کابل ناتهـ، نیلاب سلام، نشست رنگ عشق بر صفحه

کابل ناتهـ kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نیلاب سلام

 

اهدا به آن شاعر و والا نویس عزیز، که چنین اندیشیده:

 

« نشست رنگ عشق بر صفحه »

 

دستگاه معنی نازک سخن را زیور است

جوهر این تیغ جز پیچ و خم اندیشه نیست

بیدل

 

ـ1ـ

دستی به ریگ های داغ کنار دریا می کشم. نرمش و داغی شان را احساس می کنم.

با انگشتان، بی آنکه دیده بگشایم، ریگ ها را چنگ می زنم و برای لحظه های کوتاه در مشتم نگه می دارم.  سپس مشتم آهسته آهسته باز می شود و ماسه های  نرمی كه هنوز گرمی شان را احساس می كنم ، آرام آرام با آهنگ ریزش از میان انگشتانم سرازیر می گردند. 

با کف دستم، ریگ را نوازش می دهم و هموار می سازم.حروف چند را به روی ريگ می نویسم و با خودم زمزمه میکنم:

«ساحل را دوست دارم، زیرا برای نوشتن نام تو فراخی دارد.»  شعری از شاعر شور و تگاپو، اقبال لاهوری در دهليز ذهنم گام می نهد، هر چند كه او ساحل را دوست ندارد:

 

ساحل افتاده گفت، گرچه بسی زیستم

هیچ نه معلوم شد، آه که من کیستم

موج ز خود رفته ای تند خرامید و گفت

هستم اگر میروم گر نروم نیستم

 

ـ2ـ

 

هوای کنار دریا پاکیزه است و دل انگيز. هوا آغشته است با نمك.  نفس می کشم و هوا را ژرف به درون می برم.

آوازی به گوشم می رسد. صدایم می کند:

دلبر!

دلبر!      

دلبر!

می خندم و خنده ام باز تاب موج آسايی دارد.

چه زیبایی!

" قیامت نغمه " ی دارد!

دل من در بر من!

موج ها سمفونی عشق اند و می توانم بيگانه ترين شعر دنيا را در صدای موج بشنوم. موج ها می رقصند و در فراز و فرود آنها می توانم جادوی وجد و سماع را بيابم. موج ها قصه گوی شاد اند و از زبان آنها قصه های نا گفته را می شنوم.

ـ3ـ

 

کتابی را که در کنارم است، به دست می گیرم. عجب خلوتی است، «آفت نرسد گوشه ای تنهایی را» ، بازش میکنم و جملات چند را از نظر می گذرانم.

 

باد سرد، آرام آرام گیسوانم را به بازی می گیرد. آهسته مو هايم را از برابر چشمانم دور می زنم . باد تند می شود و به ورق زدن  برگ های کتاب در دست من آغاز می کند. دیده گانم را از کتاب بر می دارم و به بالا نگاه کرده، میپرسم: خوب که این طور؟ پس سر شوخی را با من داری؟

باد ورق هایم را پراگنده می سازد. می گویم: گستاخی.

 

 

ـ4ـ

 

آواز به هم خوردن امواج خروشنده و وحشی دریا روح و روانم را می نوازد.

 آهنگی دارد: آزاد ، مست، سرکش و فارغ  در  بستر آبی دریا: «هستم اگر میروم، گر نروم، نیستم.»

موج دریا...موج گیسو...موج باده...موج اندام...موج مژگان...موج گل ها...موج افکار... موج رویا... موج مهتاب...

موج خلوت...موج شبنم...موج دل.

 

ـ5ـ

 

بی اختیار به یاد سطری و نامه یی از شمار نامه های رسیده از كسی می افتم ـ که او را نديده ام. برایم نوشته است:

«از قلم شما رنگ عشق بر صفحه می نشیند»، می خواهم این تعریف را حرف حرف ـ واژه واژه ، پرده پرده ـ رشته رشته ، قطره قطره ـ جرعه جرعه معنا کنم. 

از قلم : از اندیشه ، از سخن ، از درون.

رنگ عشق: عشق " وارسته گی  " است فراخ و  بی مرز، با تعریف های بی بدیل و يا بی تعريف. عشق رنگ بی رنگی ست. نهايتی ست كه نمی توان به مرز آن رسيد. عشق فريادی ست مكرر و نا مكرر.

 

یک قصه بیش نیست غم عشق و وین عجب

کز هر دهان می شنوی نا مکرر است

حافظ

 

 رنگ آن یاقوتی است. رنگ آن زمردی است. رنگ آن ارغوانی است. رنگ آن مهتابی است. رنگ آن نیلی است. رنگ آن گلابی است. رنگ آن بی پیرایه گی است. رنگ آن سرکشی است. رنگ آن فراخ اندیشی است.

رنگ آن میوهء وطن است. رنگ آن درد یک هم وطن است. رنگ آن خلوت دیرینه  با یک هم سخن است. رنگ آن آشتی است. رنگ آن از خود گذری است. رنگ آن از تعلق بریدن است.

 

 

یک نفس قطع دو عالم کردم

دم این تیغ چه جوهر دارد

بیدل

 

غلام همت آنم كه زير چرخ كبود

ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

 

عشق به صفحه: به دل ، به روح ، به روان، به جان ، به چشمان.

می نشیند: در آخر جمله اندیشه ای آن دوست  تکمیل می گردد.

 زبان " او" زبان بیدل می گردد: چون سفر در ژرفا.

 زبان " او " زبان مولانا می گردد: چون سفر در پهنا.

 زبان "او" زبان احساس می گردد، چون شطی از احساس كه همهٴ هستيم  در آن فر می ريزد.

نشستن: به کار بردن این واژه در نبشته های عاطفی، توفان است، هیجان است،  شور است.

" نشستن "، با همه ای آرامی اش، غوغا بر انگیز است. چون با کنش اش، سودايی را، توفانی را، غوغايی را

با خودش میبرد. در آن مکان با " نشستن، [ آن ]" یکنواختی و تکرار از آن جا رخت بر می بندد.*

 

پس ای دوست فرهیخته،

شما که در راه زدن در پیچ و خم کوچه و پس کوچه های اندیشه استادید، رسیدن شما به " جوهر " این " تیغ "

 مرا در شگفت اندر نه میسازد.

 

 

هامبورگ، جون 2007

 

پی نوشت

 

 

 * اریک فروم(جامعه شناس یهودی آلمانی تبار)، بدین باور است که هماهنگی دشمن آزادی است.

  وی بحث آزادی را به معنای بحث اجتماعی مطرح میسازد و از آن استنتاج روانشناسانه می کند. ازینرو من با الهام از اندیشهء وی آرامش و سکون را نوعی هماهنگی میدانم و برعکس توفان را و کنش را حرکتی به سوی آزادی..

 

***************

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٢          جولای       2007