کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

بخش اول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
دو بزرگمرد شرکت کننده در مذاکرات استقلال
و خاطره­یی از آنان
بخش پایانی


دکتر اسدالله شعور
 
 
 
 
 




٢٢ ‌نوامبر ١۹٢١ عيسوی، هیأت انگلیس در کابل و با هیأت افغانی معاهده استرداد استقلال افغانستان را عقد کرد. اعضای هیأت افغانی:

محمود طزری رئیس، غلام محمد خان وزیر تجارت، دیوان نرنجنداس وزیر مالیه (نفر اول، از طرف چپ، نشسته) عبدالهادی داوی، عبدالوهاب طرزی، میرزا بازمحمد خان، پیرمحمـــد فرقه مشر و دیوان نند لال بهسین (نفر اول، از طرف راست، نشسته) کارشناس دفتر شاه امان الله غازی.

نواسهء دیوان نندلال عمری را در فروشگاه «زوحل» در شهر نو، کارمند بود و کواسه ی آن بزرگمرد، نریندرکمار بهسین، در لندن مهاجر است.

 

فردای آنروز به­دیدار استاد عبدالوهاب طرزی شتافتم. دفتر سازمان جهانگردی کشور که ریاست گرځندوی خوانده می­شد، در طبقه­ی دوم وزارت اطلاعات و کلتور قرار داشت. جاییکه اکنون دفتر وزیر اطلاعات و فرهنگ قرار دارد. طرزی که استادی دانشمند و شخصیتی خوش برخورد و مهربان بود؛ به سبب اقامت طولانی در ترکیه و تدریس در دانشگاه­های آن کشور تیپ روشنفکران آغاز سده ی بیستم به ویژه روشنفکران تحصیل یافته­ی خارج را داشت. این گروه از باسوادان ما با مردم عادی تفاوت­های بارزی داشتند، نخست آنکه به سبب دانش و فضل شان بسیار شکسته نفس و خوش برخورد بوده از فرهنگ بالایی برخوردار بودند. طرز صحبت و واژه­های محاوره­ی شان به ادبیات نزدیک بود تا زبان گفتاری، در پهلوی آن این گروه نکات مثبت فرهنگ کشورهایی را که در آنها تحصیل کرده بودند؛ به نیکی فرا گرفته و بنابر ضرورت زمان و پالیسی دولت امانی آن را در زنده­گی عملی خویش به­کار می­بستند، تا مایه­ی ترویج این نکات مثبت گردند. پس استاد طرزی نیز به­عنوان نمود این تیپ برایم سخت دلچسپ بود. چون سکرتر او ادیبه جان که نطاق برنامه­های سازمان ملل متحد در رادیو نیز بودند؛ و فعلاً در ویرجینیای امریکا زنده­گی می­کنند، خبر آمدن مرا برای شان برد، با بزرگواری خاصی از دفتر کار شان بیرون برآمده، بعد از احوالپرسی مرا با خود به داخل رهنمایی کردند. با آنکه من از هر لحاظی کوچکتر از او بودم، ولی ایشان از روی احترام به­عقب میز کار خود نرفتند، بلکه روی کوچی رو بر روی من نشسته، سفارش چای دادند و در جریان صرف چای پیوسته از شغل شریف روزنامه نگاری و نقش آن در بیداری مردم سخن می­گفتند و مثال­های جالبی از کشورهای اروپایی می­دادند که این صحبت ها برای من سخت آموزنده بود. استاد پرسیدند چی کتابی را زیر مطالعه داری؟ گفتم چند روزیست که دیوان ناصر خسرو را همچو وظیفه­ی صنفی می­خوانم. پرسیدند کدام استاد این وظیفه را برایت داده؟ گفتم پوهاند صاحب داکتر جاوید. گفتند ازین استاد حد اعظم استفاده را باید بنمایید. او دانشمند بزرگیست، بحر است، بحر! خداوند چی حضور ذهنی برایش اعطا فرموده است. بعد اضافه کردند که ایشان خود در باره ناصر خسرو کتابی نوشته بودند که در دانشگاه ادبیات ترکیه تدریس می­شد و اکنون می­خواهند آن را در داخل کشور به­چاپ برسانند. استاد در باره­ی منابع کتابش و اصول منبع­شناسی و گزینش منابع دست اول و معتبر در تحقیق، حرف­های جالبی گفتند که بعد ازآن روز از هیچ استاد دیگری نشنیده ام و بسیاری از گفته­های این مرد بزرگوار تا به­همین امروز نیز رهنمای نگارش این قلم در نوشته های پژوهشی­است. بعد استاد از مدیره­ی مجله­ی ژوندون که یکی از ژورنالیست زنان پیشآهنگ جامعه­ی ما هستند و فعلاً در رادیو صدای امریکا کار می­کنند، تعریف کرد و برای نخستین باز از ایشان شنیدم که گفتند شکریه جان رعد جوانترین و آخرین فرزند پادشاه کشور بخاراست که در کابل به دنیا آمده اند. چون امیر سیدعالم شاه بعد از سقوط سلطنت بخارا در ١٩٢٤ به کابل پناهنده شده بود و در همین شهر دیده از جهان فرو بست. سپس استاد گفتند : خوب می­خواستی در زمینه­ی فعالیت­های گرزندوی گزارشی تهیه نمایی؟ گفتم نخیر می­خواهم از خاطرات تان در جریان مذاکره با انگلیس­ها و رویدادهای امضای معاهده­ی استقلال چیزی بنویسم. دیدم استاد طرزی نیز تکان خورده به فکر فرو رفتند و بعد گفتند: دولت خود درین زمینه چیزی را که بخواهد می­گوید، فکر می­کنی مصاحبه درین مورد بسیار ضروری باشد؟ در پاسخ گفتم بلی! و همان دلایل را که برای استاد داوی گفته بودم برای استاد طرزی نیز تکرار کردم. گفتند:

   ــ دنبال خاطرات نگرد که به خطرات مبدل خواهد شد، می­توانی در باره­ی سهم محمود طرزی در تحریک روحیه­ی استقلال خواهی چیزی بنویسی؛ من مطالب کافی در اختیارت قرار می­دهم به شرطی که از من هیچگونه نامی هم نبری.

   استاد طرزی برای اینکه به این کار تشویقم کرده باشد، از جا برخاسته عقب میز کارش رفت و از خانه­ی میز دوسیه­یی را بیرون کشیده گفت:

   ــ ببین یک دانشمند شوروی چی کتاب پر محتوایی در باره­ی محمود طرزی نوشته است؛ معرفی نامه­ی آن کتاب را برایم فرستاده است. بعد از بین دوسیه اوراق تایپ شده­یی را برداشته آورد و به­من سپرد. این اوراق که مجموعاً بیست و دو صفحه­ی تایپی بود، در آنها محتویات فصول کتابی در باره­ی طرزی، بازشناسانده شده بود که توسط دانشمندی به نام صابر میرزایف به تحریر درآمده بود، بعدها فهمیدم که آن اوراق ترجمه­ی دری معرفی نامه­ی رساله دوره­ی دکترای نویسنده­ی آن بود که در شوروی آن را «افتوریفرت» می­نامیدند. با آنکه رساله­ی مذکور با دیدگاه مارکسیستی نوشته شده بود، ولی مطالب بسیار ارزشمند تاریخی در آن انعکاس یافته و تحلیل­های جالبی در آن وجود داشت. تا امروز که چهار دهه از نوشتن آن رساله می­گذرد هیچ کسی چنان اثری در باره­ی طرزی نه نوشته است. استاد گفتند این اوراق نزدت باشند، تحلیل­های کمونیستی آن را حذف کن و از بقیه مطالبش می­توانی برای نوشته­ات الهام بگیری، هر چیز دیگری که ضرورت داشته باشی با من در تماس شو. من بازهم موضوع مصاحبه را پیش کشیدم. استاد بدون اینکه چیزی بگوید به طرف تلفن رفت و جایی زنگ زد و بعد با طرف مقابل شروع کرد به حرف زدن به­زبان ترکی. من که چند جمله زبان ازبکی را می­فهمیدم و به ترکیه نیز سفر کرده بودم و با عبارات معدودی از زبان ترکی نیز آشنا بودم همین قدر فهمیدم که استاد به طرف مقابل گفتند: افندی! تو خود موقعیت مرا می­دانی، این پسر می­خواهد مرا به­دهانه ی توپ برابر کند. بعد از سه چهار دقیقه حرف زدن به من اشاره کردند که گوشی را از دست شان بگیرم، متوجه شدم آن طرف خط جناب دگروال خواجه محمدخان صدیقی هستند که از اقوام نزدیک ما بودند و وقت مصاحبه با طرزی نیز توسط وی گرفته شده بود. جناب صدیقی از جمله­ی نخستین گروه افسران نظامی افغانستان بودند که در عهد امانی برای تحصیل به کشور ترکیه فرستاده شده بود و در آنکشور مدت دوازده سال به تحصیل پرداخته به­درجه­ی ارکانحربی رسیده بود. او دوست نزدیک و همصنفی عبدالتواب طرزی برادر استاد طرزی بوده و بعد از مرگ او که پیلوت قوای هوایی بود؛ با برادرش دوستی نزدیک برقرار کرده بود. ایشان گفتند طرزی صاحب امروز مجلس مهمی دارند، مصاحبه­ات را برای روز دیگر بگذار که من هم در جریان آن حاضر باشم. همین اکنون اگر کاری نداری به خانه ی ما بیا!

            دیدم که تیر دومی نیز به­خاک خورده، به­ناچار از استاد خداحافظی نمودم. ایشان بازهم با کمال بزرگواری تا دروازه لفت که با دفتر شان ده، پانزده قدم بیشتر فاصله نداشت همراهی­ام کردند و جلو در لفت گفتند کتاب ناصر خسرو نزدم نبود تا برای مطالعه­ات می­دادم خیلی چیزها را از آن می­آموختی، اکنون نزد استاد ابراهیم خلیل است هر وقت آورد توسط صدیقی برای تان خواهم فرستاد. از ایشان خدا حافظی نموده به سوی کارته چهار در حرکت شدم تا ببینم جناب صدیقی چی فرمایشاتی دارند؟

* * *

   فردای آن که به­دفتر مجله­ی ژوندون رفتم، جریان را برای شکریه جان رعد قصه کردم. ایشان با بی تفاوتی گفتند:

   ــ بلا ده پس هردوی شان، ما به قحطی مطالب دچار نیستیم که ازین موضوع متأثر گردیم، فقط می­خواستیم از خود ایشان به عنوان شخصیت­های بزرگ تاریخی خویش قدردانی کنیم، حالا که خود نمی­خواهند ما چرا ناراحت باشیم؟ در همین رابطه هزاران موضوع دیگر داریم که به گفتن و نوشتن می­ارزند؛ برو ببین همین پوهنتون خود تان برای سهمگیری در جشن امسال چی برنامه­هایی دارد، این خود یک گزارش بسیار خواندنی می­شود.

   لحظاتی بعد چون سری به دفتر روزنامه­ی هیواد در طبقه بالایی آن عمارت زدم­؛ جریان را برای دوست و استاد خود زنده­یاد عبدالجلیل وجدی که معاون آن روزنامه و مشوق من در کارهای مطبوعاتی­ام بودند، نیز حکایت کردم. ایشان با زهرخندی گفتند: ما مردم که داد از تغییر سیستم دولتی خود می­زنیم، به خاطر همینست. مطبوعات آزاد داریم، دیموکراسی داریم، احزاب سیاسی داریم، پارلمان انتخابی داریم ولی قهرمانان ما حتی خاطرات خود را نیز بازگفته نمی­توانند تا مبادا خاطر عاطر والاحضرتی که خود را قهرمان یگانه­ی کشور میداند، آزرده نشود؛ احزاب سیاسی داریم ولی آنها خود را حزب نامیده نمی­توانند، باید جریان بگویند. وکیل انتخابی داریم ولی به نام. این نظام از بیخ و بنیاد فاسدست، باید آن را ما و شما تغییر دهیم کسی از بیرون این کار را برای ما نخواهد کرد.

  


از راست به­چپ: استاد عزیزالدین وکیلی، استاد عبدالوهاب طرزی، نگارنده و داکتر روان فرهادی در دره­ی سالنگ. سنبله­ی 1356ش

 

   ازین جریان شش ـ هفت سال گذشت و نظام سیاسی و اداری کشور نیز تغییر کرد. رژیم شاهی سرنگون شد و جمهوریت آمد. جناب وجدی نیز از طریق جنرال عبدالکریم مستغنی به داؤودخان نزدیک شد و به ریاست اداره­ی انکشاف زبان پشتوی وزارت اطلاعات و کلتور رسید . یکی از کارهایش درین پست تدویر سمینار بین­المللی تجلیل از دوصد سالگی آثار چاپی زبان پشتو بود که نگارنده­ی این سطور نیز در آن مقاله­یی زیر عنوان «چاربیته­های اولسی پشتو یا وسیله­ی مفاهمه­ی شفاهی پیش از آثار چاپی» داشت. از حسن تصادف جناب استاد عبدالهادی داوی و همچنان استاد عبدالوهاب طرزی نیز از اعضای افتخاری آن سمینار بودند. استاد داوی در جلسات شرکت نمی کردند؛ چون گوش­های شان به­صورت کامل شنوایی خود از دست داده بودند، ولی استاد طرزی در برخی از جلسات حضور بهم می­رساند و در وقفه­های بین جلسات و گاهی نیز در هنگام صرف غذای چاشت از صحبت های شان فیض می­بردم. در آخرین روز سمینار که وزارت امور سرحدات و قبایل ضیافت شب نشینی­یی را به افتخار شرکت کننده­گان آن سمینار در هوتل انترکانتیننتل کابل برپا داشته بود، استاد داوی نیز تشریف آوردند.  دیدم زنده­یاد وجدی که برگزارکننده­ی سمینار بود با عجله به­میزی که با عده­یی از جوانان چون داکتر حبیب الله فرهمند، داکتر زرغونه رشتین، داکتر عبدالرزاق پالوال و داکتر غلام غوث شجاعی نشسته بودیم، نزدیک گردیده به عجله گفتند: شعوره مندی وهه! سناتور خوگیانی سره کینه چی داوی صاحب به هلته راوړم. (شعور بدو! با سناتور خوگیانی بنشین که داوی صاحب را به­آنجا می­آورم) به سویی که وجدی اشاره کرد، نگاه گردم. دیدم که سناتور میرمحمدامین خوگیانی تنها نشسته­اند. به­عجله برخاسته به­عنوان اینکه برای ادای احترام به ایشان که از نخستین روزنامه­نگاران کشور بودند، به­میزِ شان نزدیک شدم، چون تنها بودند از من دعوت به نشستن نمودند. لحظاتی بیش نگذشته بود که جناب وجدی و صدیق روهی استاد داوی را به آن میز آوردند و ما نیز به پاس احترام ایشان بپا برخاستیم. داوی به مقایسه ی شش، هفت سال پیش زیاد تغییر کرده بود. از لحاظ جسمی بسیار شکسته و ضعیف به نظر می رسید. گوش­های شان به طور کامل ناشنوا شده بودند. یک چشم شان نیز پرده آورده، به­کلی سفید گردیده بود و در نتیجه، قوه­ی دید خود را از دست داده بود، ولی یگانه چشم شان که قدرت دید داشت، کاملاً سالم بود، حتی بدون مدد عینک خط ریز را خوانده می­توانست. مفاهمه­ی دانشمندان دور میز با استاد چنین بود که هریکی چیزی را می خواست به استاد داوی بگوید، روی کاغذ می­نوشت و استاد با لحن بسیار آرام و موقر شفاهی جواب می­گفتند، وجدی نخستین کسی بود که بعد از احوالپرسی از استاد در باره­ی تداوی گوش هایش سوال کرد. داوی در حالی لبخندی روی لبانش نقش بست، گفت:

            ز فیض گوش گران راحتی به تن دارم

                                    چی خلوتیست که با خود در انجمن دارم

 


از چپ به­راست: زنده­یاد سناتور عبدالهادی داوی، زنده­یاد استاد عبدالوهاب محمود طرزی و
 نگارنده در هوتل انترکانتیننتل کابل. سنبله­ی 1356.

 

   درست به­یادم نمانده که مصرع اول را «راحت بدن دارم» خواندند و یا «راحتی به تن دارم». همه گان ازین جواب شاعرانه مشعوف گردیدند. چند لحظه­یی نگذشته بود که سفیر اتحاد شوروی الکساندر میخاییلوچ پوزانف با فیض محمد وزیر امور سرحدات وارد سالون شده با دیدن داوی به سوی او آمده ادای احترام کردند. اما داوی از جایش حرکتی نکرد و نشسته پاسخ داد. پوزانف می­خواست با داوی برخورد گرم داشته باشد، ولی وی هر دو نفر را چندان تحویلی نگرفت. آنها خم و چم کرده با صدیق روهی یکجا از میز ما دور شدند. داوی رو به سوی سناتور خوگیانی نموده گفتند: خوب شد که اینجا نه­نشستند. مجلس ما رسمی می­شد. منظور داوی روشن بود؛ هر چند خوشی از دور شدن آنها را با الفاظ بسیار مودبانه و دیپلومانه ابراز کردند، ولی معلوم بود که از آنها چندان خوشش نمی­آمد. در همین لحظات استاد عبدالوهاب طرزی با شمیم احمد قریشی آتشه فرهنگی سفارت هند و دانشمند دنمارکی کلاوس فردیناند وارد سالون گردیدند. به طرف وجدی اشاره کردم، او منظورم را فهمید؛ فوراً برخاسته به استقبال تازه واردین شتافت و آنها را به­سوی میز مهمانان خارجی که در آن منوهر سنگهـ بترا و پروفیسر رام راول از هند، دوریانکوف از شوروی و یکتن دیگر که فکر می کنم شیفر از فرانسه بود، رهنمون شد ولی استاد طرزی را با خود به میز ما آوردند.

   در جریان صرف غذا فرهمند و شاه زمان وریځ نزدیکم آمده گفتند: چی دنبال کهنه پیخ ها را گرفته­یی می­فهمی که در کجا هستی؟ والله اگر هفته­ی آینده ما و شما را کسی اجازه دهد که نزدیک دروازه ی این هوتل نیز بیاییم. رها کن آدم های قرن نزدهم را بیا که بگردیم و از دیدنی ها و فضای این هوتل کیف کنیم. گفتم شش، هفت سال است که منتظر شنیدن حرف­هایی هستم که امشب وجدی صاحب زمینه­ی آنرا مساعد ساخته است. این زمینه هیچگاه دیگر مساعد نخواهد شد. وریځ که سرش کمی گرم بود به شوخی گفت: گیرم کشف کردی که در عهد امیر شهید، نادرخان با سور جرنیل . . . زده بود، فکر می کنی که با این حقیقت فارمول بم اتم را بدست آورده­یی؟ و یا این امر برای استحکام نظام جمهوری و پیشرفت افغانستان فایده­یی دارد؟ فرهمند رو بمن کرده گفت این کله خراب که شامل حزب انقلاب ملی شده است و از استحکام نظام جمهوری حرف میزند برو من هم با تو هستم تا حرف های بزرگان قرن نزده را بشنوم. برای من هم خیلی جالب خواهد بود. وریځ نیز ناگزیر شد با ما بیاید. بعد از صرف غذای شب استاد اولمیر، قمرگل و طلامحمد برنامه­ی موسیقی داشتند، ولی ما به گرد آن دو استاد حلقه زدیم. ابتدا وجدی برای سناتور نوشت این جوان از شما و جناب طرزی کمی متأثرست که مصاحبه­اش را رد نموده بودید. دیدم استاد داوی با وجود کهولت، تمام جریان آن روز را به خاطر داشت؛ حتی سوالاتم را. رو بمن نموده گفت با آنکه بیشتر از نصف حاضرین مجلس دوستان و عقیدتمندان رییس صاحب جمهور هستند (منظورش خبررسان­ها بود) ولی چون از زنده­گی من چیزی باقی نمانده و آن قید و قیود دوره­ی شاهی را نیز حس نمی­کنم؛ هر سوالی که داری آزادانه مطرح کن! گفتم علت ناخشنودی تان از پولیس و دیدن صحن ارگ چی بود که در لویه جرگه چوکی تان را کج می­گذاشتید تا آن را نبینید؟ وریځ نیز به حرفم دویده گفت: پدرم جنرال علم خان که وکیل آن جرگه بود این قصه را برای من هم گفته است؛ خوبست من هم جریان را از زبان مبارک خود تان بشنوم. وجدی حرف­های وریز را برای داوی نوشت. ایشان گفتند :

   بعد از اینکه اعلیحضرت غازی از افغانستان به روم تشریف بردند، دولت جدید مرا هم وزیر مختار گویا به خارج فرستادند. چون اجراآت دولت جدید خلاف آزروهای مشروطه خواهان بود، اعضای جنبش جوانان افغان برای آوردن اصلاحات و برگشتاندن نظام امانی به کشور در داخل و خارج فعال گردیدند. ولی دولت به کمک دیگران در صفوف ما نفوذ کرده زیر نظرمان گرفتند. هنگامی که حکومت انگلیس برای استحکام رژیم جدید کمک علنی مالی فرستاد، همه وطنپرستان ازین وابسته گی دولت تکان خوردند. منهم روی همین علت از وظیفه ام در خارج استعفا دادم. دولت مرا به مرکز فرا خواند و زیر نظر گرفت، یک سال و چند ماهی به این طریق گذشت تا اینکه به زندانم فرستادند. شرایط زندان چنان سخت و غیر انسانی بود که تعجب می­کنم چی­گونه عده­یی از آن زنده بیرون آمدند؟ در پهلوی شکنجه­های گوناگون جسمی، زندانیان را شکنجه­ی روانی نیز می­دادند. یکی از بدترین شکنجه­های روحی آن بود که تعدادی از زندانیان جنایی را به­استخدام درآورده، در بین زندانیان سیاسی رها کرده بودند. اینها تبلیغ می­کردند که به پایوازهای شان در هنگام انتظار در جلو دروازه­ی ارگ، توسط محافظین و افسران نظامی، پیوسته تجاوز جنسی صورت می­گیرد. آنانیکه در خانواده مرد نداشتند و خانم ها برای پایوازی و ملاقاتی شان می آمدند روز پایوازی هزار بار مرگ آرزو می­کردند و به­هنگام برگشت به­سلول­ها چشم از زمین بلند کرده نمی­توانستند. پسرهای جوان را هم از آمدن پایوازی منع می­کردند، زیرا سراج الدین گردیزی آمر محبس سیاسی ارگ که آدم بیسوادی بود و به کشیدن چرس و همجنس بازی خود علناً افتخار می­کرد. می­گفتند او با عساکر محافظ نیز چنان رابطه­هایی دارد. رنج آن عده از زندانیان بیشتر از همه بود که پایواز خود را دیده نمی توانستند، زیرا آنها فقط لباس و خرج زندانیان را از عقب دروازه­ی ارگ می فرستادند.

   سراج­الدین، کسانی را که برای اعدام می­برد و چند ساعت بعد با ولچک و زولانه­ی شکسته­ی آنها بر می گشت، از پیش روی یکایک از سلول­ها می گذشت تا زندانیان دیگر آنها را ببینند و یا از عقب درهای بسته شرنگس آنها را بشنوند و بدانند که عده­یی از وطنپرستان را به دار زده اند.

   استاد افزودند:  زمانی که مرا زندانی ساختند، برای سه سال متواتر در زندان تجریدی کوته قلفی بودم. نه رنگِ آفتاب را می دیدم، نی از خانواده خبری داشتم. ناخن­های رسیده را به بسیار مشکل توسط دندانهایم قطع می­کردم، سر و ریشم سه سال کامل اصلاح نشده بود، برای استحمام فقط هفته­ی یک کوزه آب سرد در تابستان و زمستان در اختیارم قرار داده می شد، به استثنای عساکر محافظ که گاهگاه روی شان را می دیدم، ولی حق نداشتند حرفی با من بزنند؛ در طول این سه سال روی آدم دیگری را ندیده بودم. اوایل نوروز سال چهارم بود که اجاره دادند روز نیم ساعت برای آفتاب گرفتن در گوشه­یی از صحن حویلی محبس که به استثنای محافظم کس دیگری در آنجا نمی بود، پیتو می­کردم. در ابتدا چشمانم که به کلی شاریده بودند، در روشنایی آفتاب نه تنها که چیزی را دیده نمی توانستند، بلکه نور آفتاب سخت اذیتم نیز می­کرد که فکر می کردم اکنون می­خواهند به این گونه شکنجه­ام نمایند. در یکی از روزهای پایوازی که شب پیشترش بارش باریده و زمین را گل ساخته بود، در کنجی پیتو کرده بودم که سراج الدین به صحن زندان نمایان شده با صدای بلند فریاد زد : عبدالهادی ولد عبدالاحد! او بچه پهره دار ببین که این اجل گرفته در کدام کوته­است. حالت عجیبی به­من دست داد، یک سو ترس از مرگ و از سوی دیگر حالت خوشی ازینکه با اعدام شدن ازین همه رنج طاقت فرسا نجات می­یابم. با صدای لرزانی گفتم که منم. گفت خو تو هستی! همی تو؟ بعد گفت عبدالقوی نامی را می شناسی؟ از ترس نزدیک بود غش کنم، فکر کردم پسرم را نیز دستگیر نموده­اند. با لکنت زبان گفتم: بلی او پسر منست. چیزی نگفت و از صحن زندان خارج شد. حالتی داشتم که هیچ کلمه­یی نمیتواند توصیفش کند. در حال مرگ و جانکندن بودم که سراج­الدین برگشت و خریطه­ی کاغذی­یی را که در دست داشت به طرفم پیش کشید و گفت: برایت پایواز آمده بود، قلعه بیگی صاحب فقط همین میوه را اجازه داد برایت بیاورم. خدا را شکر گفتم و قوتی در دلم پیدا شد که او تندرست است و دستگیر هم نشده است. خریطه را بدست محافظ داد و رفت زیرا یارای حرکت از من سلب شده بود. در حالی که به شدت خوشحال نیز شده بودم بی اختیار گریه ام گرفت. اشک چشمان شاریده ام را چنان می سوختاند که گویی بر آنها تیزاب ریخته باشند. برای نخستین بار سرباز محافظ به سخن درآمده گفت: غصه نخور این حالت سر مردها می آید، بگیر! برایت شفتالو آورده اند. ازین حرف او دلم قوت بیشتر گرفت، دانستم که شفتالو را کی فرستاده است، زیرا در آن هنگام درختان کابل تازه پنگ زده بودند. اول بهار بود. یکتن از عزیزان ما به هندوستان رفت و آمد داشت و با دوستان فراری ما در آنجا به تماس بود، هر وقت به کابل بر می گشت با خود میوه­ی تازه می­آورد. چون او می دانست که من شفتالو را دوست دارم، اغلب برایم شفتالو می­آورد. به سرباز تعارف کردم اما او از گرفتن شفتالو امتناع کرده دور تر از من ایستاد. چون سه سال تمام روی میوه را ندیده بودم با اشتیاق عجیبی به خوردن شفتالو شروع کردم؛ دومین دانه­ی آنرا که در دهن گذاشتم سوزش شدیدی در کام و زبان خویش احساس کردم و نتوانستم آن را فرو ببرم. چون آنرا به بیرون پرتاب کردم، دیدم که پر خون شده اند. خیلی ترسیدم و فکر کردم که شفتالو زهرآگین بوده، ولی سرباز باز به حرف آمده گفت: وارخطا نباش چون بسیار ضعیف شده­یی و سالها میوه نخورده­یی شفتالو دهانت را شاراند. دیگر نخوری که دهانت زخم نشود که درینجا نه دواست و نی طبیب. سخنان سرباز آرامم ساخت. خریطه­ی شفتالو را در همانجا گذاشته به سرباز گفتم اگر این را به زندانیان دیگر بدهی ثواب خواهی یافت.

   چون زمین را بارشِ شب قبل گل ساخته بود، هسته­ی آن دو شفتالو را به زیر گل فرو بردم. و به علت تمام شدن وقت به سوی سلول خویش روان شدم. چند روز بعد باز هم کوته قلفی مطلق از سر شروع شد و تا دو سال دیگر بازهم نه از خانواده خبری داشتم و نه هم رنگ آفتاب را دیدم. در سال پنجم زندان را به یکباره گی بر ما آسان گرفتند. از سلول تجریدی به اتاق های دو نفره انتقال یافتیم و تفریح و گردش در صحن زندان به صورت منظم و مطابق تقسیم اوقات تنظیم گردید. گاهگاهی پایوازی را نیز برای مان اجازه می­دادند که باعث ناراحتی مان می­شد. وقتی که بعد از دو سال دوباره به صحن حویلی زندان رفتم، دیدم که همان هسته های شفتالو را که به زیر گل فرو برده بودم، به نهال هایی مبدل گردیده اند که یک سال بعد از آن حاصل دادند. یکی از آنها خشک شد و من هفت سال تمام حاصل دومی را می خوردم و هنوز هم در زندان بودم. چون بعد از سیزده سال از آن زندان لعنتی نجات یافتم اندکی بعد با ساختن زندان دهمزنگ زندانیان را به آنجا انتقال داده و محبس ارگ را ویران کردند که تا کنون نیز ویرانه­های آن باقیست. و اما در مورد حرکت من در لویه جرگه­ی قانون اساسی.

   در لویه جرگه به عنوان رییس آن برگزیده شدم. تصادفاٌ چوکی من در جایی قرار داشت که ویرانه­های آن زندان درست در پیش چشمانم قرار داشت، مخصوصاً درخت شفتالویی را که در صحن زندان کاشته بودم با شاخ و برگ گشن و انبوه خودنمایی نموده، دیده گان مرا می­آرزد و ذهنم را مشغول بدترین خاطرات زنده­گانی­ام می­ساخت. از ترس اینکه مبادا در جریان جلسات لویه جرگه زیر تأثیر دیدن آن درخت و ویرانه­های زندان حرفی احساساتی از زبانم صادر نشود، چوکی خود طوری می­گذاشتم که آن منظره­ی منحوس هر لحظه تیغ بر جگر و نشتر بر چشمانم نزند. این بود قصه­­ی لویه جرگه که آن وقت کج نشستم و اکنون راست گفتم. اسدالله جان شعور کدام سوال دیگری نیز داری؟

   این سرگذشت همه­ی مان را چنان غرق در تأثر ساخته بود که من جواب استاد را نیز داده نتوانستم. متوجه شدم که نشأه از سر شاه زمان وریځ پریده و اشک از عقب عینک­هایش جریان دارد. پایان

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۷        سال شـــشم              سنبله ۱۳۸٩  خورشیدی         سپتمبر ٢٠۱٠