کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 




زلمی باباکوهی

در حوالی شیهه‌ی شاهین و چرخ

 

 
 

   

پروین پژواک
نهم حمل ۱۳۹۴/بیست‏ونهم مارچ ۲۰۱۵/پراگ

    

 

زیباترین داستانی که با آغاز سال نو خورشیدی خواندم:

در حوالی شیهۀ شاهین و چرخ زلمی باباکوهی

 

 

 

 

زلمی باباکوهی برای من انسانی دوست‏داشتنی است. از اولین باری که او را در کانادا دیدم نگاۀ مهربانش بر دلم نشست. وقتی در مورد کتاب من "دریا در شبنم" نوشت و در اخبار "زرنگار" که به همت او و جفت نویسنده‏اش مریم محبوب به نشر میرسید (و شاید هنوز نیز برسد)، به چاپ رسانید، دانستم که چقدر اندیشه و عواطف ما در شعر نزدیک است.

اولین داستانی که از او خواندم (اسم داستان را بخاطر ندارم) مرا مبهوت ساخت. سالها گذشته است و هنوز بخش‏های از آن داستان ( شهری که همه چیز در آن سنگ میشد)، به مناسبت‌های گوناگون بیادم می‏آید. با اینهمه وقتی آن را خواندم، نتوانستم در مورد آن بنویسم. فضای داستان بقدری سنگین و ساکت و سرد بود که قلم مرا نیز سنگ ساخت.

 

دیروز در حالت بد روانی قرار داشتم. بقدری خود را توهین شده و ناچیز مییافتم که نمیدانستم چه کنم. همانگونه که در برابر کمپیوتر نشسته بودم، بعد از مدتها و بطور تصادفی سری زدم  به سایت "کابل ناتهــ" و چشمم افتاد به داستانی به اسم « شیهۀ شاهین و چرخ» از  زلمی باباکوهی.

میتوانم بگویم که حداقل یکساعت صفحۀ داستان در برابر چشمان مبهوتم گشاده بود، بی‏آنکه بتوانم بخوانم. وقتی داستان را خواندم، در آن ماندم. پاره پاره‏ داستان را دوباره دیدم و دیدم و خواندم و خواندم.

 

خاطره‏‏ها مانند خیل پرنده‏گان از ذهنم گذشت و مرا با خود برد. بیاد آوردم که ما در کابل پرنده داشتیم. از کبوتر‏خانگی گرفته تا کبک دشتی، طوطی و سایره و کنری. جالبترین پرندۀ ما مینا بود که خارج از قفس زندگی میکرد و در حویلی پشت‏پشت پدرم قدم میزد. مینا نه تنها پرندۀ خوش‏آواز بود، بلکه پرندۀ مقلد نیز بود و مانند طوطی میتوانست کلمات را بیاموزد.

من از دوران کودکی‏ام از دورانی که زمستانها به دهکدۀ آبایی ما در شرق افغانستان به سرخرود میرفتیم، مینا را میشناختم. اما در آنجا مردم به مینا شارو میگفتند.

من از همان زمان علاقمند فراگرفتن نام حیوانات و نباتات و حشرات بودم. از همان زمان متوجه بودم که ما برای همه پدیده‌‏های طبیعت نام نداریم و اگر داریم این نامها میتواند در محلات مختلف مختلف باشد. مثلاً به قانغوزکی سرخ خالدار در کابل فالبینک میگویند و در هرات کفش‏دوزک. باری هم شنیدم کسی آن را خاله‌‏قزی گفت.

من از همان اوایل نوشتن متوجه بودم که وقتی حیوانات و نباتات و حشرات داخل داستان میشود، بیشتر به اسم حیوان و نبات و حشره یاد میشود تا اسمهای رنگین و گوناگونی که باید داشته باشد. ازینرو در نوشته‏‌هایم، بخصوص در نوشته‏‌هایم برای اطفال کوشیدم تا حد امکان این خالیگاه را پر کنم، حتی اگر به قیمت اسم ترجمه شده و یا اسم ساخته شده توسط خودم باشد.

اما در داستان زلمی باباکوهی چنین نیست. درین داستان نباتات چنار، سپیدار، درخت بادام و توت نام دارد.

درین داستان از حشرات به اسم زنبور، ملخ، پروانه، پشه و چیرچیرک یا چرچرک یاد میشود.

درین داستان پرنده‏‏گان مینا، شاهین، چرخ، ماکیان‏‌خانگی، سار، ساچ، باز، قوش، گنجشک، زاغ، عکعک، فاخته، جل و موسیچه نامیده میشود.

درین داستان پرنده بدن خود را دارد: نول، منقار، چنگال، رنگ، پروبال، جاغور، پنجه، چشم...

درین داستان پرنده اصطلاحات خود را دارد: خیل، دسته، مهاجر، فصلی، ییلاق و قشلاق کردن، لانه نهادن، به تخم سینه سایدن، منقار آلاییدن، نول کوفتن، به نول کشیدن، نول زدن، کشکل کردن، سرفرو بردن در سینۀ باد کرده، بال گشاده کردن، بال کشیدن، از شاخی به شاخی پریدن، از درختی به درختی پر کشیدن، محشر به راه انداختن، رمیدن، رامش، پروبال گرم کردن، پر باد کردن، چرت زدن، کز کردن، پکر شدن، رام و دست‏آموز، آبتنی، پرواز، تیزبال، تندسیر، در بال زدنی، آسمان را درنوردیدن، پرزدن، بال زدن...

درین داستان صدای پرنده‏گان گاه دل را مینوازد و گاه کرکننده میشود و گاه خاموشی میگزیند. به وفور و غنای کلمات آمده درین مورد توجه کنید: قیغ‌‏وویغ، چیغ‏وچغار، قشقرق، ناله، شیهه، صفیر، آژیر، واویلا، دادوفریاد، محشر، غلغله، هی‌‏هی، سروصدا، چیغ‌‏وپکار، چه‌چه، نوا، صدا، غوغا، صداونوا، چغاچغ، چرزدن، چق‏‌وچروق، گلایه، بیسروصدا، بیصدا، خاموش، نه صدایی و نه نوایی، چیغ‌‏وویغ، فریاد، طنین، آواز، هلهله، گُرزدن، غریو و در آسمان مثل بمب ترکیدن!

 

فضای داستان در عین طبیعی بودن، در عین آنکه با راوی بعد از ظهر روزی عادی در ماه عقرب را میگذرانی و در آن صدا را میشنوی و بو را میبویی و منظره را مینگری و حرارت آفتاب پشتت را گرم میکند، بقدری جادویی و نمادین است که خود را و مردم را و وطن خود را در آن می‌یابی.

میبینی که شهر کودکی‏‌های تو چهره بدل کرده است. ساختمان جدید آبی‏رنگ است، اما از انجیوی خارجی. فراوانی غذا است اما در زباله‌‏دانی انجیوی خارجی. این پسماندۀ‏های غذایی میناهای شهر را چاق ساخته است. میناها از طبیعت فاصله گرفته اند. آنها دیگر از گرمسیر به سردسیر کوچ نمیکنند، زنبور و پروانه نمی‌خورند، برچنارهای بلندبالا و کهن هنگام نماز شام جمع نمیآیند. این میناها شهری شده اند و فربه. به روایت نویسنده به میوه‏‌های لپو و ترشیده، استخوان‏پاره‌‏ها و برنج آماسیده، دستمال‌های چرب کاغذین و بقایای گوشت نول می‏آلایند. پروبال شان آلوده و نمناک است، چشمهای شان پف‏آلود و پخل و چربی گرفته. سیر هستند و اما حرص دارند. خسته هستند و اما به هرچیز نول میکوبند. بویناکی، گندیدگی، ترشیدگی و تعفن آنها را نمی‏آزارد. به اطراف خود بی‏توجه هستند. حتی از سایۀ چرخ و شیهۀ باز نمی‌ترسند. حساسیت و هوشیاری خود را از دست داده اند. بیخیال و بیعار، تنبل و سنگین بال میزنند. زود مانده میشوند، از نفس می‏افتند و به خواب میروند. به روایت نویسنده راه رفتن شان با جاغور سنگین و بال آویخته چنان است که تعادل خود را روی دیوار حفظ نمیتوانند! فرود آمدن شان از دیوار مانند افتادن کلوخ از بلندی است، بی‏آنکه پردۀ هوا به حرکت بیاید! با رخوت و سستی از پله‌‏ها بالا میروند و به بام نرسیده بالای دیوار خوابزده و درمانده میشوند. حتی سایه‌‏های شان در آفتاب متفاوت است.

 

حسرت و دلتنگی نویسنده برای پرنده‏های دوران کودکی و جوانی‏اش و عشق او به این پرنده‏‌ها، بخصوص به مینا در جملات و کلمات زیر چقدر زیبا ترسیم گشته است:

آن میناهای کشیده‌‏قامت و باریک‌‏اندام که با غرور و وقار خاصی، سر خود را بلند نگهداشته و با نوک پنجۀ پا قدم برمیداشتند... آن چشمان بیدار و زیبا که اطراف شان گویی با پرتوی از خورشید رنگ گرفته بود... بیداری و آژیری آن چشم‏های پاک و قشنگ که بادقت چهارطرف را زیر نظر داشتند و هیچ حرکت مشکوکی را نادیده نمیگذاشتند... آن پرنده‌‏های که هوا و فضا جولانگاه پرواز شان بود و در بال‏زدنی، فراز درختان و شاخسارهای بلند در پرواز آمده و چه‌چه میزدند... آن پرنده‏‌های که شبانه در چنارهای بلندبالا و کهن شاخه‏‌ها را از وجود خود پربار می‌ساختند و فضا را پر از طنین آواز شان... سروصدا و هلهله و غلغلۀ شان خانه و کوچه را می‏‌انباشت... آن پرنده‌‏های که با منقار چون مقراض شان چالاک و سریع، زنبور و ملخ را در هوا دنبال میکرد و حتی پروانۀ رنگین‌‏بال از چنگال آنها درامان نبود. آن نولهای طلایی و پنجه‏‌های که به پنجۀ آفتاب میماند! میناهای پاکیزه با پروبال قشنگ، با پرهای شسته و براق، پروبالی که از زیبایی و طراوت برق میزد!

 

نویسنده که پس از گشتی بویناک در شهر با عجله از کوتاه‏ترین راه، راهی که هنوز چند درخت نیم‌‏خشکیدۀ بادام در آن ایستاده است به خانه آمده و در حویلی آفتاب خزانی پشتش را گرم کرده است، ناگاه متوجه میشود، سایه اش که روی زمین لمیده، درست مانند سایۀ میناها چاق و آماسیده، رام و دست‏آموز است و شباهتی با او ندارد!

این بخش داستان تکان‏دهنده است و هشدار نویسنده در آن مرا که در حالت بد روانی قرار داشتم، اندکی بخود آورد. بخود دیدم و کلک  حیرت به دهن گرفتم که چه بودم و چه شده ام. آن کودکی معصوم، آن طفولیت کنجکاو، آن نوجوانی لبریز خیالات بلند، آن جوانی غنی از عشق و تکاپو و اینک این بیچارگی، این شکستگی، این بُن‏بست!

سبکبالی من چه شد؟ سبکروحی من کجا رفت؟ اندیشه‏‌ام چرا تیره‌‏گی گرفت؟ دلم چه وقت چرکین شد؟ زبانم چسان آلوده گشت؟

 

برایم عجیب بود که نویسنده در ختم داستان از پی پرنده‏‌ها پر میکشد و هرچند خط پرواز پرنده‌‏ها مارپیچ و سردرگم است و اوج ندارد، نویسنده خود را سبک و شاد مییابد و آرزو میکند میناها راه خود را سوی زباله‌‏دانی کج نکرده و راه خود را بسوی درختان بلندی که از دور نمایان است، بیابند.

کهالت و کرختی میناها و سایۀ چاق راوی مرا برای پذیرفتن این حقیقت تلخ آماده کرده بود که در ختم داستان نه پرنده‌‏ها می‌پرند و نه نویسنده یارای پریدن به دنبال آنها را دارد.

ولی امروز که می‌نویسم، با خود می‏اندیشم، اگر من دیروز توانستم در حالت بد روانی هنوز هم با چشمان بهت‌زده در جستجوی کلمات باشم و داستانی را گیرم آهسته ولی سرتاپا بخوانم، نویسنده نیز با همه تغییرات آمده در شهر و در میناها میتواند با پرنده‏‌ها پرواز کند.

نویسنده ایکه امید خود را به درخت بلند، به پرنده، به آینده از دست بدهد، نمیتواند زلمی باباکوهی باشد و نمیتواند داستانی چنین زیبا بیافریند و نویسنده ایکه باور خود را به کلمات و ادبیات از دست بدهد، نمی‌تواند  پروین پژواک بماند و همین اکنون که می‌نویسد، دیوانه‏‌وار گریه کند.

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۷                      سال  یــــــــــــازدهم                       حمل         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         اول اپریل     ۲۰۱۵