کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

خبر رسانی به زبان کوچه


شهباز ایرج

بی بی سی

 
 

زبانی که در رادیو به کار می‌گیریم زبانی ساده است تا همگان بتوانند پیام‌های ما را به درستی و بدون کم و کاست بفهمند. اما این سادگی  نباید در حد اتکای کامل به زبان کوچه و بازار باشد و فنون بکارگیری درست کلمات و اصطلاحات نادیده گرفته شوند. زبان کوچه، زبان عام است و مخاطبان ما در افغانستان به همین زبان تکلم می کنند. اما برخی کلمات و اصطلاحات در همین زبان کوچه وجود دارد که می‌توانند بهترین قالب‌ها برای بیان مفاهیمی باشند که ما با الفاظ دیگری آن‌ها را بیان می‌کنیم. نمونه های چنین کلمات و اصطلاحات البته کم نیستند اما بنده در چند سال گذشته با مواردی از بکار گیری شماری از آن‌ها در اشعار شاعران بزرگ برخورده ام. می‌دانیم که شاعران گذشته با دقت بسیار در این زمینه عمل می کرده اند و دقیق ترین کلمه را برای بیان مفهوم مورد نظر خویش بر می‌گزیده اند. کلماتی که به ذکر نمونه‌هایی از کاربرد آن در شعر شاعران خواهم پرداخت، در بی بی سی استفاده ای نداشته اند و دلیل این امر هم خیلی روشن نیست شاید گویندگان رادیو و تهیه کنندگان، کوچه یی بودن این کلمات را نمی پسندیده اند و از بکارگیری آنها پرهیز می کرده اند. به نظر ما نمونه هایی که به ذکر آن‌ها خواهیم پرداخت می توانند در رادیو مورد استفاده قرار بگیرند تا به این صورت هم نزدیکی بیشتر به شنونده حاصل ‌شود و هم سادگی و در عین حال پختگی زبان آسیبی نبیند. 

شرح بیشتر این کلمات، به عینه از لغتنامه دهخدا و فرهنگ‌هایی که متن چاپی شان در اختیار نویسنده است، آورده شده و تنها در مواردی به شرح معانی کلمات پراخته شده که یا کلمات یاد شده در فرهنگ‌های موجود دیده نشده و یا هم اصلا این کلمات خاص زبان افغانستان بوده و در جایی از آن‌ها ذکری به عمل نیامده است. در بیان معانی کلمات تنها توجه به زبان رایج در افغانستان مد نظر بوده و بنابر این از ذکر تمامی موارد معنایی آنها پرهیز شده است.

این هم نمونه‌ها:


 

آموخته

خو گرفته. بلد شده. رام شده. عادت کرده.


 

پلنگان و شیران آموخته

بزنجیر زرین دهان دوخته .


 

فردوسی.


 

ازار

تنبان، در افغانستان ازار یا ایزار و تنبان به معنای هم بکار می‌روند و در زبان عام معادل دیگری نداشته اند و آن لباسی است برای پوشانیدن ساق‌ها تا ناف. 


 

واﷲ که از لباس جز از روی عاریت

بر فرق من عمامه و بر پا ازار نیست .


 

سنائی .


 

گفت چه بر سر کشیدی از ازار

گفت کردم آن ردای تو خمار.


 

مولوی .


 

از اشتها ماندن

بی میل شدن به خوردن غذا، بی اشتها شدن، اشتهایی به خوردن چیزی نداشتن.


 

ز خوان بی نمک آرزو در این محفل

به غیر عشوه چه خوردم کز اشتها ماندم


 

میرزا بیدل.


 

اژدر

مار بزرگ و عظیم الجثه.


 

چه مقدار آبرو سامان کند خون من بیدل

به دریا تر نمی‌گردد زبان اژدر تیغش


 

همان.


 

افگار

آزرده. خسته. آسیب دیده. زخمی.


 

از دوست بهر جوری بیزار نباید شد

وز باد بهر زخمی افگار نباید شد


 

سنایی.


 

بالاپوش

لباسی که در زمستان‌ها بر تن کنند و بر روی دیگر لباس‌ها پوشیده شود و فراختر و گرمتر باشد. 


 

بُروت

موی پشت لب، در ایران به آن سبیل می گویند.


 

بروت تافتنت گربه شانی هوس است

به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است


 

همان.


 

بی تمیز

بی بصیرت، بی دانش که نیک از بد نداند.


 

مسکین خر اگر چه بی تمیز است

چون بار همی برد عزیز است


 

سعدی.


 

به گوشم از صد هزار منزل رسید بی پرده ناله ی دل

ولی من بی تمیز غافل، که حرف لعل تو شنودم


 

میرزا بیدل.


 

بیعانه

پول کمی که در هنگام خرید متاعی دهند تا پس از تحویل گرفتن متاع مابقی پول را بدهند. سبغانه . (ناظم الاطباء).


 

حرف بیعانه ی سودای امیدم هیهات

در زیانخانه ی اندیشه ی سود آمده ام


 

میرزا بیدل.


 

بیگاه

هنگام غروب آفتاب، پایان روز. مجازا به معنای دیر و ناوقت.


 

بیدل چه گویم از یاس پیری

چون شمعم از صبح، روز است بیگاه


 

همان.


 

پادشاه گردش

زمان انتقال سلطنت از پادشاهی به پادشاهی دیگر. به نقل از بهار عجم.


 

رفت از خرابی دل جمعیت حواسم

لشکر شود پریشان از پادشاه گردش


 

محمد سعید اشرف.


 

پالان

آنچه بر پشت مرکب نهند تا هنگام بردن بار پشتش افگار و زخمی نشود.


 

جایی که فقر خرقه ی انسان دریده است

وصف جل و ستایش پالان خر مکن


 

میرزا بیدل.


 

پالیدن

جستجو کردن. تجسس. دنبال کسی یا چیزی گشتن. در تلاش یافتن چیزی یا کسی بودن.


 

 

پریدن چشم

لرزیدن پلک چشم. بر اساس باورهای خرافی، خسی بر پلک لرزنده می گذارند تا آرام گیرد.


 

خفت اهل شرم بیباکی ست

چون پرد چشم، پایمال خس است


 

گر دل بتپد غیر نفس کیست رفیقش

ور چشم پرد جز مژه امید خسی نیست


 

همان.


 

 پینه

وصله ای برای به هم دوختن قسمت های پاره شده ی لباس و پاپوش.


 

بهر درد بی‌نوایی صبر تسکین است و بس

دست بر دل زن که دیگر دلق ما را پینه نیست


 

همان.


 

پینه دوز

کهنه دوز، آنکه بر پاپوش و یا لباس کهنه و پاره شده، پینه دوزد.

 
 

عمرها شد پینه دوز خرقه ی رسوایی ام

زحمت چندین هنر یک چشم معیوبم بس است


 

همان.


 

تگ و دو

تلاش و تکاپو.


 

بنشینیم زمانی پس زانوی ادب

انتقام از تگ و دو آبله واری گیریم


 

همان.


 

تُنُک 

باریک و نازک، دارای ضخامت اندک.


 

تسبیح می کنندش پیوسته

در زیر این کبود و تنک چادر.


 

ناصرخسرو.


 

فقر صاحب جوهر آثار کمال عزت است

تیغ در هر جا تنک شد، بیشتر می دارد آب


 

میرزا بیدل.


 

جُل

پوشش پشت مرکب به ویژه در زمستان‌ها.


 

به سواد دوری حرص و گد، چه امید محمل من کشد

فلک اطلسش مگر آورد که جلی به پشت خر افگنم


 

همان.


 

جولاه

عنکبوت.


 

جوهر قطع تعلق تاب هر نامرد نیست

ای امل جولاه فطرت محو تار و پود باش


 

همان.


 

چهار مغز (چار مغز)

جوز یا گوز و گردو.


 

سختی کشند چرب سرشتان روزگار

از زخم سنگ چاره ندارد چهارمغز


 

همان.


 

چه بلا

چقدر. نیز اصطلاح رایج در میان زنان برای وصف شخص و امری غیر شایسته.


 

چه بلا ستمکش غیرتم، چقدر نشانه ی حیرتم

که شهید خنجر ناز تو شده عالمی و تپیده من


 

همان.


 

خنک

سردی. سرما.


 

خنک خوردن

سرما خوردن. 


 

خیال کردن

تصور کردن. پنداشتن.


 

غمزه ی وحشی مزاجت در دل مجروح من

زخم ناخن را خیال موج دریا می کند


 

همان.


 

کسی را خیال کسی دیگر کردن


 

به اشتباه شخصی را به جای دیگری گرفتن. در ایران: عوضی گرفتن.


 

دامن بر زدن

کنایه از آماده ی انجام کاری شدن.


 

نگه بی پرده نتوان یافت از چشم حباب اینجا

بمیرد شمع ما گر بر زند فانوس دامانی


 

همان.


 

دَخْل نداشتن

غرض نداشتن. دخالت نداشتن در چیزی و کاری.

دخل و غرض در کاری نداشتن معروف است.


 

بر حرف هوس‌بیان هستی

دخلی که نداشتم بجا بود


 

همان.


 

دَرْگرفتن

شعله ور شدن. سوختن. در معرض زبانه های آتش قرار گرفتن.


 

نوای آتشینی دارم و از شرم بیباکی

نفس دزدیده‌ام تا درنگیرد پنبه‌درگوشی


 

همان.


 

دَلاّک

سلمان. آنکه موی سر و روی مردان را اصلاح کند یا بتراشد.

در قدیم به معنای کیسه مال هم بکار می رفته.


 

نمی سوزم نفس بیهوده در تدبیر جمعیت

دم فرصت کسل دارم منش ناچار دلاکم


 

همان.


 

دُکان (دوکان)

فروشگاه. مغازه ی نسبتا کوچک. 


 

دکاندار (دوکاندار)

فروشنده. صاحب مغازه.


 

دیده درآ

بی ادب. بی آزرم. 


 

آنجا که گل حسن حیاپرور ناز است

سیر چمن آینه هم دیده درآیی ست


 

همان.


 

دیده و دانسته

از روی قصد و عمد. با وجود آگاه بودن از پیامد کاری و امری.


 

زین تماشا بیدل از وحشت‌عنانی های عمر

دیده و دانسته بگذشتیم یا نشناختیم


 

همان.


 

دیگر

عصر. زمانی پیش از فرا رسیدن شام.


 

طالعی دارم که چرخ بی مروّت همچو شمع

شام پیش از دیگر آگه از سحر گرداندم


 

همان.


 

نماز دیگر

از نمازهای پنجگانه که در عصر گذارند. هنگام عصر.


 

دینه (دینه روز)

دیروز، روز گذشته.


 

تا ابد باید از خیال گذشت

یک قلم دینه ای ست فردایی


 

همان.


 

راهی

عازم. روان. 


 

همره ی قافله ی اشک تو هم راهی باش

که به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی


 

همان.


 

روان گشتن درس

یافتن مهارت کامل در خواندن درس. کنایه از یافتن آشنایی کامل با انجام کاری.


 

چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ایم

تا قیامت درس طفل ما نمی گردد روان


 

همان.


 

روز بیگه کردن (روز بیگاه کردن)

وقت اختصاص یافته به کاری را که برای آن مزد پرداخته می شود، صرف کار دیگری کردن. به عبث گذراندن روز. وقت تلف کردن. 

 

ای دلت آیینه! غافل زیستن چند از نفس؟

این سحر هر دم زدن روز تو بیگه می کند


 

همان.


 

زَنگُله (زنگوله)

زنگ‌های کوچک که بر گردن چارپایان می اندازند.


 

از حیرت راه طلبش انجم و افلاک

گم کرد صدا قافله ی زنگله بندش


 

همان.


 

زینه

نبردبان. راه پله. زینه پایه.


 

تا پایه ای از قصر محبت نشان دهیم

چون صبح چاک دل به فلک برد زینه‌ها


 

همان.


 

ژاله

تگرگ. یخچه.


 

زوال اعتبارات جهان فرصت نمی خواهد

ز خجلت آب گردم تا گهر را ژاله بنویسم


 

همان.


 

سبق گرفتن

آموختن. یاد گرفتن. عبرت گرفتن


 

غرق است پای تا به سر اندر محیط اشک

باید سبق گرفت ز شبنم گریستن


 

همان.


 

سرسری

بدون دقت. همراه با وارخطایی. توجه نداشتن به عمق کاری و امری.


 

ندارد تلخکامی سرسری نگذشتن از حالم

سیاهی کرده ام چون کاسه ی شیری به تاریکی


 

همان.


 

 

سکته

توقف وزنی در شعر. شکستگی وزنی.


 

چون سکته ای که گل کند از مصرع روان

کم فرصت یقین به فراغی رسیده ایم


 

همان.


 

سنگی که گران است بوسند و بگذارند (ضرب المثل معروف)


 

کسی بار دنیا نبرده ست با سر

ز تسلیم بوسی ست سنگ گران را


 

همان.


 

سوختن چنار

بر مبنای یک باور خرافی چنار وقتی هزار ساله می شود، به خودی خود آتش می گیرد و خاکستر می شود.


 

سوختن می‌بالد آخر از کف افسوس من

دامنی بر آتش خود می‌زند برگ چنار


 

وبال رنج پیری بر نتابد صاحب جوهر

چنار آتش زند ناچار دلق کهنه سالی را


 

همان.


 

سوختن نفس

دشواری تنفس در اثر سرعت تپیدن قلب و فعالیت شدید بدنی.
 

مزرعم آفت کمین شوخی نشو و نماست

چون نفس می سوزد آخر از دویدن ریشه ام


 

همان.


 

سودا کردن

فروختن. به فروش رساندن.


 

تو هم بیدل خیالی چند سودا کن به بازارش

که چون آیینه تمثال است یکسر جنس دکانش


 

همان.


 

سوهان

وسیله ای فولادین که برای ساییدن و صیقل کردن فلز و چوب به کار گرفته می‌شود.


 

سخت جانی عمر صرف ژاژخایی کردن است

همچو سوهان پای تا سر وقف دندان خودیم


 

همان.


 

شاهین ترازو

چوب ترازو. (برهان قاطع) دسته ی ترازو. (شرفنامه منيری) چوب ترازو. (فرهنگ جهانگيری) آنچه از چوب يا آهن سازند و بر هر سر آن يک کفه ترازو آويزند. (فرهنگ سروری


 

مرا سنجیدگی ایمن ز تشویش هوس دارد

ز دام بال و پر فارغ چو شاهین ترازویم


 

همان.


 

شب کوری

نوعی بیماری که شخص مبتلا به آن در شب قادر به تشخیص رنگ‌ها نیست و نمی تواند چیزی را ببیند.


 

رفع مرض غفلت از خلق چه امکان است

خورشید هم اینجا نیست بی علت شب کوری


 

همان.


 

شَخ

استوار و محکم (فرهنگ معین)


 

آنجا که بی دماغی زورآزمای عجز است

دارد نفس کشیدن تکلیف شخ کمانی


 

همان.

شوربا

نام غذایی در افغانستان و در ایران آن را ابگوشت گویند. اصطلاحا: شوروا.

  
 

ما زان دغل کژبین شده با بیگنه در کین شده

گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا


 

مولوی

شور طالع

کم طالع. کم بخت. شور بخت


 

آن شور طالعم که در این بزم خواب عیش

در چشم عالمی نمک است از فسانه ام


 

همان.


 

شوقی

دلبسته ی چیزی و یا کاری. آنکه از روی شوق و علاقه به انجام کاری پردازد. 


 

شوقی خوان

آواز خوان شوقی. آواز خوان آماتور. 

شوقی ست ترانه سنج فطرت

بیدل سر آفرین ندارد
 

همان.


 

صماروق (سمارُق)

گیاهی خوراکی. قارچ.


 

آن صماروقی که می‌رست از غبار کوچه‌ها

چشم مالیدم شکوه چتر شاهان یافتم


 

همان.


 

طفل شوخ

کودک فعال. طفل بازیگوش و گستاخ.


 

ز گرد اضطراب دل نفس در سینه ام خون شد

بگو این طفل شوخ از خانه بیرون تر کند بازی


 

همان


 

عرقچین

نوعی کلاه که زنان روستا بر سر کنند. هر آنچه جلو ریختن عرق را بگیرد.


 

به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی

جبین هم کاشکی می داشت چون مژگان عرقچینی


 


 

عرق?ین

نوعی کلاه که زنان روستا بر سر کنند. هر آن?ه جلو ریختن عرق را ب?یرد
 

به هستی از ?داز انفعالم نیست تسکینی

جبین هم کاشکی می داشت ?ون م??ان عرق?ینی 
 

قفا

سیلی. ?شت ?ردن. قسمت عقبی سر
 

قفا خوردن

سیلی خوردن
 

خوان مآل هستی عبرت نصیبی ای داشت

شد سیر هر کس اینجا از خوردن قفایی 
 

همان 
 

کِ?َنَک

نوعی بالا?وش ?شمین و نمدی که بیشتر ?و?انان در زمستان‌ها می ?وشند
 

تو شه قلمرو عزتی، ?ه جنون ز طبع تو جوش زد

که درید جیب تَعَیُّنَت غم ?ینه بر ک?نک زدن 
 

همان
 

کُتل (کوتل)

?ردنه. معبری دشوار ?ذر در کوه و دره.

معنی بلند من، فهم تند می‌خواهد

سیر فکرم آسان نیست، کوهم و کُتل دارم 
 

همان
 

کَ?ه بازینوعی بازی وی?ه شب‌های زمستان که در آن یک ?روه ان?شتر یا هر ?یز دی?ر به اندازه ی آن را در کف دست ?نهان کنند و ?روه دی?ر آن را بیابند. در این بازی دستی که ان?شتر در آن نیست دستی ?و? نامیده می‌شود و آن ان?شتر را ک?ه ?ویند.

دو دست این جهان و آن جهان ?و?

ک?ه ?یش من است این ?و? و آن ?و?

‌‌ناشناس
 

قد ?یری نمودار است طفلی تا بکی بیدل

ک?ه در خاک ?نهان کن مبادت تر کند بازی 
 

میرزا بیدل
 

کشت

هشداری که در بازی شطرنج به شاه می‌دهند
 

ز برق حادثه آرام نیست معتبران را

در این قلمرو شطرنج کشت بر سر شاه است 
 

همان
 

کرسی

?وکی. مقام
 

بیدل از فطرت ما قصر معانی ست بلند

?ایه دارد سخن از کرسی اندیشه ی ما 
 

همان
 

کَره

زیور دست به شکل ?وری اما ضخیم تر از آن که بیشتر زنان بر دست خود بندند
 

دشوار ?سندی‌ها بر ما کره ی دل بست

?ر خون نخورد فطرت حل است معماها 
 

همان
 

کل

سر بی مو. شخصی که موی سرش ریخته، تراشیده شده یا نمی روید.

  

در مجمع حضور تو تا آدم کلی ست

?ر سر بخاردت که {تو} به ناخن نظر مکن 
 

همان
 

کمری

کمر شکسته. آنکه کمرش به شدت آسیب دیده و نمی تواند راست بایستد یا باری را بردارد
 

به لن?ی نفست اعتماد جهد خطاست

به جا نشین و قدم زن که مرکبت کمری ست 
 

همان
 

?ز

واحد اندازه ?یری
 

?ه شد اطلس فلکی قبا که درید آن ملکی درا

که در این زیانکده ی فنا ?ی یک دو ?ز کفن آمدی 
 

همان
 

?زک

به بدتر شدن جراحت و زخم و ?رک ?رفتن آن ?ویند 
 

به کیش الفت از بس قدردان نشئه ی دردم

به هر زخمی که مرهم خواست تکلیف ?زک کردم 
 

ل

خاموش.

 

رن? حال هی? کس بر هی? کس روشن نشد

رونق این انجمن غیر از ?راغ ?ل نبود 
 

همان
 

ل شدن

خاموش شدن
 

از سجده ی فناست بقای حقیقت ات

زین وضع ?ر ?راغ شوی ?ل نمی‌شوی 
 

همان.

مزدور کار

مردکار. کار?ر روز مزد.  
 

مزد کار غفلت اینجا انفعالی بیش نیست

کوشش مزدور کارم روز بی?ه می کنم 
 

مکتب

محل فرا?یری آموزش‌های رسمی در نظام تعلیمی و تربیتی افغانستان
 

در این مکتب که با آن طفل بازی?ر کند بازی

که از علم آن?ه تعلیمش کنی از بر کند بازی 
 

همان
 

نرخ شکستن

کاهش یافتن ارزش متاعی در بازار. ?ایین آمدن قیمت ?یزی
 

نرخ بازار کرم نشکستنی ست

?ر دلت ?یزی نخواهد عذر خواه 
 

همان
 

نشست کردن

فرو تر رفتن بنیان بنایی بر زمین. کج شدن دیوار و ?دیدار شدن آثار خرابی در آن
 

قدت خمیده ز ?یری د?ر خطاست اقامت

ز خانه ای که بنایش کند نشست، برون آ 
 

همان
 

نفس راست کردن

رفع خست?ی کردن. باز یافتن توان از دست رفته
 

ب?ذار که در ?رده ی مهلتکده ی جسم

توفان نفسی راست نماید به تنورت 
 

همان
 

نفس از خانه آئینه اینجا راست می کردی

ا?ر آ?اه می ?شتی ز درد انتظار من 
 

صائب
 

نم کشیدن

اندکی تر شدن. رطوبت جذب کردن
 

دفتر ما هرزه تازان سخت بی شیرازه است

کو حیا تا نم کشد خاک بیابان مرا 
 

میرزا بیدل
 

نی

نه. مخالف آری و بله
 

نی نقش ?ین نه حسن فرن? آفریدن است

بهزادی تو دست ز دنیا کشیدن است 
 

همان
 

وار خطا

سراسیمه. دست?ا?ه. ن?ران. ?ریشان.  
 

یک عالم

کنایه از فراوان و بسیار
 

عمرها شد بیدل از بی?ار?ی ?ر می‌زنم

?ون نفس در دام یک عالم دل نا مهربان 
 

همان
 

پایان

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۷        سال شـــشم              سنبله ۱۳۸٩  خورشیدی         سپتمبر ٢٠۱٠