کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
 
نامرد، داش آکل بی عدالتی نظام سنتی- اجتماعی
 
 
 
مجیب مهرداد
 
 

ژان پل سارتر در ادبیات چیست؟ می گوید: «نويسنده جهان را چنان که هست مطرح مي کند؛ کاملا خام، متعفن و روزمره. و آن را به آزاد مردماني هبه مي کند که در بنياد آزادي قرار گرفته اند. براي نويسنده، آزادي بيان براي گفتن هرچه دلش مي خواهد بگويد، کافي نيست. او بايد مردمي را خطاب کند که آزادند هر چيزي را دگرگون کنند و اين گذشته از الغاي طبقات، به معناي زوال ديکتاتوري و به معناي تجديد حيات دایمي مقوله بندي ها و واژگوني نظم به محض تحجر است. به عبارت ديگر، ادبيات به طور ذاتي، سوبژکتيويته جامعه اي است که در انقلاب مستمر به سر مي برد
به قول او، نویسنده باید مردمی را خطاب کند که آزادند هر چیزی را دگرگون کنند. به راستی کار هنر چیست؟ آیا می توان برای هنر کارکرد و جایگاهی در دگرگونی های اجتماعی جستجو کرد؟
من نمی خواهم بار دیگر وارد بحثی شوم که سال هاست برای کارکرد هنر و یا انکار آن ادامه دارد؛ اما آیا واقعا آن مردمی که آزادی دگرگونی را دارند در جغرافیایی که هزار افسانه و افسون اذهان آن ها را در بند کشیده است، می توانند وجود داشته باشند؟ انسانی که غم نان دارد هرگز آزاد نیست اما با همه این ها نباید پیامبرانی را که از وعده گاه های الاهی می گریزند به رسمیت شناخت، چون این امت بی ریخت و سامان بدون مداخله سوژه آگاه، به نان و رهایی نمی رسد، این حقیقتی است که از تجربه تاریخی آموخته ایم. هرچند، جبرهایی که تاریخ باسنگینی هزاره ها تحمیل می کند در بسیاری جاها و از جمله در این حوزه فرهنگی، جنبش های تغییر طلبانه را بارها مضمحل کرده اند؛ اما تجربه بشری نشان داده است که هیچ پدیده ای جاودان نیست و بر هر شی، مرحله، ایدیولوژی ای می توان پایان تاریخی تصور کرد. بر همین مبناست که نویسنده به سراغ شجاعت مدنی اش می رود، به سراغ شجاعتی که از آگاهی به امکان تغییر بر می خیزد و قلم بر می دارد و در برابر وضع ایستاد می شود.
مبارزه علیه سنت پیشینه ای به درازای خلقت انسان دارد. انسان با هر کشف جدید وضعیت پیش  از آن را نفی کرده است، تا این که رسیده است به این نیاز که باید هنجارهای جدیدتری را نیز جایگزین سنت های فرسوده کند، یعنی لزوم تغییر نظام های اجتماعی که با سخت جانی تن به تغییر می دهند. ادبیات، محل بازتاب این مبارزه است. ادبیات بی طرف نیست چون انسان در انفعالی ترین صورت وجودی اش دارای موضع است. یادمان نرود که انفعال هم یک موضع است و به گواهی تاریخ ادبیات راستین که در برابر سنت همواره از تجدد دفاع کرده است.
شاعران و نویسندگان ما در طول تاریخ پر فراز و فرود، با هنر و شعرشان در صف ستم دیدگان و مظلومان ایستاده اند. این سنت تا امروز ادامه یافته است. برخی ها مثلا دلیل این که شعر حافظ هنوز هم کاربرد دارد را پابرجایی نظام های سنتی می دانند که زوالی بر آن ها متصور نیست. در همین ادامه، نویسندگان معاصر ما نیز به ارتجاع و کارزمای سنت با اسلوب های گوناگون تاخته اند.
خالد نویسا، از داستان نویسان جوانی است که با نوشتن داستان های زیبا، با اسلوب خاص نویسندگی که دارد برای خودش نام و آوازه ای درمیان فارسی زبانان کسب کرده است. او اول از داستان های کوتاه شروع کرد تا که رسید به رمان آب و دانه که در نوع خودش از رمان های خوب افغانستان است. خالد نویسا با آمیزش طنز و پرداخت های شاعرانه و عمیق داستانی و وفاداری به پرداختن قصه تمام عیار در داستان های کوتاه، به سبک جدیدی دست یافته است. برخلاف جریان غالب داستان نویسی ما که هر نویسنده ای رخدادی ساده و عادی را با استفاده از تکنیک های جدید داستانی شکل هنری می دهد و غالب این داستان ها فاقد قصه اند.
خالد نویسا قصه نویس است و برای هر داستانش قصه ای دارد شگفت و جذاب. خالد نویسا در کرکتر سازی استاد است به گونه نمونه شخصیتی مثل هاجرو در داستان نویسی ما کمتر پیشینه دارد، کرکتری که نمونه ای از یک طیف محرومی است که برای خواست های مردسالارانه در خانه های شان می پوسند. خالد نویسا، نویسنده منتقد سنت است. او در هر داستانش بعدی از سنت حاکم را آماج قرار می دهد و به صورت هنرمندانه ای احساسات ما را از طریق پرداخت های بی نظیر داستانی در برابر این بی عدالتی ها بسیج می کند.
داستان نامرد در زمره این کارها یک نقطه اوج است. این داستان شیوا که با زبانی شاعرانه و عمیق ما را به پی گیری حوادث ترغیب می کند در نهایت به تراژدی ای منجر می شود که برای خوانش وارونه ای از دین اتفاق می افتد. خانم امرالله که با دو فرزندش از محفل عروسی برگشته اند از روی پلی محتضر می گذرند، پل تاب نمی آرد و می شکند و خانم امرالله که در قسمت های وسطی پل است، راست به درون دریا سقوط می کند. آن سوتر، ملا دین محمد که سر سنگی وضو می گیرد متوجه قضیه می شود و به کمک خانم که در فاصله کمی از او قرار دارد می شتابد، ولی در حساس ترین موقعیتی که خانم دست سپیدش را به سوی ملا دین محمد دراز می کند ملا دین محمد دست بانو را نمی گیرد و شاخه ای را به سوی او دراز می کند چون جریان آب قوی تر است زن طعمه امواج گرسنه می شود.
بانو را بر علاوه امتناع ملا دین محمد از گرفتن دستش، چادری هم که به دور گردنش در آب پیچیده است و امکان هرگونه حرکت را از او گرفته است، می کشد. چادری هم در واقع سازه ای از همان سنت دست و پا گیری است که ملا دین محمد را از گرفتن دست بانو باز می دارد. ملا دین محمد در نهایت پس از آن که امر الله زبان به اعتراض می کشاید، می گوید که «رضای خدا بود و نامرد کسی است که پشت زن گریه کند، کدام سنگ آسمانی که نیفتاده است. زن و غم در دنیا کم نیست.» خالد نویسا در استفاده از جملات و کلمات بسیار حساس است. در این سطر، حقایق بزرگی از نگاه خصمانه جامعه سنتی را نسبت به زن فاش می کند، مترادف آمدن غم و زن در قول ملا دین محمد جایگاه غیر انسانی زن را در این سنت که همیشه به عنوان سربار مرد است، خوب نشان می دهد.
داستان جزییات خواندنی دیگر هم دارد اما چیزی که برای ما در این نبشته مورد نظر است همان امتناع ملا دین محمد ـ که نام هوشیارانه ای هم برایش انتخاب کرده است ـ از گرفتن دست خانم نامحرم می باشد. پیش از خالد نویسا هم در سنت داستان نویسی ما، داستان های زیادی قربانیان سنت های سخت را نشان می دهند ولی بیش از همه دو داستان «مرداره قول است» از اکرم عثمان و «داش آکل» از صادق هدایت در ایران در این نوع کم نظیر اند. در «مرداره قول است» شیر عشقش را برای قول برادری ای که به برادر دختر می دهد، قربانی می کند و دختر  که معشوقه اش باشد گویا  پس از آن قول، خواهرش می شود. داستان با اعتراض های بی ثمر دختر بر این سنت به پایان می رسد. دختر به شیر می گوید که تو قول دادی، تو قسم خوردی و این به من مربوط نمی شود. ولی این اعتراض جایی را نمی گیرد و شیر بر سر قول مردانه اش می ایستد و زندگی هر دو به تباهی کشیده می شوند.
داستان معروف «داش آکل» صادق هدایت هم افسانه این قربانی گیری های سنت است. داش آکل که لوطی است و به جوانمردی در شیراز شهره، ناگهان بر اساس وصیت حاجی صمد، وکیل و وصی خانواده او پس از مرگش می شود. داش آکل خودش را در برابر دینی بزرگ می بیند و این دین را با همه سختی و گرانی به گردن می گیرد، ولی از بخت بد داش آکل، در خانه حاجی صمد دختر جوانی است به اسم مرجان که با چشمان سیاهش دل از کف داش آکل می برد. داش آکل که ولی و وصی این خانواده است همواره این حسش را برای پاس نمک خانه حاجی صمد سرکوب می کند ولی این حس روز به روز در او قوی تر می شود. به اضافه این دین، دو عامل دیگری هم هست که داش آکل را از هرگونه اقدامی باز می دارد. یکی تفاوت سنی داش آکل و دیگری چهره او که جای بریدگی های چاقو آن را جلوه ای زشت داده است و بدتر از همه، بریدگی ای است یکی از چشمان اورا از فرم طبیعی انداخته است. هرچند این داستان جبرگرایانه موانع غیر سنت را هم بر سر راه این وصلت می گذارد اما چون مرجان در نهایت با مردی مسن مثل داش آکل ازدواج می کند، مساله سنت را پر رنگ تر می سازد. داش آکل هرگز نمی تواند از زیر بار این احساس  کشنده خارج شود و در نهایت در درگیری ای با کاکا رستم که دشمنی دیرینه ای دارند، با ناجوانمردی کشته می شود. تنها وسیله ای که عشق او را به مرجان باز گو می کند، طوطی ای است که از بس که این حرف پایان داستان را از داش آکل شنیده است آن را به حافظه سپرده است؛ مرجان تو مرا کشتی مرجان به کی بگویم عشق تو مرا کشت.
در این داستان چیز دیگری که قابل توجه است تسلط نویسا است بر فرهنگ مردمش. من فکر می کنم پس از اکرم عثمان هیچ داستان نویسی نتوانسته است داستان هایش را به مردم، رسم و رواج ها، زبان و فرهنگ شان به اندازه نویسا نزدیک کند. استفاده از ضرب المثل ها و اقوال، دانش عظیمی از رسم و رواج ها که ملکه ذهن نویسنده اند و به فراخور هر داستان و موقعیتی ظاهر می شوند تشخصی قابل ملاحظه به این داستان نویس بخشیده است. هرچند، نویسا کمتر از تکنیک های جدید داستان نویسی مروج استفاده می کند ولی با آن هم توانسته است مخاطبان هنرش را با ظرفیت های دیگری که به نمایش می گذارد، مجاب کند. حضور تصاویر شاعرانه داستانی در هیچ داستان نویسی به اندازه او پر رنگ و خواستنی نیستند. به گونه نمونه به چند تکه در همین داستان کوتاه نامرد اشاره می کنم:
-
بانو خنده را زیر چادری اش خفه کرد و قیافه امرالله غم انگیز شد
-
بانو جیغ زد و لحظه ای یی مثل آونگ از پل آویزان ماند و باز به شدت روی کنده های امواج خشمناک افتاد
-
دوسه موج کلان مثل گرگ های گرسنه به بانو نزدیک شدند
-
محمد هاشم خواست به نک چادری بانو دست بیندازد که یکباره بانو دور آرامی زد و رفت. رفت و با موج ها زیر و زبر شد.
-
اما دیگر می دید روزهاست که تنور خانه شان سرد است و کسی نیست که موهای جر دخترش را شانه بزند
-
زنی که دست نامحرم به جانش بخورد تنها به درد شیطان می خورد
-
هیچ کس به بانو نمی رسید. بانو به انگوری می ماند که به گفته روستاییان، ستاره ماه میزان خورده باشد، شیرین بود و آب دار و زیر دندان صدا می داد.
پرداخت های شاعرانه اما با کارکرد داستانی از نقاط اوج کار نویسندگی خالد نویسا اند. او در این تکه های درخشان، انرژی عظیم عاطفی را می گنجاند. به همین خاطر، شما از خواندن هیچ داستان خالد نویسا احساس کسالت و خستگی نمی کنید، بلکه کافی است تاسطری از این داستان را بخوانید بقیه داستان زبان، شما را وارد متن می کند و خودش غایب می شود. من برای این داستان نویس جوان توان مند و به قول جواد خاوری خوش تکنیک آرزوی موفقیت های فراوان دارم. خالد نویسا بدون هیچ مبالغه ای یکی از ظرفیت های بزرگ داستان نویسی ما است.

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢٤          سال شـــشم               سرطـــــــــان/اســـــد ۱۳۸٩  خورشیدی           جولای ٢٠۱٠