کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
 
 آرزوی پرواز
 
نوشته ی : اسماعیل فروغی
 
 

مرد ، مثل همیشه ، در گوشه یی از اتاق تنگ و تاریکش نشسته ، به نقطه یی موهوم خیره مانده بود . گاهگاهی مثل اینکه در آن نقطه ی موهوم به گمشده اش دست یافته باشد ، گردنش را پیشتر کشیده ،بیشتر به آن خیره میماند . همینکه ژرفتر به آن نقطه ی موهوم خیره میشد ، با شتاب تنه اش را پس میکشید . او این حرکت را هر چند لحظه بعد ، یکسان ویکنواخت تکرار مینمود . آنقدر تکرار میکرد که ، خسته میشد و باز به نقطه ی موهوم دیگری خیره میماند .

او هرباری که به نقطه یی خیره میدید ، آرزویی در درونش قوت میگرفت ــ آرزوی بال یافتن و رویای به پرواز در آمدن . خودش را با بالهای بلند و سپیدی میدید در اوج آسمانها ، در میان فضای لا جوردین و دور از گرد وغبار و دود و تاریکی . دور از همه ی آ دمها ، رنگها و رنگبازی ها . هنگامیکه خودش را در اوج آسمان و دور از همه ی آدمها می یافت ، این بیت شاعر را آهسته و آرام زیر لب زمزمه میکرد :

همه جا دکان رنگ است همه رنگ میفروشند

دل من به شیشه سوزد همه سنگ میفروشند

 مرد د ر میان رویا هایش ، از بلندی ها ـ از میان فضای لاجوردین ، پرواز کنان به آدمها نظر میانداخت . آد مها را کوچکتر ازآن می یافت که بتواند آنانرا به شناسایی بگیرد . ازین منظره خوشش میآمد . ذوق زده میشد و به خنده میافتاد . آنقدر میخندید تا مادرش فریاد میزد

 ــ او بچه آرام باش ! خنده ی مرگت را میکنی !

وقتی فریاد هراس انگیز مادر را میشنید ، آرام ارام خندیدن را بس کرده ، اشکهایش را با پشت دست پاک میکرد و باز هم به نقطه ییکه برایش بال وپرواز را میسر کرده بود ، خیره میشد .

 هر باری که مادرش فریاد میکشید ، غبارغم ، بیشتر بر چهره اش سایه افگند ه ، سیمای دود زده اش دود زده تر از پیش میشد . هرچند او بمادرش زیاد محبت داشت ؛ اما هرباری که مادر با فریاد های هراس انگیزش او را از دست یافتن به بال و پرزدن در میان امواج لاجوردین آسمان ، بازداشته بود ، خشمگین شده ، زیرلب باخود میگفت :

 ـــ ببین ! آدمها چه جفاکار هستند . حتا مادر ها مانع پرواز میشوند .

 اتاقکی که مرد درآن نفس میکشید، تنگ وتاریک بود . کلبه ی کوچک او تنها از راه پنجره ی کوچکی نور میگرفت که نیمی از شیشه های آن جای خود را به کاغذ های رنگ و رو رفته ی روزنامه ها خالی کرده بودند . دیوارهایش خاک آلود و تراش خورده و سقفش دود زده و چرکین بود . بروی یکی از دیوار ها تصویر درخت خشک و خزان زده ی میخکوب شده بود که بروی یکی از شاخه های آن ، پرنده ی کوچکی بچشم میخورد . در نزدیکی پنجره ، گلدان شکسته یی جا داشت که گل زردی از آن سر بر آورده بود . مرد به این گلدان و گل زرد آن علاقه ی فراوان داشت . او هرباری که مادرش برایش آب ونان میآورد ، با اشاره ی دست به آن گلدان ، از مادر میخواست تا به حلقوم گل زرد هم قطره آبی بریزد .

 مرد خوش داشت همواره در آن گوشه ی اتاق جا بگیرد که کمترین نور را داشته باشد . به نظرش میآمد تاریکی او را در رسیدن به رویا هایش کمک رسانده ، در تاریکی زودتر صاحب بال خواهد شد . بنظرش میآمد پرواز در تاریکی لذت بیشتر خواهد داشت . *****

 و اما یک شب ــ شبی پیش از آنکه مرد پلکهایش را ببند د ، درحالیکه غرق در رویای پرواز و پرزدن در اوج آسمان لاجوردین بود ، درد سوزنده یی در میان شانه هایش احساس کرد . ابتدا به آن توجه نکرده ، به سیر در امواج رویاهایش ادامه داد . بازهم خودش را در میان امواج لاجوردین آسمان دید با بالهای سپید و بلندش ، دور از آدمها ، رنگها و رنگبازیها . بازهم بیت شاعر بخاطرش آمد که گفته بود :

همه جا دکان رنگ است ، همه رنگ میفروشد

دل من به شیشه سوزد ، همه سنگ میفروشد

 و بازهم آدمها را کوچکتر از آن دید که بتواند آنانرا به شناسایی بگیرد . باز هم ازین منظره خوشش آمده به خنده افتاد . و بازهم فریاد هراس انگیز مادر او را از از جا تکان داد که میگفت :

 ــ او بچه آرام باش ! خنده ی مرگت را میکنی !

 اما مثل اینکه درد بقصد آزار مرد کمر بسته بود ، هر لحظه بیشتر وبیشتر میشد و رشته ی افکارش را از هم میگسست . او هر چند کوشید حواسش را جمع کرده ، با رویای همیشگی اش ( رویای بال یافتن ) بپیوندد ، قادر نشد . درد در درون شانه هایش خانه کرده بود و لحظه به لحظه شدید تر و طاقت فرساتر میشد . آهسته از جا جنبید و آرام آرام دست راستش را تا پشت شانه ی چپش برد . بروی جلدش چیزی لمس نکرد . با همان احتیاط دست چپش را بروی شانه ی راستش گذاشت . آنجا هم چیزی نیافت . فکر میکرد شانه هایش از جا بیجا شده اند . فکر میکرد شانه هایش یکی در دیگری فرو رفته اند . او در حالیکه به نالید ن آغاز کرده و در خود می پیچید ، آهسته با خود میگفت :

 ــ شاید رویاهایم به حقیقت می پیوند ند ! شاید صاحب بال میشوم !

 اکنون درد شانه های مرد توانفرساتر شده و مرد توان پنهان کردن ناله های جانگدازش را نداشت . او پیهم در خود می پیچید . گاهی با دست راست شانه ی چپش را چنگ میانداخت و زمانی با دست چپ شانه ی راستش را . ناله و فریاد مرد که لحظه به لحظه سوزنده تر و جانگداز تر از پیش میشد ، مادرش را از خواب بیدار نمود . برای مادر که همواره خنده های بلند فرزندش را شنیده بود ، باور کردنی نبود که ناله های وحشتناک از فرزندش باشد . ولی همینکه به دقت به ناله ها گوش سپرد ، بزودی فهمید که ناله های درد آلود و جانگداز از گلوی فرزندش بیرون میآید . شتابزده از جا بلند شده ، خودش را به کلبه ی مرد رساند . همینکه درون کلبه پا گذاشت ، فرزندش را نه در کنج اتاق جای همیشگی اش ؛ بلکه در میان آن یافت . او در حالیکه دو دسته به شانه هایش چسپیده بود ، پیهم بخود می پیچید و ناله های وحشتناک از گلو بیرون میکرد .

 مادر وحشتزده به او نزدیک شده ، در برابر فرزندش زانو زد و زاری کنان از او خواست :

 ــ فرزندم آرام باش ! فرزندم آرام باش !

 اوهر چند کوشید تا فرزندش را از درهم پیچیدن و ناله کشیدن باز بدارد ، موفق نشد . مرد یکسره در خود می پیچید . ناله هایش جانگداز تر و بلند تر از پیش شده بود . مادر هراس آلود و بهتزده شده بود . گاهی بزمین می نشست و مویه سرمیداد و زمانی ناله کنان به دورفرزندش میچرخید و به شانه های برهنه ی فرزندش خیره میشد . فکر میکرد مار بر شانه های فرزندش نیش زده است ؛ ولی هر چند به شانه ها و پشت فرزندش نگاه میکرد ، اثری از جای نیش مار نمیدید .

 مادر در حالیکه خودش را برای کمک به فرزندش ناتوان می یافت ، با شتاب بسوی دروازه دوید تا از همسایه ها کمک بخواهد . اما هنوز پا از کلبه بیرون نکرده بود که ، به یکباره گی ناله های درد آلود مرد به خاموشی گراییده ، سکوت مطلقی در کلبه ی کوچک مرد حکمفرما شد . مادر که از خاموشی ناگهانی و سکوت فرزند ش غرق تعجب آمیخته به ترس شده بود ، آرام و بیصدا به عقب برگشته ، بلا فاصله به چشمان فرزندش خیره شد . فرزندش را باچشمان باز و تبسمی ناشناخته ، در همان جای همیشگی اش یافت . او در حالیکه با هر دو دست به شانه هایش چسپیده بود، بل بل بطرف مادر نگاه میکرد . ماد رشتابزده به او نزدیک شده ، میخواست در اول شانه های برهنه ی فرزندش را بپوشاند و از او بخاطر ناله های درد آلودش باز جویی نماید . ولی هنوز دستهای فرزند را از روی شانه های برهنه اش دور نکرده بود که برآمده گی های دست مانندی که از پشت شانه های مرد سر برآورده بودند ، توجهش را بخود جلب کرد . برایش باور کردنی نبود . آهسته و آرام با پشت دست چشما نش را ما لیده ، بازهم به شانه های برهنه ی فرزند خیره شد . اشتباه نکرده بود . از پشت شانه های فرزندش چیزی شبیه بال سر برآورده بود ــ شبیه بال یک مرغ که لحطه به لحظه بزرگ و بزرگتر میشد .

 مادر سراپا ترس شده بود . چشمانش از حدقه بیرون شده و قلبش بشدت می تپید .نمیدانست چه کند و بکجا برود . گاهی به چشمان فرزندش نظر می انداخت و زمانی به شانه های بالدارش . میخواست چیغ زده ، همسایه ها را بکمک بخواهد ؛ اما فریادش در گلو خفه شده بود . در همین حال او به یکباره گی از جا برخاسته ، از خانه خارج شد و دوان دوان راه منزل تنها برادرش را که زیاد از آنجا فاصله نداشت ، در پیش گرفت . در امتداد کوچه ی تنگ و تا ریک ، در حالیکه به بالهای فرزندش می اندیشید ، متردد و دو دل شد . نمیخواست ازین رسوایی بزرگ کسی جز خودش آگاه شود . متوقف شد . اندکی باخود اندیشید و دوباره راه خانه ی خود را در پیش گرفت . حالا تند تر از پیش گام برمیداشت و دلهره و ترسش دوچندان شده بود . در امتداد کوچه ، درحالیکه بازهم به شانه های بالدار فرزندش میاندیشید ، با خود میگفت :

 ــ من این رسوایی را تحمل نمیتوانم . من این بالها را با تبر قطع خواهم کرد .

 اکنون بخانه نزدیک شده بود . همینکه خودش را در نزدیکی خانه یافت ، ا ز تندی گامهایش کاسته شد . آرام و بیصدا خود را به کلبه ی مرد نزدیک کرده ، از پشت پنجره به درون اتاق نظر انداخت . سکوتی مرگبار در همه جا حکمفرما شده بود . در فضای نیمه روشن اتاق ، ابتدا چشمش به بالهای سپید و بلندی افتاد که نیمی از کلبه ی تنگ وتاریک مرد را پر کرده بود . به نظرش آمد سیمرغی در درون کلبه ی فرزندش خانه کرده است . به نظرش آمد فرزندش جا یش را برای یک سیمرغ خالی کرده است . قلبش بشدت می تپید و وهمش دوچندان شده بود .

 او در حالیکه صدای قلبش را میشنید ، با احتیاط به جستجوی سر و تنه ی فرزند شد . بزودی در میان با لهای سپید ، سیمای دود زده ی فرزندش را دید که با چشمان باز به نقطه یی بسوی بالا خیره مانده بود . آرام و بیصدا بسوی دروازه رفته ، داخل کلبه ی مرد شد . با احتیاط قدم بر میداشت تا بالهای سپید و بلند فرزندش را که نیمی از اتاق را پر کرده بودند ، زیر پا نکند . در فضای نیمه روشن اتاق ، بار دیگر به چشمان نیمه باز فرزندش خیره شد . هنوز هم چشمان مرد به همان نقطه ی موهوم گره خورده و هنوز هم همان تبسم ناشناخته بروی لبانش نقش بسته بود .

 مادر آهسته بزمین نشسته ، در حالیکه اندک اندک از وهمش کاسته میشد ، میخواست با دست کشیدن بروی فرزندش او را نوازش و دلداری بدهد . میخواست برایش ذوقمندانه بگوید که :

 ــ چه بالهای زیبا و قشنگی داری فرزندم !

 اما هنوز دستش را از روی فرزندش دور نکرده بود که به یکباره گی متوجه شد که فرزندش نفس نمیکشد . با شتاب دست روی قلب فرزند گذاشت . قلبش هم ازحرکت باز افتاده بود . مادروحشتزده فریاد نمود :

 ــ فرزندم ! فرزندم !

 پاسخی نشنید و حرکتی احساس ننمود .

 مادر بازهم فریاد برآورد . مویه سرداد ؛ اما فرزندش هنوزهم به بالا ــ به همان نقطه ی موهوم خیره مانده بود . وهنوز هم همان تبسم ناشناخته بروی لبانش نقش بسته بود . شاید مرد به آرزوی بزرگش دست یافته بود ــ آرزوی پرواز کردن . آرزوی دور شدن از رنگها و رنگبازیها ....

 

پا یا ن

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۳          سال شـــشم               سرطـــــــــان ۱۳۸٩  خورشیدی           جولای ٢٠۱٠