کابل ناتهـ، استاد زریاب، داستان کوتاه پیر زن و روانشناس

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رهنورد زریاب

روانشناس و پیر زن

 
 


استاد زریاب با جناب محمد حسین محمدی

در حالی که بکس هایم در دست هایم سنگینی میکردند، به دنبال صاحب خانه از زینه های چوبی بالا رفتم. صاحبخانه پیر زن کوچک اندامی بود و آهسته آهسته از پله های بالا می رفت. من که دستهایم خسته شده بودند، در دلم گفتم:

- کاش، که جلوتر میرفتم.

سرانجام به منزل دوم رسیدیم. دهلیز کوچکی بود که سه دروازه به آن باز می شد. بکسها را به زمین گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. پیر زن هم نفس عمیقی کشید و به سوی یکی از دروازه ها رفت. در حالیکه با کف دستش به در میزد، گفت:
- اینجا تشناب است.

گفتم:
-  بسیار خوب.
بعد به سوی دروازه دومی رفت. با کف دستش به آن زد و گفت:
- اینهم اتاق « نارمن » است.
پرسیدم:
- پسر تان.
مثل اینکه گپ مضحکی زده باشم، پیر زن قسمت بالای تنه اش را دو بار تکان داد. انگار یک حرکت ورزشی انجام دهد و گفت:
- نی، نی ... من پسری ندارم.
بعد قیافهء جدی گرفت و افزود:
- « نارمن » مثل تو درس میخواند. او از کانادا آمده. بچهء خوبیست. بیسرو صداست. اینجا روانشناسی میخواند. حالا رفته بیرون. وقتی که آمد، او را خواهی دید.

به طرف دروازهء سوم رفت و آن را باز کرد. هر دو داخل شدیم. اتاق ساده یی بود. در کنجی تخت خوابی که روی کش زردی داشت، دیده میشد. نزدیک بخاری دیواری میز کوچکی با دو تا چوکی گذاشته شده بود. ارسی پرده های قهوه یی داشت.

 

صاحب خانه به میز کوچک اشاره کرده و گفت:
- اینجا میتوانی نانت را بخوری. کار هایت را هم سر همین میز بکن. ببین چراغ هم دارد.

بعد، به سوی ارسی رفت.
- ارسی به طرف باغچه باز میشود. میتوانی از اینجا گلها را تماشا کنی.
به طرف من آمد و خاموش ماند تا ببیند من چه میگویم.
گفتم:
- بسیار خوب است.

در حالی که به طرف دروازه میرفت، گفت:
- امید وارم درینجا بهت خوش بگذرد.

از نیم راه برگشت و گفت:
- هر وقت در تشناب آب گرم کار داشته باشی، باید یک سکه بیندازی.
گفتم:
- بسیار خوب.

دروازه را بست و رفت.

از ارسی به بیرون نظر انداختم. زیر ارسی باغچه کوچکی قرار داشت که با دقت وسیلقه نگهداری شده بود. به پته های سبز چشم دوختم. باران شروع شده بود برگهای را می شست. زیر لب گفتم:
- اینهم لندن با بارانش.
بعد، به فکر افتادم که باید مقداری خرید کنم. بارانی خودم پوشیدم و بیرون رفتم.
وقتی برگشتم، هوا تقریبأ تاریک شده بود. به اتاقم رفتم. مشغول جا به جا کردن لباس هایم بودم که انگشتی به در خورد. بعد، مردی سرش را لای دروازه به درون آورده و پرسید:
- اجازه هست؟
گفتم:
- بفرمایید.
مرد به درون آمد. پخته سال بود. شاید سی وپنج سال داشت. ولی موهای سرش که در شرف ریختن بودند، او را پیر تر نشان میدادند. قد بلندی داشت. چاق بود و شکم بزرگ و پیش برآمده اش هنگام راه رفتن تکان میخورد. عینکهای ذره بینی سپیدی به چشم داشت.

مرد به طرف  من آمد و پرسید:
- شما تازه اینجا آمده اید؟
جواب دادم:
- ها.
گفت:
- من هم اینجا زنده گی میکنم. نامم « نارمن» است.
و دستش را به طرفم دراز کرد.
سخت تعجب کردم. انتظار داشتم پسر جوانی را ببینم. خودم را معرفی کردم،  گفت:
- می آیید به اتاق من یک قهوه بخورید.
گفتم:
- البته.
و رفتیم به اتاقش.
در اتاق همه جا کتاب پراگنده بود. کتابهای بزرگ و قطور بردیوار. بالای تخت خواب، تصویر بزرگی از فروید دیده میشد. اتاقش شبیه اتاق من بود. از پشت میز کوچک یک چوکی برداشت و به من تعارف کرد. خودش به ساختن قهوه پرداخت. لحظه یی بعد، با دو پیاله قهوه آمد.
پرسیدم:
- شما روانشناسی میخوانید؟
در حالی که چشمهای کوچکش از پشت عینک بل بل میدرخشید، جواب داد:
- ها، برای داکتری خودم کار میکنم. شش ماه میشود که به لندن آمده ام.
به نظرم امد که چشمهایش با اندام بزرگش هیچ تناسب ندارند. به کتابهای پراگنده اشاره کردم و پرسیدم:
- باید بسیار بخوانید، ها؟
ابروهایش را بالا برد و جواب داد:
- بلی، انسان موجود مغلقیست. شناختن روانش دشوار است.
گفتم:
- رشتهء شما بسیار جالب است.
گفت:
- برای این جالب است که در زنده گی آدم را کمک میکند، راه درست را نشان میدهد.
پرسیدم:
- چطور؟
جواب داد:
- مثلأ  روانشناسی به ما میگوید که نباید در زنده گی توقع بسیار داشت.
زنده گی را، واقعیت را، همانطوریکه هست باید پذیرفت. در غیر این، آدم از نظر روانی شکست می خورد و پارچه پارچه میشود.
لختی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- این کشور را ببینید، جوانان با آرزو ها و توقعات بزرگی پا به زنده گی میگذارند. ولی ناگهان در می یابند که توقعات شان امکان ندارد برآورده شود. آن وقت میدانید چه کار میکنند؟
گفتم:
- نی.
گفت:
- دست به جنایت میزنند و یا...
ناگهان سرش را پایین کرد و پخ زد. مدتی خندید. اندام بزرگش تکان میخورد و فرق سرش که تقریبأ طاس شده بود، در نور چراغ میدرخشید، سرش را بلند کرد. چشمهای کوچکش که از فرط خنده اشک آلود شده بودند، در پشت شیشه های عینک برق می زدند. در حالی که قهوه اش را برمیداشت، ادامه داد:
- ویا میروند و به جنبش هری راما هری کرشنا می پیوندند و یا...
بار دیگر به خنده افتاد، ولی خنده اش این بار ناگهانی قطع شد و گفت:
- ویا مکتب هنری اختراع می کنند.
چند لحظه به قهوه اش نگریست سپس گفت:
- اینها همه اش انحراف هاییست که از توقعات غیر واقع بینانه سرچشمه میگیرند. اگر این جوانان بدانند که زنده گی همین است که هست. هرگز راه شان را گم نمیکنند.

گفتم:
- ولی چقدر فرق است بین دست زدن به جنایت و پیوستن به جنبش هری کرشنا.
دستش را بلند کرد و گفت:
- درست است. اما در اصل فرقی وجود ندارد. روانشناس به یکی میگوید انحراف فعال و به دیگری میگوید انحراف غیرفعال. هر دو شکل این انحراف نوعی مخالفت با وضعیت موجود است. مخالفتی توأم با گریز. چنین گریز های از نا توانی و احساس تنهایی ریشه میگیرند. اشکال بسیار متنوعی از این گریز وجود دارد، مثلا...

باز هم پخ زد. باز هم سرش را پایین کرد. اندام بزرگش تکان خورد و فرق بی مویش درخشید. بعد، سرش را بلند کرد و گفت:
- مثلا این صاحب خانه را ببینید او با شما صحبت خواهد کرد. شما او را خواهید شناخت. بیچاره در زنده گی بسیار تنها است. فقط یک دختر دارد که در پاریس درس می خواند. دختر خوبیست، من عکسش را دیده ام.
با دستش حرکتی انجام داد. با این حرکت میخواست بگوید که دختر بی اندازه زیباست و ادامه داد:
- بیچاره پیر زن روزها در انتظار رسیدن نامه دخترش سپری می کند. این پیر زن برای اینکه بتواند زنده گی را همانطوری که هست، قبول کند، باید از آن فرار کند. به وجود دخترش فرار میکند و به یاد شوهرش فرار میکند که به گفتهء خودش در جنگ دوم در اثر قهرمانی هایش چندین نشان گرفته است. او روز ها در اتاقش به سر میبرد. من اتاقش را ندیده ام. می گویند که تصویر بزرگی از شوهرش در لباس افسری بر دیوار آویزان است. هر وقت موقع بیابد، از قهرمانی های شوهرش قصه میکند، می گوید که...
باز هم پخ زد و اندام بزرگش به تکان خوردن شروع کرد. باز هم ناگهانی خنده اش قطع شد و ادامه داد:
- میگویند که یکبار شوهرش فیلد مارشال مونتکومری را در شمال افریقا از مرگ نجات داد... من او را خوب تحلیل کرده ام. می فهمید، رسالهء داکتری خود را در بارهء اشکال گریز از واقعیت می نویسم. باید تا چند ماه دیگر آماده شود. قبلا مقاله یی درین باره نوشته ام که چاپ شده... میدهمش که بخوانید.
برخاست، مجله یی را آورد. مقاله خودش را پیدا کرد و به من نشان داد:
- همین است. بخوانیدش. اگر به مشکلی برخوردید، من با کمال میل حاضرم توضیح کنمش، ولی در بارهء پیر زن...
آواز پیر زن صاحب خانه که از زینه های بالا می آمد، شینده شد:
- نارمن، ... نارمن... تو کجا هستی؟
- روانشناس با آواز خودش که آمیخته با مهربانی و دلسوزی بود، جواب داد:
- اینجا هستم، مادر.
دروازه باز شد و پیر زن به درون آمد:
- به، شما که با هم رفیق شده اید. چه خوب، چه خوب، بعد، نامه یی را به روانشناس نشان داد:
- امروز از سالی نامه گرفتم.
روانشناس پیاله اش را گذاشت و ایستاد:
- چی نوشته؟
پیر زن گفت:
- باز هم از حال تو پرسیده نوشته است... نوشته است. صبر کن برایت بخوانم. نامه را از نظر گذارنید و قسمتی از آن را خواند:
- ها، یافتم. نوشته است: « مهمان عزیز ما چطور است؟ هنوز روی رساله اش کار میکند؟ خیلی آرزو دارم این رساله با بخوانم...» می بینی چقدر از او حساب میبرد.
بعد سوی من دید و گفت:
- سالی دختر من است.
گفتم:
- میدانم نارمن برایم گفت.
پیر زن با خوشحالی محبت آلودی افزود:
- دختر روشنفکریست. بسیار با هوش است. در پاریس اقتصاد میخواند. زبان فرانسوی را مثل زبان مادریش می فهمد. تا یک ماه دیگر برای گذشتان رخصتیش میاید پیش ما.


آنشب خوابم نمیبرد. شب از نیمه گذشته بود. در اتاق تاریک روی بستر دراز کشیده بودم و با چشمان باز سقف را می نگریستم. ناگهان شنیدم که دروازه یی باز شد. بعد، شنیدم که نارمن با سنگینی، بدون آنکه چراغ دهلیز را روشن کند، از زینه حویلی پایین رفت. کنجکاوی عجیبی در دلم برانگیخته شد. آهسته دروازه اتاقم را باز کردم. همه جا تاریکی بود.
آرام آرام از زینه پایین رفتم. دیدم دروازه سالون نیمه باز است و نور بسیار خفیفی از داخل به بیرون می تابد. نزدیک رفتم و به سالون نظر انداختم. دیدم نارمن در روشنایی شمع بسیار کوچکی روی میز بزرگی که در گوشه یی قرار داشت، خم شده و چیز را میخواند.
به درون رفتم، تا خوب نزدیکش نرسیدم، متوجه شند. ناگهان چشمش به من افتاد. راست شد. رنگش پرید. یک لحظه نتوانست چیزی بگوید. بعد، با یک لبخند ساخته گی گفت:
- چیزی نیست، می بینیف چیزی نیست... فقط نامهء سالی را میخواندم. پیر زن نامه هایش را اینجا میگذارد. فقط می خواستم بفهم که دخترش واقعأ در مورد من چی نوشته.
به میز بزرگ اشاره کرد:
- این میز کار شوهرش پیر زن است. او میخواست خاطراتش را از جنگ دوم جهانی بنویسد. برای همین منظور این میز را خرید. چون در اتاقهای دیگر جای نمیشد. همینجا گذاشتمش، ولی هرگز نتوانست خاطراتش را تمام کند. پیر زن خاطرات نمیه تمام او را به من نشان داده در حدود صد صفحه است و نام جالبی دارد.

خنده یی صدایی کرد. بعد پرسید:
- میدانی، نام کتابش چیست؟
سرم را تکان دادم. روانشناس گفت:
- نامش را گذاشته « من و فیلد مارشال مونتکومری.»
بار دیگر خنده بیصدایی کرد. پرسیدم:
- همیشه نامه های سالی را میخوانی؟
مثل آنکه اتهامی را رد کند، با قیافهء حق به جانبی گفت:
- حقیقتش این است که تنها همان قسمتی را که مربوط به خودم است، می خوانم:
سپس با نوعی ذوقزده گی علاوه کرد:
- میدانی نظرش از اولها تا به حال بسیار فرق کرده است. در ابتدا به مادرش می نوشت. « حال مهمانتان چطور است؟ پسانتر می نوشت: « حال آقای نارمن چطور است؟» ولی حالا ببین... ببین... می نویسد: « مهمان عزیز ما چطور است؟» دفعهء پیشتر نوشته بود: « نارمن عزیز چه حال دارد؟» می بینی، خیلی تغییر کرده. نظرش در مورد من بسیار تغییر کرده.

متوجه ذوقزده گی خودش شد و برای جبران آن گفت:
- من یک دانشمند هستم. حق دارم بفهم مردم در باره ام چی فکر می کنند.
در حالی که نامه را به جایش میگذاشت. گفت:
- پیر زن هر روز این میز را با دقت پاک می کند. بعد، پشت آن می نشیند و به گذشته ها فرو میرود. این یک نوع فرار و گذشته گراییست.
شمع کوچک را خاموش کرد و گفت:
- برویم.
در تاریکی آهسته از زینه ها بالا رفتیم. وقتی به دهلیز رسیدیم، نارمن نجوا کنان پرسید:
- می خواهی با من یک قهوه بخوری و چند دقیقه صحبت کنیم؟
گفتم:
- متشکرم، میخواهم بخوابم.
گفت:
- شب بخیر.
و به اتاق خود رفت.
روی بسترم افتادم و تا نا وقتها احساس میکردم که نارمن هم بیدار است.


فردا وقتی از خواب برخاستم، نزدیک ظهر بود. لباس پوشیدم. انگشتی به در خورد و بعد نارمن به درون آمد. شاد و خوشحال بود. انگار دیشب هیچ چیزی رخ نداده بود. گفت:
- میفهمی، سه روز بعد جشن تولد پدرم است. سصت ساله میشود. من برایش یک هدیه خریده ام.
بعد، از جیبش یک ساعت جیبی را بیرون کشید:
- این ساعت را خریده ام. پدرم به ساعتهای جیبی علاقه خاصی دارد. یک کلکسیون ساعت جیبی ساخته.
ساعت را دیدم. از ساعت های بسیار ارزان قیمت بود. گفتم:
- بسیار خوب است.
ساعت را دوباره به جیب کرد و گفت:
- کلکسیون سازی هم یک نوع پناه بردن است. من مدتی در امریکا بودم. در آنجا هم صاحب خانه یی داشتم که مردی مجردی بود. او هم یک کلکسیون داشت. میدانی کلکسیون چی بود.
گفتم:
- چی؟
سرش را پایین انداخت و پخ زد. بعد، سویم دید و گفت:
- کلکسیون پر.
گفتم:
- عجیب است!
گفت:
- پرهای پرنده گان گوناگون را جمع کرده بود. تمام دیوارهای اتاقش پر از پر بود. سقفش هم پُر از پَر بود. شب ها چوکیش را در میانه اتاق می گذاشت و پر ها را تماشا میکرد. روزهای رخصتی هم این کار را می کرد. وقتی آدم در اتاقش می ایستاد، فکر میکرد زیر پال پرندهء عظیمی ایستاده است.
گفتم:
- جالب است!
گفت:
- وقتی هم مرد، وصیت کرد که پر ها را یکجا با او در تابوت گذارند. باز هم خندید:
- فکر میکرد در قبر هم به پناهگاهی ضرورت خواهد داشت.
گفتم:
- بیچاره!
نارمن برخاست و به سوی دروازه رفت. نزدیک در ایستاد و گفت:
- اگر او روانشناسی می فهمید، در می یافت که کار مضحکی میکند. روانشناسی آدم را از ارتکاب کارهای مضحک باز میدارد.
به ساعتش نظر انداخت و گفت:
- حالا باید این هدیه را پست کنم.
و رفت.


بعد از آن تقریبأ هر شب نارمن مرا برای خوردن قهوه به اتاقش دعوت میکرد. مدتها از مسایل روانی و روانشناسی سخن می گفت. مثالها میداد. مردم را تحلیل میکرد و خوشحال بود که تا چند ماه دیگر داکتر روانشناسی میشود. میگفت:
- وقتی داکتری خودم را گرفتم، میروم فرانسه، آنجا کار میکنم.
بعضی شب ها پیر زن از سر زینه صدا میزد:
- نارمن، نارمن... تو کجا هستی؟
او با لحن آمیخته با مهربانی و دلسوزی جواب میداد:
- اینجا هستم، مادر.
پیر زن به اتاق میدرآمد و از رسیدن نامهء دخترش خبر میداد. آن وقت روانشناس می پرسید:
- چی نوشته؟
پیر زن قسمتی را که مربوط به او بود، میخواند. و نیمه شب می شنیدم که نارمن بیسر و صدا پایین میرود تا ببیند که نظر دختر در بارهء او چقدر تغییر کرده است.
یک شب تازه به اتاق او رفته بودم و هنوز قهوه آماده نشده بود که پیر زن بیسر و صدا به اتاق در آمد. چهرهء غیر عادی داشت. پرسیدمش:
- چی گپ شده؟
بدون انکه پاسخ مرا بدهد، سوی نارمن رفت. نامه یی را که در دست داشت، به او نشان داد:
- از سالی نامه آمده!
اضطرابی در سیمای روانشناس سایهء انداخت، ولی با خنده ساخته گی پرسید:
- چی نوشته؟
پیر زن با صدای خشکی جواب داد:
- او ازدواج کرده!
روانشناس پیالهء قهوه را گذاشت برخلاف هر دفعه دیگر نامه را از دست او گرفت و به عجله شروع به خواندن کرد. وقتی نامه به پایان رسید. بی اختیار آن در میان انگشتهایش فشرد و چملک کرد. بعد، خیره خیره به چشم های پیر زن نگریست. پیر زن هم خاموشانه به او چشم دوخت. سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما شد. سرانجام روانشناس به طرف من آمد و سکوت را شکست:
- بیا، برویم به بار.
هر دو از خانه برآمدیم. بار پر از مردم بود. به سختی میشد اواز همدیگر را بشنویم. خاموشانه چند گیلاس سر کشید. در میان سر و صدا شنیدم که میگوید:
- زنده گی را همانطور که هست، باید پذیرفت... باید پذیرفت. ناگهان برخاست و گفت:
- اینجا نمیشود صحبت کرد... برویم خانه.
بوتلی گرفتیم و به خانه رفتیم. رو به روی هم نشستیم. چند گیلاس دیگر سر کشید. برخاست. تلو تلو خوران به سوی تصویر بزرگ فروید رفت. در برابر آن ایستاد. بعد تعظیمی کرد و گفت:
- این مرد بزرگ به یاد تو!
و گیلاسش را نوشید. به طرف من آمد و گفت:
- انسان چیست؟
گیلاس دیگری برای خودش ریخت:
- من یک روانشناس هستم. تو این سوال را از من بکن... بپرس بپرس که انسان چیست؟
گفتم:
- انسان چیست؟
دستهایش را روی میز گذاشت. اندکی خمید و گفت:
- حقیقتش را میخواهی؟
جواب دادم:
- ها،
گفت:
- حقیقتش این است که نمی دانم.
بعد، دستهایش را بلند کرد و تقریبأ فریاد کشید.
- من که یک روانشناس هستم، نمیدانم که انسان چیست. و قهقهه یی را سر داد.
درین لحظه در بار شد. پیر زن صاحب خانه به درون آمد و گفت:
- شما مهمانی برپا کرده اید؟
روانشناس به سوی او رفت. دستهای پیر زن را گرفت به طرف میز آوردش.
- بیا، بیا مادر... بیا به یاد شوهرت. قهرمان جنگ گیلاس بخور...
ناگهان پیر زن به هیجان آمد:
- میخورم... میخورم... به یاد پیتر...
گیلاس را برداشت. با تعجب دیدم که آنرا تا ته نوشید و گفت:
- بریر.
باز هم گیلاسش را برداشت و گفت:
- به یاد پیتر عزیزم.
و نوشید. روانشناس کنار میز آمد. گیلاسش را گرفت و گفت:
- بیایید همه به سلامتی پدرم بخوریم.
در کنج چشمش، نزدیک شقیقه، قطره آبی دیدم. نفهمیدم ک عرق کرده یا میگریست.
گفتم:
- به سلامتی پدرت.
او گفت:
- پدرم مرد خوبست. کار می کند و برای من پول میفرستد... زنده باد کلکسیون ساعت های پدرم.
پیر زن، در حالی که چهره اش سرخ شده بود، فریاد کشید:
- زنده باد!
و قهقهه را سر داد. همه مان به خنده افتادیم. من نمیدانستم چرا میخندم.
پیر زن صدا زد:
- نارمن!
روانشناس جواب داد:
- بلی، مادر.
پیر زن گفت:
- میخواهم امشب اتاقم را به شما نشان بدهم... به هر دوی تان... امشب سیمای شوهرم، قهرمان جنگ را، خواهد دید... بیا برویم.
پیر زن پیشا پیش به راه افتاد. روانشناس گیلاسها را برداشت. من هم بوتل را گرفتم. از زینه ها پایین رفتیم. پیر زن اتاقش را باز کرد و من چشم به تصویری بزرگ مردی افتاد که لباس نظامی به تن داشت.
پیر زن به سوی تصویر رفت و با آواز بسیار رسمی گفت:
- ای قهرمان، ما به تو تعظیم میکنیم!
و در برابر تصویر خم شد.
لختی سکوت کرد و بعد به طرف من آمد:
- شوهرم واقعأ یک قهرمان بود... او یک بار جان فیلید مارشال مونتگو مری را در شمال افریقا از مرگ نجات داد. آنوقت فیلد مارشال افسران بزرگش را احضار کرد و به آنان گفت:
- «ای مردان جنگجو، ما باید در برابر مرد جانبازی تعظیم کنیم»
افسرانش پرسیدند: « این جانباز کیست؟» فیلدر مارشال شوهرم را به آنان نشان داد و گفت: «این است آن مرد جانباز.» آن وقت خودش در برابر شوهرم خم شد. افسران دیگر هم خم شدند... گیلاس من کجاست؟
گیلاسش را پر کردم و او به سوی تصویر دید و فریاد کشید:
- به یاد تو.
بعد، سوی بسترش رفت و سرش را روی بالشت گذاشت. یک لحظه بعد، به خواب رفت.
به روانشناس گفتم:
- دیگر برویم.
تلو تلو خوران از زینه بالا شد به اتاقش رفتیم. او باز هم در برابر تصویر فروید ایستاد و بعد، پخ زد. اندام بزرگش از فرط خنده تکان خورد.
به او نزدیک شدم و با موذیکری پرسیدم:
- وقتی داکتر شدی، به فرانسه میروی؟
خنده اش شدید تر شد و گفت:
- نی، هرگز... هرگز.
بعد ، به سوی تخت خوابش رفت و گفت:
- من میخوابم.
از اتاقش برآمدم.


فردا ساعت یازده از خواب برخاستم. لباس پوشیدم و به اتاق نارمن رفتم. دیدم با لباس روی تخت خوابش افتاده در قیافه اش اندوه عمیقی خوانده می شد. پرسیدم:
- چطور هستی؟
بدون آنکه نگاهش را از سقف بردارد، گفت:
- پدرم مرده.
پرسیدم:
- چطور؟
نامه چملک شده یی را که در دست داشت. نشانم داد:
- امروز این نامه را گرفتم. یکی از دوستان پدرم نوشته.
گفتم:
- متاسفم.
رویش را گشتاند و در بالشت فروبرد. از اتاق برآمدم و تنها گذاشتمش.

شام که به خانه رفتم، دیدم پیر زن با حالت غمزده یی سر زینه نشسته بود. مرا که دید به سویم آمد و گریه را سر داد:
پرسیدم:
- چرا؟
گریه کنان گفت:
- نارمن رفت.
گفتم:
- کجا رفت؟
جواب داد:
- نمیدانم.
به اتاقش رفتم. خالی بود. کتابهایش را برده بود. تصویر فروید هم بر دیوار دیده نمیشد. دلم از غصه فشرده گشت.


یک روز که از آکسفورد استریت، می گذشتم، گروهی از پیروان جنبش هری راما، هری کرشنا را دیدم که با سرهای تراشیده و لباس های شیرچایی رنگ در یک صف یک نفری با حرکاتی شبیه قدم می گذاشتند و در میان آواز زنگ میخواندند:
- هری راما، هری کرشنا، هری کرشنا، ... هری راما، هری کرشنا... ناگهان در آخر صف چهرهء آشنایی نظرم را جلب کرد. نارمن بود. سر تراشیده  و اندام بزرگش در لباس شیر چایی رنگ دراز بسیار مضحک به نظر میرسید. در حالی که ناشیانه میکوشید حرکات نفر جلوش را تقلید کند، می خواند:
- هری راما هری کرشنا... هری کرشنا... هری راما...

در سیمایش احساسی خوانده نمیشد.


پایان

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦٢    دسمبر    2007