kabulnath.de  کابل ناتهـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل
 

 

 

 
 
 
 
 
نوای بید مجنون
 
 
 

ایشور داس

 
 

 سال های پسین دهه ی چهل خورشیدی و نخسیتن سال هاى دهه ى پنجاه ، در آسمان سرزمین ما، رنگ دل انگیز ودلنوازآبی و آفتابی نیز حضور داشت. در آن برهه ى زمان، واژه های کمونیست، مجاهد، اشرار، جنگ سالار، طالب، تروریست و حمله ی انتحاری و شمار ديگر واژه هايی از اين دست به گوش مردم عزیز ما آشنا نبود. این واژه ها تنها در برگهای واژه نامه ها جا داشتند - نه در زندگی روزه مره ی مردم.

 

 مردم بیشتر به زندگی شان سرگرم بودند و عده یی هم از زندگی لذت می بردند. من هم در کنار پدر و برادرانم؛ پايان هفته را در تاکستان کوهدامن مى گذراندم. از آن جایی که فرصت مساعد بود و ازقیل و قال و مدرسه هم دور بودم، به آسودگى میشد، یادداشت ها و برداشت هایم را روی کاغذ بریزم.

 درآن شبانه روز به سروده هاى «اشک مهتاب» مهدی سهیلی دلبسته بودم. سروده های او، یک دست از عشق و وفا، همدلی و همسویی دلداده ها سخن میگفت و دست به دست هر جوان مى گشت.

 

سروده ی « در خاطر منی» که اشک مهتاب، مرا با خود داشت چنین است :

 

ای رفته از برم به دياران دور دست!

با هر نگينِ اشك ، بچشم تر منی

هر جا كه عشق هست و صفا هست و بوسه هست ـ

در خاطر منی .

هر شامگه كه جامه ی نيلينِ‌ آسمان ـ

پولك نشان ز نقش هزاران ستاره است ـ

هر شب كه مه چو دانه ی الماس بی رقيب ـ

بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است ـ

آن بوسه ها و زمزه های شبانه را ـ

ياد آور منی ـ

در خاطر منی .

در موسم بهار ـ

كز مهر بامداد ـ

تك دختر نسيم ـ

مشاطه وار، موی مرا شانه ميكند ـ

آندم كه شاخ پر گل باغی بدست باد ـ

خم می شود كه بوسه زند بر لبان من ـ

وانگاه، نرم نرم ـ

گلهای خويش را بسرم دانه می كند ـ

آن لحظه ، ای رميده ز من ! در بر منی ـ

در خاطر منی .

هر روز نيمه ابری پائيز دل پسند

كز تند بادها ـ

با دست هر درخت ـ

صدها هزار برگ زهر سو چو پول زرد ـ

رقصنده در هواست ـ

و آن روزها كه در كف اين آبی بلند ـ

خورشيد نيمروز ـ

چون سكه ی طلاست ـ

تنها توئی تو كه روشنگر منی ـ

در خاطر منی

هر سال ، چون سپاه زمستان فرا رسد ـ

از راههای دور ـ

در بامداد سرد كه بر ناودان كوی ـ

قنديلهای يخ ـ

دارد شكوه و جلوه ی آويزه ی بلورـ

آن لحظه ها كه رقص كند برف در فضا ـ

همچون كبوتری ـ

وانگه برای بوسه نشينند مست و شاد ـ

پروانه های برف ، بمژگان دختری

در پيش ديده ی من و در منظر منی

در خاطر منی .

آن صبحها كه گرمی جانبخش آفتاب ـ

چون نشئه ی شراب ،‌ دود در ميان پوست

يا آن شبی كه رهگذری مست و نغمه خوان ـ

دل می برد ببانگ خوش آهنگ : دوست ، ‌دوست ـ

در باور منی

در خاطر منی .

ارديبهشت ماه

يعنی : زمان دلبری دختر بهار

كز تك چراغ لاله ، چراغانی است باغ

وز غنچه های سرخ ـ

تك تك ميان سبزه ، فروزان بود چراغ

وانگه كه عاشقانه بپيچد بدلبری

بر شاخ نسترن‌ ـ

نيلوفری سپيد ـ

 آيد مرا بياد كه : نيلوفر منی

در خاطر منی .

هر جا كه بزم هست و زنم جام را بجام

در گوش من صدای تو گويد كه : نوش، نوش

اشكم دود بچهره و لب می نهم بجام ـ

شايد روم ز هوش

باور نميكنی  كه بگويم حكايتی :

آن لحظه ای كه جام بلورين بلب نهم ـ

در ساغر منی

در خاطر منی .

برگرد ، ای پرندۀ رنجيده ، باز گرد

باز آكه خلوت دل من آشيان تست

در راه ، در گذر ـ

در خانه ، در اطاق ـ

هر سو نشان تست

با چلچراغ ياد تو نورانی ام هنوز

پنداشتی كه  نور خاموش می شود ؟‌

پنداشتی كه رفتی و ياد گذشته مرد ؟

و آن عشق پايدار، فراموش می شود ؟

نه ، ای اميد من !

ديوانه ی توام

افسونگر منی

هر جا ، به هر زمان ـ

در خاطر منی .

 

هنگام اقامت من در تاکسان کوهدامن در آخر هفته ها،  تنها صدايی که شنيده مى شد، زمزه های پرنده گان خوشخوان بود؛ ویا صدای قمریها، که یایعقوب! یا یعقوب! گفته به شاخی نشسته، ذکر یزدان پاک میکردند.

 

فکر نوجوانیم چندان قد نمیداد که انگیزه ی شامل کردن این سروده را در آن گزيده ى عاشقانه درك كنم. ناگهان از گوشه ى دیگر تاکستان، صدای جادویی دوشیزه ی بلند شد كه مى سرود: اى آهو صحرایی، چرا پیشم نمی آیی.

 

 آهسته، آهسته؛ بی آنکه دیگر به سروده ی در "خاطر منی" مهدى سهيلى بیندیشم، سوی آن صدا گام برداشتم. صدای دوشیزه ی از كنار بید مجنون بلند بود. گمان كردم که دوشیزه یی چهره اش را با زلف های تابیده ى سبز پنهان کرده و به دلداده اش مى سرايد که چرا پیشش نمی آید.

 

این صدا مرا چنان مبهوت کرده بود، که در آن لحظه از  دنیا بریده بودم. به آن آواز گوش مى دادم و به سوى آن درخت مى نگريستم. لختی بعد به خود آمده و متوجه شدم که پسر دهقانى با رادیوى ترانزیتورش زیر آن بید مجنون آرام گرفته و خانم افسانه، که آن وقت ها با نام جلوه آهنگ میخواند، از امواج رادیو افغانستان، آن آهنگ را می سراید.

 

من مست ِ بهارِ حسنت

اى آهوى صحرايى

چرا پيشم نمى آيى .

 

"چرا پیشم نمی آیی" در آن هنگام، آهنگ مطلوب دل ها شد و مردم باربار آن را مى شنيدند؛ و باز بار، بار فرمایش نشر مجددش به راديو مى رسيد.

 

 

 

به پندار من خانم افسانه،  صدها پارچه آهنگ در رادیو و تلویزیون ثبت كرده است، ولی آهنگ "چرا پیشم نمی آیی" هویت او شده است. نيازى نيست که از گُر ماندنش نزد استاد خیال گفت تا پى به آموزه هاى استاد خيال و اندوخته هاى اين بانوى موسيقى برد. گوش دادن به اين آهنگ، نه تنها ما را مجذوب سحر صدا و استادى اين بانو مى كند، بلكه مضاعف بر آن با شنيدن اين آهنگ، آگاه از راز و چم و خم دلبستن زن هاى روستايى مى شويم و گريز آهوى صحرايى یا آن نماد زيبايى وصفای روستايى را در ميان صحراى بيكران ذهن مجسم مى كنيم.

 

چون آن آهنگ روح نواز، اثرات ماند گار در روانم برجای نهاد، و با علاقه ی وافر وهمیشگی که به آن یافته بودم، هر آهنگ وسخنی که مانند آن بود مرا جلب وجذب مینمود. پسانها دریافتم که:

دقیق تر سه سال پیش از آنکه خانم افسانه دیده به جهان بگشاید، فرسنگها دور از کابل و کوهدامن، در سرزمین سُر و تال و لـَی، یعنی هندوستان ، فلمی ساخته شده بود، بنام "کاوی" ( شاعر). گارگردان فلم دیپک بوس، با انتخاب مؤفق ترین هنرپیشه های آن هنگام ( گیتا بالی و بهارت بوشن ) و با استفاده از خدمات هنری آهنگ ساز سری رام چندر و سرود پرداز و داستان نویس چیره دست پردیپ، داستان عشق یک شاعر را به پرده سینما آورد. کاوی از رهگذر موسیقی و داستان سخت بردلهای تماشاچیان چنگ زد و شهرت فراگیر يافت.

 

شاعر، قهرمان فیلم، در یک بخشی از آن به اهل مجلس بیان میدارد که:

من جرعه یی نه نوشیده ام؛ بل از چشمان مست یک جام ، جرعه یی دزدیده ام. این مدهوشیم نه امانت ساقی است و نه از شیشه....

 

 

 

 در واقع همین جا آهنگ چرا پیشم نمی آیی آفریده شد که بعد از سالهای سال، خانم افسانه آن را هنرمندانه واثرگزار از حنجره ی خویش بیرون آورد، که تا همین دم شنونده دارد و تحسین می شنود.

 

و اما چرا حالا، خاطره های دیرینه ی خویش را در باره ی چرا پیشم نمی آیی ، نوشتم :

 

دو شب پیش بود چشمم  از روی تصادف به تلویزیون ملی افغانستان افتاد. آوازی را شنیدم  که خاطره های نهفته را درمن باردگر زنده کرد. استاد شاه ولی در ستیج تلویزیون ملی، آهنگ "چرا پیشم نمی آیی" را با افزونی زنگه های کرانه ى لاهور اجرا کرد که یکسره افسونم کرد.

 

استاد شاه ولی و رحمانی بعد از درگذشت استاد اولمیر در واقع سرآمد موسیقی پشتو هستند. اینها در کنار غزل و لوبه و دیگر گونه های موسیقی پشتو، به کلاسیک نیز دسترسی و توانمندی دارند. لذتى که من از اجرا و شنیدن این آهنگ به آواز استاد شاه ولی بردم ، و احساس وخاطره یی را که در من زنده کرد، سبب شد که این همه را بنویسم.

 

واما، از شما چی پنهان، حالا که پایم به لب آتشکده رسیده، هنوز هم  سروده های  مانند "اشک مهتاب" در "کنار ماهتابی" به حسرت کوهدامن میخوانم. راست گفته اند که کوهدامن بهشت روی زمین است.

 

سپاسگزاری:

 

ازمحترم جگموهن دهون ژورنالیست آزاد هموطنم که برگردان زیرین تصنیف فلم کاوی را به اخیتارم گذشت، ابراز سپاس مینمایم

 

من شرابی ننوشیده ام

از چشمان مستی

دو جامی دزدیده ام

من شرابی ننوشیده ام

خمار چشمان من نه از شراب است

نی از ساقی به عاریت گرفته ام

و نه از قطره نوشیست

مدهوش نیم باز هم

هوش از سرم پرواز نموده

من شرابی ننوشیده ام

زنده بودم وندانستم که

زندگی چیست؟

نوشیدم وندانستم که

نوشیدن چه لذتی دارد؟

پیاله بر لبانم رسید وبشکست

من شرابی ننوشیده ام

در تصور خودم

میخانه ئی ساخته ام

واز دل شکسته ام

پیمانه ئی ساخته ام

ابر های بهار را

در چشمانم جا داده ام

من شرابی ننوشیده ام

پیاله بر لبانم رسید وبشکست

من جرعه ای ننوشیده ام

در تصور خودم

میخانه ئی ساخته ام

واز دل شکسته ام

پیمانه ئی ساخته ام

ابر های بهار را

در چشمانم جا داده ام

من جرعه ای ننوشیده ام

  

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    ۱۱٩          سال شـشم       حمل/ ثور  ۱۳۸٩  هجری خورشیدی      اپریل  2010