کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 

فاتح گمشده جنگ افغانستان
مدخلی برای بازنگری جنگ بدون برنده- بازنده

 
 
رزاق مأمون
 

 

 بیست وچهارم ثور- ۱۳۸٩

 

بخشی از روزنوشت ها

 

چند بار اراده کرده ام که درین یادداشت ها، مجموعه ای از فرضیه های کلی درخصوص احتمالی شکست غرب و امریکا در میدان جنگ استراتیژیک افغانستان را که از نظرخودم به حیث اشاره ها و نکات مهم می توانند مطرح شوند، برشمارم. این مأمول به دلیل پریشان حالی های پراکنده ای که مرا درمنگنه خویش گرفته اند،  به زودی عملی نشد و بیماری مختصر من و خانم شمیم و همچنان آمد ورفت و گاه به گاه مهمانان، سبب گشت تا  نتوانم دست کم افکار خود را روی همین مسأله متمرکز بسازم. سر از امروزاحساس آمادگی می کنم که برداشت هایم را درین باره درج کنم.

به نظر من، غرب هنوز به طور لازم نیاموخته است که درامر شناسایی ماهیت وگونۀ برخورد با افغانستان، از کجا آغاز کند. نگاه مظنون به کشورما، میراث فرهنگ استعماری انگلیس است که برای پاکستان و سپس امریکا به یادگار مانده است. امریکا ازروی ناگزیری درطی هشت سال اخیر، دست پخت نتایج وبررسی های انگلیس از افغانستان را مصرف کرده است. این دست پخت مسموم، به گونه خوراک عاجل بالای میزامریکایی ها گذاشته شد وآن ها تا زمانی که بوی شکست و بن بست به دماغ شان ننشست، درصدد بازنگری سیاست خویش درقبال پاکستان و انگلیس نیافتادند. این خوراک با تبلیغات مزمن، روانشناسانه واشتها برانگیز از سوی کارخانه های اطلاعاتی پاکستان و انگلیس به طور مشترک برای امریکایی ها سرویس گردید. بعد از حدود شش هفت سال نتیجه آن بود که امریکایی ها نگاه تردید آمیز خود را به سوی پاکستان وانگلیس دور دادند. این تغییربه بهای بدنامی امریکا درجنگ افغانستان، تلفات انسانی و ضیاع هزینه های بزرگ مالی رونما شده است. هنوز روشن نیست که امریکا درتقسیمات استراتیژیک منابع انرژی منطقه ( که سرنوشت آن باید مشخص شود) آیا برای انگلیس سهمی قایل خواهد شد و یا خیر؟

نگاه امریکایی

 

امریکا مانند پهلوانان جوان عادت دارد که سرعت عمل در رویارویی با حریف را در مقایسه با اندیشیدن و حاصل برداری از مجموعۀ اطلاعات تحلیل شده وتجربی دریک محور به نمایش بگذارد. این حرکت به تأسی از برنامه ریزی کلی استراتیژیک، ( بدون تعمق درجزئیات عملیات) صورت می گیرد که نتیجه ای اش، حداقل دربازی افغانستان برهم خوردن روال امور و خطرآفرین شدن کل مأموریت بوده است. با توجه به قاعدۀ کلی که برای امریکا دوست دایمی و دشمن دایمی وجود ندارد، صفحه جنگ وبازی های سیاسی درمیدان افغانستان نیز درحال تحول بوده است.

قابل درک است که غرب و امریکا بنا برخوی تاریخی و ماهیت سیستماتیک خویش درین گوشه آسیا به حرکت درآمده اند. شناخت ژرفناهای مناسبات درجامعه پیچیده افغانستان و نقشه اندازی ها به هدف رام کردن جغرافیای ترسناک این منطقه را بر بنیاد قوانینی از پیش تجربه شده دردیگر کشور ها به جلو می برند. بدین ترتیب، آنان چالش افغانستان را نیز درچهارچوب عملیه سیستماتیک فلسفه تمدن غربی قابل حل می دانند. گمان نمی کنم که تفکرامریکاییان درخصوص تسلط قاطع ویک جانبه ( وبرای همیشه) برافغانستان طی تجربه های تلخ و پیشرفت ها و پسرفت ها، دگرگون نشده باشد.

این خطرهم وجود دارد که تحول درطرزبرخورد امریکا نسبت به افغانستان تا آن جا دراماتیک و غیرقابل پیش بینی باشد که زمینه را برای بازگشت فاتحانه پاکستان درعرصه تهیه نقشه سیاسی برای افغانستان فراهم کند. طی هشت سال اخیر، امریکا درامر نظام سازی جدید درافغانستان کمتر دخیل بوده است و این مأموریت ( تا مرحله کنونی) عمدتاً به دوش ایران و پاکستان و انگلیس بوده است. اما فکر می شود که دردور تازه بازی، امریکا ( که از مأموریت عراق فراغت یافته) خود رتق وفتق امور را در دست بگیرد.

پاکستان به نوبۀ خود، به برکت فعالیت ماشین عظیم تولید افراطیت، ابتکار عمل برای جا اندازی استراتیژی کهنه درشرایط نوین افغانستان را از دست نداده است. درین میان دپلوماسی بیمار وظرفیت رهبری کم شیمه سیاسی ( ومعتاد به معامله های بی ثمر وکوتاه مدت) درکابل، بالطبع در ایجاد چنین فضایی دردناک کمک می کند. لابی های پاکستان درتبانی با ایرانی ها، روس ها و برخی کشورهای اروپایی، یا برذهنیت امریکایی ها واقعاً کمابیش اثرنهاده و یا این که امریکایی ها، درظاهرقضیه وانمود می کنند که مسأله همسویی با طرح های بازنگرانه پاکستان وکشورهای منطقه را به سود خویش تشخیص داده اند.

امریکا حالا نتیجه گرفته است که پاکستان به حیث محور تروریزم مذهبی و لانۀ کلاسیک انگلیس، نمی تواند آشیانه مطمئنی برای اهداف امریکایی باشد. پس پالیسی آن کشور، درآخرین تحلیل، خارج کردن افغانستان ازچنگ دشمنان استراتیژی امریکا درمنطقه است. نخستین توضیح وضع، این است که امریکا ادامه جنگ درافغانستان را تامدتی نامعلوم ( تا زمان اتمام عملیه تحکیمات نظامی حضور دایمی) به سود خویش می داند. بالمقابل، کشورهای منطقه خصوصاً ایران، باید آماده باشد تا از گام های بعدی فیل امریکایی به سوی خانه خویش جلوگیری کند. بدین ترتیب، نقشه قدرت های منطقه ای، راندن امریکا از افغانستان است ولازمه چنین پروژه ای، آن است که این فیل، در باتلاق افغانستان گیربماند. این درحالی است که موعد مقرربرای تحکیم وجااندازی پایگاه های استراتیژیک امریکا درنقاط کلیدی جغرافیای افغانستان هنوز به سرنرسیده است.

 

ایران وپاکستان درآزمونگاه تاریخ

 

پاکستان برخلاف ایران، ازحضورقاطع امریکا درافغانستان چیز زیادی را از دست نمی دهد. این کشوراز آغاز ماجرا مرکزعملیاتی انگلیس وامریکا درمنطقه حساس جنوب آسیا انتخاب شده است. وقتی نظام شاهی ایران به همکاری شوروی سابق، به حضور تحریک آمیزامریکا درمنطقه پایان داد، پاکستان به سنگر استراتیژیک منافع غرب مبدل گشت. مقدرات آن کشور به گونه ای رقم خورده است که از بازگشت ثبات به افغانستان وهمچنان بالعکس ازجنگ افغانستان با لذت تغذیه می کند. اما خمیره وجودی پاکستان، ملیتاریزم وافراطیت است که باید دایم زنده و فعال باقی بماند تا بقای پاکستان ضمانت شود.

آتشفشان دایمی ملیتاریزم و افراطیت مذهبی درطولانی مدت، به زیان منافع غرب است. غرب تا زمانی با ساختارهای نظامیگری و افراطیت درپاکستان روش اغماض درپیش می گیردکه این ابزار ها سیستم دنیای غرب را درحرکت به سوی ذخایر باقی مانده انرژی درمنطقه یاری رسانند؛ نه بیشتر ازآن. این حقیقتی است که مقامات پاکستان ازآن آگاه اند. برداشت آنان احتمالاً این است که فراغت امریکا ازچالش های جدید درمحور آسیای مرکزی و آسیای جنوبی که افغانستان پل ارتباطی آن به شمار می رود، موقعیت تعیین کننده کنونی پاکستان را به گودال فراموشی می اندازد وآن گاه، نوبت فعال تر به دشمنان مترصد دردهلی خواهد رسید.

با ایجاد وضع شکننده، جنبش های خشن بلوچ با هندوستان متحد خواهند شد. دربحث افغانستان، تجربه اثبات کرده است که بدون همگرایی وتوافق ایران، پاکستان وروسیه، هیچ نظامی درافغانستان روی ثبات وآرامش را نخواهد دید. این تجربه نیز درین سال ها قابل فهم است که تضعیف پاکستان وایران از سوی غرب، به نحوی فرصت های جدید برای افغانستان را فراهم می آورد. با این وصف، مفکوره کارمشترک روی یک طرح مشترک همگرایی دربستر افغانستان هنوزدر دایره الزامات نظامی و پالیسی های تعرضی بازیگران جهانی محبوس باقی مانده است.

گذشته ازین، مضمون اصلی جنگ چند جانبه بزرگ درافغانستان، اساساً منحصربه افغانستان نیست. افغانستان گذرگاه حرکت قدرت ها به سوی حریم منافع یکدیگر به حساب می آید. ازهمین جاست که کشورهای منطقه با اختصاص هزینه های بسیارگزاف سعی دارند که مرکزتقابل لااقل درزمین افغانستان متوقف بماند و مرکزتضاد ها مسیرخود را به سوی مراکز خارج از افغانستان کج نکند. فشرده طرح احتمالاً این است که امریکا درهمین جا باید از پا دربیاید.

سوال این است که آیا امریکا و غرب اراده روشنی برای اقناع روسیه، ایران و پاکستان ازخود نشان داده اند؟ مجموعۀ جریان ها بیانگرآن است که امریکا اساساً طرحی برای اقناع عادلانه قدرت های منطقه ای درافغانستان و خارج ازحوزه افغانستان ارایه نکرده است. آنچه باقی می ماند، انتخاب ناراحت کننده ادامه جنگ درمنطقه است. ازنظرمن، آنچه برای افغانستان مهم است، گسترش هرچه بیشتر دایره جنگ به سوی ایران و پاکستان ودرصورت لزوم به سوی کشورهای ثروتمند آسیای میانه است. همه این برنامه ها فقط با حضور غرب درسرزمین ما می تواند امکان پذیر باشد.

خروج غرب، افول و تجزیه افغانستان را درپی  خواهد داشت. تلاش دشمنان امریکا برین است که وضع به همین شکل فرسایشی ادامه یابد تا امریکایی ها ازفرط خستگی دست امداد خواهی به سوی پاکستان دراز کنند. آنگاه ازدواج ضد امریکایی ایران وپاکستان به ثمر می نشیند. خروج امریکا مرگ نظام سیاسی وساختارهای ملی خواهد بود. من نتیجه می گیرم که جنگ کنونی امریکا برضد ایران وکشورهای دیگر ازمنظر بقا وتقویت اهمیت کلیدی افغانستان در مسابقات استراتیژیک فعلی به سود افغانستان است. هرچه این جنگ به توقف گاه های اصلی خویش درخارج ازخانۀ تقرب کند، اهمیت افغانستان درمدارارتباط بین المللی قوی ترمی شود.

 

نبرد آب وآتش

 

اشتباه امریکا درهشت سال اخیرعمدتاً آن بود که چشم خود را دربرابرگشاده دستی های انگلیس و پاکستان وایران درافغانستان بسته بود وظاهراً ازعواقب چنین تجاهل دپلوماتیک وعمدی نیزآگاهی داشته است. تفسیرساده این وضع این است که امریکا ازعواقب بی اعتنایی درخصوص مالکیت سازی های اداری واستخباراتی این سه کشوردرافغانستان چندان واهمه نداشت. این سه کشور، هرچه درتوان داشتند، به منظور نفوذ عمیق برلایه های قدرت درافغانستان به کار گرفتند. درنتیجه، مجموعۀ ارکان قدرت سیاسی، اقتصادی وامنیتی به یک آدم ظاهراً فربه وسالمی شباهت دارد که از قدرت حیاتی ضعیفی بهره مند است.

از سال 2003 به بعد، برای امریکایی ها، برنده شدن دربازی پرسود عراق مهم تراز افغانستان بود. آنان قید کرده بودند که با یکسره کردن کارعراق، دوباره به این مأمن نه چندان پرسود برخواهند گشت. برداشت امریکاییان از افغانستان همان طوری که حدود شصت سال پیش، افغانستان را فاقد ارزش استراتیژیک خوانده بودند، علی الظاهرکم وبیش درست می نمود؛ اما فراموش کرده بودند که این معبرپرخطر، دیگرمانند شصت سال پیش درانزوای تاریخی و استراتیژیک قرارندارد. به نظرمن حالا نیز امریکایی ها نسبت به سود طولانی مدت جنگیدن برای حفظ افغانستان اعتقادی ندارند. آنان درین جا ازهرلحاظ گیرمانده اند. مخرجی برای خروج فاتحانه از افغانستان نیز وجود ندارد. امریکا هرنقطه ای را برای خروج خویش برگزیند، بلافاصله نقطه دخول استراتیژیک برای ایران و پاکستان و روسیه و (اکنون) چین خواهد بود. نبرد برسرمنافع با رقبا، نبرد آب وآتش است. نبرد برسرمنافع، دربهترین حالت ایستگاه های مؤقتی برای سازش های ناپایدار را ایجاد می کند، نه حرکت بلامنازع و سرراست تا ایستگاه آخررا. قاعدۀ جنگ جاری افغانستان تا حال چنین است. اما اگرفرض برین باشدکه روی سازش پایدار منطقه ای به خاطر تقسیم قابل پذیرش منابع برای همه طرف ها فکر شود، این یک معجزه ای خواهد بود که برای نخستین بار اتفاق می افتد.

باوصف این مسایل، مثل این که دوراه وجود دارد:

یک: عبور استراتیژیک غرب وامریکا با استفاده از زوربه سوی اهداف برون ازافغانستان وشکستن موانع ( ایران، پاکستان،  روسیه وچین)

دو: اشتراک مساعی به خاطرتحقق معجزه تقسیم منابع (معامله)

اما درین میان یک طرح زیرزمینی میان کشورهای مخالف امریکا پیوسته به کمال می رسدکه چه گونه بساط امریکا وغرب را درافغانستان برچید. این خود نوعی معجزه نخواهد بود؟

 

شکست وریخت های مأموریت غرب

 

فکتورداخلی که سرنوشت شکست ویا پیروزی قدرت ها درافغانستان را ترسیم می کند، همیشه ازسوی خارجیان درافغانستان تا میزان زیادی بی اهمیت تلقی شده است. به نظرمن، ازلحاظ تاریخ سیاسی افغانستان، تنها بریتانیا نسبت به عامل اثرگذار داخلی واجتماعی افغانستان دربازی های استعماری حساس بوده وتا جایی که منافع آن کشوراقتضا می کرده، کنش ها وواکنش های فرهنگی، قبیله ای وفکری مردم را لحاظ می کرده است. هنرانگلیس ها آن بودکه طیف های مذهبی واجتماعی خاصی را به عنوان همکاروطرف معامله برمی گزیدند وبرای تنظیم امورو ایجاد رابطه مطمئن درمیان اقشار مردم، ازرعایت هیچ اصولی منحرف نمی شدند. شاید پیروزی انگلیس ها دررهبری غایبانه و مرموز حکومت ها درافغانستان تا حد زیادی مرهون همین اصول بوده باشد.

اما مشاهده می شود که امریکاییان نسبت به رفتارها وعوام گرایی های نوع انگلیسی درجنگ افغانستان هیچ التزامی از خود ظاهرنساخته اند ومانند ربات های مصنوعی به جلو می رود. ازهمین جاست که نخستین دشمن تعقیب کننده امریکا درافغانستان، اشباح مرئی ونامرئی حساسیت های مردمی است که فکرمی کنند، صاحبان تمدن قطعاً به نابودی شان کمربسته اند. حساسیت بومی آمیخته با خصایل رام ناشدنی ( که ویژه سرزمین های توسعه نایافته است) درافغانستان ریشه دارازدیگرجاهاست. روحیه قبیله ای و شدیداً منتزع درسراسرجامعه افغانستان با ریشه ودرجه های نسبتاً متفاوت ازهم، همیشه حکمفرما بوده است که خاصتاً دربرابر"کفار" تبلورلاعلاجی داشته است.

ازهمین جاست که قدرت ایستادگی طیف های قبیله ای دربرابرشوروی وسپس دربرابرغرب، حتی ازنگاه دوام واستفاده از شگردهای سنتی، ویژه گی هایی بالاتر ازدرجه مقاومت مردمان سرزمین های دیگرازجمله ویتنام را نشان داده است. چنین پدیده مقاومت به دلیل آن که روی چهارچوبه های سنتی واعتقادی رام ناشده استوار بوده، کشتن وکشته شدن را به نوعی تقدیررضایت بخش مبدل کرده است.

پدیدۀ حساسیت درجامعه افغانستان، قدرت مخربی دارد که از قدرت پیش راننده مذهب همیشه یک گام جلوتر بوده است. جرقۀ حساسیت درجامعه دارای سیستم بسته، مظنون وفوق العاده ستیزنده، دروهلۀ نخست، بیانگر سقوط جبران ناپذیراعتماد ودرمرحلۀ بعد، معلول ضرب وجرح ارزش های مقدس شده سنت درافغانستان است. خارجیان بالطبع هیچ گاه خود را ملزم به رعایت این ریزه ارزش های حساس نمی دانند وازتبدیل پاره های ناچیزارزش های پامال شده به نخستین جرقه های یک دوره ستیزبزرگ نیزبیم ناک نیستند. روند خاموش وخزنده تولید حساسیت بخشی ازمردم جنوب وشرق برضد خارجیان، اکنون به سوی یک بحران فروکش ناپذیردرحرکت است. قدرت های مظنون منطقه ای درین سال ها به راحتی موفق توانستند تا آتش حساسیت مردم علیه امریکاییان و خارجیان اروپایی را باد بزنند. فهم این مسأله شاید برای اداره های ناظر اطلاعاتی امریکا کاردشواری نباشد، اما این نکته را مبرهن می سازد که نهاد های اطلاعاتی وپژوهشی آن کشوردرین عرصه نسبت به رقبای خویش عقب افتاده اند.

درعرف جامعۀ بسته ومبتنی برمناسبات محافظه کارانه مقدسات مذهب وسنت، با توجه به پررنگ بودن حاکمیت اقتصاد بومی واعتیاد نسبتاً طولانی مردم به انزوای جغرافیایی، بالذات دربرابرمظاهرتمدن حساسیت های دافع ارزش ها به حیث انگیزه های جمعی که به طرد یک جانبه چنین ارزش ها بیانجامد، ظهورنمی کند. جامعه افغانستان نیزتابع همین قاعده می تواند حساب شود. اما درین جا نقطه سیاهی وجود دارد که من ازآن به اسم محل تقاطع آتشین دو قبضه شمشیر آخته نام می برم. کشورهایی که خود را مظهر ارزش های تمدن و احترام به حقوق اولیۀ انسان ها قلمداد می کنند، همراه با مزیت ها و پدیده های سالم و مردم پسند تمدن به سوی افغانستان نیامده اند.

امکانات و زرق وبرق تمدن خارجیان درمواجهه با جامعه افغانستان با چهرۀ دیگری ( نه به شیوۀ مدارا ومدیریت سالم وآشتی جویانه به منظور ایجاد دگرگونی های مثبت به نفع ارزش های قبول شده تمدن) وارد حریم اجتماع محافظه کار شده اند. البته خارجیان خود مدعی نیستند که برای انتقال ارزش های تمدن جهانی به افغانستان آمده اند؛ اما نهاد های روبنایی مانند مطبوعات، آزادی بیان وبازار وحقوق زنان و ... موارد دیگری که برای بخش شهری شده جامعه بسته کمابیش پرجاذبه است، را به حیث پیشقراولان حضورخویش رسمیت وحرمت دادند. درسوی دیگرقضیه، با ابزارخشم تکنولوژیک، اهانت به ارزش های اجتماعی وقبیله ای وشکستن قاعده و قانون تمدن با صاحبان این قلمرو برخورد کردند. هرچند برخورد متناقض و دارای چهره سیاه وسفید از سوی غربی ها با افغان ها، چندان مایۀ شگفتی نیست. آنان تحت شعار "جنگ با تروریزم" به این مجموعه کوهستانات شبح آمیز پا نهاده اند؛ نه آن که مأموریت اصلی آن ها، اصلاح و کمک به کشوری منزوی وجنگ زده اعلام شده باشد. ابزاری که خارجیان درافغانستان به کار گرفته اند، تصویرتمدن جهانی را نیزدرمیان مردم افغانستان مخدوش ساخته اند.

درمناطق شرق وجنوب و حتی دردیگر ولایات افغانستان این ذهنیت پیوسته شایع می شود که خارجیان چهره زشت تمدن خویش را درافغانستان به نمایش می آورند و جنگ فروکش ناپذیر با چنین چهرۀ  حرام، ازوجایب دینی ووطنی به حساب می آید. از نظرمن، شکست اخلاقی و حیثیتی امریکا وغرب می تواند افغانستان را به کشتارگاه قرن مبدل کند. غرب وامریکا باید طرح های انسانی تر و معقول تری را دردستورکار خود قرار بدهند تا اتفاقات به گونه ای شکل نگیرند که مردم درشیرۀ تشدد ونظامی گری چنان به پخته گی برسندکه فرهنگ انتقام ازخارجیان به یک فریضۀ غیرقابل گریزچهره بدل کند.

کشورهای مخالف امریکا درافغانستان سرگرم هیزم اندازی برآتش حس انتقام سراسری برضد غرب هستند. هنوزهم دیرنشده و امریکا باید از نیمه راه برگردند وبه این مسأله عنایت نشان دهند که مأموریت جهانی واستراتیژیک خود را نه درتقابل درحال نهادینه شدن با افغان ها، بل با قدرت جنگی وظرفیت همکاری افغان ها به حیث شریک استراتیژیک پیش ببرد.

این طور معلوم می شود که چالش های خطرناک برخاسته از عمق بافت های محافظه کار درافغانستان درمحاسبات و برنامه ریزی های غربی ها، دربدوامرچندان نگران کننده تلقی نشده است. مانورها وتصویرسازی های فریبنده کارشناسان اطلاعاتی کشورهای ضد غرب نیز درارائه تصویربی خطر برای آنان بی تأثیرنیست. شاید علت این است که غرب وامریکا بدون پیش زمینه ومطالعه مردم شناسی دقیق به سوی افغانستان تاختند و همزمان با گرم ترشدن جنگ پیچیده وتوضیح نشده با "تروریزم" نسبت به اصول مردم شناسی وقواعد ورود به حریم روحیات مردم، مسئولیت چندانی از خود ظاهر نساختند.

این مسأله هم احتمالاً دربرنامۀ غربی ها قید شده است که مأموریت افغانستان خصلت گذاراز معابر به سوی منابع بزرگ است و درحالت ادامه جنگ چندجانبه، لزومی برای رعایت حال واحوال افغان ها احساس نمی شود. با درنظرداشت سرنوشت موهوم جنگ، این یک اشتباه برجسته استراتیژیک است. افغانستان کشورهرنوع احتمالات است که می تواندمحاسبه های سرراست وتجربه شده را به زباله های ناکامی غیرقابل تصور پرتاب کند. هربازیگری که علیه همتایان خویش درین جا پروژه های جنگ مخفی را به پیش می برند، دیریا زود شکار این چنین محاسبه های خطا خواهند شد.

 

ناخون خونین امریکا درانبرکشورهای منطقه

 

پاکستان و کشورهای ضد غرب برای جلوگیری ازانقطاع احتمالی سربازگیری جهانی افراطیت وتدارکات مالی درمیدان افغانستان، پیشرفت های شایانی را نصیب شده اند. رویارویی سازمان های جهانی افراطیت به عنوان مفرزه های سیار و نامتمرکز القاعده، مانند سال های قبل ادامه یافته وکانال های ایران وپاکستان همچنان به روی شبکه های بین المللی ستیزه جویان بازاند. به نظرمی رسد که انسداد مجراه ها ازتوان امریکا وغرب خارج شده است.

هدف اصلی بی تردید آن است که ادغام شبکه های حرفه ای ستیزه جویی با جریان های طالبانیزم محلی به مرور ایام، خصلت جدایی ناپذیرخود را مسجل کند. تعمیل این پروسه مخفی، مهره پشت افغانستان را می شکند. موازی با آن، خطرگاه کوهستانی افغانستان را برای غرب چنان می آراید که مجموعۀ گیج کنندۀ تشدد خارج ازقاعدۀ برنامه گزاری ها درافغانستان و افزایش بحران های مالی و روانی درسیستم غرب، خود به خود شکست وانهدام ماشین استراتیژیک غرب را فراهم کند.

تلاش ها برای تجرید جنگجویان محلی ازشبکه جهانی ستیزه طلبان، برای افغانستان وامریکا یک امر حیاتی به حساب می آید. چیزی که تا کنون کمتربه آن توجه شده است. آن چه به ماهیت واکنش خشونت بار افغان ها دربرابر غرب رابطه می گیرد، دیدگاهی را تقویت می کند که غرب و امریکا درین کشور، هرآن چه را که به عنوان مأموریت حیاتی انجام می دهند، درغیاب ارزش های اخلاقی وجنبه های سالم نظام بین المللی صورت می گیرد. جنگ درغیاب تمدن حقیقی غرب، مشروعیت مبارزه جنگجویان را به تدریج به یک داهیۀ حیاتی و مقدس تغییر شکل داده است. این که امریکا وغرب، چرا مأموریت استراتیژیک درزمین افغانستان را به دور ازدغدغۀ ارزش های تمدنی به پیش می برند، تنها یک پرسش نمی تواند باشد، بل یک مسأله کلیدی آسیب شناسی نظام جهانی است. کشورهای ایران، پاکستان وروسیه وچین، مسلماً مطالعات شان را روی همین آسیب شناسی متمرکزکرده و تا کنون نتایج ملموسی هم فراچنگ آورده اند.

اکنون وضع به گونه ای توسعه یافته است که حساسیت بومی، انتقام ریشه دارو شکست های گاه به گاه طلسم غرب، اساسات ائدیولوژیک برای یک فرهنگ جامع جنگ پایدارو لاینقطع را پایه ریزی کرده است. سازمان های اطلاعاتی کشورهای منطقه، ازیک نظر دیوارهای محاصره غرب را هرچند آهسته؛ اما پیوسته ارتفاع می دهند. جنگ متشکل از حساسیت ناشکن، روحیه انتقام ودرس آموزی از صحنه های رویارویی، به نوعی سبب شده است تا حس متزلزل اشتغال به ستیزه جویی، جایش را به عادت مرسوم ومسلم خالی کند. این ها نشانه هایی ازیک دورۀ پرچالش وغیرقابل بازگشت اند که ناکارآیی سیستم بین المللی درمحورافغانستان را به عیان آشکارمی کنند. امریکا احتمالاً نیازبه یک خانه تکانی اطلاعاتی وعملیاتی را اکنون درک کرده است. امکان آن وجود دارد که امریکا همه این تعاملات را درظرف محاسبه های خویش ریخته است؛ مگرحداقل نتایج اولیه وظاهری به حدکافی تأسف باروگمراه کننده به نظرمی رسند. جرقه های ناخوش آیند دیگری هم از آتشدان فقرواحتیاجی ومأیوسی طیف های جنگجو به بیرون می جهد که برای طراحان غربی خوش خبرنخواهند بود. حدیث پیامبراسلام است که می گوید:

فقر به کفرمی انجامد.

مظاهرکفر درعمل انسانی به شکل هزاران نما وچهره ظاهرمی شوند. ناروایی های ناشی ازفقر، توجیه مشروع خود را درعمل زودهنگام انسانی متبارز می کند. بدین ترتیب، منشاء اعمال حاصل ازفقرو حساسیت توده های متأثراز خشونت واحاطه زورمندانه وبی رحمانه خارجی ها برتمامی امورحیات، خیلی به راحتی به "کفار" نسبت داده می شود. این همان محاسباتی است که بازیگران ضد غربی، بدون هزینه تحقق می بخشند. البته واضح است که هزینه آن ازقوه حیاتی افغان ها و خون وخزانه غربی ها پرداخته می شود.

نخستین برآیند فقرفراگیرآن است که تلاش های حکومت افغانستان برای پیشرفت امور، قبل ازحرکت بی اثرمی شوند. هزاران جوان مأیوس، ناراضی ومتأثر از حساسیت ضدغربی وروحیه انتقام گیری برسامانه جنگی شبکه های ستیزه جو ملحق می شوند. این دسته ها به زودی، "عادت" می کنند که چه گونه دربرابرحیله ها وتاکتیک های پیشرفته ناتووامریکا خود شان را عیار کنند وبه عنوان نقاط بارز وزنده خشونت بی درمان، آینده کشور را به تباهی بکشانند.

 

نسخه نجات برای غرب وجود دارد؟

 

درظاهرامر این طور می توان برداشت کرد که غربی ها قبل از حمله به افغانستان، به روشنی پیش بینی نکرده بودند که پس ازاسقاط رژیم طالبان وبرهم زدن حضورنظامی شبکه القاعده درافغانستان، حرکت موتور ستیزه جویی، چندی محکوم به کندی شده وسپس به وسیله خطاهای مضمر دراجندای خود غربی ها، فضای حیاتی جدیدی برای آنان فراهم شود. تصوراین است که آخرین مرز برنامه ریزی برای مأموریت افغانستان، دخول به میدان قمار بود و پس ازآن، جزئیات مسیر بعدی، نظر به شرایط تنظیم و نافذ گردید.

برخی به این گمان اند که دراساس کار، انهدام قطعی زیرساخت های ستیزه جویان در دستور کار نبوده است.  درستی و نادرستی این قیاس ها چیزی از مصایب کم نمی کند. پرسش این جاست که آیا طراحان مأموریت افغانستان درباره "بازگشت موج" جدید وپهناورتر افراطیت به هدف چنگ زدن به صورت غربی ها، افکاری را به عنوان احتمالات ریزرف مطرح کرده بودند؟ من فکر می کنم که کرشمه های تلخ و زوایای وحشت بار صحنه های بعد از بازگشت افراطیت چند ملیتی درمیدان های جنگ را دست کم گرفته بودند. مشخصۀ بازگشت القاعده و حلقه های افراطی درواقع بازگشت ستیزه جویان نسل اول ونسل دوم همزمان با به حرکت درآمدن چرخۀ انتحاری های نسل جدید افغان بود.

حال جامعه افغانستان با دونوع هول آفرینی وشدت عمل ( هم ازسوی افراطیان وهم ازسوی نیروهای خارجی) مواجه است. ترس دایم وترس آفرینی دایم به مشغله یومیه طرف های جنگ بدل شده است. درین هنگامه سازی ها، ساکنان عادی مناطق جنگی و دورازجنگ، همه روزه از اخباردهشتناک و عملیات مرگبار شکنجه می شوند وعادت می کنند. اعتیاد به دهشت وپی آمد های جنگ، اعتماد نسبت به آینده را تضعیف کرده و مردم را نسبت به ماهیت اصلی جنگ افغانستان وسیاست غربی ها به شدت مظنون ساخته است.

نتیجه چنین ناهنجاری ها صاف وسهل، انگیزه های داغ مخالفت وبدبینی برضد قوت های غربی را داغ تر می کند. حال این سوال مطرح است که آیا جایگزین تسلط القاعده وطالب، همین هایی اند که تنورانارشیزم، قاعده شکنی وخوف آفرینی را قدم به قدم به شیوه جدیدتری داغ نگمیدارند؟ من شخصاً بارها مشاهده کرده ام که حرکت کاروان وسایط نظامی وگشت قوت های خارجی درمرکزوحواشی شهر، با ترس وتکانی که از حضور ناگهانی طالبان برروستا ها و مسیرجاده ها برای مردم دست می دهد، برابر بوده است. گروهی بدین تصوراند که صحنه آفرینی های امنیتی ازروی محاسبه های خاص عملی می شوند که گردش کاروان های نظامی خارجی ها نیز جزوهمان صحنه آفرینی ها می باشد. اطلاعاتی که میان فریق مخالفان استقراردرافغانستان ودشمنان امریکا و غرب درین رابطه مبادله می شوند، ازرضائیت آنان نسبت به نحوۀ برخورد قوت های خارجی دربرخورد با مردم عادی خبر می دهد.

این پرسش به جای خود باقی است که آیا طرزپیش آمد قوت های غربی با مردم افغانستان به معنای آن است که این نیروها ازپل افغانستان به سوی اهداف دیگری عبورمی کنند یا آن که مذاکره برسرمعامله واگذاری کنترول افغانستان ازهمین اکنون صورت جدی به خود گرفته است؟ پاکستان وایران ازطرزبرخورد نیروهای خارجی با سرنوشت سیاسی افغانستان وبی تفاوتی آنان درایجاد زیرساخت های ملی و پایدار خرسند اند و سعی دارند عاقبت ماجرا را به نفع خود شان تصویرکنند. سیاست دانان غرب درین سال ها موفق به ارائه پاسخ مقنع در باره اسرارموضع گیری کشورهای شان درافغانستان نشده اند. بن بست فکری، به بن بست جنگ میدان داده است و حتی اکثرکشورهای عضوناتو درباره این که مأموریت کنونی به کجا می انجامد، دستخوش سرگردانی و بلاتکلیفی اند.

مفرزه های اطلاعاتی کشورهای ضد غرب درافغانستان برنامه های تازه تری را درگوشه وکنارکشور روی دست گرفته اند که هدف ازآن، تولید حس اطمینان برای جنگجویان نسل جدید است که حالا خیلی به راحتی قادراند که با بهره گیری از تجربه جنگ های دشواراما ظفرمند، تکنالوژی وایمان غربی ها را به عقب نشینی وادار کنند. واضح است که باد زدن به خرمن نصرت تبلیغاتی، یک پروژه مخفی حامیان تروریزم است که با استفاده از پول و امکانات خود غربی ها درپاکستان طراحی شده و مانند سیلاب درمیدان های جنگ افغانستان سرازیرمی شود.

هدف ازین پروژه های کم هزینه، تضمین قدرت سحر آمیزایمان آتشین جوانان افغان وپاکستانی است که ازسال های قبل درمدارس پاکستان از لحاظ فکری به گروگان گرفته شده وبا مغزصاحبان خویش فکر می کنند. دشمنان افغانستان وغرب، به برکت بی اعتنایی غربی ها درامرتکیه بر بنیاد های مردمی و احیای سیستم سنتی رهبری بزرگان محلی ( وپیوندزنی شان به قدرت مرکز) به جای سلطه ملاهای مدارس، بدون هزینه گزاف، برای ماشین انتحار ودهشت افگنی مواد سوخت تهیه می کنند.

انتحار تا حد زیادی، اعمال تاکتیک ماهرانه و تحمیل شده گرداننده های مفرزه های اطلاعاتی پاکستان وایران بالای یک عده اندک جنگجویان است وبا روحیات عمومی جامعه جنگی کشور همخوانی ندارد. مصادراصلی انتحاری ها آدرس های مشخصی دارند که مسلماً از دیدرس سازمان های اطلاعاتی امریکا وغرب نمی توانند رد پای خود را گم کنند. برخی این پرسش را مطرح می کنند که آیا غربی ها واقعاً قادربه بستن آتشفشان های ستیزه جویی درپاکستان نیستند؟ ویا این که قرارنیست که این کارخانه های بحران زا ازحرکت بازایستند!؟

ممکن است درین زمینه نوعی همگرایی اعلام نشده ای درسطوح بالا وجود داشته باشد که ربط چندانی به اجمال حاضرندارد. من این طورفکرمی کنم که غرب برای خروج ازحفره های بحران که مختصراً روی آن درنگ کردم، چندان عجله ای ندارد. شاید هرگاه لازم بیافتد، نسخه های نجات از جعبه ها بیرون آورده شوند. اما درصورت وخامت بی رویه اوضاع، آیا واقعاً نسخه های نجات کارآیی خواهند داشت؟

 

بامداد بیست وششم ثور- 1389

ساعت 7:30

 

شب راحت نخوابیدم. مثل این که کابوس های پاره پاره مرا احاطه کرده بودند. اشتغال ذهنی ام زیاد شده است. حالا هم سرم کمی می چرخد. آفتاب کم رنگ ومأیوس کننده ای ازکلکین به درون می تابد. هیاهوی ناشی ازتردد موترها درجاده مکروریان به سوی چهارراهی مسعود اعصابم را خرد می کند. بسیاری موترهای لاری و وسایط پلیس و اردوی ملی و خارجی ها، صدای وحشتناک هارن های شان را بلند می کنند. هارن زنی آن ها کاملاً احمقانه وبی موقع است وهیچ توجیهی ندارد. شمیم هم ازخواب برخاسته و در آشپزخانه با خودش حرف می زند. من ازین حرف زدن های خود به خودی خیلی مضطرب می شوم. بچه ها مکتب رفتند و من احساس خفقان دارم. مقاله "فرضیه شکست امریکا" درین چند روز ذهنم را اشغال کرده است و حالا نیز تمام نشده است. رفتم که به آشپزخانه سری بزنم. ازشمیم پرسیدم: مگرخبری شده؟ چرا با خود حرف می زنی؟ او از دامون شاکی است که آشپزخانه را آلوده کرده و ریزه های نان را ازروی میز برنداشته است وازقبیل... مطمئنم که امروزنیز روزخوبی برای من نخواهد بود. درتنهایی احساس راحتی می کنم. این زندگی اساساً برای من پیوسته سخت تر می شود.

درهرحال، احساس می کنم برای ادامۀ نگارش مقاله " فرضیه شکست امریکا" نسبتاً وضع مناسب دارم:

 

تنگنای فلسفی جنگ افغانستان

 

امریکا با نگاه های عمومی جهانی شدن به افغانستان و منطقه می نگردو درکارزار تصفیه حساب با جامعۀ منحصر درچهارچوب های کلاسیک، ( اگرهدف تصفیه حساب درهمین جا باشد) درسطح عمومی طبق فارمول عمل می کند و نتیجه می گیرد؛ اما درسطح مقابله وتصفیه منطقی با عملیه های بغرنج ذاتی اجتماعی اشتباه می کند و با موقعیت های خشن و بازدارنده از سوی "دشمنان" رو به رو می شود. اشکال زمانی شکل جدی اختیار می کند که علی رغم اشتباه، درآمیزی منطقی با بغرنجی های درونی جامعه بسته را دردرجه نخست اهمیت قرارنمی دهد و به این ترتیب، درحقیقت چانس ها برای جذب تبلیغات هیستریک نیزاز سوی خود امریکا فراهم آمده اند.

معتقدم که غرب ازدرک نقاط ضعف ذاتی خود کاملاً آگاه است؛ اما لزومی نمی بیندکه این آسیب پذیری ها ازمحدودۀ پژوهش های اختصاصی بیرون بزند ورسانه ای شود. می توان توضیح داد که سرعت ماشین جهانی سرمایه، ازنظام اندیشه وپژوهش جاری سبقت جسته است و اگرتوقف گاه های درمانی وآسیب شناسانه را دور نزند ویا پشت سرنگذارد، درسطح رقبای جهانی چیزی را از دست می دهد که جبران کردنش به اندازه جبران ازدست دادن زمان، محال است. نظام جهانی دیریست که دراسارت رؤیای سرعت به سرمی برد. دیریست که همه چیزرا با طلا درموازنه قرارمی دهد ودیریست که حتی زمان را ( که دراختیارامکانات بشری قرارندارد) با طلا توزین کرده است.

درسالیان اخیرهنگامۀ مبارزه قدرت های جهانی با "ترور" به مأموریت مداوم رسانه ای درغرب مبدل گشته است. همپا با جریان تبلیغات غالب، درعرصۀ نظری به منظور گشایش روزنه های فلسفی نجات سیستم جهانی، نظریه های هشداردهنده  ودرمانگرایانه ای به میدان آمده اند؛ چیزی که درعالم واقع، سیاست دانان وصاحبان سلطه، بی خیال ازکنارش رد می شوند. این طورتصویرداده می شود که جنگ وفاجعه درافغانستان وحوزه جنگ با ترور، رویارویی میان تحجر وتجدد است! با این حال، گه گاه بعضی نظریه سازان در" ردیابی درد های ناشی از تجدد" درغرب پیگیراند. اما جالب این است که " دردهای ناشی ازتجدد" را بعد ازحمله نظامی بریک کشور دارای ساختارهای قبیله ای وکلاسیک آسیایی" ردیابی" می کنند! گرایش های ملایمی را آشکار می کنند که برجنگ غرب درآسیا رنگ مقابلۀ سنت با تجدد بزنند. ازجمله درکنفرانس ها و مباحث اشاره شده است که درجنگ با "تروریزم" ویا حوزه هایی که صحنه چنین جنگ ها انتخاب شده اند، مقاومت هایی محلی درنقش "عکس العمل های دفاعی اند که خود محصول مدرنیته هستند." به نظر من، دادن چنین تعریف از مقابله سنت و مدرنیته از حیث زمان ومکان ( چنان که عملیه تدریجی زایش دربستر رشد افکار دراروپا و در یک سرزمین جنگ زده درآسیا یکی انگاشته شود) درتعادل قرارنمی گیرد. بحث مدرنیته وسنت آن طوری که سیرطبیعی وسالم خود را دراروپا پیموده است، درزمین جنگی، دربهترین حالت، شوک مضحک است.

افغانستان ( جزودرحلقات کوچک روشنفکری خارج ازدایره تنش های جهانی) دروضع جاری ازحوزه این گونه دیدگاه ها بیرون بوده وبه طورکلی درنقش آوردگاه تغییرات جغرافیای اقتصادی منطقه فرض شده است. آن چه دردنیای نظریه پردازی درایام آرامش وکمال پذیری اندیشه ازذهن متفکران غربی تراویده است، با ارزش های جنگی شده درافغانستان دریک مظروف نتواند آمیخت. چنین قرینه سازی ها احتمالاً حاوی مصلحت های آسیب شناسانه ودارای ماهیت سیاسی اند.

پدیدۀ "تروریزم"- اگرصرفاً برتعاریف کلیشه ای غرب درنگ شود- همزمان با تئوری "جهانی سازی" به روی صحنه ظاهرشد. حتی درافغانستان کمترروشنفکری درین باره تردید دارد که وقتی سیاست" جهانی شدن" پا را ازمرزهای اصلی خویش فراترنهاد وتهاجم غیرقابل کنترول خود برسرزمین های دارای میزان توسعه وثروت  نامتوازن درآسیا را آغاز کرد، نقش قهاریک جبرتاریخی نوین را برعهده گرفت. مبرهن شده است که کارزارجهانی سازی رویکش زیبا و ضخیمی است که نخست باید چهره زشت بی عدالتی های هزاران چهرۀ نظام ماشینی را مستورسازد ودرقدم بعدی، خطرات مسلم درونی جوامع پیشرفته را درسرزمین های پهناور وکم شناخته، تبعید کندو مشغول نگهدارد.

هرچند قابل فهم است که این تدبیرکوتاه مدت نیزخطرات وبحران های ذاتی نظام سرمایه داری را به طورابد مهار نخواهند زد. منزل اصلی سفرجهانی شدن، یکدست سازی انرژی های تقسیم ناشده به خصوص درخاورمیانه وعمدتاً کشورهای اسلامی وامریکایی مرکزی وجنوبی است.

درکشورهای اسلامی، نخستین دورتصادم جهانی سازی با معیارهای سنتی وناسیونالیزم، برای جنگ اعلام ناشده میان تمدن ها شرایط اولیه را فراهم کرد. جنگ تمدن های جدید با استخوان بندی های تمدن کهن حوزه های اسلامی، زنگ مقابله غیرسازنده میان فرهنگ ها را نیز به صدا درآورده است. غرب با بهره گیری ازاقتصاد وتکنولوژی به سوی گاهواره های دیرینه سال فرهنگ شرق که علی رغم توسعۀ نسبی صنعت وتولید، برگنج انرژی سوار اند، لنگرانداخته است. "تروریزم" به زبان ساده، ممکن است اسم مستعار واکنش دفاعی کشورهای معروض به توفان جهانی سازی باشد واسم اصلی آن، نوعی" مرض خود ویرانگر"ی است که قدرت پرتاب به سوی کل جهان را تحت عنوان ترس دایم وناراحتی همیشه حاضر، درخود به وجود می آورد.

جهانی شدن درکشورهای اسلامی باید تابع فرصت های زمان مساعد قراربگیرد ونیاز برای پیوستن آبرومندانه وبدون خشونت، ازداخل جوامع اسلامی فواره بکشد؛ نه آن که قدرت های کلان، تاریخ صدور آن را خود شان معیین کنند و جوامع مورد هدف، با نوعی تهاجم غافلگیرانه ای رو به روشوند. تهاجم ناقانونمند عکس العمل غیرطبیعی را برمی انگیزد که بحران فرامرزی وترسناکی را به همه جا می پراکند. اما آیا نفس تکامل سیستم جهانی به این قرائت های اخلاقی وعاطفی احتیاجی دارد؟

طلایه جهانی سازی با برافراختن پرچم "دموکراسی" ازمرزها عبور می کند. استقبال از تکانۀ دموکراسی درجوامعی که ازحیث پیشرفت های نوین، هنوز خواب زده اند، خیلی پررنگ نیست. اما دموکراسی که با چنین کسوتی درجوامع فاقد زیرساخت های دموکراتیک وارد می شود، بیش ازحد انتظار، پررو وغیرقابل دفاع است که به طورخودکار، ساختارهای سنتی را برضد خویش می شوراند. علت واضح است. "دموکراسی جوهرتجربه مدرن" است. وقتی ناگهان صاعقه وار بربسترهای غیرمدرن فرود می آید، ماهیت زایل کننده ارزش های مقدس بومی را درخود نمایان می سازد که روان اجتماع محافظه کار را تحریک می کند. این درحالی است که مجریان جهانی سازی نمی توانند منتظربمانند تا "جوهرتجربه مدرن" دربسترهای سنتی پروریده شود. اساساً نیازهای روبه تزاید چنین انتظاری را به شدت کوتاه می کند.

پس مجموعۀ مظاهر کشمکش ها برضد پروسه جهانی سازی به اشکال مختلفی خود نمایی کرده و به صحنه تقابل می آیند. این کشمکش ها پیوسته روبه کمال می روند ونام های تقدس آمیزی به خود می گیرند اما در قضاوت ارباب جهانی سازی برچسب های مزاحم وخطرناکی مانند"تروریزم" و"افراطیت" برپیشانی شان کوبیده می شود تا مأموریت امحاء ونفی آنان به طور قانونمند دنبال شود. شبیخون دموکراسی برخلوت سنت های اسلامی که  حامل افتخاروحرمت زده گی دایمی اند، طوری اتفاق می افتد که به طورطبیعی این نظریه را شایع می کند که این پدیده چیزی مانند حلول ارزش های متعالی را درخود ندارد.

انتظاروجود دارد که "جوهرتجربه مدرن" درواقع صدورنوعی کالای انسان گرایانه وقابل جذب برجوامع نسبتاً غیرمدرن ویا کمترمدرن باشد نه آن که به جای درهم آمیزی تدریجی ارزش های متقابل، بسترمحافظه کاربه طوریک جانبه به نفع"جوهرتجربه مدرن" به شکل تکان دهنده ای آماج یورش قرارگیرد. اکنون متأسفانه "عکس العمل های دفاعی" اشکال خونینی به خود گرفته اند واین تعبیردر اذهان عمومی راه بازکرده است که درعقب شبیخون دموکراسی، هیولای غاصب ملکیت ها وساختارهای تمدن وفرهنگ اسلامی درحرکت است. تجربه افغانستان می آموزاند که مضمون وانگیزه تشدد همان چیزی نیست که داوران غربی آن را حساسیت جنگجویان دربرابر"تجدد" می خوانند. شاید این تصور دوراز واقعیت نباشد که "عکس العمل های دفاعی" دربرابردستگاه هایی شکل گرفته است که از مدرنیته و یا تجدد توسن تکتازی درست کرده اند تا دیگران را به نفع خویش ازبازارتاریخ خارج کنند.

یورگن هابرماس متفکرمعاصرآلمانی" رشدنابرابری ها" درجهان را زاده روند شتاب زده تجدد معرفی می کند ومعتقد است که تبلیغات برای جهانی شدن " چیزی بیش ازترفند کلامی که بی عدالتی ها را پنهان می کند، نیست. هابرماس سعی کرده است برای توجیه مبارزه این چنینی با تروریزم که درگرماگرم حرکت فراگیر برای تسلط بر جغرافیای منابع اساسی شروع شده است، خلعت منطقی بدوزد. وی فکر می کند که تروریزم مجهز با" مشخصات انارشیستی" است وهمچنان" علیه دشمنی است که با اعمال هدفمند که منطق واقع بینانه ای را دنبال می کند وبه هیچ وجه مغلوب شدنی نیست" در رویارویی قرار دارد. زیرا به باور هابرماس نگرانی تنها ازین بابت است که " جوامع پیچیده" غرب دربرابر"تخریب"، "ضعف وحساسیت شدیدی" از خود بروز می دهند. بدین ترتیب، ژرفنای وحشت غربی ها از عصیان تروریزم را توضیح می دهد که هرچند بیشتراز " فلج کردن مؤقت فعالیت های روزمره" نمی تواند کاری کند، اما "توانایی خود را در استفاده از شکننده گی نظام های پیچیده" به اثبات می رساند.

با این حال، سردرگمی تئوریک به آخرنمی رسد. هابرماس اعلام می کند که " جنگ علیه "شبکه ای" که با هزاران مصیبت هم نمی شود، هویتش را شناخت، غیرممکن است." وی ابراز تمایل می کند که پس ازین، کارروی غنامندی تئوری تفاهم ونزدیکی یک" امرمسخره" است.

برای من پرسش برانگیز است که نگاه خردورزان غرب (حاضر درحوزه اندیشه مثلاً ژاک دریدا) هنوز هم  درباره علل پیدایی نقطه انفجار تاریخ نوین( وقوع حادثه یازده سپتامبر) احتیاج به شفافیت بیشتر دارد و " نیازمند پاسخ فلسفی است." هرچند بنا به توضیح ایشان، "جوابی لازم است تا افراطی ترین پیش فرض هایی را که درگفتمان های فلسفی، بیش ازبقیه بینش ها ریشه دوانده اند، زیرسوال ببرد."

آیا " افراطی ترین پیش فرض ها" که درمجامع غرب درتشریح نخستین نوع انفجار یازده سپتامبر وارد گفتمان های توجیهی فلسفی می شود، واقعاً تا چه میزانی جزوگفتمان های فلسفی می توانند حساب شوند؟ عنایت به رخ دیگرماجرا که کلاً دربرگیرندۀ ماهیت شدیداً سیاسی واقتصادی چنین" پیش فرض ها" تواند بود، پیش فرض های تبلیغاتی وافراطی را خیلی راحت زیرسوال می برد. به باورمن، فلسفه ای که برپیش فرض های سیاسی واستراتیژیک استواراست، بیش ازین نیازی به ژرفنا سازی ندارد. هرگونه تشریح جدید فلسفی دیگر قادرنخواهد بود که اصل ماجرا را ازریشه تغییر دهد یا واقعیت های پیشروی به سوی حوزه های حیاتی خارج از اقالیم غربی را متوقف کند. در فلسفه حاکم برین گفتمان ها، اگرتغییری هم داده شود، سرش به سنگ واقعیت های عملی سیستم سرمایه داری کوبیده می شود.

"تروریزم" وشاخه های کمکی آن که بعداً درکشورهای معروض به بحران به شکل دفاع ازهستی به فعالیت خود ادامه داده است، ازابتدا به حیث محصول استراتیژی حیاتی غرب روی صحنه آمد وسپس با توجیه استراتیژی فلسفی مجهزساخته شد. اما بعد ازختم جنگ سرد این ابزارمصرفی روی دست پدید آورندگان خویش ماند. هسته های افراطیت تا زمان پایان "جنگ سرد" برای دفاع ازهستی حیاتی غربی ها به اصطلاح یک پدیده شرمثبت یا وسیله ای سیاه به خاطرنجات ارزش های سفید تمدنی، تلقی می شد. حتی این نظریه هنوز درمحافل کشورهای مسلمان مرجح دانسته می شود که این پدیده سیاه هنوز هم به درد استراتیژی حیاتی می خورد وهنوز هم کم وبیش مأموریت قبلی خویش را در منطقه ازدست نداده است. ( تا آینده نامعلوم هم چنین مأموریت به نقطه صفرنخواهد رسید.)

از یک نظر، موقعیت اخلاق، فلسفه، شگرد صیانت ازتمدن وآشتی فرهنگ های درحال جنگ، " نیازمند پاسخی فلسفی است." زیرا محاسبه های غربی، درافغانستان و حوزه اعلام ناشده بازی های فراتراز جغرافیا، ازسوی واقعیت های موجود مورد حمله قرارگرفته اند. مدیریت بحران از خط قبلی خارج شده ومیان قدرت های دشمن تقسیم شده است. توجیه رفتارهای نظامی وتوجیهات فلسفی زمان زده شده اند. هریک ازبازیگران رقیب درین منطقه به تقلید از خود غربی ها، اکنون می توانند برای دفاع از حریم حیاتی خویش، قدرت بحران آفرینی وهنر استفاده از تروریزم را به نمایش بگذارند. ازین جاست که من نیاز به کنار گذاشتن اصول"خواب جزم" گذشته ازسوی غرب را با اهمیت تلقی می کنم وخردورزان حاضردرصحنه می توانند گفتمان فلسفی "کلاسیک" را با دیدگاه های جدید آشتی بدهند.

اگر( باتوجه به نسخه پیچی ژاک دریدا به منظورتوجیه عملیات نجات تمدن جهانی) فرض برین باشد که جدا از قواعد فلسفی کلاسیک،  پس از تحولات عظیم تهاجم برعراق وافغانستان وعملیه جنگ درازمدت درین گوشه های تکان نخورده، تفاسیرجدیدی پی ریزی شود، بازهم نتایج ویژه ای دراساسات فلسفۀ حیات وضمانت تمدن پهناورغرب به همراه نخواهد داشت. درنهایت امرقرص های تسکین مؤقت آن هم برای اهالی تمدن غربی تولید خواهد شد نه چیزی بیشتر ازآن. وقایع تاریخی جاری برایوان بنا های فلسفی ونگرش های روشنگرانه درغرب زلزله های چندی خواهد افگند و حتی سمت وسوی دریافت های عمیق ترآسیب شناسانه را عمیق تراز گذشته مشخص خواهد کرد. با آن که با تحولات دراشکال مواجه خواهیم بود؛ اما هیچ گاه ماهیت واقعیت ها برای دردست داشتن کامل فضای حیاتی ازسوی قدرت های غالب را تغییرنخواهد داد. لزوم درهم ریزی( ازیک سو)  وطراحی دوباره و چند باره جغرافیای اقتصادی، سیاسی وفلسفی خارج از مرز های تمدن دست ناخورده باقی خواهد ماند. این درد فلسفی وانسانی، ماهیت فطری درتاریخ بشری دارد و به نظرمن تا هنوز راه حل دینی، اخلاقی وفلسفی برای آن اختراع نشده است.

ما درجهانی به سرمی بریم که هیچکس قادرنیست از دیگران فرارکند. مقدرات درهم زیستی و دادودهش برهمه جا حاکم است. هیچ بحران لرزاننده، نمی تواند به عنوان معادلۀ یک مجهوله فرض شود. طرح این مسأله ( به قول دریدا) که غرب " ازتعیین هویت دشمنی که به اواعلام جنگ داده، ناتوان است." خود یک توضیح فریبکارانه است. دریدا سپس ناگزیرمی شود طفره روی ملاحظه کارانه را لحظه ای یک سو بگذارد. پس اشاره ملایمی دارد درمورد این که"شکل گیری" القاعده معلوم نیست که تا چد حد، "مدیون امریکاست." تردیدی نیست که دریدا ازکنه بحران اطلاع دارد. مدیران سیاست غرب که درین رابطه مشکلی ندارند که درسطح دنیا وکشورهای اسلامی با چه پدیده هایی درتقابل قراردارند. هویت شناسی القاعده و طالب برای غرب چه ابهامی دارد؟ سامانۀ ابزاری که غرب خود درتولید وبه کارگیری مواد مصالح وجودی آن حاضروناظربوده است، چه زوایای پنهانی دارد که دوباره "تعیین هویت" شود؟ اگرمراد ازتشریح هویت جدید القاعده باشد، این امریک گام به جلو است وتوضیح داده خواهد شد که چه گونه میانۀ رابطه القاعده وافراطیت دوره جنگ سرد با امریکا وغرب برهم خورد؟

تفاوت دردناکی که حالا غرب ازآن هراس دارد آن است که هیولای تولید شده، ازقفس نظارت و مدیریت غرب فرارکرده و گه گاه اجازه می دهد که دشمنان غرب (حلقات نظامی پاکستان، ایران، روسیه وچین) نیزاز کمالات هیولا درمقابله با غرب بهره بگیرند. پرداختن به این واقعیت دردناک است. یافتن راه نجات عملی وتئوریک ( درکوتاه مدت) با جمع بندی هزاران علت العلل عصیان افراطیت، درمراکز خاص جامعه جهانی، چیزی بیش ازخوشباوری های دپلوماتیک نیست. زمانی می توان برکشف راه خروج امیدواربودکه زلزله جاری تروریزم تا مدتی معین متوقف شود. درشرایطی که غرب سرگرم مقابله نظامی با تروریزم است، ایجاد روند هوشمندانه ومنطقی برای ترمیم شکسته گی تاریخی، ازدیدگاه فلسفی بس دشواربه نظرمی رسد. غرب فکرمی کند که عصیان افراطیت بین المللی دربطن کشورهای غربی،  درقدم اول به معنی ضعف سیستم جهانی است واین سیستم به تغییر، بازسازی و بهینه کاری ضرورت دارد. اگربه تولید تئوری جدید فلسفی نیازی باشد، ازهمین زاویه می توان وارد شد. تروریزم پا به پای تکنیک گیج کننده امروزی به تهدید خود ادامه می دهد. همه جا هست، هیچ جا نیست. پدیده ای است همه جا مفقود وهمه جا مشهود. کشیدن خط  مرز برای القاعده و حبس آن دریک سیستم فرهنگی یا مذهبی، کمکی درحل معضل نمی کند.

دریدا وحشت جامعه جهانی ازکمپیوتری شدن حملات القاعده را با دقت تصویرمی کند:

" فردا می توان بی سروصدا و به طورنامرئی، آن هم سریع و بدون خونریزی، با حمله به"شبکه" های کمپیوتری که همه حیات ( اجتماعی، اقتصادی نظامی وغیره) یک "کشوربزرگ" یا بزرگ ترین قدرت جهان به آن وابسته است، ضربۀ بدتری وارد کرد. روزی خواهند گفت: یازده سپتامبر مربوط به دوران "خوش" آخرین جنگ بود. دوره ای که همه چیز، عظیم، قابل رؤیت و سترگ بود! چه ابعادی! چه ارتفاعی!"

این یک نامه هذیان آلود؛ اما انباشته ازاحساس حقیقی است.

 

قطعات شیشه بشکسته قابل وصل اند؟

 

کانون های افراطیت بین المللی درآوان جنگ سرد، خصوصاً درنبرد با شوروی دیروزدرکوهستانات برهنه افغانستان، درپاکستان وافغانستان متمرکزگشته بودند. اکنون به درستی قابل فهم نیست که کانون های افراطیت دقیقاً درکدام گوشه های کره زمین، لانه گرفته اند و آتشفشان اصلی آن درکجا واقع است. مناطق مرزی و مدارس پاکستان، آدرس های متروک اند. دراوج بدبینی توجیهی ( به شیوه معمول تبلیغاتی) فقط می توان ازین مراکز، به حیث آموزش گاه های تروریستان یاد کرد؛ نه چیزی بیشتر. ولی انگیزه وایدیولوژی افراطیت را نمی توان درقالب یک جغرافیا وقاره معین ریخت. همین اکنون آرامشگاه کشورهای غرب به شمول امریکا، گاهواره مساعد برای فعالیت های تروریستی به شمارمی روند. ارواح وهیستری مدت ها پیش درسراسرجهان شاید درنزدیکی کاخ های ریاست جمهوری و پایگاه های استراتیژیک درداخل کشورهایی جهان تسری یافته اند.

 

اما انگیزه واحد باقی مانده است.

 

توضیح انگیزه اصلی برای همه دشوارشده است. ازهمین جاست که سازمان های پرورش فلسفه حاکم براروپا وامریکا به بازنگری وتولیدات نوین نظری برای نجات تمدن جهانی نیازمند اند. کارنتیجه گیری ٞیوسآه دشوارتر می شود. نی؇زهای روبه افزایش جمЧن متمدن با شتابندگی ناگؒیردررقاؠت های سرسام آوریکی شده انا. آن چه صریإ تربه چشم می زند، ژرفنا ترشدن شکاف Ʌیان ثروت وقخرت و آنانی است که درین گیرودار، ( جنگ وصلح) چیزی را نه از دȳت می دهند؛ ونن هم به دست می آورند. بحران موقعیت ناشی ازین وضع، پای مذهب وفتاوی به شدت تندروانه را به میدان می کشد. چنین تکامل خطرناک، به اضافۀ بی پروایی صاحبان تمدن، خوفناک تر می شود. درین صورت، فتواهای فلسفی ونظری نوین درجهان سرمایه داری، چه چیزی را متوقف خواهند کرد؟

این سرعت، میزان آسیب پذیری وضعف ترسناک تمدن امروزی را چنان برهنه کرده است که خوف وهراس، حواس جمعی را دردورترین و امن ترین راحتکده های اروپا وامریکا مختل کرده وبرطلسم خیره کنندۀ ثروت، امکانات نظامی، قدرت هسته ای وهوایپما های مخوف سایه افگنده است.

خشونت وعصیان افراطیت ازبرکت ضعف ذاتی نظام جهانی وبا بهره گیری از علم و دانش نوین، ( کمپیوتر، ارتباطات وانرژی) با شکستن موانع جغرافیایی، نفس های عمیق می کشدو قدرت خود را بازبینی می کند. دلیل اصلی قدرت وبی باکی افراطیت آن است که برای حراست ازنظم جهان هیچ التزامی را نمی شناسد.

درحال حاضر، تروریزم، درپی دستیابی به قدرت متعارف نیست؛ شکستن قدرت متعارف است. جنبش آزادی خواهانه، چریکی، عکس العمل صرفاً مذهبی وصرفاً مادی هم نیست. چیزی است ماوراء همه این ها وازاجزاء ومصالح همه این ها به شمول شیرۀ جان قدرت هایی که مأمورپاسبانی از تمدن ومنافع خود شان هستند، تغذیه می کند. تلاش برای شناسایی تروریزم درواقع پریدن ازقلۀ سرگردانی واختلال عقل وحواس به قعر ترس ومرگ است.

ایجاب می کند که واقعیت نهفته درین مناسبات، از پردۀ واقعیت های غیرطبیعی بیرون آورده شود. این برداشت هنوزهم به قوت خود باقی است که اروپا درایجاد رشد نامتوازن دردنیا بارمسئولیت را دردرجه اول برعهده دارد. تعیین سود ومفاد به حیث جوهره بنیادی درتکامل اقتصاد وسلطه، رشد قهقرایی دریک سو،( سرزمین های پیشرفته) وفقر وحشتناک را دردیگرسو، ( سرزمین های استعمارزده) به وجود آورده است. این فرایند واضحاً با طبیعت اجتماعی تکامل زندگی بشری درتضاد است. بحران وتنش می آفریند. اروپا درعصر استعمار، بخش عظیم نعمات مادی وفرهنگی کشورهای اسلامی را به نفع خویش به طور یک جانبه استفاده وذخیره کرده است. درعصرپس ازاستعمار کلاسیک نیزهمراه با قدرت طرازعصرنو( امریکا) به سوی ذخایرباقی مانده این سرزمین ها به حرکت درآمده است.

درین صورت درباره این که ظهورخشونت درمناطق خالی شده از ثروت وظرفیت تمدنی، به مرور خطرسازتر شده است، چه نوع تئوری های اروپایی حلال معضل خواهند بود؟ خطری که سیال است ودرلایه های روانی، عاطفی و جوانب مادی زندگی جهان پیشرـته عملیه سمپاشیترس وتخویف را به سرمی رساند. برای تعریف فاجعه کنونی، هیچ علتی بزرگ تر از شکست موازنه دردنیای ما ɂابل یاد آوری цمی تواند باشȯ. همه چیزازهمین نقطه آغازشده است. نظریه پرخازان وابستك به اقتدارجهانی، بی تردید فهمیده اندڨه ریشۀ بحران درکجاست.

  

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۱          سال شـــشم              جوزا  ۱۳۸٩  خورشیدی           جون ٢٠۱٠