، لیکن با هوش و دقت نمی گذاشت این همه بار تنهایی و مشقات افسرده اش کند. آخر کتاب چهارمش -رمان خیلی پرهیجان زیر چاپ بود و چاپ کننده هم وعده های چرب و بامزه ای برایش داده بود. ناشر، مردی مجرب و سالخورده ارزشمندیی قلم این زن را خوب می فهمید و برایش در ملاقات اخیر گفت: قلم تو در قلب هر خواننده عشق می کارد. و زن با تبسم تلخ چنان توصیف را پول مصارف سال جدیدش می دانست و با متانتی تأسف آمیز جواب داد: ای کاش برای فروش نمی نوشتم، بویژه این رمان آخر را
ناشر که لبخندی، چهره استخوانیش را باز کرده بود با مهربانی دست زن را فشرد: مگر چرا باید برای زحمت و وقت خود مزد نگیری؟ در آن عیبی نیست. و چرا بویژه این کتاب؟
زن با ترنم صمیمی جواب داد:چون هر جمله ای این کتاب از قلبم ریخته است.
مرد با هوشمندی پاسخ داد: میدانم! همه کتاب هایت عقاید ترا خیلی خوب می رسانند. اما چرا اینقدر مأیوس هستی؟
زن قطره ای اشک را که در گونه لطیفش لرزان بود با سرانگشتش بلعید:چون این رمان قصه اخیر من است.
مرد با عاطفه به زن نگریست و فشار دست مهربانش بروی دست زن قویتر شد: ها، وقتی مرورش کردم دانستم. و باور کن آرزو داشتم که در اخیر کتاب، داستان رنگ خوشبختی و ثبات را بگیرد
زن خندید و سینه های برجسته و گردن بلندش امواج از زیبایی و غرور را در اتاق ریخت و ناشر سخت مبهوت چنان موجود ملکوتی شده بود و با یک کنترل غیرطبیعی آب دهنش را قورت داد.
زن پی سخنانش را گرفت:میدانی، من جاهل نیستم. همه ای این وقت را که با من سپری کرد به اندوخته هایم افزود تا من بیشتر انفرادی بی اندیشم و پیش بروم و به مرد، با آسانی هرگز اعتماد نکنم. و آن فصل زندگیم را با این داستان بلند تمام کرده دروازه رابطه ها را کامل ببندم. و تازه همه چیز را با حلول سال نو فقط با خود -ایده آل و انتزاعی شروع کنم. در واقعیت من از انتظار، دروغ و مکر دگر خسته شده ام. آخر باید روشنایی را دید، نه؟
ناشر که با تحیر به اعترافات نویسنده رؤیایی اش گوش می داد، فقط با تبسم سرش را با علامت تأیید کردن جنبانید.
زن با آهستگی از جا برخاست و موهای آویخته ی یک بغل رخسارش را دست کشید و با چشمان گره شده به نقطه ای، سوی پنجره فراخ قدم گذاشت و جملاتی را بر لب آورد که مرد سالخورده را در صندلی با همه آرمان های گل کرده اش میخکوب ساخت.
دگر از طبیعت خواهم نوشت. از آسمان و زمین و گل ها و سبزه ها. از عشق، حقیقت و خیال دیگر بیزار شده ام. قصد دارم سفری به هیمالیا و آرژانتین داشته باشم و اگر شد همان جا طوری زندگی کنم تا با طبیعت روبرو باشم و از شهر و آدم و غل و غش دروغ و تنبیه شدن بی آسایش کاملن فاصله بگیرم و با یک بارگی چرخید و با هیجان بسوی مرد شتافت:بگو که نظر من خردمندانه است، بگو که مرا با چنین تصمیم همراهی خواهی کرد؟ در این پنج سال وابستگی من با تو- ترا یگانه دوست قابل اعتماد می پندارم.
مرد که قلبش اسیر بود و روح و بنیادش تسخیر شده این رؤیای هستی- بی دلهره جواب داد: من همراهی ات می کنم.
سال ها در کلبه اش آسوده و قشنگ گذشت.عظمت قرار و طبیعت آزاد، زن را به شهکارهای ادبی وصل نمود. امروز این زن، زنی بود با زیبایی های دیروز و امروز آمیخته که دیگر از درد و ناشادی ها خیلی دور بود. و در تپه ای زندگی داشت که اکثرآ آفتابی بود و همسایه های دور و برش حیواناتی بودند سراپا عشق. و یگانه انسانی در زندگیش همان ناشر نزدیک به قلبش بود که بوسیله نامه و مکاتبه روابط و پیوند کاری شان را زنده نگه داشته بودند و اکنون که مردی کهن سال دیگر از کار زمین گیر شده بود بواسطه پسرش دست همکاریش را با زن قائم نگهداشته بود- زنی که فقط به وی اعتماد داشت.
زن نمی دانست که در این روز سرد بارانی چرا دلتنگ کتاب هایش شده بود. کتاب های که برای وی مانند کودکانش بودند، اما هیچ کدام را بعد از بدست آوردن شان باز نکرده بود. چون از عمق دل می دانست که هر کتابش چی را احتوا می کند و هم از کیفیت چاپ شان بدست ناشر با اعتمادش خیلی متیقن بود. اما امروز درباره هر کدام حس عجیبی داشت مانند حس قرابت و یا از دست دادن یک عزیز. پس با ملایمت از بستر خود جهید و پاهایش را میان کفش های خنک زده اش کرد.شال آویخته بستر را به دورش پیچانید و به روی تاقچه ی کتاب ها خیره شد و با لمس شفقت بار به رخسار همه دوازده کتاب بوسه نهاد. لیکن با یک کششی بی درنگ کتابی را که (عشق ماندگار) نام داشت و سه ماه قبل از چاپ گرفته بود به روی سینه اش فشرد.
گویا دلش به آن می تپید. کتاب که درباره روال زندگیش در دهکده سرسبز و خلوت آمریکای جنوبی قصه میکرد در آغوشش تنگ گرفت. و حسرت بار از دریچه به بیرون نگریست که طوفان و رعد و برق را در خود داشت، اما به دلیلی از غرش آسمان و حال و هوا خیلی راحت گرفت. هنوز چند صفحه ای را پشت سر نگذاشته بود که از بین کتاب قطعه کاغذی بیرون پرید
زن متحیر پارچه کاغذ را از روی زمین برداشت و با شتاب به روی چشمانش گشود.
ای زن رؤیا، بعد از رفتنت همه را از دست دادم، حتی رغبتم را برای زیستن. وقتی اینجا برای تو قول همکاری دادم و ایده سفرت را پشتیبانی کردم، صرف به خاطر رضایت تو بود. چون می دانستم خیلی زخم خورده ای و جای خلوتی برای راحت تن و مغز خویش نیاز داری. اما این را تو نمی دانستی که من عاشقت بودم و از برای آرامش تو هرچه را حاضر بودم قربانی بدهم. و من نمی دانستم که باری رفتن تو بر شانه های قامت من خیلی سنگینی خواهد نمود. و اکنون که در بستر بیماری نفس می کشم فقط خواستم پیش از رفتن احساس مرا بدانی تا باشد این پیرمرد سرانجام با آرامی بخوابد.
زن ناخودآگاه گریست و همزمان، رعدی چون شعاع مهری یک عزیز از دست رفته، از پنجره اتاقش عبور کرد. و زن دانست که عزیز بااعتباری را از دست داد. و با گریه های خموش، عشق با معني را در قلبش پرورانید. و موج انگیزه ای در سرش غوطه زد تا اینبار از یک رفیق بنویسد-از رفیق بااعتباری که دوباره قلب زن را با عشق انسانی آشتی داد و برایش از حجیم بودن مهر واقعی مزه ای چشانید بی دلیل.

شهلا لطیفی
07-05-2015
 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل  ۲۴۷                 سال  یــــــــــــازدهم                    سنبله        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی      اول سپتمبر     ۲۰۱۵