کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بشير سخاورز

 

 

 

چهار سال پس از ١٩٤٧ ميلادی

 

 


 

اكتاويا پاز چهار سال پس از آزادی هندوستان از چنگال استعمار انگليس داخل هندوستان می شود؛ زمانی كه دگرگونی فراگيری در هندوستان رونما نيست و اين كشور معجزه آفرين، هنوز هم آن زيبايی رمانتيك را دارد كه سده های پيش داشت. دهلی نو با جاده های فراخش با شهر های زيبای شرق همسری می كند، در حالی كه شيار زمان هنوز هم نتوانسته است كه چهرهء زيبای دهلی كهنه را از آن حشمت و شكوهندگی زمان مغول بربايد. هنوز هم وقتی به "چاندی چوك" و "دهلی ماران" گام می نهی، خيال می كنی كه بر جای پا های ميرزا اسدالله خان غالب گام نهاده ای و با پرندهء تصور در پروازی كه می انگاری: "همين جا بود كه غالب با دوستانش می نشست و باده گساری می كرد، يا همين جا بود كه غالب در آن شب زيبا زن رقاصه ای را ديد كه شعر او را می خواند و می رقصيد، همين جا بود كه او با دوستان شاعرش می نشست و شعرش را برای آنها می خواند." هر چند دهلی كهنه را فقر و دور انداختن از نظر آزرده است، اما می شود كه شكوهندگی زمان مغول را در آن سوی دريا يافت و  آن را در كنگره ها و منار های بلند و پر غرور "كاخ دهلی" می توان ديد، جايی كه شاهنشاه مغول بار می داد؛ در "ايوان عام" همهء كسانی را كه خواهان دادرس بودند می پذيرفت و در "ايوان خاص" نزديكانش را كنارش می نشاند. در همين ايوان خاص بود كه بار ها ميرزا اسدالله خان غالب با "ذوق" شاعر دربار بهادر شاه ظفر می نشست و با شاه جام بر می داشت و شعر می خواند.

 

دهلی بزرگ است، چنان بزرگ كه در تأريخ نمی گنجد. شهری كه 1500 سال پيش از ميلاد مسيح توسط شاه هندو بنا شده بود و از آن روز تا روزی كه شاعر مكسيكو به آن گام نهاد،  دهلی همان طور، گستاخ، باشكوه، بی پروا، چون پير ژنده پوشی با گيسوان سپيدش ايستاده است و بر فرمانروايان و حشامان می خندد كه گمان می بردند دهلی را از آن خود كرده اند. دهلی  به نادانی آنهايی می خندد كه با چه تلاشی كوشيدند، گام يكديگر را از معبر تأريخ پاك سازند. "قوت الاسلام" و "قطب منار" بعد از آن كه ترك ها صد ها معبد هندو را ويران كردند، ساخته شد و در كار بنای آن سنگ های معابد بكار برده شد؛ چنان بی آزرمانه كه هنوز هم آن سنگ ها را با پيكره های برهنه می توان در مسجدی كه ديگر به ويرانه مبدل شده است، ديد. فقط دهلی می داند كه دهلی از كسی نيست و از كسی نخواهد شد.

 

در آن سوی ديگر نه چندان دور از قطب منار، تغلق آباد ويرانه را می توان ديد كه روزگاری اورنگ آباد شاهی بود كه گمان می برد حتا دلها را می توان با زور و زر خريد. در همين دربار بود كه طوطی هندوستان، امير خسرو را از دربار ديگری كه با ذوق ديگری آراسته شده بود، شاه فرا می خواند و با سماجت از او می خواست تا دربار صوفی بزرگ نظام الدين اوليا را ترك گويد و به دربار شاه تاجدار بپيوندد.

 

اكتاويا پاز گاهی بر مزار نظام الدين اوليا می رود و در كوچه ای كه در فرجام به مزار آن دانای راز می انجامد، مردمان زيادی را می بيند كه با خشوع و خضوع راهی آن خاك پاك اند. به دور مزار مردمان زيادی گرد آمده است و هر كسی به طريق خود دست به دعا دارد و دل به نيايش. كسی نمی تواند تفاوتی ميان هندو و مسلمان ببيند. بر پيشانی مردمان هويت مذهبی شان حك نشده و همهء آنها با چشمان آگنده از مهر و دلهای پر از محبت در برابر سالار عشق و عاطفه ايستاده اند، انگار كه اين سلسله بند سلالهء آخرين وخشوران با متانت و وقار چون چكادی از انسان گرايی بازوان را فراخ داشته است و آدميان را به سرزمين عشق فرا می خواند. هندو، مسلمان، جين، سيك، يهود و نصرانی بخشی از سيمای عاطفی مذهب خود را در اين مزار ميابند و هر كسی شيوهء خود را برای ابراز عشق بكار می برد. زبان عشق را "ترتيب و آدابی" در كار نيست. در گوشه ای قوالان با ساز و آواز به مناجات پرداخته اند، در گوشهء ديگر مردی تنها ايستاده  و فارغ از دنيای دور و برش به نيايش پرداخته است، آنسوی ديگر زنی صندوق دلش را گشوده است و آرام آرام اشك می ريزد، آن سوی ديگر كودكی به صدای غمبر كبوتران گوش داده است و در آواز شان نام "الله و رام" را می يابد و در آن بالا خورشيد سخاوت روشنايی اش را بر مزار افگنده است و تنها عاشقان می توانند ببينند كه  آفتاب-عشق را نيايش می كند. در اين جاست كه رنگ طبيعت، رنگ زن و مرد و رنگ موسيقی و رنگ كلام نيايش، رنگ عشق می شود.  اكتاويا پاز هم به شيوهء خودش نيايش می كند. چشمان او نه بسته است و نه باز، زبانش می جنبد اما چيزی نمی گويد، او در آن جا - هم هست و هم نيست، نه گرمی احساس می كند و نه سردی. او را بودا با خود برده است.

 

به او گفته اند كه نظام الدين برآشفته خواهد شد اگر بعد از زيارت مزار او كسی به طواف مزار دوستش، طوطی هندوستان امير خسرو نرود. اين نظام الدين اوليا بود كه شعر امير خسرو را شهد هندوستان ناميد و امير خسرو را طوطی هندوستان خطاب كرد. هم او بود كه خسرو را به امارت عشق دعوت كرد و او را از رفتن به دربار پر شكوه شاهان بازداشت. اما پاز بدون آن كه حرف نظام الدين انگيزه ای برای طواف زيارت امير خسرو برايش باشد، از پيش با خودش پيمان بسته است كه در فرصت مناسب كنار امير خسرو بنشيند و شعر او را از زبان پرندگان بشنود. برای يك شاعر ضرور نيست تا زبان شاعر ديگر را بياموزد. او زبان شعر شاعر را می داند. نه اين چنين است كه وقتی شعر شاعری را كه در زبان بيگانه است برای ما می خوانند، آن شعر فقط به خاطر شعر بودنش ما را می ربايد؟ در شعر نيروی ديگریست نه كمتر از نيروی  كلام

فرشتگان و به همين سبب است كه گاهی شاعران را پيامبران گفته اند.

 

هندوستان كشور موسيقی و ترانه است. شب ها اكتاويا پاز به باغ های زيبای دهلی می رود و در آن جا به آهنگ موسيقی گوش می دهد. او از مقام راگ ها با خبر شده است و می داند كه در آغاز شب "راگ كليان" و در آغاز صبح "راگ بيرو" را می خوانند و در ميان اين فاصلهء زمانی راگ های بيشمار ديگی هم است كه هر كدام در موقع مناسب خوانده می شود. موسيقی هند چنان پركشش است كه سالها پس از آن كه پاز با هندوستان آشناتر از مردم هند است، مردمان زيادی را می بيند كه به هندوستان برای آموزش موسيقی می آيند؛ از آن ميان بيتل های معروف است كه يك نفر از ميان ايشان به نام "جورج هريسن" سيتار می آموزد. هندوستان با موسيقی نفس می كشد و چه موسيقی خوشايند تر از موسيقی پرندگان می تواند باشد. خانهء اكتاويا پاز درست مقابل "لودی باغ" است، باغی كه توسط شاهان افغانستان بنا شده است و تا هنوز آن زيبايی را با آن هيمنه كه بخش يادمان تأريخی است، در خود دارد. در اين باغ است كه شاعر مكسيكو بامدادان و شامگاهان گلگشت می رود و شعر می سرايد.

 

 

5 جون، سال 2007

كابل، افغانستان

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵١             سال سوم                    جون ۲۰۰۷