کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نیلاب سلام

 

 

آ ب می شوم

باران می بارم

شمع وار می سوزم

 

 

 

مجال برای سخن زدن از زبان بیچاره ترین ها, در بند کشیده ها, عاشق ترین ها ـ عاشق به نجابت و باور ها شان ـ همواره اندک است.

 

از زبان لاله های داغ دار میهنم, از زبان مجنون بید های در آتش کشیده, « چنار های سوخته » چه گونه باید سخن گفت تا مبادا خاکستر آن ها را گردی به دامان نشیند؟!

 

از زبان یک گلک خود روی زیبا که با ناز و تازگی در کنار جویبار ـ که همه چیز در خودش دارد, جز آب روان ـ سر بر کشیده و پا مال نابینایی می شود, چه گونه توان سخن گفت تا مبادا له شدگی آن گلک از مهربانی نفس کلام ما بار دگر زنده شود و بار دگر له شود؟

آهسته...آهسته...بی آه و بی سرشک...!

 

از زبان زنان افغان چه گونه باید سخن گفت؟ در این مجال اندک؟

 

اگر در این مجال اندک بدین انگاره پردازم, بدون شک دفاتر پر خواهند گشت و من هرگز در اندام هزاران زن, هزاران خواهر من, هزاران مادر من که به جرم زن بودن همیشه و همیشه و همیشه در درون مرز و برون مرز مریی یا نا مریی سنگسار شده اند, خالی ز داشتن, گفتن و گریستن نخواهم شد. من آب خواهم شد. من باران خواهم بارید. من شمع وار خواهم سوخت.

 

شاعران دفترچه های شان را باز خواهند کرد و اشعار شان را خواهند گریست و من آرام آرام خواهم رقصید و ترانه سر خواهم داد. من چرخ خواهم زد و با هر چرخش خویش با خنده های فریب نما, قلبم را خواهم گشود و سرخی آن را با دریای خون آلود قلب های خواهران افغان من همراه خواهم کرد. من با صدای بلند خواهم خندید و با جانم مرجان (1) خواهم بارید.

 

 ز آستان تالار پا برون خواهم گذاشت و پله های چوبین را همچون نسیم سبک بال پایین خواهم رفت. با اندام نازکم که پوشش دارد نازک تراز خودش, به جنگ توفان خواهم رفت. به جنگ آسمان خواهم رفت.

 

من قوت دستان هزاران خواهر را در دستانم احساس خواهم کرد و تنم از اندیشیدن به گرمی لبخند پاک دخترکان  بلخی, بدخشی, کندزی، پنجشیری، هندو، قندهاری,  و ... بسان تنور داغ خواهد شد و در آن نبرد سخت حریف تیشه ای فرهاد خواهد شد(2).

 

 من  با گرز پولادین شهامت زنانه یی که قوت بی رقیبش سنگ اندازان را از بازوان بی زور شان شرمسار میسازد, کاخ تهمت پردازی و لجن پراگنی  زن ستیزان و استبداد جویان را که زیر هر نامی باز و باز  به جلای در و دیوار آن کاخ می افزایند, خشت خشت, سنگ سنگ, چوب چوب ویران خواهم کرد.  

 

در و دیوار را بشکن نه دست و پای در بندت

که تا بیرون کنی زین تنگنا, هم جسم و هم جانت

لیلی تیموری

 

اگر در این مجال اندک بدان پردازم, اندیشه و تدبیر را در کورهً آهنگری خواهم انداخت و ذوب شدنش را غریبانه تجلیل خواهم کرد. در این مجال اندک من عمل خواهم کرد و زنانه عمل خواهم کرد:  انتقام خواهم گرفت.

 

به خار هرزه آتش زن که تا دستان ننگینش

نگیرد از گریبــانت, نســـازد پاره دامــانت

لیلی تیموری

 

من حتا تمام سیاه کردگی هایم را فراموش خواهم کرد و تنها به سوختن پیکر زیبا, جوان و زخم ـ

خورده ای یک زن هراتی درنهایت درماندگی به دست خودش خواهم اندیشید. من چنین اخباری را نه در همواری جملات و در نهایت امر یک مقاله خواهم خواند,  بل نگون بختی آن خواهر را تار تار,

پود پود, لخته لخته, در درونم احساس خواهم کرد.

 

قفس آتش بزن خواهر, آتش مزن این جسم داغانت

مسوزان خواهرک, صد پاره قلب زار و  لرزانت

لیلی تیموری

 

 در آن لحظه من سیاست چپ، میانه و راست را نه خواهم شناخت.من یک زن عاطفی خواهم شد. من یک زن عاطفی افغان خواهم شد.

 آه...یک زن افغان!

 چه مقدار خون در عدم خورده شده باشد(3)تا به او اصلا پرداخته شده باشد؟

 چه مقدار زخم در این واژه نهفته باشد, چه مقدار درد پرورش یافته باشد, تا آن به زبان آورده شده باشد؟

 گلو خواهد سوخت, دل به سوزش در خواهد آمد...

 و اما، شرر پیرهن پاک زن افغان یک روزی آرام خواهد گرفت.

 

 این شرر آتشی است

این شرر آتش پر سوز و گداز نفس خواهری است

این شرر ماتمی است

این شرر ماتم در سوگ دل از جان سوا ساخته یی مادری است

 

بر این شرر باید آب سرد را ریخت؛ آب سرد و زلال روشنی را. این شرر را باید خاموش ساخت و زنجیر ها را در هم شکست.

 

 ابر های سیاه اندیشهً مرد سالاری را از آسمان دل، زبان و منش آدم به دور راند و آفتاب مهربان همدلی را مهمان کلبهً افکار و اندیشه ها ساخت.

 

با دل، زبان و منش که با این گفته ها و کرده ها جور نه می آید، به جنگ پرداخت تا باد چنین بادا!

 

هامبورگ، می 2007

 

 

از زبان شاعران بزرگ مدد جسته ام:

 

1.  خامه ای خامش شد و بحری گهر نا سفته ماند

  می فشان ای دیده ای گریان کنون مرجان و جان

                                      داکتر اسدالله حبیب   

می فشاندن مرجان: اشک داغ و ناب ریختن

 

2. با این نبرد سخت که با صخره ها کنم

    روزی حریف تیشه ای فرهاد میشوم

                                            رازق فانی

 

 

3. چه مقدار خون در عدم خورده باشم

    که بر خاکم آیی، من مرده باشم

                                    بیدل

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵١             سال سوم                    جون ۲۰۰۷