کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

۱

 

 

 

۲

 

 

 

۳

 
 

   

مریم محبوب

    

 
عنبر و عود

 

 

تارا ... تارا ... تارا  ...

 سجنا که تا لحظاتی پیش ، با غرور و اشتیاق ، کوچه پسکوچه ها را طی کرده بود و در هیجان دیدار تارا ، گرمی هوا و چاشت ترق را احساس نکرده بود و شوردیدن تارا ، او را بی خود و رها ، رو بسوی دواخانه پرواز داده بود ، اکنون چه می دید ؟! چه شده بود ؟ چرا همه چیز به یکباره پیش چشمانش تاریک شده بود ؟! مگر خورشید گرفته بود ؟! در این تاریکی این سرباز ها با تارا چه کار دارند که کشان کشان او را از دواخانه بیرون آورده اند ؟! چه گپ شده که مردم برای سیل  از دکان های شان بیرون آمده اند؟!

_ آقا.........صاحب .....آقا......

جیغ نا به هنگام زنانه یی و پرواز پرنده بی رمق از خرند بام دواخانه ، هوش گمشده سرباز تفنگداری را که در حال چرت زدن است وظاهراً در کنار موتر ایستاده و امنیت را گرفته ، به خود می آورد و رو به سجنا ، فریاد می زند :

_ دیوانه شده ای ...زنکه بی حیا ! خیال کردم ترا گژدم گزیده ! می خواهی که ترا هم با خود ببرند . چپ باش ... چپ !

 سرباز ها از زیربغل تارا گرفته اند. در حالیکه سر و گردن تارا رو به پایین آویزان است و  زانوانش خم برداشته اند، پیش چشمان وحشتزده سجنا ، بیهوش و بیخود از دواخانه بیرون آورده می شود .

  چشمان سجنا از حدقه بیرون می آید و نگاه وحشتزده اش لحظه یی خشک و بیحرکت بسوی تارا و پیراهن خون آلودش بخیه می خورد. ناگهان از لهیبی که  در صندوق سینه اش سربالا می کند، فریاد جگرسوزی می کشد و سراسیمه گاهی به تارا و زمانی به سربازها نظرمی کند . پاهایش می لرزند وسرش سنگین می شود . حس می کند شاهرگش در کاسه سرش منفجر شده و خون از چشمها و پرخانه های بینی اش  به بیرون فوران  دارد . دستانش سست می شوند دستمالی که به لای آن کاسه غذای تارا را پیچیده بود ، از دستش به زمین می افتد.افتادن و شکستن کاسه ، سجنا را از جا می جهاند و او را چون پاره سنگی ، بسوی پیاده رو و از آنجا به درون دواخانه پرتاپ می کند . زینه ها را دیوانه وار بالا می رود ، نه از آقا و نه  هم از فخرالدین شاید از در و دیوار می پرسد :

_ چرا ... چرا او را ... می ... برند

سجنا منتظرنمی شود ، دوباره از دواخانه بیرون می زند .

سربازها زینه های دواخانه را طی کرده اند و اکنون از پیاده رو دور شده اند و این طرف جوی رسیده اند . سجنا بدون واهمه و بدون ترس خیز می زند وقد راست جلو سرباز ها میگیرد:

_ او را کجا می برید ... هر جا می برید منهم با او می آیم .

سربازی که بازوی راست تارا را گرفته ، نگاه سرد و زمختی به سجنا می اندازد و با پشتلگدی به  دلک پای او می کوبد و با تحکم می گوید:

_ دور شو از سر راه وگرنه لاشت می کنم !

سجنا گریان و آشفته و بی تفاوت به تهدید سرباز ، خود را به تارا نزدیک می کند:

_ به من بگو چرا ترا گرفته اند ، به من بگو ...

جوابی نمی شنود . تارا  غرق در خون ، سرش خم است و انگار گردنش شکسته باشد ، کله اش به روی سینه اش لق می خورد . خون جلو چشم سجنا را می گیرد . راه کج می کند وشیون کنان به دواخانه می دود :

_ آقاصاحب ... تارا را بردند ...آقا صاحب کمک ..

ولی جوابی نمی شنود . آسیمه سراز دواخانه بیرون می شود و رو به سرک می دود:

_ او چه گناه کرده ... چرا او را می برید ...

جیغ می کشد و رو به سوی مردمی که سر های شان را از دکان ها و مغازه ها بیرون کرده اند و با وحشت ، به او و سربازان و تارا  چشم دوخته اند ، دست و بال می زند :

_ کمک .... کمک ...

و گریان وفریاد کنان رو به سرباز ها  می دود .

_ او را کجا می برید ...

سرباز بدقواره و خشنی ، که پشت اشترنگ موتر نشسته ، سرش را از شیشه موتر بیرون می آورد و قصد دارد که با آواز غور و زبان زشتش ، سجنا را دور کند :

_ پیش نیای که گفتم ماچه خر ... آرام باش . می خواهی مردم را به سرت جپ بدهی . آرام باش !

این گپ ها و بیراهه گفتن ها ، بگوش سجنا که برای رهایی تارا ، بی باک و نترس به هر سو روان و سرگردان است ، کارساز نیست . خود را در مابینجای پیاده رو می افگند و رو بسوی دواخانه از ته دل ، فریاد می زند:

_ آقا صاحب ....

و بی تابانه مردم را از سر راهش پس می زند  و بسوی دواخانه می دود. نا رسیده به دواخانه فریاد می کشد:

_ آقا صاحب ... فخرا ...

نه فخرالدین جوابش را می دهد و نه آقا صاحب . بر می گردد . سجنا گویی برای رهایی تارا ، با خرمنی از آتش دست به گریبان است .  بین بیرون و درون دواخانه و زینه ها و سرک ،  به یک نفس  بالا و پایین می دود و باکی هم ندارد. چشم هایش برای یافتن کمکی  در چشمخانه ها به هزار سو می چرخند و نگاه پرپرش در مصیبتی که به او نامردانه هموار شده ،  گریزان از مردمی ست که درچند قدمی اش گِرد آمده اند ونه تنها کمکی به او نمی کنند که بیمناکتر از خودش ، حلقه شان را بدور او لحظه به لحظه  تنگتر می کنند.

یکی از سربازان دروازه بغلی موتر را باز می کند . دست به پیک کلاهش می برد و آمراسدالله را راه می دهد که در سیت مقابل ، پهلوی راننده جا بگیرد .

سجنا نمی داند برای کی و بسوی کی ، دست هایش را در هوا تکان می دهد و جیغ جگر خراشی می کشد:

_ چاره یی کنید ... مسلمانا ...چاره یی

کسی چاره یی نمی کند و او از مردم بیچاره ، چاره یی نمی بیند جز اینکه با مشت به سر و سینه اش  بکوبد و روی و مویش را بکند و بدود. از جویی که مملو از زباله و خاک جارو و سنگ و کلوخ و کثافت است ، خود را آنسوی سرک پرتاب کند و از پشت تارا پر بکشد :                                                                

_ او را کجا می برید ... کجا. شما را به خدا رهایش کنید .

سرباز ها خونسرد و بی اعتنا به گریه و زاری سجنا ، تارا را چهار نفره بسوی دروازه عقبی موتر می کشانند .

مو های دراز و ابریشمین سجنا از بند رها شده و به تخت پشت و انحنای شانه هایش ریخته و آشفته است. سرش برهنه است و چادرش ، به زمین افتاده و گوشه آن در پیاده رو و انتهای آن در درون جوی لغزیده است . چشمان سجنا چون چشمه یی جوشان ، از عمق وجود ، می جوشد و اشک و عرق و التهاب از سر و روی و مویش جاریست . پاها برهنه ونالان است. حالا مردم از پایین و بالا و بام دکان ها و کلکین ها و ارسی ها و گوشه و کنار بیرون آمده اند وبه ستیز و بی تابی سجنا خیره شده اند.

 سجنا  که نه گرمی را می بیند و نه هم ده ها جفت چشم دوخته شده به خود را،  نعره می زند و باز حمله می برد . آستین یکی از سرباز ها را که از بازوی تارا گرفته است ، به پنجه می گیرد و ملتمسانه می زند:

_ او را  کجا می برید ... بگویید که او را کجا می برید ...

امراسدالله ، کله و کلاهش را از شیشه موتر پایین می کشد و امر می کند:

_ صدایش را خفک کنید ... به دهنش بکوبید ...

یکی از سرباز ، که صورت آفتاب سوخته و ریش نتراشیده و مو های خاک گرفته یی دارد ، بعد از آنکه کلاه سربازیش را به فرق سرش جا به جا و قالب می کند و تسمه کمرش را بالا می کشد ، پیش  سجنا می آید و دستش را پس می برد و چنان  سیلی محکم و برنده یی بروی سجنا می کوبد که اگر تاریکی شب می بود و آسمان ستاره نمی داشت ، سجنا صد ها ستاره را می دید که از ته چشمانش بیرون می جهند و رو به آسمان دنباله می گیرند .

_ آرام می باشی یا همین جا مرده ات را بیاندازم ، فاحشه !

آنگاه ازبازوی سجنا می گیرد و او را چون پاره سنگ سبک و بی وزن ، در ته جوی قلاج می کند بعد رو بطرف مردمی که  با دلهره و ترس، دورادور از موتر و سرباز ها ، ایستاده بودند و لحظه به لحظه به ازدحام و بیروبار شان افزوده می شد ، میله تفنگش را بالا می گیرد و فیرهوایی می کند :

_ چه گپ است ، دور شوید . به سیل چه ایستاده اید؟ خر خو نزاییده . بروید ... دور شوید ...

و دهنه میل تفنگش را بسوی سجنا  که از جوی بیرون آمده و حالا سخت و استوارمقابلش ایستاده ، نشان می گیرد:

_ دور میشوی یا که جاغور تفنگ را به شکمت خالی کنم .

. مردم از خوف ، حلقه را کلان  و کلانتر می کنند . عده یی در حالیکه بعد از یکی دو قدم و سه قدم ، با کنجکاوی نگاهی به پشت سرشان می اندازند ، پی کارشان را می گیرند و می روند واما عده یی هم ، مضطرب و هیجان زده ،  دور از سرباز ها ، به پشت در ها و کلکین ها و سایه بان دکان های شان ، هنوز منتظر پایان ماجرا اند .

سجنا را جنون گرفته است . از خود بیخود است . تمام وجودش از گرمی و خشم و نفرت و درد به جوش آمده . موهایش به دور کمر و بازو ها و شانه هایش فرو ریخته و چاک  کنار دامنش دو پاره شده . پاچه ها و پاهایش خاک آلود و با گل های کثیف جوی ، آغشته است . شانه هایش خمیده است و دل و دلخانه اش کباب و بریان است . نمی داند چه می کند وچه می شنود و چه می گوید . با صدایی که  حالا گرفتگی پیدا کرده و در گلویش جَر شده ، به چشم سربازی که او را تهدید کرده ، خیره می شود و می گوید :

_کاشیکه تفنگ ات را به شکمم خالی کنی . چه بهتر از این . حالیکه او را می برید مرا هم بکشید ...

-          و، افتان و خیزان پیش می دود و با سرسختی خود را از دروازه موتر که در حال حرکت  بود ، می آویزد . با صدای غرش ماشین  ، موتر سرعت می گیرد.

-           به امرآمراسدالله ، سربازی که  دست خود را از کجاوه موتر کشال کرده ، دست سجنا را به قلاب انگشتانش  می گیرد واو را از موتر جدا می کند و از همان بالا در زمین و هوا رهایش می سازد.  سجنا با تمام وزن ، با پشت و گردن و کوپی سر ، به زمین  سقوط می کند و در میان دود تلخ و خاک غلیظی  که موتر از پی حرکت خود به جا می گذارد ، از حال می رود .

-          پیش چشمان گریان فخرالدین که با دست و لباس خون آلود ، از دواخانه سرازیر شده بود تا او را داخل ببرد و چشمان  از حدقه برآمده مردمی که  غالمغال و جنگیدن او را نظاره می کردند ، تایر موتر ، از بدنه  چپ سجنا عبور می کند و دست و پهلوی سجنا را با پوست و گوشت و استخوان و پی و ریشه به سرک لِش می کند .

-           

-           موتر که دور می شود ، مردم خود را از در و دکان و زیر سایه بان پایین می اندازند و بسوی سجنا می دوند . فخرالدین خود را بالای سرسجنا  می رساند و نعره کنان و به سرزنان می گوید :

-          _ ... کمک کنید ...کمک کنید ... آقا صاحب خلاص شد . آقاصاحب مُرد ....

***

سجنا می لرزد . سراپایش را لرزش رعش آور و بی حال کننده یی فراگرفته است. لرزشی که برایش کاملا مبهم و گنگ است و تاکنون برایش چنین لرزیدنی سابقه نداشته است .

دست چپش فلج است و درد کهنه و قدیمی ، قبرغه چپش را که بی حس است از درون می آزارد .

_ کم خو راه نرفته ... ! آنهم گاهی پیاده و گاهی به سرویس .

آفتاب دلگیر و بی مزه یی ، از پتوی شسته روفته یی که بدور شانه هایش انداخته ، به پشت و پهلویش پرتو کم رمق و بی جانی دارد . به کمک عصا تلاش دارد که گام هایش را تند تر کند . اما نمی تواند و لرزه نیز امانش  نمی دهد و نفسش را می گیرد . بیش از دو ساعت است که  راه می رود و می لرزد :

_ چرا این لرزش آرام نمی گیرد و چرا آرام نمی شوم ؟!

سجنا دیگر آن سجنای سال های پار نیست . سجنای شکسته و ریخته و فلج است . آهوی پیر و زخمی یی است که از نگاه ترحم انگیز و پرس و پال مردم و همسایه های فضول بیزار است . سجنای است که نیم آدم شده و با آنهم ، سال های زیادی را در تلاش بیهوده به جستجوی عزیز گمشده اش سپری کرده است :

_ تا کی برای تارا گریه می کنی . تا کی خاک قبر های دسته جمعی را پس می زنی تا استخوانی از تارا را پیدا کنی ؟ تنها تارا خو نیست ، هزاران جوان دیگر هم مثل تارا زنده به گور شده اند . تو خیال کرده ای که تنها تارا زنده بگور شده ! خدا که به جوان های مسلمان رحم نکند ، به یک هندو خو هیچ رحم نمی کند !؟

سجنا دیگر به سخنان کنایه آمیز کوچه گی های مسلمان و هندو بی اعتنا شده . هرجا که آنان را می بیند راهش را کج می کند و از راه دورتری ، مسیرش را تا خانه می پیماید.

حالا با این همه راهی که آمده ، ترجیح می دهد که لحظه یی در پناه دیوار بیایستد . می ایستد و بعد از رفع خستگی ، به اطرافش نظرمی اندازد . وقتی مطمئن می شود کسی او را نمی پاید ، گره بسته یی را که درچادرش پیچیده و حلقه آن را ازگردن به زیر شانه چپش آویزان کرده و زیر پتویش پنهان نموده است ، می آزماید که گره حلقه سست نشده باشد . بعد از اینکه خاطرش جمع می شود حلقه محکم است ، عصایش را جلوتراز پایش به زمین گیر می دهد و آرام آرام  به راه رفتنش ادامه می دهد :

_ وای خدایا ! چرا می لرزم ...

به سختی و درماندگی ،  سرک های  پر رفت و آمد جاده  و کوچه های تنگ و چقرو خلوت  شوربازار را که تک تک زن و مرد و یا کودکی از برابرش می گذرند و براه خود می روند ، پشت سر می نهد. خوشحال است که هیچ آشنایی را در میسرش نمی بیند . زیر زبانش  بسوی دروازه بسته مندیر که سر راهش است و شاخه های خشکیده یی درخت ،  از بالای دیوارش نمایان است ، دعایی می خواند و عبور می کند . یکی دو کوچه بعد خانه اش است .

سجنا راه دور و درازی را طی کرده و احساس خستگی و تشنگی او را از پا می افگند .

 ازصحن حویلی می گذرد . دروازه اتاق کوچک نیایشگاهش را باز می کند و داخل می رود و بسته را به اتاق می گذارد وپس بیرون می آید و طرف حمام می رود . خود را می شوید . گرد و خاک و بوی عرق را از خود  دور می کند و چند سطل لبالب آب را در انحنای شانه هایش جاری می کند و آب سرد و خنک سطل را در فرق سرش  رها می کند غسل می گیرد. با لباس پاک و ستره یی ، تن غسل گرفته اش را می پوشاند . موهایش را خشک می کند و دو باره راه نیایشگاه را پیش می گیرد. پرده یگانه ارسی اتاق را نیز می کشد . حتی نمی خواهد نور آفتاب بدرون نفوذ کند . مبادا روشنی ، خلوت او را برهم زند .

جایگاه نیایش او ، تخت مربع مانند و کوچکی است که سال ها پیش درهمین اتاق ، آن را زر و زیور بسته و در وسط تخت خدای ویشنو را با آویزه های از گل های زرد و نارنجی تزیین کرده است. سجنا با دست لرزان ، گوشه و کنار نیاشگاه را ستره می کند . خدای ویشنو را اندکی پستر می گذارد که جای خالی شود. تخت را با برگ های خشکیده گلاب می پوشاند . در ظرف های کوچک برنجی ، پلته های آغشته به تیل را جا می دهد و ظرف ها را بصورت دایره یی کوچک ، بدور خدای ویشنو می چیند و پلته ها را با گوگرد می افروزد . عنبر و عود را با شعله پلته ها  آتش می زند و آن ها را بدور و بر اتاق می چرخاند تا  با دود و عطر و خوشبویی ، اتاق معطرو تبُرک شود . بعد چوبک های ظریف عنبر و عود را نزدیک به خدای ویشنو در درز دیوار جا به جا می  کند  تا خوشبویی همچنان در فضای اتاق ،

 هنوز هم می لرزد و تا هنور ارتعاشی سراپایش را می لرزاند .

با انگشتانی که نمی داند چرا می لرزند ، بسته چادر را آرام باز می کند . تندیسی را که از زیر خاک های پولیگون پیدا کرده ، با احتیاط و احترام ، بیرون می آورد .

 یکبار دیگر با نگاه کنجکاو به تندیس خاک گرفته دقیق می شود. تندیس به نظرش ، خیلی کهنه و قدیمی ست و به شکل مخروطی ست که در اثر گذشت سال ها  ، فرو رفتگی هایی کنگُره واری در دهنه آن ایجاد شده است. جوف تندیس ، در تار و پود رمزگونه خود ، خشکیده و به پوشش سخت و سنگی بدل شده است.

 سجنا در حالیکه زیر زبانش دعا و آهنگی را زمزمه می کند ، تندیس را سرزانویش می گذارد و با گوشه نمدار چادر ، خاک آن را به آهسته گی می زداید. هر آن که خاک را از بدنه تندیس می شوید ، تندیس به نظرش  قدیمه ترجلوه می کند .

 تندیس آرام آرام رنگ می بازد و رنگ می گیرد . می بیند که در زیر دستش ، رنک خاکی تندیس اندک اندک زدوده می شود و شیار ها و ردیف های تندیس دررنگ نارنجی و لکه های اندکی خاک نما پدید می آید. سجنا اشکش را که نمی داند چرا جاری شده ، با  کف دستش پاک می کند . تندیس را می بوسد . از جایش بلند می شود وبا بسی حرمت ، تندیس را در میانه مجمعه مسی و دایره فروزان شعله ها ،  به پهلوی خدای ویشنو به امانت می گذارد . بعد آهسته آهسته عنبروعود را ، بدورادور تندیس  می چرخاند و نیز خود را یکبار دیگر و تندیس را ، معطر می کند .

سجنا که رو در روی تندیس و فرشته ویشنو با خضوع و فروتنی به پا ایستاده است ، در جاذبه تندیس و خلسه یی که هنگام زمزمه دعا ،  به او دست می دهد ، حس گم شده یی آرام آرام در درون او بیدار می شود. پلک هایش را بسته می کند  و در می یابد که نه چهل سال بلکه بیشتر ازهزار سال است که از گم شدن تارا می گذرد . آنگاه درخشش نوری که از ته چشمانش می جهد و روشنی یی  که در ته قلبش سرازیر می شود ، لرزه سرسام آور جسم و جانش فروکش می کند و او را  آهسته آهسته ، در دریای از سکوت و آرامش ، فرا می خواند.

سجنا در برابر تندیس عتیقه و تاج مانند که شباهت عحیب و باور نکردنی یی به دستار تارا دارد ، ناگهان پاهایش خم برمی دارد و خود زانو می زند و در آرامشی پرجاذبه  و باشکوه ، به نیایش و دعای روزانه آغاز می کند. پایان

پایان

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۷                      سال  یــــــــــــازدهم                       حمل         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         اول اپریل     ۲۰۱۵