کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

 

    

 
والت ويتمن (١٨١٩-١٨٩٢)
گزارنده به فارسى: تراب صورتگر

 


متولد ٣١ ماه مى ١٨١٩ در لانگ آيلند - نيويارك. او فرزند يك نجار معتاد به الكهول و تنها چند سال اندك تحصيل رسمى داشت. در سن يازده سالگى در يك دفتر شامل كار شد و بعد كارگر چاپخانه، كاتب دفتر، معلم در ١٧ سالگى و خبرنگار در ٢٢ سالگى و بلاخره پرستار داوطلب در جنگ داخلى.

به گفته ى خودش تا سال ١٨٥٥ روزگارش را به مطالعه در شعر رومانتيك انگليسى، شعر و فلسفه ى امريكايى، فلسفه ى آلمانى، تاريخ و ساينس و خواب و روياى روزانه ميگذراند.

در ماه جون سال ١٨٥٥ مجموعه ى شعرش را به نام "برگ هاى علف" كه شامل دوازده قطعه شعر بود با پول خودش در ٧٩٥ جلد چاپ كرد. شعر نخستين اين مجموعه يك شعر طويل بود كه شامل ١٣٣٦ فرد بود و عنوان نداشت. اين مجموعه در سال ١٨٥٦ دوباره چاپ شد و شعر نخستين عنوان "شعر والت ويتمن - يك امريكايى" را به خود گرفت. در چاپ سال ١٨٨١ اين شعر عنوان "سرود خويشتن" را به خود گرفت.

والت ويتمن بيشتر روزگار هنرى و خلاقيت اش را مصروف كار و اصلاح مجموعه اش "برگ هاى علف" كرد. والت ويتمن امروز به عنوان بزرگترين شاعر تاريخ امريكا مطرح است. شعر "سرود خويشتن" معروف ترين قطعه شعر در امريكا به حساب مى آيد.

من درينجا كوشيده ام سه قطعه شعر كوتاه از والت ويتمن را به فارسى برگردانم و همچنان ٣٧ فرد نخستين "سرود خويشتن" را از چاپ ١٨٥٥.

"ياد گار شاعر"

نه ابزار كار براى دهقانى،
و نه هيچ اختراع ديگرى،
از من به يادگار خواهد ماند.
نه ميراث پول، نه كتابخانه اى يا شفاخانه اى،
نه يك ذره از شجاعت براى ميهنم،
نه يك اثر ادبى،
يا هوش و خرد - و نه كتابى در قفسه اى:
تنها اين سرود ها،
و اهتزاز آن در هوا،
را ميگذارم،
براى عاشقان و رفقا.

++++++++

"براى آنكه به زودى ميميرد"

از ميان همه من ترا انتخاب كردم، پيغامى برايت دارم:
تو ميميرى - بگذار ديگران هر چه ميخواهند بگويند، من دو پهلو حرف نخواهم زد،
من دقيق و بيرحم خواهم گفت، مگر من دوستت دارم - راه نجات برايت نيست.

آهسته، نرم، دست راستم را رويت ميگذارم - تو آنرا فقط حس خواهى كرد،
من با تو بحث ندارم - من سرم رانزديكت مى آورم،
خاموش پهلويت مينشينم - من وفا دار به تو خواهم بود،
من بيشتر از پرستارم، بيشتر از پدر و مادر و همسايه،
من پاك ات ميكنم از هر چيز جز خودت، جسمت را و روحت را - براى هميشه
( جسدى را كه باقى ميگذارى نجس است).

خورشيد با انفجار آشكار ميشود بر هر جهت!
پُر از افكار قوى، و صميميت و اطمينان - تو لبخند ميزنى!
فراموش ميكنى كه بيمارى، من فراموش ميكنم كه تو بيمارى،
تو دارو ها را نمى بينى - گريه ى دوستان آزارت نمى دهد - من همراهت هستم،
من ديگران را از تو جدا ميكنم - هيچ چيزى براى غمخوارى نيست،
من اظهار تاسف نميكنم - من برايت مباركباد ميگويم.

+++++++

"خواب يك رويا"

من در خوابم يك رويا را ديدم،
روياى شهرِ مقاومت،
شهرِ شكست ناپذير در برابر حمله،
حمله ى تمام زمينيان،
روياى شهرِ نو، شهرِ ياران.

در آن شهر،
هيچ چيزى بزرگتر از عشق نبود،
عشقِ تنومند،
و هر لحظه سرشار بود از دوستى،
و مهر،
در كردار مردان،
در نگاه شان،
در گفتار شان.

++++++++

"سرودى براى خويشتن"

من خويشتن را تجليل ميكنم،
و آنچه من فرض ميكنم شما هم فرض كنيد،
براى آنكه هر ذره اى كه به من تعلق دارد به همان خوبى به شما هم تعلق دارد.

من در بيهودگى پيتو ميكنم و روحم را در آن مهمان،
تكيه ميكنم و در آرامش پيتو....با تماشاى يك نيزه از علف هاى تابستان.

خانه ها و اتاق ها پُر از عطر اند.... تاقچه ها پُر از عطر اند،
من بوى خوش را حس ميكنم، آنرا ميدانم و دوستش دارم،
بوى عطر مرا هم مست خواهد كرد، مگر من نمى گذارم.

هوا عطرى نيست.... مزه ى عطر را ندارد.... بى بو است،
براى من هميشه هست.... من عاشقش هستم،
من در كنار درياچه در بين درختان خواهم رفت و با آنها يكى و عريان خواهم شد،
من ديوانه وار ميخواهم با آنها در تماس باشم.

غبارِ تنفسم،
پژواك، موجها، آوازه ى نجوا.... تارِ ابريشم، شاخچه، تاك،
تنفس كردنم، الهامم....تپيدن قلبم....جريانِ هوا و خون در شش هايم،
بوى برگهاى سبز و برگهاى خشك، و ساحل و سنگ هاى تيره و سياه در كنارِ دريا، كاه در طويله،
صوت حرف هاى خشن در صداى من....حرف هايى كه در پيچش باد گُم ميشوند،
چند بوسه ى نازك....به آغوش گرفتن ها....كنار بازو را فشردن،
بازى سايه و روشنى درختها زمانى كه نرم نرمك شاخچه ها تكان ميخورند،
لذتِ تنهايى و يا لذتِ ازدحام خيابان ها، يا در كنار مزرعه روى تپه ها،
احساس صحتمند بودن....لذتِ چاشت....سرودِ برخاستن از بستر و ديدارِ خورشيد.

آيا دركِ هزار هكتار را كرده اى؟ آيا دركِ زمين را كرده اى؟
آيا تلاشِ براى آموزش خواندن را به خاطر دارى؟
احساسِ به خود باليدن را بعد از فهميدنِ شعر؟

با من باش امروز و امشب را تا منبع هر شعر را بدانى،
خوبى زمين و خورشيد را.... و مليون ها خورشيد ديگر كه باقى مانده،
هيچ چيزى را بعد ازين از دست دوم و سوم نخواهى گرفت.... نه خيال پرورى را از لاى كتابها،
از نگاهِ من نيز نخواهى ديد، نه از من چيزى را خواهى پذيرفت،
تو به هر چيز گوش خواهى داد و براى خود انتخاب خواهى كرد.

من شنيده ام كه سخنگويان چه ميگفتند.... سخنِ آغاز و انجام،
مگر من سخن از آغاز و انجام نمى گويم.

هيچ زمانى آغاز بيشترى نبود از حالا،
نه جوانى و نه پيرى بيشترى از حالا،
و نه كمال بيشترى خواهد بود از حالا،
و نه بهشت و دوزخ بيشترى از حالا.

اصرار كن، اصرار كن، اصرار،
هميشه، چون اصرارِ دنيا در زادن.

....

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۴۴                  سال  یــــــــــــازدهم                      سرطان/اســـــد        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی       ۱۶  جولای     ۲۰۱۵