کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
قصاب
طنز از

داکتر واحد نظری
 
 

همي که داخل دکان شدم، دکان برش نمي گويم، چراکه او دکان خوده سوپر مارکيت نام مانده بود. اي راه خدا نيست که او دکان خوده، مارکيت ني، بلکه سوپر مارکيت بگويدو من برش دکان بگويم.

همي که چشمش به مه افتاد مثل فنر از جايش بلندشد، اخبارخوده قات کرد چشما نش درخشيد .

ــ او هو چشمايم روشن شما و اينجا.....

 مرا دربغل خود گرفت، چند بار روي مره ماچ کرد، ميخواست که دستهاي مره ماچ کند، مگر مه موقع برش ندادم.دستي چوکي ره برم کش کرد و به يک لهجه غليظ ايراني صدا کرد :

ــ به آقاى داکترچايي بيار.

روي به طرف مه کرد: خو داکتر صاحب ايقدر وخت کجا بوديد، هيچ معلوم تان نبود، ها ديگه کارهاي شما کم نيست، سفر هاي شما زياد بوده،خيلی  مصروف هستيد ..

شاگردش پياله چاي ره آ ورد. او بد بد طرفش ديد :

ــ تو مثلي که آقاي پرو فيسور را نشناختي؟ نقل برش بيار، نقل افغاني.....

 شاگرد پشت نقل رفت، واو يک اه سرد کشيد :

ــ چقدر زمانه بي قدر شده. روي به طرف مه کرد اي جوانان اي زمانه، شمشير زن و... تيزن ره از هم فرق کرده نميتوانند، حتي آدمها بزرک مثل شما.....

شاگردش نقل اورد، دست به سينه ماند .خواست که پس بره، او از استينش گرفت :

ــ اي همو پروفيسوراست که مه برت گفته بودم.اي قسم انسانها در چند قرن يک بار به دنيا ميايند ، دستانش طلائي است. عملياتهاي که او انجام ميته، هيچ کس در دنيا نميتواند، از تمام دنيا مردم پيشش مي يايند...

سر مه ديگه چطور عرق آ مده ميره. از يک طرف تاثير گپهاي او و از طرف ديگر چاي سياه داغ ...

اي هنوز هم آخر نکرده، که شاگرد ديگرش که با دستهاي چرب پشت وترين گوشت استاده بود و چهار چشمه بطرف مه ديد....مخاطب قرار داد:

ـــ عمليات زن برادر مره هم همي کرده، اگر او نميبود حالي وخت زير خاک بود، اي چراغ وطن ما است، اي اخند هاي لعنتي وطن ماره خراب کرد، و ايتو مردمها ره از وطن آواره ساختند...رويشه طرف من کرد در حاليکه تون صدايش انقلابي ميشد، ادامه داد :

... قدرشما سر اي ملت است، قدر شما سر بشريت است... ديگه چيزي خو از دستم سا خته نيست، در خدمت تان هستم، نوکرم، چاکر تان هم هستم ....

 احساسات هيجاني او به من هم سرا يت کرده بود مه هم احساساتي شدم، گفتم :

 مه چه هستم، من يک خدمتکار شما هستم ...

چاي خوده شپ کردم، او ميخواست که يک پياله چاي ديگه برم پرته، ولي مه کي بار منتش بر شانه هايم گرنکي ميکرد، از جايم خيسته ازيش عذ ر خواستم :

ــ اگر اجازه بتين خوش ميشم، که يک کمي سودا بگيرم ...که کار دارم.

او به بسيار محبت برم گفت:

ــ چرا ني، هزار دفعه  وسر قصاب بچه صدا کرد :

او بچه گوشت تازه ره از داخل برش بيار.

مه نه رفته بودم که گوشت بخرم، تف خوده قرت کردم، نا چار به طرف قصاب روان شدم،

قصا ب باز وخت نيم گوسپنده از يخچال کشيده بود....

 او از پشتم صدا کرد  اقای دا کتر  چاي از يا دت نره که بسيار چاي سبز خوب آورديم، خدا کنه که ما نده با شه . نقل افغاني هم تا زه است همين حالي که نوش جان کردين، مزه دار است، ني ؟ و سر شا گرد ديگيش صداگرد، هوش کني که نان ديروزه ره برش نتي، همو دو نان روغني که بر خودم نگاه کرديم همو ره هم بتش .

آهسته ازقصاب بچه پر سيدم :

کيلو به چنده ؟

 قصاب بچه به عجله ازم پر سيد: از کجا يش برتان ببرم، ران... ني، ني خورا ک شما پشت کمر است، مه مي فهمم، ديگا خو خر استند، گوشت رانه خوش مي کنند. گوشت ران کی مزه داره.

و فو راً به بريدن گوشت شروع کرد... من باز باصدای مئين آهسته ازش پر سيدم : کيلويش چند است ؟

 او همتو خود ما ني برم گفت :

ــ چي فرق ميکند دا کترصا حب بر ديگرا ن قيمت اش سي است بر شما باز کمتر حساب مي کنيم ....

 حيرا ن ما ندم که حالي چي کنم، چرت برديم، از دهانم هم بر ش نمي برآ مد که نيم کيلو برم تول کو. يک کمي سر صدای خود فشار اوردم، گفتم:

ـــ مثليکه گوشت دخانه داريم.سبا بازتازه ميگيرم، حالي با شه....

قصاب بچه ره چندان مزه نداد ونه هم صا حب دکا نه که ظا هراً  اخبار مي خواند و از زير چشم تعقيبم مي کرد.

 از و گذشتم، نان وا لا باز چهار نان گر م در پيش رو يم گذا شته بود. دو نان را گر فتم، پرسان نقله نکردم چون مي فهميدم که قيمت است، تير خوده آورده، گفتم :

 ــ بايد احتياط خوده کنم، اي لعنتي نقل هم عجب خوش مزه است، ولي شکرم بسيار بلند رفته، بهتر است که د خانه نبا شه....وخندهء احمقانه اي کردم .

اي طرف واوطرف ديده رفتم که اگرکدام چيزي ديکه ارزان گيرم بيايد، به نظرم نخورد نا چار با دو نان ويک دسته گشنيز ويک اخبار روز در مقا بل يار قديم و قدردان قد را ست کردم. او يک کمي عينک ها يش را ديګه هم به طرف نوک بينيش پايان کرد، چند تکمه دخل را پچق کرده رفت...

ـــ داکتر صاحب ميوه تا زه هم رسيده، انگور بسيار خوب آورديم...

هنوز هم نا اميد نشده بود ولي وقتيکه با چهراي سرد من موا جه شد گپ شه قرت کرد... انگوره ديده بودم ،خوب قيمت بود...

ــ داکتر صا حب فرق نه ميکنه پيسه نتين....

 مه که خوده در مقابل محبت اي مرد منت دار احساس مي کردم فوراً جواب دادم :

ــ ني ني خانه تان آباد، فرق چطور نداره شما بسيار مهربان هستين . شما هم سرش پيسه دا دين مفت خو نه آوردين.... وپنج مار کي را که تيار در دستم بود بر ش ماندم، به خا طر که به روي دخل ديده بودم، سه مارک وهفتاد وپنج شده بود، ولي هر چه انتطار کشيدم، پول سياه را برم نداد. مه هم چيز ي نه گفتم، همي که به همي پيسه هم خلا ص شدم، خوش بودم. دست برش دادم . او تري تري طرفم ميديد، از جايش شورهم نخورد، ولي من خجالت زده از سو پر مارکيت برآ مدم.

 او ره مثل که برق گر فته با شد بر يک لحظه هموتو چپ ماند. شا گردا نش که ظا هراًً خوده مصروف نشان ميدادند، ولي خليفه شا نرا زير چشم دا شتند . چشما ن خليفه به طرف آسمان لغزيد، لبها يش به حر کت درآمد :

ــ صدقه قدرتها يت شوم خدا، چي ادمهای ره پيدا کردي، دا کتر. دا کتر چي، حيف نام دا کترا که به ايتو قصا با خطاب شود، داکتر هاي دروغي، بيطار. حيف مصرف که سر شان شده...خدا ميداند که چي قدر انسا نهاي بيچاره ره قصابي کرده.... قا تلان حر فوي.....  

۹ حمل ۱۳۸۳ المان

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱۳٢        سال شـــشم            عقــــرب/قوس ۱۳۸٩  خورشیدی         نومبر ٢٠۱٠