کابل ناتهـ، Kabulnath


 










 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
 

خاتول مومند

 
 
یک شب قوس
 
 
 

آسمان تاریکتر گردیده و برف با قهر تمام بر زمین ورق سپیدش را میگسترد غریبکاران و مردم شهر همه بطرف خانه های شان میشتافتند چی شلاق سردی جان فرساتر  باریدن گرفته بود.

کابل که بار ها کمراش زیر بار سنگین گلوله ها و راکتهای عاصی زمامداران وقت شهر شکسته بود اینبار طبعیت بر او حمله ور گردیده و فاجعه میآفرید.

 

او با کفشهای ترکیده و شال نازک و لباس نچندان گرم در امتداد سرک تاریک میرفت مگر نمیدانست کجا!

درست سه ماه قبل شوهراش بر اثر لت و کوب دریکی از زندانهای ایران جان باخته, پولیس ایران در حالیکه جسد شوهراش را تحویل میداد برایش با لحن توهین آمیز گفته بود:

-(برو دیگه وطنت افقانی پدرسوخته!)

از همان دم که رد مرز گردید میرفت و میرفت بدون هدف و منزل چی در وطن سقف بر سر نداشت نه کسی تا او را پناه دهد.

او با طفل مریضش در گوشهء جاده های این شهر بزرگ نشسته و گدائی میکرد چیزیکه اصلا عادتش نبود و برای بار اول در زندگی دست به آن زد تا شکم خود را سیر کند.

چند تکه نان و پول ناچیزی را که روز گذشته در شهر از عابران گدائی کرده بود در گوشه چادراش گره زد مگر نانها نیز بر اثر هوای سرد خشکیده و مانند استخوان صد ساله هنگام راه رفتنش ترق-ترق میکرد.

طفلش شش ماه او که همه روز از فرط سرما و گرسنگی فریاد میکرد حال از شدت سردی کرخ شده و صرف تنگ-تنگ نفس در صندوق معصوم و کوچک سینه اش پر و خالی میکرد.

 

او امشب جای گرم برای خوابیدان میخواست...میخواست خودش و طفلش را از مرگ حتمی نجات دهد زیرا امشب از شب های دیگر خیلی سرد تر بود.

با خود میگفت:

-(اگر امشو ده یک جای گرم تیر شوه دیگه هیچ آرزو ندارم...مگر کجا...کی مرا پناه خواهد داد؟)

 

چشمانش در سرکها به تلاش کسی بود شاید او انتظار عابر فرشته سیرت را داشت تا او را با خود برده و برای یکشب او را پناه بدهد مگر تا دور دستها حتی کلبی به نظر نمیرسید.

رفت و آمد موتر ها هم در همچو شب خنک به ندرت اتفاق میافتاد مگر از قضا یک موتر مودل سال از پهلوی او رد شد, او با عجله دست تکان داد تا خواهان کمک گردد.

موتر در چند قدمی ایستاد او با هراس و امید به سوی موتر رفت...در موتر چند جوان غرق در نشهء می نشسته با نگاه های پر از هوس به او مینگریستند.

 

شیشه سیت عقب را یک از سرنشینان پایان کشید...او با آواز لرزان گفت:

-(مه از خنک میمرم...مره یک شو از خیر سرتان پناه بتین!)

 

یکی از آن با لهجه زنند و گستاخانه گفت:-(ما که تره پناه بتیم تو ما ره چی میتی؟)

 

او با شنیدن این حرف دانست که حرارت می قلب و ضمیر آنها را منجمد گردانید و تا حد آخر انسانیت و عزت نفس را در نهاد شان کشته.

او با چشمان اشک آلود از نزدیک موتر پس-پس رفت و در امتداد کوچه تاریک به دویدن پرداخت.

حرف مرد در گوشش زنگ میزد...(ما که تره پناه بتیم تو ما ره چی میتی!)

 

برف زیر قدم هایش خش-خش صدا میداد مگر برای لحظه همه چیز را فراموش کرده و مانند دیوانه ها همچنان میدوید.

در همین هنگام آواز آذان خفتن بیداران خفته شهر را به نماز صدازد,آواز (الئه و اکبر) که تا گوش ها میرسید مگر عده آنرا ناشنیده میکرد.

آواز ملا که یگانگی او تعال را بار-بار گواهی میداد مانند یک تجلی نا به هنگام امید را در دل او برافروخت.

 

با خود گفت:-(امشو ده مسجد تیر میکنم...خانه خدا است...جای بنده های غریب و امیر او...).

 

صدای آذان از دور میامد مگر او با عجله قدم برمیداشت و میخواست هرچی زودتر به مسجد برسد.

طفلش خاموش بود و حال نفس هایش نیز به مشکل شنیده میشد مگر مادر امید نمیباخت و میخواست با پنجه های بیرحم و خشن تقدیر دست و پنجه نرم کند.

شالش از سرش غلطیده و گوشه که در آن نان را بسته بود به زمین کشیده میشد و آواز عجیب  از آن برمیخاست ولی او گویا چیزی را نمیشنوید و منزل مقصود را یافته به همان طرف میدوید.

 

از شدت دویش عرق از سر و رویش جاری بود ولی هر آن که به گوشه گرم مسجد میاندیشید دلش مملو از شادی میگشت و در پا هایش یک قدرت عجیب زندگی میگرفت.

همینطور او نیم ساعت در جستجوی مسجد بود که ناگهان چشمش به مناره مسجد افتاد و با تبسم و قوت هر چی بیشتر بسوی مسجد به دویدن پرداخت.

 

همینکه به در مسجد رسید با نا امیدی در مسجد را بسته یافت و تمام تصویر شیشه آرمانهایش شکست و او بر جایش میخکوب گردید.

 خواست در مسجد را بکوبد مگر با حیرت به طفلش نگریست که از بجای نفس گرفتن کبود گشته و دهنش نیم باز مانده.در حالیکه در چشمش اشک برق میزد با آواز سردی گفت:

-(بچیم چرا نفس نمیگیره...وای خدا... بچیم مورده{مرده}!)

 

مگر گویا نمیخواست این حقیقت را قبول کند بنآ دست های یخ زده طفلش را نزدیک دهنش آورد و با حرارت دهن به گرم کردن آن پرداخت.

با عجله دست خود را زیر پیراهن کودکش برده بر سمت چپ سینه اش گذاشت مگر ضربان قلبش ساکت بود.

مشت گره کرده اش را با هراس به سینهء طفل کوبید  مگر خیلی دیر بود زیرا طفلک در مقابل دیو زشت سردی مقاومت نکرده و جان باخته بود.

او هر قدر دست و پا زد طفلک مانند قطعهء خشک چوب ساکت در آغوش مادر آرامیده بود و حتی اوف نکشید و تغییر در حالتش نیامد.

 

 

او دانست کوشش بی نتیجه به خرچ میدهد زیرا طفلش را از دست داده بوده، با دیدن این منظره اوکوبیدن در مسجد را فراموش کرد و عاجز و بیدفاع به دیوار تکیه زده آهسته-آهسته  به زمین سقوط کرده.

 

چشمان پر از اشکش را به برفً که از آسمان مانند آرد از غربال میریخت دوخت و با چهرهء رنگ باخته لبخند تلخ زد و آهء سرد کشید گویا دیگر خواست مبارزه با زندگی را در دل نداشت و بی بهاکانه خود  را بدست تقدیر تسلیم داد.

 

*   *    *     *    *   *   *

 

باز یک روز سرد دیگر برای شکنجه کردن آواره گان و غریبان شهر با آسمان برف ریز و نا امیدی ها  آغاز میشد.

دروازه چوبی کهنهء مسجد که معلوم بود بر اثر برفباری متداوم تاب نموده با آواز گوشخراش باز گردید.

چلی در مسجد را کشود و با چهرهء خسته و خواب آلود به حویلی کم عرض و باریک نظر انداخت...ناگهان گویا چیز عجیب را دیده چشمانش را ریزه کرد و با قدمهای نامطمین پا به بیرون نهاد.

در این وقت چند نمازگذار نیز قدم به حویلی مسجد گذاشتند آنها نیز با دیدن همان منظره در جایهایشان خشکیدند.

نگاه های همگی به جسد یک زن که در گوشه دیوار مسجد با چشمان بسوی آسمان راه کشیده , موه های ژولیدهِ، چهره کبود که از فرط سرما به مارگزیدگی شباهت داشت دو لا به زمین نشسته و مرده طفلی را نیز در آغوش داشت,میخکوب گردید.

 

بعد از چند لحظه فضائی مسجد را همهمهء  جمعیت خاموشی فراگرفت چنان که ملا با شنیدنش از مسجد به بیرون حویلی آمد.

ملا با عجله در میان جمعیت نمازگذاران رفت تا بداند چی اتفاق افتاده، همینکه چشمش به آن منظرهء طاقت فرسا افتاد با آرامی گفت

 

:-( انا لله و انا الیه راجعون!)

 

از میان جمعیت کسی صدازد:-(ملا صاحب حالی ما چی کنیم...؟)

 

دیگری گفت:-(چی بیادر گل مسکین بی کس معلوم میشه...دفنش میکنیم)

 

ملا دست به ریشش کشیده به چلی گفت:-(برو مورده شور زن بیار که هی مادر و اوشتکشه دفن کنیم...)

همانطور که بسوی  عمارت مسجد روان بود با تاثر گفت

:-(اول قهر آدمها مردم  هی شاره [شهر] تباه و در بدر کد  حال قهر خدا سر هی ملک و مردمش نازل شده...خدا خودت گناهء ما ره ببخشی!)

 

12.02.08

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٦۷                          سال سوم                          فیبروری 2008