کابل ناتهـ، افسر رهیبن، بیرون خواب انسوی افسانه

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

افسر رهبين

بيرون خواب، آنسوی افسانه

 
 
 

 به نام خداوند حرف و سخن
که فرمان او میبرد جان و تن
خداوند بخشندهء مهربان
که بخشیده نرمی برای زبان
‏چو امروزه برخوان دهر خراب
زمین چرخ میخورد وخورشبد تاب
خرا سان که پشتش به زردشت بود به
به یوارآیینه اش پشت بود
‏درخت کهنپای فرهنگش هی
 همی رفت تا در بگیرد ز پی
‏چه جوشید یکباره اندر سپهر
که سیر اب کردش زدریای مهر
یکی اخترش داد پرور دگار
‏که بختش بشد با سخن کا میار
عجب دیهگانی برآمد ز طوس
‏که برکشت او مؤمن آمد مجوس
 قلم برکشید و بیافگند داس
‏به ملک سخن خامه زبیهراس
بیاراست از نظم چونان سپاه
‏که کوه سنن آمدش همچو کاه
به سی سال همواره لشکر کشید
زقاف قلم بال سیمرغ چید
‏نه د‏یده زمانه سپهبد چنین
‏که گیرد به یک نامه روی زمین
نه د‏یده زمانه چنین تاجدار
گه تختش بماند همش پایدار
‏نه شه بود‏ونی تاجخواهی نمود
‏مگرخامه اش پادشاهی. نمود
‏به فردوس نسبت ورا میسزد
‏که ابلیس را با سخن میگزد

‏سری تا گریبان زرد
‏شت برد
سیاهی بچید و به آتش سپرد
بناهای افسانه دیوار کرد
حصاری ز حماسه دیوار کرد
‏چنان ،با سخن چهرآدم کشید
که دیواز هراسش زجا بر پرید
‏سپند اهورا در آتش فتاد
دگر ایهرمن ازکش وفش فتاد
برهفتخوانش چه ویراسته
که چیزی نه افزون و نی کاسته
نهاده به هر مجمعه چون و چند
ز شمشیر و خنجر زگرز و کمند
کمربسته برگردخوان رستمش
که کس برندارد فزون از کمش

چنان با خرد چهرآدم کشید
که دیو از هراسش ز جا برپرید
هر آنکه گیتی خرد برگزید
سر بد زد و پای بدرا برید
هر آنکو به گیتی خرد را شناخت
به دنبال مقصود چون رخش تاخت
خرد خون سبز رکان ادب
گل روشنی در گریبان شب
خرد گوهر نازنین سخن
گرانمایهء انگبین سخن
‏خرد گوهر کان هستی بود
نظام دبستان هستی بود
‏مکن با خرد جوره نیرنگ را
میافگن به هم شیشه و سنگ را
که نیرنگ اگر چاره ات هم کند
‏سپس گردن راستت خم کند
همین رفت در کار رستم کمی
‏که رستم بزد داغ بر رستمی
‏همان به که رستم سر خود دگر
نمیداشت از چنگ سهر اب بر
‏همان به که میشد زمین چاکچاک
که میرفت رستم نگون زیر خاک
که پس برنمیخا ست از بهر جنگ
که برخود نمیریخت دیوار ننگ
چنین است کردار چرخ کبود
‏به هردورش آهنگ نیرگ بود
‏الا خور نهاد خرا سان پرست!
ندیدی ؟! خرا سان درآتش نشست
ندیدی که نیرنگ باما چه کرد؟!
‏زسنگ خرا سان برآورد گرد
‏زمین طشت خون سیاووش گشت
‏شب آمد خراسان سیهپوش گشت
‏چه خوانم که سوگ بزرگم همیست
‏که هفت آسمان بر زمینم گریست
گگرفتند بیگانه گان دست ما
‏نخ خام بستند برشست ما
نگفتیم کین رسم و کردار چیست
ندیدیم خود کی و بیگانه کیست
نه بد در فسانه، نه دیدی به خواب
‏که گردد دلی چون دل ماکباب
چنان گشت ازخونما آسیاب
‏که چرخ آسیایی نگردد زآب
دراین جوی و جرآتشی درگرفت
که ماهی نشانا
‏زسمندر گرفت
‏چنان چرخ ، ویرانگر اینجا بگشت
‏که گم میکنی راه خانه ز دشت
‏برادر گلوی برادر گرفت
‏به دشتش فگند و به زاغش سپرد
چنان چاه کندند و کشته فتاد
‏که توردن تفو پس گرفت ازشغاد
جوانخواره کشتند دیوان خاک
زگیتی بشستند نام ضحاک
نشانی کی آرد زگمگشته گان
پی سر کشان واجه باشد نشان ؟
زتهمینه دیگر غم دل مجوی
در اینجا که هر مادری کند موی
نهادند یکباره درپیش پاش
گکلین پیکر سزخ سهرابهاش
دراین دوده چون بازبینی پدر
مکن تازه داغش به یاد پسر
‏ترا چون به این کوی افقد گذر
‏مگو بهر فرزند: " جان پدر! "
‏که صد کودک ازخواب خواهد برید
دوصد لعل برخاک خواهد چکید
صبر نام شوهر بر بیوه ها
‏گکو از عروسی به دوشیزه ها
ندیده زمانه به دور زمین
‏که افتد تباری درآ تش چنین
‏دراین بوم و برقهقهه سرمده
‏که اینجا هوا خورده با خون گره
دراین کوره دشت قیامتسرا
‏بود خنده بس ناخوش وناروا
براین  بیشه گامت شمرده گذار
افتاده در هر وجب یک مزار
اگرخامه ات برنتابد ز غم
نبخشد ترا ایزدان قلم

‏نه گویی، خرا سان چه سان زنده است ؟
که نامش برین و شکوهنده ست
‏خرا سان شکوهان دژ استوار
‏ستاده به پشت زمان پایدار
‏خرا سان سرای شهامت بود
‏جوانش گدای شهادت بود
‏خرا سان گرهکاه شبخون بود
گل سرخ دامانش از خون بود
‏مکن دست کوته به بامش بلند
‏که یابی ز دیواره هایش گزند
‏نشانی فداری چوهیچ ازنشان
‏پرانی چه بیهوده تیراز کمان؟
‏مخوان بنده آزاده گانش به زور
‏که دست از سرت برندارد به گور
‏جو بوی رهادیی بیاورد باد
‏بکن از سپاهی گمنامش یاد
‏که برزد گریبان دوران گرفت
‏سر از دشمنان خرا سان گرفت
‏جو زور است برگشت چرخ کبود
‏به زیرش کی آسوده خواهد غنود؟
برادر ! مکن با برادر ستیز!
‏نه خونت بیافشان، نه خونت بریز
‏نه دیدی ؟ زمانه چه آ وردو برد
همواره سر بد به نگپت سپرد
‏جو امروز تاجی نهد برسری
سر وتاج فردا زند بر دری
‏نه بینی نشانی زکاووس کی
‏نه یابی یل رستم و رخش وی
کجا شد همان فر افراسیاب؟
که لعل فرنگیس را کرد آ ب
‏چه خواهی ازاین دور دون بیش بیش
‏چه تازی به خنگ هوا پیش پیش
بگیری اگر زیر پا باد را
‏بیاری به فرمان پریزاد را
اگر پر کنی کاهدانت ز زر
گر در نشانی به دیوار و در
گر از بیم مرگ آ ور تیز کار
‏به دور خود از سنگ سازی حصار
نمانی ز گرگ اجل درامان
‏نه رامت شود خنگ مست زمان
‏تو برزیگری ، زنده گی کشتگاه
‏مکن عمر خود وقف خارو گیاه
‏به خاکت سیهدانه هرگز مرپز
که گندم نروید ز کشت پشیز
‏سه بندت بدادست سردار نیک
‏به پندار و گفتار و کردار نیک
بدان که نمیرد پس از مرگ هم
نکو گوی و خوشخوی صاحبقلم
پلی از خرد ساز و درخود برس
جهان را فسانه همین است وبس




کابل -1369

**********

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ٦٠      نومبر     2007