کابل ناتهـ، صبورالله سیاه سنگ مولان رومی-2

کابل ناتهـ kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(١)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پيشــکش به "الف با"

مــــولانا Rumi

 

(2)

صبورالله ســياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

 

شمــس تبريز ســريلانکايي

 

روزگار کودکي و جوانيش به کسي روشـن نيست. ميگويند در سـرآغاز ســدهء بيست، هنگامي که نيايشـگران از جنگلي در ســريلانکا ميگذشـتند، پاکيزه مــردي را آنجا ديدند و شـيفته و شگفتزدهء آگاهــي بيمانندش گــرديدند.

 

يکي از نيايشــگران او را به نزديکترين روســتا فــراخواند. زندگي بيرون از جنگل محمد رحيم باوه محـي الدين از همــان دم آغــاز گــرديد.

 

هـندو، مســلمان، سکهـ، گبر، ترســا، يهــود، بودايي، زردشــتي، کنفوســيوسي و پيروان چـندين آيين ديگر از سـراسر سريلانکا براي گوش دادن به سـخنانش مي آمدند. در ميان شنوندگان و دوستدارانش بزرگان دين و دولت، ســياسـتمدارها، بازرگانها، توانگــران، تهيدســتان، بينوايان، زورمندان، آگاهان و... زياد بودند.

 

باوه محي الــدين در 1971 فـراخواني را پذيرفت و راهــي ايالات متحده امــريکا گرديد. آنجا نيز مــردم از هــر گـوشه و کنار، از هــر کيش و پندار و از هــر گروه و پيشــه براي شـنيدن سخنرانيهاي او مينشــستند.

 

به زودي، درخشـش نام باوه در امـريکا، کانادا و انگلســتان، فـراگيرتر از آوازهء نامهاي پيشــوايان مذهبي و بســياري از رهبران ســياســي جهــان گرديد.

 

آقاي Robert Muller گردانندهء ســازمان ملل از او رهنمايي خواست؛ هفته نامهء Time هنگام آشــفتگي گروگانگيري ســال 1980 به او رو آورد، و هزاران تن ديگر از گفته هايش در رسانه هايي چون Psychology Today, Harvard Divinity Bulletin, Philadelphia Inquirer, Pittsburgh Press فــراوان بهــره گرفتند.

 

نامبرده تا دم مــرگ در روز هشــتم دســمبر 1986، با شــکيبايي و مهــرباني پرسـشهاي عــادي (شــخصي) و غيرعــادي (عــرفاني) هــر خـواهنده را پاســخ گفت، و با آنکه خـواندن و نوشــتن نميدانست، در پانزده سـال پسين زندگيش توانست بيشــتر از بيست کتاب، و به اندازهء چندين هــزار سـاعت کسـت شــنيداري و ديداري (CD/DVD) از گفته هـايش را به دسـترس همگان بگـذارد.

 

شــماري از پيشـوايان هندو، ترسـا، يهود و اسـلام باوه محي الدين را "پارسـاي راســتين" مينامند، زيرا او بخش بلندي از زندگي روشنگرانه اش را به اســتوار ســاختن خداباوري در دلهاي مــردم زيســته است.

 

"بنياد باوه محي الدين" نام کانون آگاهــي پيريزي شــده به دست همــو در فلادلفياست. بر دروازهء کانون نوشــته است:

 

"به نام آنکه بســيار بخشــاينده و بي انداره مهــربان است. بهشــت از ســاختن کليســاهاي زيبا، مســجدها و مندرها به دسـت نمي آيد. آدميزاده بايســتي مندر، مسـجد و کليسايش را در دل خـود آباد کند. خـانهء خـدا بايد در ميان "وجود" سـاخته شـود. پرستشـگاه بايد در "اندرون" نمايان باشــد. يگانگي خداوند بايســتي در "خويشــتن" ســاخته شـود. اگـر کســي بتواند داســتان خودش و داســتان خـدايش را بداند، و نيايشــگاهي در وجود خويش بســازد، پيروزي همين است."

 

آيا پيام ســر دروازهء "بيناد باوه محــي الدين" ياد آور غــزل زيرين نيست؟

 

اي قــوم به حج رفته کجاييد کجاييد/ معشــوق همين جــــاست بياييد بياييد

معشـوق تو همسـايهء ديوار به ديوار/ در باديه سـرگشته شـــما در چه هواييد

گـر صورت بيصورت معشوق ببينيد/ هم خواجه و هم خانه و هـم کعبه شماييد

ده بار از آن راه بـــدان خـــانه بـرفتيد/ يک بار از اين خــــانه بر اين بــام براييد

آن خـانه لطيف است نشـــانهاش بگـفتيد/ از خـــواجـــهء آن خــــانه نشــاني بنماييد

يک دســــتهء گـل کـو اگــر آن باغ بديديد/ يک گــوهر جـان کو اگر از بحر خداييد؟

با اين همـــه آن رنج شـــما گـنج شـــما باد/ افســـــوس که بر گنج شـــما پرده شــماييد

 

نه اينکه تنها همين غـزل، در گنجينهء فارســي يافتن هفتاد هــزار همچــو نمونه ها يافت ميشــود: "رهــي جـز کعبه و بتخانه ميپويم که ميبينم/ گــروهي بت پرست اينجا و مشـــتي خـود پرست آنجا"، "به دير و کعبه کارت چيست بيدل؟/ اگـر فهــميده اي دل خانهء کيست"، و ...

 

ســلطان العارفين بايزيد بســطامي ســوي حج ميرفت. در نيمه راهش پيري پيدا شــد و پرســيد: "آهنگ کجا داري؟" گفت: "آهنگ حج". پرســيد: "رهتوشــه چه داري؟" پاســخ داد: "انبان دينار." گفت: "دينارهــا را دور انداز و هـفت بار گــرداگرد من چــرخ زن. از روزي که خــانهء کعبه ســاخته شــده، خــداوند در آن پاي نگذاشــته، ولـي از دمي که دل آفــريده شــده، خـداوند از آن بيرون نرفته است."

 

هـنـدوي عيســوي و يهــود مســـلمان

 

روز بيست و چهـارم جـولاي 2002، کلمن بارکس نوشتهء بلندي به نام What we are missing!"" (آنچه گــم کرده ايم) را در برنامـهء راديويي www.personallifemedia.com ميخـواند. او برگهــاي 73 و 74 کتاب "چــرا نميتوانم فرشــته را ببينم؟" را گشــود و به ارزش فـــرامرزي ســخنان باوه محي الدين پرداخت.

 

کودکـي از باوه پرســيد: در آموزشــگاه از مـن ميپرســند که به کدام کيش باور دارم. چه بگـويم؟

 

باوه گفت: دخترم! بگـو هندوي عيســوي يهود مســلمان اســتم. اگــر بپرســـند "هـنـدو چيسـت؟"، بگــو: پاکيزگي. اگر بپرســند "عيســويت چيسـت؟"، بگــو: روح پاکيزه را دنبال کــردن. اگر بپرســند "يهــود چيست؟" بگو: آزاد بودن از بندهــا و رســيدن به روح پاکيزه. و اگــر بپرســـند "اســـلام چيست؟" بگو: يگانگي. لا الــه الاالله.

 

و در پايان بگـو: من وابســته ام به گــروهي کـه مــردم را به يکپارچــگي فــراميخـواند و آنهــا را يگانه ميسـازد. خـداوند فـرموده است هنگامـي که به پيشگاهش ميرويم، بايد يکـي و يکسـان باشــيم.

 

احمـــد محــي الدين کيست؟

 

کلمن بارکس دوســـتي داشت به نام Milner Ball کـه در دانشــگاه Rutgers Camden آمــوزگار حقــوق بود. او برگــردانهاي مــولانا رومي را بدون تفســير و تفصيل به شـاگردانش ميخــواند. يکي از شــاگردان جــوان به نام Jonathan Granoff نشــاني بارکس را از آموزگار امــريکاييش خـواست و آغــاز کــرد به نامه نوشــتن. نامبرده در نامه هايش از بارکس خـواهـش ميکرد که بيايد و در فــلادلفيا آمـوزگار ديگـرش را ببيند. چند ســال پس از داد و گرفت نامــه ها، بارکس به ديدن جوناتان گــرانوف رفت و به کمک او ديده به ديدار باوه روشــن ساخت.

 

پس از مــرگ محمــد رحيم باوه محــي الدين، نويســنده آزاديخواهــي هــم نامش را نيکـو نگهداشــته است و هم آرمــانش را. او که به پاس آن آمــوزگار بزرگ، خـود را "احمد محي الدين" ميخواند، اينک گــردانندهء Global Security Institute (نهــاد امنيت جهاني) است و با همــه توانش در راه نابودســازي جنگ ابزارها، به ويژه بم هســتوي ميرزمــد.

 

احمد محي الدين موســپيد امــروز همــان Jonathan Granoff جــوان ديروز است.

 

 

 

باز هــم باوه در خــواب بارکــس

 

برخــي از مولاناشــناسان همســايه، همآفتاب و همـزبان افغانســتان هنوز هــم با پافشــاري ميگـويند که کلمن بارکس خواب هــژده ماه پيش از ديدن باوه در بيداري را دروغ بافته است.

 

خوب شــد نگفته بود شـمـس تبريز را خواب ديده بودم، ورنه اينک پوســتش را کاه کــرماني پر ميکردند. ناگفته پيداست که اگــر بارکس چنان ميگفت، دست همســايه بالا بود، براي آنکه 333 سال پيش، کســي گفته بود: دوشــينه شــمس تبريز را در خواب ديدم. برايش گــفتند: دروغ ميگــويي. پرســيده بود: از کجـا و چگـونه ميدانيد که دروغ ميگــويم. گفتند: اگــر شــمس تبريز را خـواب ميديدي، بيدار نميشــدي.

 

گذشــته از گفته هــا و شنيده هــا، يک بار هم نشــده که بارکس از همســايهء ما بپرسد: شب از مـن، ديده از مــن، خــواب از مــن؛ شــما چگونه در ميان هــر ســه درآمــده ميگوييد که چنان نيست؟

 

نه تنها ديگري، خــود بارکس هم نميتواند "ويديو کليپ" آن خـواب را به هــر کس نشــان دهــد و بگــويد: نگــاه کــن! اين آدم چهــارشــانه که در کنار دريا دراز کشــيده منم و آن پيرمــرد لاغر ســپيدريش در ميان توپ روشــنايي که از دل جــزيره بلند ميشــود "باوه محي الدين" است!

 

ســالها پيش از آنکه گپ به برچســپهاي ديده درآيان بکشــد، بارکس گفته بود: اين رويداد را نه ميتوانم واگشــايي کنم و نه چليپا بزنم. ناممکن است بتوانم نمايان شـــدن رويداد درون خـوابم را به کسـي (بدون خــودم) ثبوت کنم. همانگونه که گفتم، رخ داد. مــن بودم، او بود، مــي آمد و در خواب چيزهايي يادم ميداد.

 

ديده درآيي هم يک اندازه دارد! بارکس را نميگذاريم "باوه محــي الدين" را خواب ديده باشــد، ولي هرگــز نشـده از خود بپرســيم که چــرا پدرهــا و پدربزرگهاي خود مــان پس از هر ســه چهــار هفته، مــادر را فراميخواند و ميگفت:

 

"امشـب خـواب ديدم که جــامهء ســفيد بلندي پوشــيده ام، بر اسپ ســفيدي ســوارم، نيزه درازي در دســت دارم و در ميان باغ گلها اينســو و آنســو ميروم. ميبينم يک پيرمرد روحــاني کـه مانند مــن جـامهء ســفيد بلندي پوشــيده، بر اسـپ ســفيدي ســوار است، نيزه درازي در دست دارد و در ميان باغ گلهــا اينســو و آنســو ميرود. همينکه چشـمـش به مــن مي افتد، ســلام ميدهــد. مــن هــم ســلام ميدهــم. او پيش مــي آيد و يک شــاخه گل خوشــبوي ســرخ به دســتم ميدهد و ميگـويد پشت ســرت را ببين. رويم را ميگــردانم و فــلان [يکتن از دشــمنان] را ميبينم کـه در ميان لوش و لجـن دست و پا ميزند، گــردنش کج، دهــانش باز و با گريه و زاري ميگويد کـه مــرا ببخش. از بهــر خـدا مــرا ببخش! ناگهان آواي ســم اسپ پيرمرد روحــاني بلند ميشـود. تا واپس رويم را برميگــردانم، از خواب بيدار شــده ام."

 

خـداوند هـمـه رفتگان را بيامــرزاد. از ديگــران چه بگــويم؟ پدر بزرگـوارم که عمــرش درازتر از ســايهء هيمــاليا و جــريان آمــازون باد، بدون يک ســر ســوزن کــم و کاسـت، و هــر بار با فــزوني چندين شاخ و برگ خوشايندتر، همين خواب را بيشــتر از هفـتاد بار در پيشــروي خودم به مــادرم گفته است.

 

شــگفت اينکه، روزگار خانوادهء ما پيوســته بد و بدتر ميگشت، دشــمنان پدر روزتاروز نيرومندتر ميشــدند و مادر همچنان ميگفت: "خدا خوب کند. خيلي خواب خوب ديده اي. اقبالت بلند ميشــود. خــدا روي دشــمنها را ســياه ميکند و جان کندن شـان را سخت ميســازد. اسپ سفيد در خواب بخت شـــاهانه است و گل ســرخ مــراد دل. نيزه در خواب ايمان است و باغ گلهـا منظــرهء بهشت..."

 

ولي يک شب هم نشد که پدرم دشمنش را در جامه سپيد بر اسپ سپيد و با نيزه بلند و خود را به جاي نازيبنده او خواب ببيند.

 

راســتي، پدر يا پدر بزرگ کداميک مان، شــبانگاهان يا نيمــروزان، انبوهــي از چنين خوابهـاي "آرماني" نديده است؟

 

چــرا هــرآنچــه "مــا" ميگوييم، همــواره راست، درســت و "لا ريب فيه" است؛ و هــر چه "ديگــران" بر زبان مي آورند (يا ميخــواهند بياورند)، صد در صد "دروغ" است؟ نيازي به پاســخ گفتن نيست. اعـتراف شـهامت بيشــتر از انکار ميخواهــد.

 

ســه ويژگـي بارکس در برگــردان رومــي

 

کلمن بارکس در نقش آموزگار نام آور در يکي از دانشــگاههاي پرآوازهء جهــان، چه نيازي به درفــش ســاختن نام بلندش در ســايهء باوه ميتوانست داشــته باشــد؟

 

اگر ترس از برچســپهاي آينده دور افگنده شــود، ميتوان گفت، کاري که کلمن بارکس براي شــناساندن باوه محــي الدين کــرده است، باوه براي او نکــرده است و نميتوانست کند. با اينهمه، او از باوه مانند مولانا از شــمس ياد ميکند.

 

[][]

 

دنباله دارد

 

***************

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٢          جولای       2007