کابل ناتهـ، دکتر پروین پژواک ترجمه ء داستان رنگها

کابل ناتهـ   kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ترجمه پروین پژواک

داستان رنگها

 
 
 

The Story of Colors

By Subcomandante Marcos

Illustrated by Domitila Dominguez

Translated by Anne Bar Din

2007-09-19

 

 

در مورد نویسنده:

 

در سال نو 1994، سرگروپ شورشیان زه په تیس تا Zapatista ، مارکوس Marcos و افراد وی سر از صحنه جهانی درآوردند و همانگونه که نقاب های سیاه خود را به چهره داشتند، جنگ خویش را در برابر حکومت و تاسیسات نظامی در چیاپه Chiapas یکی از ایالات جنوبی مکسیکو اعلان داشتند.  از همان زمان تا اکنون مارکوس نسبت داشتن افسون، فراست و جذبهء معنوی خویش تبدیل به یکی از قهرمانان انقلابی مدرن شده است، هر چند به صورت دقیق آشکار نیست که مارکوس کی می باشد. حکومت مکسیکو ادعا می کند که این شخص رافایل گوای Rafael Guillen است که شاعر و نویسنده تحصیل کرده بود.  ادعای آنها استوار بر نزدیکی نثر این دو شخص است.  مارکوس که اسم مستعار خویش را از نام یکی از دوستان شهید خویش گرفته است، می گوید که او یک مکسیکویی مانند هزاران فرد آن کشور است که جایی میان دو اوقیانوس اطلس و آرام در میان دو سرحد شمال و جنوب به دنیا آمده است و از سببی نقاب سیاه می پوشد که او دیگر آن شخصی نیست که بود.  اکنون او سربازی در لشکر زه په تیس تا است و در جنگل های چیاپه زیست می کند.  او هنگام گفتگو با مردم مکسیکو معمولا افسانه های کهن ملی را بازگو می نماید که انعکاس دهندهء فرهنگ و خرد بومی ساکنان چیاپه است.

 

در مورد نقاش:

 

دومیتلا دو مینیک یا دومی Domitila Dominguez, or Domi در سال 1948 در شهر سان پدرو اکیشتلان San Pedro Ixcatlan ایالت اوآکا Oaxaca به دنیا آمده است.  او یکی از قابل توجه ترین نقاشان بومی مکسیکو است.  دومیتلا در گذشته گلدوزی می کرد.  او قصه می کند که باری در سن بیست سالگی خواست زنی نصواری پوست را بر دیوار اتاقش رسامی کند.  به زودی دیوار او از اشکال زنده و روشن پوشیده گشت.  خمیرمایهء نقاشی ها و مجسمه های ساخت دست او از لطافت، بذله گویی و خرد فرهنگ باستانی مه زه تیکن Mazatecan برخوردار است. 

یاداشت مترجم:

دوست گرامی ایشرداس طی فراخوانی خواهش کردند که در مورد حادثه دلخراش اخیر در منطقهء هندوسوزان کابل بنویسم.  در عوض من خواستم که ترجمهء این داستان نهایت زیبا و عمیق را برای خواننده گان چیزفهم تهیه نمایم. همانگونه که در سابق نیز گفته ام، بار دیگر عاجزانه اقرار می نمایم که تسلط من بالای زبان انگلیسی آنقدر نیست که بتوانم اسم ترجمان را بر خویش بپذیرم.  لیک با احاطه ای اندک خویش بر این زبان خود را مسوول می دانم که اگر در جایی پیام انسانی و دلنشین بیابم، آن را به هموطنان خویش برسانم.

از دوست خوب و پسرکاکایم برمک پژواک تشکر می نمایم که این کتاب را به طور امانت به من سپرد و در بخش تلفظ کلمات بومی و معنی فرهنگ کهن استیک یا مه زه تیکین مرا یاری رساند.

 

  من پایپ خود را بر می افروزم و طبق آداب مرسوم بعد از سه پف تشریفاتی، داستانی را برای تان می گویم، که زمانی آنتونیوی کهنسال باز می گفت.

آنتونیوی پیر به طوطی دم بلند امریکای جنوبی Macaw که در آسمان بعد از ظهر می گذشت، اشاره کرد و گفت:  ببین.

من خطوط تابان رنگ را در غبار خاکستری رنگ هوای قبل از باران دیدم.  همانگونه که به بالای تپه می آمدم، گفتم:  تو باور کرده نمی توانی که پرنده ای می تواند اینهمه رنگ داشته باشد.

آنتونیوی پیر در دامنهء تپه نشست.  او نفس گرفت همانگونه که سگرتی تازه را می پیچید.  چند قدم پیشتر من متوجه شدم که او عقب مانده است.

برگشتم و رفتم در کنار او نشستم.  هنگامی که من پایپ خود را روشن می کردم، از او پرسیدم:  تو فکر می کنی که ما قبل از ریزش باران به دهکده برسیم؟

 

به نظر نمی رسید که آنتونیوی پیر حرف مرا شنیده باشد.   این بار دسته ای از پرنده گان توکان Toucan  او را هوش پرک ساخت.  سگرت در دست او منتظر مانده بود برافروخته شود تا طریقهء کاهلانهء  دود کردن او آغاز گردد.  او گلوی خود را صاف کرد، سگرت خود را روشن نمود، در جای خود به راحتی جا به جا شد و به آهستگی داستان خود را شروع کرد:

"طوطی دم بلند امریکای جنوبی اینگونه نبود که است.  به مشکل می شد گفت که رنگی داشت.  او تنها خاکستری بود.  پرهای او کوتاه بود چون مرغ تر.  او فقط پرنده ای بود در کنار تمام پرنده ها که نمی دانست چگونه به این دنیا آمده است.  الهه ها خود نمی دانستند پرنده ها را که ساخته است و برای چه؟

و روزگار به گونه ای بود که بود.  الهه ها بیدار می شدند بعد از آنکه شب به روز می گفت:  خوب برای من بس است، اینک نوبت تو.

 

و مردها و زن ها با هم یکجا می شدند، طریقی مطلوب برای سه شدن و سپس می رفتند می خوابیدند.

الهه ها با هم می جنگیدند.    آنها همیشه می جنگیدند.  آنها بسیار ستیزه جو بودند.  این الهه ها مانند الهه های نخستین نبودند، مانند هفت الهه بسیار اولین که جهان را تولد دادند.  و آنها با هم می جنگیدند چون دنیا بسیار خسته کن بود و تنها با دو رنگ نقاشی شده بود.

 

خشم الهه ها خشم حقیقی بود چون تنها دو رنگ در دنیا به نوبت می آمد:  سیاه که بر شب حکمروایی می کرد و سفید که در روز گردش می نمود.  در این میان سومی نیز بود که رنگ واقعی نبود.  آن خاکستری بود که غروب و طلوع را نقاشی می کرد تا رنگ های سیاه و سفید به سختی با هم برخورد نکنند.

این الهه ها ستیزه جو ولی دانا بودند.  آنها در نشستی دور هم جمع آمدند و بالاخره موافقه کردند که رنگ های بیشتر به وجود آورند.  آنها خواستند دنیا را برای مردان و زنان محلی لذت بخش بسازند، برای آنهایی که چون شب پرک چرمی نابینا بودند تا راه را بیابند یا معاشقه کنند.

 

یکی از الهه ها شروع به قدم زدن کرد تا بهتر فکر کند.  او به قدری اندیشه هایش را عمیق اندیشید که ندید به کجا می رود.  او بالای سنگی بزرگ لغزید، سرش به سنگ خورد و از آن خون آمد.

الهه پس از مدتی چیغ و ویغ به خون خود دید و متوجه شد که رنگ خون با آن دو رنگ تفاوت دارد.  او به آنجایی که الهه ها جمع شده بودند، دوید و رنگ تازه را به آن ها نشان داد.  آن ها این رنگ را سرخ نامیدند، سومین رنگی که به دنیا آمد.

از آن بعد الهه ای دیگر به جستجوی رنگی شد که بتوان با آن امید را نقاشی کرد.  او آن را یافت، هر چند این جستجو زمانی را در بر گرفت.  او به مجمع الهه ها رفت  و آن ها این رنگ را سبز نامیدند، چهارمین رنگ.

یکی از الهه ها به کاویدن زمین پرداخت.  دیگران از او پرسیدند:  تو چه می کنی؟

او جواب داد:   من می کوشم که قلب زمین را بیابم.

او خاک ها را به اطراف خود کود می کرد تا زمانی که به قلب زمین رسید و آن را به دیگران نشان داد.  آنها پنجمین رنگ را نصواری نامیدند.

الهه ای دیگر مستقیم بالا رفت.  او گفت:  من می خواهم بدانم جهان چه رنگ است. 

او چنین گفت و به صعود خویش ادامه داد.  هنگامی که او به بالای بالاها رسید، به پایین دید و رنگ جهان را دید. اما ندانست چگونه آن را به جایی بیاورد که دیگر الهه ها وجود داشتند.  پس او به نگریستن خود برای مدت طولانی ادامه داد تا آنکه کور شد.  زیرا رنگ جهان به چشمان او چسپیده بود.  او پله به پله پایین آمد و به الهه ها گفت:  من رنگ جهان را در چشمانم حمل می کنم. 

آنها این ششمین رنگ را آبی نامیدند.

یکی از الهه ها به جستجوی رنگ ها بود و صدای خندهء کودکی را شنید.  او به آرامی خود را نزدیک کودک رساند و هنگامی که او متوجه نبود، خندهء او را قاپید و او را به گریه انداخت.  از همین سبب می گویند کودکان می توانند خنده کنند و همزمان دفعتا به گریه بیافتند.  الهه خندهء کودک را دزدید و آن ها رنگ هفتمین را زرد نامیدند.

 

در این زمان الهه ها خسته شده بودند.  آنها شراب Pozol  نوشیدند و رفتند تا بخوابند.  آنها رنگ ها را میان قوطی کوچک زیر  درخت گل ابریشم گرمسیری Ceiba  گذاشتند.  سر قوطی کوچک محکم بسته نشده بود و رنگ ها رها شدند.  آن ها با شادمانی شروع به بازی و ساعتیری کردند و با همدیگر آمیختند.  رنگ های بیشتر، مختلف و نو ساخته شد.  درخت گل ابریشم گرمسیری به آن ها نگریست و آنها را با شاخه های خود پوشاند تا باران رنگ ها را نشوید.  هنگامی که الهه ها برگشتند، آنجا تنها هفت رنگ نبود،  بلکه بسیار بیشتر از هفت رنگ وجود داشت.  الهه ها به درخت گل ابریشم دیدند و گفتند:  تو رنگ ها را تولد دادی.  تو نگهدار جهان خواهی بود.  ما باید از بالای سر تو جهان را رنگ آمیزی کنیم.

 

آنها بر سر درخت گل ابریشم بالا شدند و از آنجا شروع به پرتاب رنگ ها کردند.  بخشی از رنگ آبی در آسمان ماند و بخشی در آب افتاد.  رنگ سبز بالای نباتات و درخت ها پخش شد.  رنگ نصواری که سنگین تر بود بالای زمین ماند و رنگ زرد که خندهء کودک بود، پرواز کرد تا آفتاب را رنگ بزند.  رنگ سرخ به  دهن مردها و حیوانات ریخت.  آن ها رنگ سرخ را خوردند و درون خود را با آن سرخ رنگ دادند و رنگ سیاه و سفید از آغاز در جهان بود.  آنگونه که الهه ها رنگ ها را پرتاب کردند، آشفتگی و گدودی به میان آمد، زیرا برای آنها مهم نبود که رنگ ها به کجا فرود می آیند.  بعضی از رنگ ها بالای مردها و زن ها پاشیده شد و از این سبب مردمی با رنگ های مختلف و طرز دیدهای مختلف وجود دارند.

 

به زودی الهه ها خسته شدند و رفتند تا دوباره بخوابند.  این الهه ها صرف می خواستند بخوابند.  آن ها مانند الهه های نخستین نبودند، الهه های اولینی که جهان را تولد دادند.  سپس آن ها برای اینکه نمی خواستند رنگ ها را فراموش کنند یا گم نمایند، به فکر طریقه ای شدند که بتواند رنگ ها را حفظ کند.

 

آنها در این مورد با خود فکر می کردند که طوطی امریکای جنوبی را دیدند.  آن ها طوطی را قاپیدند و تمام رنگ ها را بالای او جاری کردند.  آن ها پرهای طوطی را کش دادند تا رنگ ها همه در آن بگنجد.  بدینگونه شد که طوطی دم بلند تمام رنگ ها را در خود نگهداشت تا در صورتی که مردها و زن ها فراموش کنند که چقدر رنگ و چقدر طرز عقاید مختلف در جهان است، به او بنگرند و اینکه جهان شادمان خواهد بود اگر تمام رنگ ها و افکار گوناگون جای خود را در کنار هم داشته باشند.

 

**********

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵۷       اکتوبر       2007