کابل ناتهـ، جلال نورانی، طنز چیزک دیگر بنویس

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 جلال نورانی

یک چیزک دیگر بنویس!!

 
 
 

من او را دوست داشتم. برایم موجود عزیزی بود، عزیز و دوست داشتنی. اما افسوس! بلایی به سرش آمد که جگرم را خون ساخت. من او را بردم پیش داکتر، خواهش کردم که به دقت او را ببیند. اما میدانید در غیاب من داکتر با او چی کرد...؟ قصه اش جالب است.

داکتر به دقت او را دید، برایش گفت:
- دهنت را باز کن.
او دهنش را باز کرد. داکتر با دیدن دندانهای او گفت:
- اوهو... بسیار تیز است... بسیار.
چهار پنج دندان او را کشید. بعد دوتای دیگر را کشید. گوشهایش را هم دید. یکی از گوشهای او، داکتر را خوش نیامد.

 با کاردی که در پهلویش بود یک گوش او را برید. آیا این برخورد ظالمانه قابل تحمل است؟ اما مثل این که دل داکتر یخ نکرده بود، شکمش را پاره کرد. یکی از گرده هایش را کشید به دقت معاینه کرد و آنرا دور انداخت. گرده دوم او را هم کشید، نزدیک بود آنرا هم دور بیاندازد، ولی دلش سوخت. بیست سانتی از روده هایش را قطع کرد و با آن گرده را دو باره محکم بست، اما نه در جایش، نیم شش او را برید و گرده آن مظلومک را در پهلوی آن محکم کرد.

حالا نوبت جگر و قلب بود. داکتر بدون دلسوزی هر دو را بیرون کشید. بلی هم قلب و هم جگر را. خوب معاینه کرد. آنها را هم دور انداخت. باز داکتر به سر و پای آن مظلوم نگاه کرد. کنار دستش یک رنده بود. داکتر مقداری سر او را رنده کرد بعد از آن کمی چرت زد. شاید فکر میکرد که او اگر روی یک پای ایستاده باشد چی میشود. اره را گرفت و یک پای آن بدبخت را ابتدا از بجلک وبعد از زانو اره کرد. درین وقت بود که او دیگر تحمل کرده نتوانست وگریه کرد. داکتر پیچکش را بر داشت و یک چشم او را بیرون آورد، او غم غم کرد. داکتر شاید تصور کرد که او دشنام می دهد، در حالیکه من مطﻤﺌن هستم او خیلی با نزاکت و با تربیه بود.

دکتر زبان او را بیرون آورد. خوب نگاه کرد وبعد زبانش را هم برید. داکتر باز به سر و پای او نگاه کرد. او قیافه معصومانه یی به خود کرفته بود. اما داکتر چینی به پیشانی خود افگنده چرت میزد. سر انجام خلق داکتر تنگ شد. او را بر داشته با غضب به چاه انداخت و زیر لب غرید:
- هی بابا نورانی هم دل خود را خوش کرده... این چیست که برای من آورده؟ من این طنز را چی گونه چاپ کنم؟
آری دوستان عزیز... او داکتر نبود، مدیر مسوول بود وآن مظلوم نوشته طنز من بود که بعد از آنهمه شکنجه و قطع اعضا به چاه ببخشید به باطله دانی افتاد. جالب اینست که فردای آن مدیر مسوول برایم تیلفون کرد:
- فلانی سلام... تو بگیر نی یک "چیزکی دیگر" بنویس و روان کن... طنز دیروزت را کمی "دست" زدم، اما میدانی دگه... یک کمی "چیز" بود. گمش کو تو یک "چیزک" دیگر نوشته کن.

 

**********

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٩       اکتوبر       2007