کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فرهنگ داستان‌نويسي افغانستان

محمد‌حسين محمدي

hmohammadi308@yahoo.com

ويراستار: زكيه ميرزايي

طرح جلد: حسين سينا

ناشر: شهاب ثاقب

تيراژ: 2000 نسخه

چاپ اول: زمستان 1385، تهران

 

فهرست

 

 

...وسرگذشت اين فرهنگ    7

فرهنگ داستان‌نويسان افغانستان  21

فرهنگ توصيفي داستان بلند و رمان در افغانستان‌    105

كتاب‌شناسي داستان‌كوتاه افغانستان     191

سال‌شمار ادبيات داستاني افغانستان     233

كتاب‌نامه‌ي گزيده   245

آلبوم نويسنده‌گان افغانستان    247

  

 

... و سرگذشت اين فرهنگ‌

 

 1

 

زماني كه در تابستان 1376 خورشيدي با استفاد از سياهي شب‌، همراه عده‌يي ديگر از قزل‌آباد محاصره شده برآمدم و خودم را به شهرم ـ‌‌مزارشريف‌ـ رساندم‌; به خانه‌ي خاله‌ام كه كتاب‌هايم آن‌جا بود، رفتم‌. وقتي كه جاي خالي كتاب‌ها را در كنج اتاق ديدم‌; پرسان كردم‌: «كتاب‌هايم را كجا كرده‌ايد؟»

خاله‌ام با دست‌، بيخ گل‌هاي آفتابگرداني را كه در زير گرماي تابستان پژمرده شده بود، نشان داد. جايي نزديك بيخ گل‌هاي آفتابگردان‌هاي پژمرده و زرد، به نظرم آمد كه كنده شده است‌.

«كتاب‌هايت را گور كرديم‌!»

 

از آن پس تا يك ماه هر وقت فرصتي مي‌يافتم و تفنگ را از شانه‌ام به زمين مي‌گذاشتم و به خانه‌ي خاله‌ام مي‌رفتم‌، نگاهي به گل‌هاي آفتابگردان پژمرده مي‌كردم و بعد، نگاهانم به پايين مي‌لغزيد و روي مدفن كتاب‌هايم ثابت مي‌ماند.

بعد از شكستن محاصره‌ي شهر، به سراغ‌شان رفتم‌. خاك‌ها را با احتياط از روي‌شان پس زدم و يكي يكي كتاب‌هايي را كه با صد زحمت در مدت چند ماه تهيه كرده بودم‌، از زير خاك خارج ساختم‌. كتاب‌ها نم كشيده بودند و بوي مانده‌گي و خاك مي‌دادند. يكي يكي پاك‌شان مي‌كردم و نگاهانم سرگردان روي نام‌هاي‌شان مي‌گشت كه مبادا يكي‌شان كم باشد. از آن پس‌، هر روز از دست‌فروش‌هايي كه بعد از مدت‌ها دوباره بساط كتاب‌هاي‌شان را در مقابل كتاب‌فروشي بيهقي هموار مي‌كردند، خبرگيري مي‌كردم و در به در به دنبال كتاب‌هاي داستاني چاپ كابل مي‌گشتم‌. هر چي مي‌گشتم‌، كم‌تر مي‌يافتم و زيادتر چانه مي‌زدم‌. آن‌قدر پاليدم و پاليدم و چانه زدم تا توانستم تعدادي از كتاب‌هاي داستاني چاپ شده‌ي دهه‌ي شصت كابل را تهيه و با خود به ولايت غربت بياورم‌.

پسان‌ها، هر گاه اين كتاب‌هاي گور شده را مي‌برداشتم و مي‌خواندم‌شان‌، به ياد مي‌آوردم كه اين‌ها بيش از يك ماه را در زير خاك‌ها گور شده بودند. بوي‌شان مي‌كردم و نگاهانم را مي‌بستم و بوي خاك را احساس مي‌كردم‌. به ياد مي‌آوردم چي كتاب‌هايي كه در شهرهاي كشورم سوختانده و خاكستر شده‌اند. سوختانده شده‌اند تا دست‌هاي مرداني را گرم كنند تا ماشه‌ي تفنگ‌ها آرام نگيرند. سوختانده شده‌اند تا مردم گمراه نشوند. سوختانده شده‌اند تا انقلاب به ثمر بنشيند! سوختانده شده‌اند تا.... و به ياد مي‌آوردم كه تعدادي از كتاب‌هايم هنوز كه هنوز است‌، در مدفن‌شان دور از روشنايي و نور خورشيد در حال نم كشيدن وپوسيدن هستند. آن‌ها كه در وقت جنگ و محاصره‌ي شهرم در زيرزمين خانه‌ي مادركلانم دفن شده بودند.

همه‌ي اين‌ها وادارم مي‌ساخت تا فرهنگ داستان‌نويسي افغانستان را تهيه كنم‌، شايد اداي ديني به فرهنگ كشورم باشد. فرهنگي كه به چارميخ كشيده شده است‌.

 

2

 

در تابستان 1382، بعد از چند سال دوري از وطن‌، به سوي ديار نازنينم شتافتم تا ديداري تازه كرده باشم‌; ولي هدف اصلي تهيه‌ي كتاب‌هايي بود كه براي اين تحقيق نياز داشتم‌. قصد كابل را داشتم‌. سر راه چند روزي را در هرات مي‌مانم شايد كتاب‌هايي يافت بتوانم‌. روزي به همراه دوستاني به كتابخانه‌ي عامه‌ي هرات مي‌روم‌. وارد سالن كتابخانه كه مي‌شويم‌، در ابتدا سه نفر را مي‌بينم كه با لباس‌هاي غير رسمي و بومي نشسته‌اند. بعد قفسه‌هاي خالي توجه‌ام را به خود جلب مي‌كند. حيران مي‌مانم كه به كتابخانه آمده‌ام يا جايي ديگر! به دوست همراهم مي‌بينم‌، او هم حيران است و مي‌گويد كه تا به حال به اين‌جا نيامده بوده است‌. متصدي كتابخانه وقتي منظور از آمدنم را مي‌فهمد، مي‌گويد كه كتاب‌هاي كتابخانه را براي نمايش به جايي ديگر برده‌اند و تا چند روز يگر برمي‌گردانند. تعجبم بيش‌تر مي‌شود و با نااميدي در ميان قفسه‌هايي كه فقط تعدادي كتاب دارند، قدم مي‌زنم‌. كتاب‌ها همه قديمي و خاك گرفته و چاپ افغانستان هستند، قديمي و بسيار كهنه و.... چشمم در لابه‌لاي‌شان به دنبال كتاب‌هاي داستان است‌، ولي هيچ نمي‌يابم‌. در ميان سالن كتابخانه كه فكر مي‌كنم دوصد متري مساحت داشته باشد، ايستاده مي‌شوم و به قفسه‌هاي خالي از كتاب و محيط خاك گرفته‌ي سالن نگاه مي‌كنم‌. قدم كه مي‌بردارم‌، صداي گام‌هايم در فضاي خالي سالن مي‌پيچد.

دوستي شاعر، مي‌گويد كه براي يافتن كتاب‌هاي قديمي چاپ كابل بايد به نماينده‌گي وزرات فرهنگ بروم‌، شايد در انبارش از كتاب‌هاي قديمي چيزي مانده باشد. در نماينده‌گي وزارت فرهنگ‌، همان دوست ،‌‌‌احمدسعيد حقيقي، مرا به رييس معرفي مي‌كند. رييس مي‌گويد بايد منتظر تحويلدار بمانيم‌. ساعتي بعد كه تحويلدار انبار مي‌آيد. مي‌گويد در انبار كتابي نمانده است و طالبان همه را سوختانده‌اند. بايد باور كنم و... 

در هرات هر چي پاليدم‌، حتا يك كتاب داستان هم نيافتم‌.

  

3

 

كابل را در كودكي ديده بودم و از آن چيز زيادي به ياد ندارم‌. شهري گرمازده و شلوغ مي‌يابمش كه همه به آن هجوم آورده‌اند. آثار و نشانه‌هاي جنگ بر رخسار شهر بسيار آشكار است‌. خيابان‌ها شلوغ و پر ترافيك‌، گرما بيداد مي‌كند و سايه‌يي نمي‌يابي‌. از همان روز اول سراغ بساط كتاب‌فروشي‌ها را مي‌گيرم‌. در نزديكي وزارت فرهنگ چشمم به راسته‌ي كتاب‌فروشي‌ها مي‌افتد. روي صفه‌يي پهلو به پهلو كتاب‌ها را روي زمين چينده‌اند و بالاي سرشان سايه‌باني ساخته‌اند تا خود از آفتاب داغ در امان باشند. اين فروشنده‌ها همه كتاب‌هاي دست دوم و بسيار كم كتاب‌هاي نو دارند. كتاب‌ها همه در كنار هم چينده شده‌اند و هيچ نظمي ندارند. كتاب‌هايي كه اگر نو هم بوده‌اند، در زير آفتاب رنگ باخته‌اند. از همان ابتدا به نگاه كردن كتاب‌ها مي‌پردازم و از فروشنده‌ها سراغ كتاب‌هاي داستان را مي‌گيرم‌. مي‌گويند بين كتاب‌ها را بپال‌، شايد باشند.

كتاب‌هاي كهنه را دانه‌دانه مي‌بردارم و نگاه مي‌كنم‌. اكثراً چاپ پاكستان هستند. با كاغذي كاهي و بسيار نازك و نامرغوب‌. در ابتدا چند تا مجموعه داستان چاپ كابل را مي‌يابم كه در دهه‌ي شصت منتشر شده‌اند. خوش‌حال مي‌بردارم‌شان‌. بعد كه قيمت‌ها را پرسان مي‌كنم‌; دو‌دل مي‌مانم كه بخرم يا نخرم‌. هر فروشنده‌يي قيمتي مي‌گويد و بعد نوبت چانه زدن من است‌. اين را يكي از دوستان گفته بود كه بايد چانه بزني‌. هيچ وقت قيمتي را كه مي‌گويند قبول نكن‌، آن‌قدر چانه بزن تا قيمت را پايين بياورند. و من در ابتدا آن‌قدر چانه مي‌زنم و كتابي را كه 30 افغاني قيمت كرده‌، بالاخره به 5 افغاني مي‌خرم‌! اما بعضي‌هاي‌شان به طرف آدم نگاه مي‌كنند و با چشم يك خريدار سر و ضع آدم را ورانداز مي‌كنند و مانند يك فروشنده‌ي كاركشته قيمت بالايي مي‌گويند; هرچند كتاب پاره و پوره است و كاغذهايش از بس آفتاب خورده‌اند، ديگر پوسيده شده‌اند و در حال ريختن هستند و بايد آن را آرام ورق بزني و... هر چي چانه هم بزني‌، فايده‌يي ندارد. او با ناراحتي كتاب را با شدت از دستت مي‌گيرد و گوشه‌يي مي‌اندازد و مي‌گويد: «برو برادر! خريدار نيستي‌، چرا آزار مي‌دهي‌؟!»

و تو همان‌طور كه مي‌خواهي نشان بدهي زياد هم به دنبال آن كتاب نيستي‌، ولي چشم از آن گرفته نمي‌تواني و ترس داري كه نكند ديگر آن را نيافي و اين را هم از دست بدهي و ناچار دست به جيب مي‌بري و پول را به فروشنده مي‌دهي و سعي مي‌كني با خنده بگويي‌: «حالي چرا قهر مي‌شوي كاكا!»

بعد كتاب را در كيفت مي‌گذاري كه مبادا فروشنده باز از دستت گرفته و قيمت را بالاتر نگويد!

و هنوز بساط يكي دو فروشنده را خوب نپاليده‌ام كه تمام جانم از آفتاب داغ مي‌آيد و به آفتاب بالاي سرم مي‌بينم‌. فكر مي‌كنم شايد آفتاب هم تازه اجازه‌ي تابيدن يافته كه اين‌قدر با شدت مي‌تابد و مي‌تابد كه مبادا جلوش را دوباره نگيرند!

ظهرها به يك كافي مي‌روم كه روبه‌روي وزارت فرهنگ و در منزل دوم قرار دارد. براي در امان ماندن از گرما در كافي مي‌نشينم و به خيابان‌ها و فروشنده‌ها خيره مي‌شوم و چشمم دايم به سوي بساط كتاب‌فروشي‌ها راه مي‌كشد ولي گرما اجازه نمي‌دهد كه از كافي پر از دود بيرون برآيم‌.

هوا كه كمي سلقين مي‌شود، دوباره سراغ كتاب‌فروش‌ها مي‌روم‌. به اين نتيجه رسيده‌ام كه بهتر است از فروشنده چيزي پرسان نكنم‌. اگر هم گفت‌: «پشت چي كتابي مي‌گردي‌.»

مي‌گويم‌: «ببينم چي كتاب داري‌!»

آن وقت آسوده‌ام مي‌گذارند.

هم‌چنان در ميان كتاب‌هاي كهنه مي‌پالم و كتاب‌هايي را كه مي‌شناسم‌، مي‌بردارم‌. برخي از كتاب‌هاي داستان برايم تازه‌گي دارند و نام نويسنده‌هاي‌شان را هم تازه مي‌بينم‌. آن‌ها را نيز مي‌گيرم‌. هرچند نويسنده‌هاي‌شان گم‌نام هستند و مي‌دانم كه داستان‌هاي‌شان چنگي به دلم نخواهند زد. ولي براي تحقيق سليقه را بايد كنار گذاشت‌. به انتهاي بساط هر فروشند كه مي‌رسم‌، قيمت‌ها را كه مي‌شنوم‌، باز چانه مي‌زنم‌، با وجودي كه مي‌دانم چانه زدن هم چندان فايده ندارد ديگر. برخي كوتاه مي‌آيند و چيزي كم مي‌كنند ولي برخي نيز... به انتهاي بساط كتاب‌فروشي‌ها كه مي‌رسم ده ـ دوازده كتاب در دست دارم‌. 

  

4

 

در كتابخانه‌ي عامه‌ي كابل نيلاب رحيمي‌، رييس كتابخانه‌ي عامه، يكي از كتاب‌دارها را مي‌خواهد و مرا به او معرفي مي‌كند. همراه كتاب‌دار به ساختمان خود كتابخانه مي‌روم‌. به كتاب‌دار مي‌گويم كه به دنبال چگونه كتاب‌هايي هستم‌. او مرا به منزل سوم مي‌برد و به كسي ديگر معرفي مي‌كند. بعد من هستم و سالني پر از كتاب‌، كتاب‌هايي كهنه و خاك گرفته‌. بيش از يك دهه است كه كتاب جديدي به كتابخانه اضافه نشده كه هيچ‌، هر روز كتابي نيز از آن خارج شده است‌. از بس خاك روي كتاب‌ها نشسته‌، عنوان‌هاي‌شان به سختي خوانده مي‌شود.

كتاب‌دارها در حال مرتب كردن كتاب‌ها هستند ولي در اين دو ساله گويا كاري صورت نگرفته است‌. در كتابخانه مراجعه كننده‌گان اندكي حضور دارند كه در حال مطالعه هستند. در بخش ادبيات جست‌وجو مي‌كنم‌، اكثر كتاب‌هاي داستاني را كه مي‌يابم‌، خودم نيز دارم‌. فقط چهار كتاب را كه در طي سال‌هاي گذشته نيافته‌ام‌، مي‌بردارم تا فتوكاپي بگيرم‌. در بخش جوانان كتابخانه كه در منزل اول قرار دارد، كتاب‌هاي جديدتري وجود دارد و مراجعه كننده‌گانش نيز بيش‌تر است‌. با كمك كتاب‌دار اين بخش نيز تعدادي كتاب داستان را مي‌يابم  و آن‌هايي را كه ندارم‌، براي فتوكاپي كردن مي‌بردام‌.

كتاب‌ها بسيار خاك گرفته‌اند و دست‌هايم سياه مي‌شوند و من كه پيراهن و شلوار تقريباً سفيد به تن دارم‌، مي‌مانم دست‌هايم را در كجا بشويم‌. وقتي به دفتر نيلاب صاحب برمي‌گردم‌; پياده‌ي دفترش آب و صابوني به من مي‌هد تا دست‌هايم را بشويم‌.

در بخش نشريات كتابخانه با حيدري وجودي آشنا مي‌شوم‌. او مي‌گويد تا وقتي كه توانسته بوده‌، مانده و از آرشيو نشريات نگه‌داري كرده بوده و زماني نيز مجبور شده آن‌جا را ترك كند ولي به محض تغيير اوضاع بازگشته و دوباره به كارش ادامه داده است‌. و اين‌كه براي نگهداري كلكسيون‌هاي روزنامه‌ها و مجلات قديمي جاي كم دارد و همه را مجبور روي هم تلنبار كرده‌اند كه فقط دور انداخته نشوند.

چشم كه مي‌گردانم تازه گپ‌هاي وجودي را درك مي‌كنم‌. كلكسيون‌ها تا نزديكي سقف روي هم چينده شده‌اند و هيچ شرايط مساعدي ندارند.

روزهاي بعد كه مجبور مي‌شوم آن‌ها را ورق بزنم و مرور كنم‌، تازه به سختي كار پي مي‌برم‌. اول بايد به دنبال كلكسيوني بگردم و بعد با راهنمايي وجودي صاحب محلش را در بين انبوه كلكسيون‌ها بيابم و سال‌ها را مشخص كنيم و بعد تازه مشكل برداشتن آن شروع مي‌شود. خود استاد وجودي با كمك پيرمردي كه به عنوان پياده‌ي دفتر كار مي‌كند، برايم مي‌آورد. مرا در قسمت عقب بخش نشريات كه چارطرفش را كلكسيون‌ها گرفته‌اند، جاي مي‌دهند تا كار كنم‌. نسبت به بيرون جاي خنكي است‌. تمام كلكسيون‌ها در اختيارم هستند، ولي موقع ورق زدن روزنامه‌هاي دهه‌ي بيست‌، سي و چهل كه در آن‌ها به دنبال داستان‌هاي پاورقي آن سال‌ها مي‌گردم‌، خاك از آن‌ها برمي‌خيزد و به سرفه‌ام مي‌اندازد. با همه‌ي اين وجود بايد آن‌ها را به آرامي ورق بزنم تا هميني هم كه از آن‌ها باقي مانده‌، صدمه نبيند.

  

5

 

پسان‌ها، صبح‌ها كه هوا سلقين است‌، در شهر، بساط كتاب‌فروش‌ها را مي‌پالم و در آن‌ها به دنبال كتاب مي‌گردم و بعد از ظهر كه مي‌شود و گرما بيداد مي‌كند، به بخش نشريات پناه مي‌برم‌. و بعد از احوال‌پرسي با استاد وجودي به قسمت عقبي آن كه خنك‌تر است‌، مي‌روم و كلكسيون‌ها را ورق مي‌زنم و گاهي مطلبي را مي‌خوانم و يادداشت برمي‌دارم‌. ولي داستان‌هاي بلند و پاورقي‌ها را نمي‌شود، در همان‌جا خواند و يادداشت برداشت‌. بايد فتوكاپي بگيرم‌. با امكانات خود كتابخانه از كلكسيون‌هاي بزرگ روزنامه‌هاي قديمي كاپي گرفته نمي‌شود. استاد وجودي هر بار كلكسيوني را زير بغل پيرمرد پياده‌ي دفترش مي‌دهد و او را به همراه من به بيرون مي‌فرستد تا از آن‌ها كاپي بگيرم‌. هرجا كه مي‌برم‌، نگاهي به كلكسيون بزرگ مي‌اندازند و مي‌گويند كه دستگاه‌شان صدمه مي‌بيند و كاپي نمي‌گيرند. تا بالاخره يك‌جا حاضر مي‌شود در مقابل هر صفحه كاپي‌، 15 افغاني بگيرد. پسرك ده‌ـ‌يازده ساله‌يي با دستگاه كار مي‌كند. دستگاه كوچك ‌است و كلكسيون بزرگ و قديمي و سنگين‌. هر بار كه صفحه‌يي كاپي گرفته مي‌شود، دو نفري آن را مي‌چرخانيم تا هم صدمه نبيند و هم ورق بزنيم تا صفحه‌ي بعد را كاپي بگيريم‌. تا يك داستان را كاپي بگيريم‌، از سر و رويم عرق جاري مي‌شود و پسرك كه نامش بسم‌الله است‌، با هر بار چرخاندن كلكسيون مي‌خندد. خصوصاً كه دوستان هم‌سن و هم‌كارش از دكان‌هاي همسايه آمده‌اند و تماشا مي‌كنند و هر كدام چيزي مي‌گويند و مي‌خندند.

و دو روز هم صرف كاپي گرفتن از كلكسيون‌ها مي‌شود.

تقريبا" هر روز نگاهي به بساط كتاب‌فروش‌ها انداخته‌ام‌. حالا به چشم بعضي‌هاي‌شان آشنا هستم‌. يكي‌شان مي‌گويد بازارچي‌ي كتابي به تازه‌گي باز شده و برخي از كتاب‌فروش‌ها به آن‌جا رفته‌اند. پرسان پرسان بازارچي‌گك را مي‌يابم‌. هوا گرم است و غرفه‌ها فلزي و داغ از آفتاب‌. اكثر غرفه‌ها بسته است‌. معدودي هم كه باز هستند، چندان كتابي ندارند. به پيرمرد غرفه‌داري مي‌گويم كه چي نوع كتاب‌هايي كار دارم‌. مي‌گويد بايد بين كتاب‌ها را بگردي‌، شايد كتابي باشد كه به كارت بيايد. بعد خودش از غرفه بيرون مي‌برآيد و من داخل غرفه‌ي داغ از آفتاب مي‌روم‌. غرفه‌ها معمولاً كوچك هستند و نمي‌توان دو نفري داخلش نشست و در ميان انبوه كتاب‌هاي كهنه‌ي انبار شده در آن‌، به دنبال كتاب خاصي گشت‌. بعد از يك ساعت پاليدن در ميان كتاب‌هاي خاك گرفته‌، دو تا مجموعه داستان مي‌يابم‌. خوش‌حال از يافتن دو كتاب در حالي‌كه زير عرق شده‌ام از غرفه‌هاي كتاب‌فروشي دور مي‌شوم تا به يك كافي برسم و چند گيلاس چاي بخورم‌.

  

6

 

از آمدنم به كابل يك ماه مي‌گذرد و من در اين يك ماه‌، فقط حدود سي تا كتاب داستان تهيه توانسته‌ام و تعدادي داستان كه كاپي گرفته‌ام‌. شب تا ديروقت مي‌نشينم و كتاب‌ها را بين دستكولم مي‌چينم و سامان‌هايم را آماده مي‌كنم تا صبا صبح وقت به طرف مزارشريف حركت كنم‌. اميدوارم بتوانم كتاب‌هايي را كه در كابل نيافته‌ام‌، در آن‌جا بيابم‌. از مزار خاطره‌ي خوشي دارم‌. فكر مي‌كنم در كتاب‌فروشي بيهقي مزار و از دست‌فروش‌هاي مقابل آن بتوانم كتاب‌هايي تهيه كنم‌. شش ـ هفت سال قبل كتاب‌هاي بسياري را از آن‌جا خريده بودم‌.

صبح وقت مي‌روم سراي شمالي و بعد به طرف مزارشريف‌. از راه سالنگ مي‌روم‌. مي‌دانم كه تونل سالنگ در حال تعمير است ولي راننده مي‌گويد: «دوازده بجه روز تونل را براي گذشتن مردم باز مي‌كنند. بعضي از مردم هم از بالاي كوه پياده مي‌گذرند.»

به تونل كه مي‌رسيم‌، ساعت هنوز نه نشده ‌است‌. همراهانم كه از ولايت بغلان هستند، از من هم مي‌خواهند كه با آن‌ها از بالاي تونل بگذرم‌. يك ساعت بيش‌تر راه نيست‌. به كوه كه نگاه مي‌كنم‌، مردان و زنان بسياري را مي‌بينم كه در حال بالا رفتن از كوه هستند. دستكول پر از كتاب را نشان مي‌دهم و مي‌گويم‌: «بسيار سنگين ‌است‌.»

مي‌گويند: «ما كه هستيم‌!»

و دستكول كتاب‌ها را مي‌بردارند و چهار نفري به راه مي‌افتيم‌. در ميانه‌ي راه نزديك است از خسته‌گي در راه بمانم كه يكي ديگرشان نيز كيف شانه‌يي‌ام را هم مي‌گيرد و سعي مي‌كنند خودشان را با من هماهنگ كنند. و با حركت لاك‌پشتي از كوه مي‌گذريم‌. او كه كتاب‌هايم را گرفته بود، نيم ساعت نشده از مقابل چشمان ما غيب مي‌شود. وقتي به آن‌طرف كوه مي‌رسيم‌، او را مي‌بينم كه نزديك سواري‌ها نشسته است‌. بعد راه ما از هم جدا مي‌شود. آن‌ها سه نفر هستند و سوار يك سواري مي‌شوند و حركت مي‌كنند. من بايد منتظر بمانم تا سواري پر شود و تا مزارشريف چهارـ پنج ساعت ديگر راه است‌.

 

7

 

شهر مثل شش سال قبل بيروبار نيست‌. چرا كه همه به كابل هجوم برده‌اند. زماني كه خودم را به مقابل كتاب‌فروشي بيهقي مي‌رسانم‌، از بساط كتاب‌فروشي‌هاي مقابل آن خبري نيست‌. فقط چند غرفه ‌است كه آن‌ها نيز فقط كتاب‌هاي درسي مي‌فروشند. به ذهنم فشار مي‌آورم كه در كجاها كتاب‌فروشي بود. يكي نزديك دانشكده‌ي پزشكي مزار كه چند ماهي را آن‌جا درس خوانده بودم‌; يكي پهلوي شفاخانه و... به آن‌سوي مي‌روم‌. ني در كنار شفاخانه و ني در كنار دانشكده‌ي پزشكي كتابي نمي‌يابم‌. يعني اصلاً كتاب‌فروشي نيست‌.

مزار به نظرم سوت و كور مي‌آيد و فقط اين گرما است كه بيداد مي‌كند.

دو ـ سه روزي  مي‌گذرد. من كه فقط در خانه‌ي مادركلانم مانده‌ام و خاطره‌ي كتاب‌سوزان را به ياد آن‌ها آورده‌ام‌; ديگر طاقت نمي‌آورم و مي‌خواهم برگردم‌. ولي پروازهاي مزار به هرات و كابل لغو شده است‌. چون هفته‌ي قبل به طرف هواپيماي در حال پرواز شليك شده بوده است‌. دوباره من مي‌مانم و بار كتاب‌ها و راه سالنگ و كوه‌... در كابل نيز چند روزي را معطل تهيه‌ي تكت هواپيما مي‌شوم تا بالاخره به ياري حسين فخري تكتي به مقصد هرات تهيه مي‌كنم‌. شب آخر را پرتو نادري مي‌گويد: «بيا به خانه‌ي من‌، نزديك ميدان‌هوايي است‌. صبا صبح از همان‌جا برو به ميدان‌.»

سيدرضا محمدي و رهنورد زرياب نيز هستند و شب خوشي داريم‌. آن شب پرتو دستم را گرفته به كتابخانه‌اش مي‌برد، كتاب‌هايش همان‌طور روي زمين چينده شده‌اند و بخشي از اتاق را اشغال كرده‌اند. مي‌گويد: «محمدي عزيز! من مي‌روم به اتاق ديگر، تا من نيامده‌ام هر كتابي را كه به كار تحقيقت مي‌آيد، بگير.»

او به اتاق ديگر مي‌رود و من مي‌مانم و كتاب‌ها...

صبا صبح‌، من هستم و بار كتاب‌هاي كهنه و ميدان‌هوايي و پرواز به هرات و بعد مرز و سرباز ايراني كه وسايل مسافران را تلاشي مي‌كند. وقتي به جاي پارچي و ديگر اجناسي كه همراه مسافران ديگر است‌، كتاب‌هاي كهنه را مي‌بيند، نگاهي به من مي‌انداز و بعد كتاب‌ها را زير و رو مي‌كند. و باز نگاهي ديگر، نگاهي خيره و... بعد مي‌گويد: «برو.»

 

...و اين بود سرگذشت فرهنگي كه پيش روي داريد، ولي با تمام سعي و تلاشي كه داشتم‌، كامل نيست و جاي تكميل شدن را دارد. در همين‌جا، از كساني كه مي‌توانند در كامل شدن اين فهرست كمكي بكنند، مي‌خواهم كه ياري‌ام كنند، حتا اگر اطلاعاتي درباره‌ي يك اثر داشته باشند. دوستان مي‌توانند نظرات‌، پيشنهادات و تكمله‌هاي‌شان را برايم روان كنند. اين هم‌كاري مي‌تواند در كامل كردن فرهنگ ادبيات داستاني افغانستان كه سال‌هايي مرا به خود مشغول كرده‌، ياري برساند. در همين‌جا لازم مي‌دانم از همه‌ي كساني كه تاكنون در اين راه‌، با در اختيار گذاشتن كتاب‌هايي‌، ياري‌ام كرده‌اند; قدرداني نمايم و نام‌شان را ياد آورم‌: سيدابوطالب مظفري‌، آمنه محمدي‌، سيداسحاق شجاعي‌، علي پيام‌، دكتر حسن انوشه‌، محمد شريفي‌، علي نجفي‌، حسين فخري‌، پرتو نادري‌، محمدامان وارسته‌، نيلاب رحيمي‌، حيدري وجودي‌، مريم محبوب‌، پروين پژواك‌، محمدكاظم كاظمي، دكتر علي رواقي و نويسنده‌گاني كه خود زنده‌گي‌نامه و مشخصات آثارشان را در اختيارم گذاشتند. هم‌چنين همسرم، زكيه ميرزايي، كه در آخرين مراحل‌، در تهيه‌ي خلاصه رمان‌ها، ويراستاري و تنظيم اين فرهنگ ياري‌ام كرد.

 

حمل 1385 ـ تهران 

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٩             سال سوم                     مي ۲۰۰۷