کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 

حق پادشاهی

هفته آخر زندگی حبیب الله کلکانی

 
 
 
نوشته ی رزاق مأمون
 

 

منابع استنادی:

1. زمامداری امیرحبیب الله کلکانی                 نوشته دکترخلیل وداد بارش

2. سرنشینان کشتی مرگ                            خاطرات مرحوم عبدالصبور غفوری

3. افغانستان درمسیر تاریخ ( جلددوم)             اثر میرغلام محمد غبار

4. جرقه های آتش درافغانستان                      ریه تالی استیوارت

5. ظهور مشروطیت و قربانیان استبداد           اثر سیدمسعود پوهنیار

6. افغانستان؛ از سلطنت امیرحبیب الله تا صدارت سردارهاشم خان – خاطرات ظفرآیبک

7. حقیقت التواریخ -  اثرمشترک حضرت علامه عبدالحق مجددی ودکترفضل الله مجددی

8. خاطرات و تاریخ ( جلددوم)                      اثر مرحوم جنرال میراحمدمولایی

9. نادرخان و خاندان او                               اثرمرحوم استاد عبدالحی حبیبی

10. ازعیاری تا امارت                                نوشته عبدالشکورحکم

11. عیاری ازخراسان                                 اثرمعروف استاد خلیل الله خلیلی

12. نادرچه گونه به پادشاهی رسید؟               نوشته سیدال یوسفزی

 

 

 

حق پادشاهی

هفته آخر زندگی حبیب الله کلکانی

 

بازیگران:

 

 

1-      

امیرحبیب الله کلکانی

- پادشاه اسیر

 

2-      

سیدحسین

- نایب السلطنه امارت امیرحبیب الله کلکانی

 

3-      

سردار محمد نادر

- پادشاه برسر اقتدار

 

4-      

سردار هاشم خان

- برادر سردار محمد نادر

 

5-      

سردار شاه محمود

- برادر سردار محمد نادر

 

6-      

شریف خان کنری

- یاور سردار محمد نادر

 

7-      

شیرجان خان صاحب زاده

- صدراعظم ووزیردربار امارت حبیب الله

 

8-      

محمدصدیق خان صاحب زاده

- سپه سالار امیرحبیب الله کلکانی

 

9-      

عطاء الحق خان صاحب زاده

– وزیرخارجه امارت حبیب الله

 

10-  

عبدالغنی «غندمشر»

- نایب سالار حکومت نادری

 

11-  

سرور خان ارغنده وال

- حاکم ولایت خوست

 

12-  

جانباز خان نایب سالار

- فرمانده محافظان

 

13-  

میراحمدمولایی

- معاون جانبازخان

 

14-  

دوست محمد خان

- کندک مشر محافظان ارگ

 

15-  

عبدالغنی

- قلعه بیگی ارگ

         و ... عمله وفعلۀ دربار و لشکر قبایل

  

 

پرده اول

صحنۀ اول

 

طبقه اول سرای فتح محمد خان زندانبان زمان پادشاهی امیرحبیب الله سراج در لب دریای کابل. امیر حبیب الله کلکانی و سیدحسین چاریکاری حوالی ساعت ده شب از کوهدامن به کابل آورده شده اند و در اتاق طبقه اول تحت نظارت اند.

هوا سرد است.

امیرحبیب الله چپلی هایش را درگوشه ای گذاشته و یک کمپل درشت عسکری به رنگ رشقۀ تیره را به دور خود پیچانیده است. واسکت سبز رنگ مخملی پوشیده است. پیراهن وتنبان سفید و چین خورده به تن دارد؛ اما پاچه های تنبانش تا نیمه ساق پا ها به بالا کشیده شده. لنگی کوچک نیم شمله بدون فش به سر دارد. ریش و بروت کوتاه و به هم پیوسته، کم وبیش به شیوه بلوچ ها، صورتش را پوشانیده است. رشته موهای سفید، به طور پراکنده در انبوهه موهای دو سوی دهانش تافت خورده است. نگاه هایش خالی از دپلوماسی وتشریفات گاه به سوی سید حسین وگاه به در اتاق خیره می ماند.

سیدحسین دراز کشیده و روی یک آرنج به شکل نیم خیز به سخنان حبیب الله گوش می دهد.

 

حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین) این دفعه افسقالی به دست شما... قرآن را ماچ کرده، آمدیم به دربار نادرخان...تا خدا چه کند! از شب تا حال، درین فکر هستم که فرقه مشر و عطاء الحق خان و دیگران را کجا برده باشند!

سیدحسین: درهمین گردو نواح تقسیم شان کردند. این تعمیربسیار کلان است.

حبیب الله کلکانی: بابو درکدام اتاق است!؟

سیدحسین: ( با شوخی) حاضر باش زلمی خان منگل را می گویی؟

حبیب الله کلکانی: سگ سیدجعفر را می گویم. درنظرم مثل شاطرک معلوم شد. در راه گفتمش که بابوخان، هرطرف خیز نپر که خون همه ما به گردنت نیفتد!گفت؛ خاطرجمع باش... مرد پیش مرد سرخم می کند؛ نه پیش هرللو وپنجو!

سیدحسین: هرکه نوکرطالع خود باشد. جنگ وزدن تیرشد؛ نادرخان به آدم بهادر های مثل ما وشما ضرورت دارد!

حبیب الله کلکانی: من به تو حیران هستم. از کابل که برآمدیم، بسیار قاپ وقرت داشتی و هرطرف خط روان می کردی که کابل را دو باره به زور شمشیر می گیریم. چند روز بعد، یک دم روی گشتاندی. مگرآخرکاردردست خداست آغا. درگپ بند ماندیم ... فهمیدی؟ دروازه پشت سرت بند و بی خار طرف چت سیل داری!

سیدحسین: لالا ... خودت هم چندان دلگرم نبودی که باز شمشیر کنیم. امیرتو بودی یا من؟ گاهی طرف خواجه بابو سیل می کردی، گاهی طرف هیأت نادرخان. چرب زبانی های شاه محمود خان و مجددی خیل خوشت آمده بود. به گفته مردم، « توکل با خدا کردیم و در دریا زدیم»... ما کار خود را کردیم. سیل کن خدا چه می کند.

حبیب الله کلکانی: این قدر نفر چرا جمع است؟... ازین گوشه سیل کن... نفری تفنگ دار سر دیوارها قطارک شده اند... ازچی خاطر است؟

سیدحسین: تنها ما و شما نیستیم. ولس جمع است.

حبیب الله کلکانی: در یک خانه، این قدر ولس... تفنگ دار، چه گپ است؟ توی است یا سنتی؟

سیدحسین: لالا میدان را که باختی... حریف را از دست نده... فهمیدی؟ به حرمت کلام خدا لفظ وقول کردیم ؛ دیگر چه چرت بزنیم!

حبیب الله کلکانی: تو باختی سیدحسین! من درکلکان درغم جمع کردن عسکر و سلاح و مردم شدم. تو از پشت با نادر شاه تار دواندی. خدا مرا زد که گپ های چند پت گردن را قبول کردم. حالی چه جواب می دهی؟ شکست بدچیز است. مادربچه اش را به دشمن می فروشد و برادر، برادرش را...

سیدحسین : لالا این طور نگو، سرما پیش قدم هایت... فهمیدی؟ هرجا باشی، مرد هستی دست ما در دستت... درگور هم پیش ما خادم دین رسول هستی، فهمیدی؟

حبیب الله کلکانی: والله قسم اگر در فکر خود باشم آغا... غیر از سر زنده شما مرد ها که یک دوره خوب زدیم و از یک سر اوغانستان تا به دیگر سرش شانه به شانه شمشیر زدیم، چیز دیگر نمی خواهم... آدم یک دفعه می میرد نه صد دفعه!

سیدحسین: کارما شدنی است... ببین؛ چند روز بعد باز فرم ونشان سرشانه های ما نصب می شود یا نی! مردی این است که وقتی شکست خوردی، به کسی که ترا شکست داده مثل مرد بگو که: پرتوچکته... شیر مادرواری حلالت...

حبیب الله کلکانی: عجب است والله. به کسی که میدان راباخته وتسلیم شده، فرم ونشان نمی دهند. به کسی فرم ونشان می دهند که شمشیرش درمیدان جنگ برقک می زند. درخواب هستی آغا! ما را بازی دادند. ازدست شما وچند نامرد میدان گریزبازی خوردیم. سوغاتی های نادرخان و گپ های لشم سردارذکریا و شاه ولی خان پیش چشم تان را گرفت.

سیدحسین: لالا بیا که خدایی بگوئیم. صحیح یادم است که کار از دست خودت خراب شد. شاه محمود خان شش تا قرآن شریف را از دست شریف خان گرفت و طرفت پیش کرد. گفت درست است که برادرنادر خان هستم و چند روز جنگ کردیم. مگر من دستیار و خدمتکارت بودم وحالی هم همراه چند آدم کلان پیشت آمده ایم که حق نمک را ادا کنیم و پیغام برادری و جورآمد را برای تان آورده ایم. قبول کردی و ما هم پشتت روان شدم. حالا هم بدون رضایت ما وتو، نه پادشاه گذاره کرده می تواند نه وزیر. غیرازین، قسم کردیم شانه به شانه یکدیگر خدمت می کنیم!

حبیب الله کلکانی: آغا... گپت به یک حساب صحیح؛ مگر به حساب امروز، نمی چلد... از دیشب که یک رقم بدو بدو و سیل کردن های نفری دور و پیش شروع شده، مرا به چرت انداخته. ما آزاد هستیم، بخیز یک قدم از اتاق بیرون برو که چه می گویند. اگر مهمان هستیم، ( من که می بینم) کار و کردار میزبان ها بی رقم است...همان لنگی دار را سیل کن، از اولین ساعتی که این جا آمدیم، تفنگش را به سوی کلکین ما گرفته است. چشم خود را هم از ما دور نمی کند... در همین باره چه می گویی؟

سیدحسین: نشنیدی جانباز خان گفت اعلیحضرت امر کرده که امنیت مهمان ها گرفته شود. گفته که درین شب وروز ها، وضع شهر خوب نیست... می فهمند با ما و شما چه رقم رفتار کنند. ما و تو کم آدم نیستیم لالا... قدر شمشیر زن را شمشیر زن می داند نه ... زن!

حبیب الله کلکانی: این طور گپ می زنی فقط نادر خان بچه «دادیت» باشد...آغا. به حساب یاری و اندیوالی، من خاک پای تان، مگر این کاری که شما سررشته کردید، والله اگر کسی پیدا شود که یک روز سرقبر ما یک سوره بخواند. سردیگران من حساب نمی کردم. مگر روز آخر از رفتارتو وچند تای دیگر، بوی نامردی وبی وفایی می آمد.

سیدحسین: من تا دم آخر با شمشیر لچ پهلویت ایستاده بودم. حالا هم درپهلویت کیست؟

حبیب الله کلکانی: راست نمی گویی آغا...حالا مجبور هستی درپهلویم باشی. جای دیگری رفته نمی توانی. درمجلس آخری همراه شاه محمودخان و روی دارها، تو چرا با فضل عمرمجددی در بیرون دروازه ارگ جبل السراج گوشکانی کردی؟ بعد ازآن، با نفری نادر دور ازچشم من و دیگران را خبرکنی، مجلس کردی. درمجلس تو چه گفتی وآن ها برایت چه گفتند؟ مجلس پت و پنهان به چه معنا بود؟

سیدحسین: فیصله کل بود لالا... گپ را سرمن چپه نکن. شب اول که هیأت خط نادر را برایت داد، بین تو و نادر خان جورآمد شد، گپ خلاص شد و یکجایی دعا کردیم. حالی که این جا بندی مانده ایم، بهانه گیری داری؟
حبیب الله کلکانی: فیصله کل چه بود؟ ملک محسن و خواجه بابو و خودت افسقالی را به دست گرفتید... خودت تان بریدید، خود تان دوختید. به خاطری که قول اندیوالی را خراب نکرده باشم، سر دست تان دست ماندم و قرآن را به چشم کشیدم... اگر یادت باشد گفتمت که نکن آغا... با این مردم از سر اوغانستان تا دیگر سرش جنگ کردیم وخون بین ما ریخته. خوب فکر کنید... بعد سر یک قول و قرار دعا کنیم که خدا هرچه کرد می کند.

سیدحسین: چه چاره بود لالا؟ مردم درغم نان و گور کردن مرده های شان و ما بازهم فکر گرفتن کابل را می کردیم؟ یک دفعه گرفتیم چه کردیم که بار دیگر سررشته جنگ می گرفتیم... ملا و مولوی و خان و ملک همه شان یک گپ می زدندکه برادرها کار را بی جنگ حل کنید... حالا آمدیم بی جنگ تسلیم تقدیر شدیم...درملک ما وشما هم آدم های چالباز وبی غیرت کم نیست.

حبیب الله ککانی: چپ باش آغا... گفتنش خوب نیست... فایده هم ندارد... خودت همین که ازمزار رسیدی درجبل السراج... عوض این که مردم را برای یک فیصله مردانه جمع کنی، یک رنگ گفته می رفتی که چرا از کابل گریختید... برادر زور که آمد آدم یک منطقه را می ماند به حریف... جای خالی می کند که دو باره خیز بگیرد...من ازهمه راز های تان خبردارم. تو برادرت، سیدحسن را چرا پیش نادر روان کردی؟ به من گفتند که سیدحسین بیعت کرده، تو چه خود را محکم کرده ای. نگو که نی، مجددی خیل درارگ جبل السراج گوشه گوشه به من رساند که سیدحسین به نادر بیعت کرده است.

سیدحسین: لالا غیر از تو کی مردم را جمع می کرد؟ ماندی که هرکس هر سو تیت وپرک شوند...من تابع امرت بودم وهستم. خودت دهان دیگران را سیل داشتی! اولش خودت... لالا، چرا رضایت دادی که هیأت دشمن که درجلسه کلان های حکومت ما بنشینند وقرآن را پیش چشم مردم گرفته، تیززبانی کنند. شاه محمود خان راخودت گفتی که مسأله را لویه جرگه فیصله کند. خودت نگفتی؟ بعد ازآن، یکی ازمجددی ها قرآن شریف را باز کرد و انگشت خود را روی مهرونشان نادرگذاشت وگفت که این قسم به کلام خداو ... خط نادر را هم از جیب کشید و به طرف خودت سیل کرد که: نادرخان گفته که بین ما وشما کلام خدا فیصله کند. منصب ومقام هریک ازشما پیش حکومت محفوظ است وبرادران وعلمای دین پیش شما آمده اند. درخط نادر نوشته بود که وضع کابل حساس است وگرنه خودم سر دسترخوان شما مردم می آمدم و یکجا دعا می کردیم.

حبیب الله کلکانی: شما کی مرا به بیردی گفتن ماندید!؟ هرکدامت آب را خت می کردید که والله یک کاری شود که دیگر مردم در بلا گرفتار نشوند... زور کم قهر بسیار وازین رقم گپ ها... همین که در چهار طرف چیزی کم یک سال زدیم و جنگ کردیم و لاتی ها و دیوث ها را جزا دادیم، غیر از زور ... چه نامش رامی گذاری؟ آغا ... همین که خودت چپ وراست کار می زدی که خیال کلانی وامارت هم در سرت بود... من خوش بودم کسانی که مردانه با من ایستاده شدند، جای مرا بگیرند... تا این مردم زیر دست نشوند... آخرش از زیرپلو تان ملی برآمد. یک دم فیصله کردیدکه یالله گفته می رویم پیش نادرخان... که بعد ازین دسترخوان آدم کشی جمع شود...

سیدحسین: هی لالا... یک سیب را بالا بیانداز... تا وقتی به زمین می رسد، چند ملاق می خورد... پیش ازخدا چه گپ بزنیم... خیر بنده را خودش نمی فهمد.

حبیب الله کلکانی: آغا... حساب تو و خواجه بابو را نفهمیدم... کسی که تاج و تخت طلب باشد، خودش را دست و پای بسته به دشمن تسلیم نمی کند...تو نبودی که مرا ملامت کردی که کابل را به آسانی رها کردی!؟

سیدحسین: آن وقت مرا جذبه پیچانده بود، لالا. خورد و کلان قوم تو را می شناسند که سرت مثل شاخ برنتی بالا است... فهمیدی... ما هرچه گفته بودیم، تو باید کلانی را درست خود می گرفتی. حالا چه فایده که درین گوشه اتاق، مثل زن ها بگومگو کنیم. مثل مرد جنگیدیم و حالا هم گردن خود را بلند می گیریم هر چه از دست شان می آید، درحق ما صرفه نکنند.

حبیب الله کلکانی: آغا هرچه بگویی گپت در دلم نمی نشیند. با گردن نرم هیچ کاکه گی نمی شود. دوره ختم شد. مگر تشویق دارم که خدای ناخواسته... این مردم کاکه گی مردم ما را خراب نکنند. ما وتوو ملک محسن چهارصباح کله شخی کردیم و هرچه که سرما بیاورند، دردی ندارد، مگر بچه های صاحب زاده و خلق خدا که درهیچ مصیبتی ما را ایلا ندادند، چطور می شوند؟ تو باید مرد ونامرد با بشناسی. سیدجعفر خم چشم را آوردی دردفترامارت. ما درغم جنگ ومشکلات، او هرطرف کار می زد.درد دل من این است که چند نامرد را درچوک چاریکارمیخ نکردم.

سیدحسین: اگر به حساب نامرد ها می رسیدیم، جنگ نادر خان یک طرف می ماند. سیل کن ما و شما از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم؟ چشم های من وتو، بسیار مرد ها و نامرد ها را دیده است. چه پت کنم؟ سید جعفر به طرفداری از نادر خان گپ می زد و نفرهایش را درکابل مهمان نوازی می کرد. از گذشته هرچه بگوئیم، بی فائده است... وقت آمدن به آمدن صدیق خان راضی نبودم. صدیق خان مسکین با پای زخمی چطور کند!

حبیب الله کلکانی: ما وتو که آمدیم، یک راهی... جایش نبود که بچه های صاحب زاده را هم بیاوریم و خلاصه هیچ سری درشمالی نماند که از مردم خبرگیرایی کند.

سیدحسین: خدا خانه خواجه بابو را خراب کند...توبگویی که عقلش را پیش دهان گاو انداخته که بخورد!

حبیب الله کلکانی: من که سیل داشتم، بسیاری تان پیش مجددی و زلمی منگل چاپلوسی می کردید... این طور گپ می زدید که فقط موتر تیار کرده اند که پشت عروس بروید... آغا، کاکه گی درین نیست که به خاطر چرک دنیا ویگان خانه و باغ تان درکابل، یک دم تکبیرگفته دعا کردید که میرویم درحکومت نو...

سیدحسین: خودت رضا دادی لالا...

حبیب الله کلکانی: از دست شما... درمیان چهار تا مرد، زاغ واری تنها بمانی، چه می کنی؟ این مردی نبود که سال ها یک جا بودیم و حالا که اکثری دوست ورفیق روز های بد، یک چیزی را فیصله می کنند، من پایم را ناحق بند کنم که نی...

سیدحسین: کل گپ فیصله ما وشما نبود... دله ودیوث درین زمانه کم نیست... هزار رقم گپ انداخته بودند در دل مردم... ما و شما سرکابل جنگ داشتیم؛ خبر نداشتیم پشت سرما چه گپ است...

حبیب الله کلکانی: وقت شکست و گریز وگریز، ملا ها ومولوی ها هم مرا پجانه کردند... این طایفه دروقت حساس، خود را درمیان گپ می اندازند وروایت می کشند...

سیدحسین: لالا... سروصدا در گوشت می آید؟

حبیب الله کلکانی: در چرتش نباش... دیگر هیچ چیزی به ما وتو و ملک محسن تعلق ندارد. حکومت از خودشان، کاراز خود شان. چشم به راه باش خدا چه می کند.

سیدحسین: اول که ازموتر تا شدیم، هزارنفر جنوبی وال دور وبرما را گرفتند. همان لحظه معلوم شد که گپ تغییر کرده... مگر ما بندی نیستیم!

حبیب الله کلکانی: اگر آزاد هستی، برو به حویلی!

سیدحسین: آن بروتی گفت که اعلیحضرت شما را پیش خود می طلبد. بین ما مصلحت خواهد شد!

حبیب الله کلکانی: بروتی کی است، نامش چیست؟

سیدحسین: جانباز خان!

حبیب الله کلکانی: والله در نظرم آدم خم چشم معلوم می شود. کسی که چشم خود را خم گرفت، به گپش عقیده نکن! منصبدار سفید چهره... نامش چیست؟ آه... میراحمد خان... میراحمد... جلد وگپ فهم است... مگر حساب خداوراستی...تاحالی دربین شان، مرد زدنی ندیدم...

سیدحسین: دیشب میراحمد خان یک زنگه رساند که انشاءالله اعلیحضرت در باره تان تصمیم می گیرد. گفت که اعلیحضرت هنوز هم در منزل بالا تشریف دارد و تمام شب درین باره با نفر های خود گپ می زد.

حبیب الله کلکانی: بیروبار از همین خاطر است! می گفتم که این ها در دسترخوان مردی کلان نشده اند... ما و تو را درین حالت دریک اتاق مثل اتاق سرای انداخته اند و خود شان در بالا دربار جور کرده اند! صبح که به وضو رفتم، صدای بروتی می آمد که نفر ها را می گفت که آماده باشید که نفری طرف ارگ حرکت می کند...

سیدحسین: لالا... چه چشم تنگی کنیم... حالا دوران شان است که کش وفش کنند. دوره ما وشما پوره شد.

حبیب الله کلکانی: ازین رقم گپ های دیوثی بدم می آید، آغا... مثل مرد گپ بزن. خیراست که درچنگ شان هستیم... چرا دوره کش وفش وکاکه گی ما پوره شود؟ چرا نمی گویی که ما وشما سال پر در جنگ جنوبی مصروف، وچهار تا آدم های مگت وبی خایه، خس خوری کردند ونام ما را خراب کردند...

سیدحسین: کنایه نزن لالا... حالا گذشت... دعا کن خدا بعد ازین چه می کند!

حبیب الله کلکانی: آغا... ابراهیم جرنیل هم درجمع ما وشما آمد؟

سیدحسین: خیال کرده اند چوکی و مأموریت بخش می شود، ما چرا پس بمانیم!

حبیب الله کلکانی: دیشب فکرت بود که نادر خان هیچ گپ تلخ و ترش نگفت. یک رنگ می گفت تقدیر این طور کرد وتقدیر کارش را می کند وازین گپ ها... مگر هاشم کوسه درپهلویش یگان پتکی می داد که وطن خراب شد وخدا برخاینان سخت می گیردو...

سیدحسین: خدایی بگوئیم... خود نادر خان بسیار خلق خوش کردو هیچ در روی خود نیاورد که ما وشما یک سال جنگ و دشمنی کردیم... هیچ!

حبیب الله کلکانی: آغا... هرچه نباشد، اولاد مسلمان است... کلمه گوی دین اسلام است... درگپش ایستاد است... درکتاب خدا مهر کرده... هرچه بود بین ما صلح وصلاح شده.

سیدحسین: لالا... کار پادشاهی را ما و شما دیدیم که چقدر سخت است. هرچه کوشش کنی، مردم گپ های تاو بالا می زنند. یادت هست؟ روزهای اول که امان الله خان گریخت، دم ما راست نشده بود که مردم ازهرقوم وقبیله می آمدند... گله گذاری، یکی می گفت، مسجد به ما جورکنید؛ کسی دعوای زمین پیش می کردو بسیاری شله گی داشتند که ارگ را به ما نشان بدهید.

حبیب الله کلکانی: نادرخان هم همین رقم گپ ها را یاد کرد. گفت شما چند روزی دم بگیرید که ما هم از بگیربگیر مردم خلاص شویم بعد می بینیم خدا چه می کند!

سیدحسین: فکرت بود که شاه محمود خان چشم درچشمت نمی زد. سخت نامردی کرد نی؟ به این خاندان نه تو بدی کردی نه من... حتا که شاه محمود را دستیارت گرفتی که مار آستین شد.

حبیب الله کلکانی: والله نامرد آدم است... چند لک دادمش که ببر به نادرخان... پیسه را برد وخودش نیامد. آدم بی اعتبار است. آغا... سیل کن... ناموس شان را نگاه کردیم و هزار خدمت... پاس نان ونمک درکله شان نیست...

سیدحسین: عمر شان در فرنگ تیر شده. قصه های شان را از وزیردربار شنیده باشی!

حبیب الله کلکانی: گمش کن... این ها که درپس دیوارهم راه بروند، می شناسم کدامش راه می رود. از میراحمد خان پرسان کو صدیق خان درکدام اتاق است... پایش زخمی است و به خدمت ضرورت دارد...

سیدحسین: بچه صاحب زاده بزن بهادر است... سرش دل نسوزان...در قدرت یک جا بودیم، تا آخر باید دست یکدیگر را ایلا نکنیم...

حبیب الله کلکانی: وقت نان است... پیش از رسیدن قروانه یک وضو کنیم!

 

درین حال صدای میراحمدخان از دهلیز به گوش می رسد.

 

سیدحسین: صدای پایش نزدیک شد...

میراحمدخان در را می گشاید:

 

میراحمدخان: ( خطاب به یک ملیشه لوگری) به مهمانان نان رسانده اید؟ ( روبه حبیب الله کلکانی):

سلام علیکم! بچه ها خدمت تان را کرده اند؟

حبیب الله کلکانی: خدمت ما را بمان... به دوستان ویاران ما نان و آبی داده اید یا نی... یکی شان زخمی است و احوالش را ندارم!

میراحمدخان: خاطر جمع باشید... همه تان مهمان اعلیحضرت هستید...

حبیب الله کلکانی: به نادر خان بگو ما در دستت هستیم مگر با اندیوال ها و مرد هایی که در خیر وشر با من بوده و حالا پیش شما آمده اند، بی قدری ونامردی نکنید...

سیدحسین: ( روبه حبیب الله) لالا... عذر وزاری به تو نمی زیبد... عذر به درگاه خدا زیب دارد...این ها چه سگ هستند؟

حبیب الله کلکانی: ( خشمگین) آغا... یگان دفعه بسیار خام گپ می شود. من مرد عذر وزاری هست؟ برابردهانت گپ بزن. تو به من گپ یاد میدهی... طایفه خیرات خور؟ تو از دل من چه میفهمی!

سیدحسین: لالا... زبانم را شورنده... با این مردم مثل خودشان گپ بزن!

میراحمدخان: من فقط به خدمت شما وظیفه دار شده ام. همه فضل خدا صحیح و سلامت درهمین گوشه وکنار هستند.

حبیب الله کلکانی: غندمشر... از تو سوال دارم... همین قدر نفری گردیزی را چرا این جا جمع کرده اید؟

میراحمدخان: به من تعلق ندارد. من منصب دارتحت امر هستم.

سیدحسین: راست می گوید... لالا!

میراحمد خان: ( به عقب نگاه می کند) نان تان را از ارگ آوردند، نوش جان کنید.
حبیب الله کلکانی: نایب سالار را بگو که نان یک جایی مزه می دهد. انتظار هستیم یک جا بخوریم!

میراحمدخان: می گویم!

سیدحسین: لالا... تو به راستی خود را مهمان فکر کرده ای!

حبیب الله کلکانی: مهمانی ومیزبان ندارد... نان به دور دسترخوان یک جایی خورده شود، خوب است!

سیدحسین: آن ها مقام اند لالا!

حبیب الله کلکانی: درین کار، مقام وبی مقام چه معنا دارد آغا؟ ازین رقم سرسبیل ها ما وتو کم دیده ایم؟ یادت می آید که ما و تو تنهایی نان خورده باشیم؟

سیدحسین: سرشان خبرنباش... لالا، بیا یک لقمه نان است، بخوریم. پس گپ های زیاد نگرد!

حبیب الله کلکانی: درنظر تو... سرشان خبر هستم؟ شما پیش دهن من جوجو کردیدکه برویم کابل... خلقم را تنگ نکن طایفه سعید!

میراحمدخان: ( باچشمان گردشده) نایب سالار صاحب ریزش دارد، پرهیزانه می خورد... شما نان بخورید!

سیدحسین: ( روبه حبیب الله) نگفتم؟

میراحمدخان: رفقای تان را با شما یک جا می کنیم!

حبیب الله کلکانی: بی شک! سرت بالا باشد غندمشر!

سیدحسین: شروع کن که یخ می شود!

حبیب الله کلکانی: چطور نیامدند با ما نان بخورند؟ ریزش هم درجمله مریضی حساب می شود؟

سیدحسین: گپ شان کلان است لالا... گپ می زنی که فقط این ها را نمی شناسی...

حبیب الله کلکانی: آغا...خدا عاقبت را به خیر کند!

سیدحسین: درین دنیا سرت که پیش کسی خم نبود، همه چیز است... سرما پیش شان خم نیست؛ دست شان تا لندن خلاص!

حبیب الله کلکانی: با این گپ ها دلت را آب نده ... اگر بسیار زدنی بودید، چرا خود را ومرا به این جا کشاندید؟ حساب چند تای شما را من نفهمیدم. نانت را بخور!

جانباز خان بعد از صرف غذا وارد می شود:

 

جانباز خان: نان وچای نوش جان کردید؟ بنشین حبیب الله خان... بنشین سرنان هستی. توهم بنشین... نوش جان کنید!

حبیب الله کلکانی: نایب صاحب، این طرف بالا تیر شو!

جانباز خان: آرام باشید، آرام باشید... من وظیفه دار هستم.

حبیب الله کلکانی: نایب صاحب مثل این که از نان خوردن با ما نفرت داری؟

جانبازخان: نی به خدا... مریض هستم!

سیدحسین: ( برافروخته) چند روز پیشتر ما هم از نان خوردن با اشخاصی مثل شما پرهیز می کردیم!

جانبازخان: جای مجادله نیست سیدحسین خان... شما هم خوب می کردید، من هم خوب می کنم!

حبیب الله کلکانی: نایب سالارصاحب از خاندان محترم است... شاید عذری داشت!

سیدحسین: ما می فهمیم!

حبیب الله کلکانی: نایب سالارصاحب! از خودت یک سوال دارم!

جانبازخان: بگو حبیب الله خان!

حبیب الله کلکانی: من خوب پادشاهی کردم یانی؟

جانبازخان: ( بعد ازمکث) خودت خوب پادشاهی کردی اما اطرافیانت را اداره نتوانستی، ملت از شما متنفر شد.

حبیب الله کلکانی: ( به خنده می افتد) آیا پدرم پادشاهی کرده بود یا اجدادم؟ مشک سقاوی پدرم هنوز آویزان است. همین قدر کردم خانه ام آباد. به قول کابلی ها، من آدم بی سواد همین کردم که توانستم، بسیار است!

جانباز خان: ( بی میل) راست می گویی!

حبیب الله کلکانی: از زبان ملا شنیده ام اگر به نام کسی خطبه خوانده شود، اگرچه یک دفعه باشد، هرقدرجرم کلان داشته باشد، از قصاص معاف است. نظر خودت چیست؟

جانباز خان: این مسأله را نمی دانم؛ همین قدر می دانم که کسی شما را قصاص نمی کند.

حبیب الله کلکانی: بی شک نایب سالار... مگر من هم می فهمم که نادرخان مرد آدم است. مرا مانند نوکر خود به کار بیاندازد. به دم کفر بفرستد تا دروازه صندل را از ملک های کفر بیاورم. خدمت وطن می کنیم. ما عسکرتان. قومانده کنید که حساب مملکت را معلوم کنیم!

جانباز خان: سپه سالار صاحب می فهمد مصلحت ملک در چه است!

حبیب الله کلکانی: دروقت پادشاهی من سفیر های خارجه می آمدند. خود را به زمین می انداختند وبه لفظ خود چیزهایی می گفتند که نمی فهمیدم. آدم های چولر که همراه شان می بودند، به من می گفتند که دعا گویی می کنند. من گفتم به این کافر ها بگوئید دعاگویی برای شما لازم نیست. ماشین خانه و تفنگ وکارتوس زیاد بدهید که ما بسیار پس مانده ایم. می گفتند بسیارخوب.

سیدحسین: لالا این گپ ها چه فایده می کند؟

جانباز خان بیرون می رود.

 

صحنۀ دوم

عبدالغنی غندمشر به تازه گی به رتبه نایب سالاری رسیده و به حیث نایب الحکومه قندهار مقرر شده است. وی به جانباز خان می گوید که از حضور سپه سالار نادر خان اجازه گرفته است تا حبیب الله کلکانی ( بچه سقاء) را ملاقات کند. برایش اجازه ورود به اتاق امیرحبیب الله داده می شود.

وقتی عبدالغنی خان وارد اتاق می شود، امیرحبیب الله کلکانی به رسم احترام از جا بر می خیزد و دست به سینه می گذارد:

 

عبدالغنی غندمشر: مرا شناختی؟

حبیب الله کلکانی: ( با اندکی تردید) نی صاحب... شاید از خانواده شاهی باشید!

عبدالغنی غندمشر: امید نداشتم روزی برسد که تو درچنگ قانون افتاده ای و من از کار وکردارت از تو سوال کنم!

حبیب الله کلکانی: ( چشمان کوچکش کوچک ترمی شوند) کی هستی نامت را بگو! اصل ونسبت چیست؟

عبدالغنی غندمشر: نشناختی؟ خود را به در نافهمی می زنی؟

حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین) چه آدمی! مثل منصب دارشخ وترنگ ایستاده... مگر مثل سائره می خواند!

عبدالغنی غندمشر: عبدالغنی غند مشر هستم که از ظلم تو کوه به کوه آواره بودم. بعد زخمی شدم ونفر های تو خانه به خانه پشت من می گشتند که مرا دستگیر کنند!

حبیب الله کلکانی: درحکومت چه منصب داری، کی روانت کرده؟

عبدالغنی غندمشر: رتبه ام نائب سالاراست برای این که خوب به جا بیاوری، نایب الحکومه قندهار پیشت ایستاده است!

حبیب الله کلکانی: خوب... فهمیدم. اسبت را کجا بسته کنیم؟ برای چه پیش من آمده ای؟

عبدالغنی غندمشر: آمده ام پرسان کنم که از من چه می خواستی؟ مرا که دستگیر می کردی چه می کردی؟

حبیب الله کلکانی: ( به خنده می افتد) حیف این قواره که خدا به تو داده. به خیال من که ازبرادران اعلیحضرت هستی. حالا فهمیدم که یک آدم چولر هستی که مثلت در هر کوچه و پسکوچه یافت می شود!

عبدالغنی غندمشر: مثل آدم گپ بزن. می خواهم از زبان خودت بشنوم که از دستگیری ام چه پلان داشتی؟

حبیب الله کلکانی: تو وقتی پیش من آمده ای که دست وپای من در بند است. اگر وقتی که من زنده بودم درگیرم می آمدی، مثل سگ های ایلا گرد کوچه ها، می کشتمت!

عبدالغنی غندمشر: ای خاین، ای بی سواد رهزن!

حبیب الله کلکانی: بیرون برو قرمساق دیوث...

 

میراحمدخان میان آن دو حایل می شود. اما درگیری بدنی رخ نمی دهد.

 

عبدالغنی غندمشر: پدر لعنت خانه خراب... وطن را خراب کردی... چیزی به هست وبود مملکت نماند و...

حبیب الله کلکانی: از اولی که به اتاق در آمدی، دردلم گفتم که بروت هایش به آدم بی غیرت می ماند. خدا این هیکل قوی را به یک خر می داد که بار می برد. گپ حکومت معلوم نیست، فرم ونشان سرشانه انداخته آمده پیش نر خود نخره می کند!

عبدالغنی غندمشر: حالا به جزایت می رسی! ترا مثل حیوان درقفس می اندازند تا مردم از نزدیک چهره ات را ببینند. می فهمی مردم چرا جمع شده اند؟

حبیب الله کلکانی: اگر جزا به دست تو واری آدم ها باشد، همین حالی خود را می کشم!

عبدالغنی غندمشر: چهار صباح دپ وسامانه چشم هایت را گرفته بود. کسی را درجمله مخلوق خدا شمار نمی کردید. تاوان قتل وکشتار ها را خواهد دادی!

حبیب الله کلکانی: بیا حالا هم سر وقت است. یک شرط دارم؛ اگر مرد هستی به جا کن... ( اشاره به میراحمدخان) این ها هم شاهد باشند که دغلی نشود.

عبدالغنی غندمشر: یک جاهل بی سواد چه شرط دارد؟ هنوزهم شرط می مانی؟ هنوز هم دعوای شرط و شرط بازی داری؟ با این داره بازی ها، درخانه های مردم گلیم غم انداختید ... شرط هم داری؟

حبیب الله کلکانی: دمبک نزن...آدم های خانه نشین مثل تو خوش دارند دریشی منصب داری بپوشند؛ بروت های شان را چرب کنند و بف بف گپ بزنند. بیا اگر مرد هستی، شرط مرا قبول کن.

عبدالغنی غندمشر: ( روبه میراحمدخان) باش ببینم که شرط این جاهل چیست... شما گپ نزنید!

حبیب الله کلکانی: شلیته گری نکن، صحیح گپ گوش کن!

عبدالغنی غندمشر: او سقو، این جا میدان قمار و داره بازی نیست... فهمیدی؟

حبیب الله کلکانی: گفتم یک دفعه سر شور بده که شرط را قبول داری یا نی؟

عبدالغنی غندمشر: بگو!

حبیب الله کلکانی: شرط من ساده است. یک چوب را به دست من بدهند و تفنگ به دست تو باشد، اگر کشتمت نوش جانم اگر مرا کشتی شیر مادر حلالت! بعد از آن مردم خواهند فهمید که مرد کیست و نامرد کیست.

عبدالغنی غندمشر: بی تفنگ خفه ات می کنم... ای دزد! تو هیچ کمالی به غیر از آدم کشی نداشتی!

حبیب الله کلکانی: آدم های بگیل و دار داری مثل تو را که جمع کنند، یک فرقه نفر می شود، مگرغیر از خایه مالی کدام چیزی از شما مردم ندیده اند. خدا را معلوم ... حتماً نفر ها من ترا به حساب کدام بی عزتی و دله گی پیش انداخته بودند. مرد در میدان می باشد. تو در کوه ها چه می کردی؟

عبدالغنی غندمشر: انشاءالله که اعلیحضرت قناعت کند، در یک قفس می انداختمت و چهره مردارت را درکوچه وبازار به خلق خدا نشان می دادم.

حبیب الله کلکانی: آدم های مثل تو اگر زن و دختر خود را اداره کرده بتوانند، کمال کرده اند.

عبدالغنی غندمشر: بی عزتی بی ناموسی را نفر های تو شایع کردند. ( اشاره به سیدحسین) ازین ظالمی که درپهلویت نشسته پرسان کن که برسر خلق خدا چه آورده است؟ تو بی سواد از چه خبر داشتی؟

سیدحسین: ( برافروخته) برو او قوچ بروت که پاچه بز را از دهانت می گیرم! راست می گویی، من گوش آدم های فحاش مثل ترا به دیوار میخ می کردم. اما اگر ترا گیر می کردم چوب را در... می زدم.

حبیب الله کلکانی: دل من وقتی به کفیدن می آید که آدم های لجمرغ مثل این مرغ گریزی می آیند و از غیرت و زدن گپ می زنند. در جنگ و جبهه ازین رقم آدم ها کجا بودند؟

عبدالغنی غندمشر: من قدم به قدم بر ضد تو خاین جنگیده ام!

حبیب الله کلکانی: آدم جنگی این طور غروفش نمی کند... برو پیش زنت لاف بزن! غیرت داشته باشی، بیا مرا تیل داغ کن. از کدام تنور برآمدی و حالا...

سیدحسین: لالا اوقاتت را تلخ نکن. ما وتو نوکرمرد هستیم. نفرهای شخ گردن قندهاری غندشاهی را ایلا کردیم که مرد واری جنگیده بودند. حالی با این گردن پت، خود را برابر نکن!

عبدالغنی غندمشر: ( درکشاکش با میراحمدخان) فحاشی می کند؟ والله اگر زنده بمانمت... هی

حبیب الله کلکانی: مثل زن بیوه خلق تنگی نکن. ما سر کلان هایت خبر نیستیم ... تو که یک بقچه بردارهستی.

عبدالغنی غندمشر: نام زن را نگیر( خیز می اندازد اما میراحمدخان او را به سوی در بیرونی می کشاند) این ها را چرا این جا نگهداشته و مثل گوسفند پرورش می دهید؟

حبیب الله کلکانی: با میراحمد خان چه کار داری؟ این سوال را از سرکرده های مثل خودت کن!

عبدالغنی غندمشر: نکشمت ازین جا نمی روم!

حبیب الله کلکانی: ( به لسان پشتو می گوید) این ها ( اشاره به میراحمدخان) اگر چیزی بگویند حق دارندکه دوماه مردانه در مقابل ما جنگ کردند. اگر نادر خان و برادرهایش چیزی بگویند حق دارند که قدم به قدم جبهه به جبهه با هم جنگ کردیم. ( اشاره به عبدالغنی غندمشر) این آدم ها به غیر ازین که درگوشه ها پت شدند، چیز دیگری از دست شان نیامد. حالا دهانش قف کرده!

عبدالغنی غندمشر: اگر خودم در کشتنت نیامدم، نامم را می گردانم!

حبیب الله کلکانی: برو... دروازه را ایلا بمان که باد بیاید!

 

میراحمد خان، عبدالغنی غندمشر را به سوی در بیرونی تعمیر می کشاند.

 

روز بعد سرور خان ارغنده وال حاکم خوست از جانباز خان اجازه می گیرد تا با حبیب الله کلکانی صحبت کند. وی با میراحمد مولایی معاون جانباز خان به اتاق حبیب الله کلکانی وارد می شود. بی آن که سلام بدهد، روی فرش می نشینند. حبیب الله کلکانی اعتنایی به حضور آنان نمی کند.

سرورخان: حبیب الله خان مرا شناختی؟

حبیب الله کلکانی: نی، کی هستی تو؟ کوچه و بازار پر از مردم است... چه بفهمم کی هستی!

سرورخان: پادشاهی کردی ولی گپ زدن یاد نگرفتی. پوزت را بالا نگیر... حالا از تخت به زمین افتاده ای!

حبیب الله کلکانی: ( باخنده تلخ به سوی سیدحسین دورمی خورد) این ازکجا آمده؟ وقت جنگ ازین رقم آدم ها را نمی دیدم. حالا از کدام سوراخ ها پیدا شده اند؟

میراحمدخان: ( به سرورخان) آرام صحبت کنید حاکم صاحب... مسئولیت دارم که سروصدا وبی نظمی نشود!

سرورخان: ( روبه حبیب الله کلکانی) تو به حساب خود پادشاهی کردی، هه؟ چه کرنیل های خودمختارت؟

سیدحسین: پادشاهی کردن به زوربازو است به گپ زدن نیست...بادار!

سرورخان: راست گفتی... مگر خبر نداشتی که زور بالای زور است.

حبیب الله کلکانی: ( روبه میراحمدخان) این نفر کی است؟ موهای پس سرش دم بودنه واری است... نی که از همان مرغک های کاکلی است که فقط چرچر کردن را یاد دارد؟

سرورخان: برای این که مرا بشناسی... من حاکم خوست و برادر سربلند خان ارغنده هستم. سربلند خان که تو او را به حبس انداختی و خانه وجایدادش را تاراج کردی.

حبیب الله کلکانی: ( به بالش تکیه داده) درجواب تو چه بگویم؟ تو درمقابل من سلاح برداشتی وجنگیدی، برادرت غیر از پروپاگند و غلطی هیچ کار دیگری یاد نداشت. درمقابل شما چه می کردم؟ کسی که قصد کشتن ترا می کند، می توانی قرآن به دست گرفته به عذر وزاری پیشش بروی؟ تو هم عجب عقلی داری!

سرورخان: حیران هستم چرا با پای خود به این جا آمدی؟

حبیب الله کلکانی: حالا به حساب پادشاهی نیامدم. یک راز است که گفتنش به تو واری آدم های چاپلوس بی فایده است.

سرورخان: یک آدمی که روزدر کوه ها بود و شب مردم را لچ می کرد، چرا باید دعوای پادشاهی کند... چطور به خود روا دانستی که پادشاه باشی و حق دیگران را زیر پاکنی!؟

حبیب الله کلکانی: لاحول والله ... بخیز بخیز... ( روبه میراحمد خان) این هندو صفت را از زیر کدام بوریا کشیده ای و این جا آورده ای...دهان این رقم آدما از چاک کردن است...این لوده خبرندارد که قباله پادشاهی از طرف خدا به هیچ کس داده نشده... شمشیر بزن بگیر و با شمشیر نگایش کن!

سرورخان: مردم بیچاره را تباه کردی! نه حکومت توانستی و نه حق حکومت کردن داشتی...کارتان فقط زدن وکندن ومرغ جنگی و بچه بازی بود و...

حبیب الله کلکانی: پر گویی زیاد نکن. پوز وچانه ترا که می بینم، والله اگر تفنگ در دست گرفته باشی... مگر گپ های کلان می زنی. بروت که ماندی غیرتت هم زیاد می شود؟ نی... برو اول غیرت پیدا کن... بروت هایت خود به خودشخ می شود!

سرورخان: می خواستم قواره ات را از نزدیک ببینم که چطور آدمی مثل تو چیزی کم یک سال مملکت را زیر پا کرد. حالا که دیدمت... به خود گفتم: وای به حال این مملکت!

حبیب الله کلکانی: قواره من چه کم دارد؟ او چاقو بروت؟! در کدام کتاب نوشته کرده اند که پادشاه باید قواره اش این طور باشد و آن طور نباشد؟ درکل طایفه ات مثل من پیدا می شود؟

سرورخان: اوه... هو... هنوز هم قسمی گپ می زنی که سر تخت باشی... بی نسب و خرچران نمی تواند پادشاهی کند... اصلیت تو چیست؟ از کجا پیدا شدی؟

حبیب الله کلکانی: ( با تمسخر) حیران هستم که مردم خوست همراه تو واری آدم کم عقل چطور گذران می کنند...اصل و نسب در میدان معلوم می شود. کسی که پادشاهی می کند، نسبش، مردی و شمشیر است... زدی، میدان را می بری، زده شدی، تسلیم تقدیر باش! در کله خشکت لنگی کلان مانده ای و فکر می کنی دنیا را فتح کردی...مردی و نامردی درین گپ ها معلوم نمی شود.
سرورخان: معنای نسب این که، خان زاده باشی... سرشناس و عالم باشی... قوم دار و نان ده و درخیر و شر مردم دست خیر داشته باشی وخلص ... اصلیت داشته باشی... تو از کجا پیدا شدی که همه چیز را گدوود کردی و کاسه مردم سرچپه شد.

حبیب الله کلکانی: اوغانستان را به همین نام ها به کون شاندید... هرکسی زیاد تر سرمردم ظلم کرد و دروغ گفت و بی دینی کرد. بروت بی غیرتی ماند، نامش اصیل زاده و خان وملک است و کسی که شمشیر کشید که به لحاظ خدا ظلم و بیداد نکنید، باید زیر پای شود...هه؟ مقصدت همین است؟

سرورخان: طایفه ظالم شما هستید. سنگ وچوب مردم را چور کردید. هرچه از دست تان آمد، صرفه نکردید... مکتب ها را خراب کردید و وظیفه تان غیر از مرغ جنگی سگ جنگی چیز دیگر نبود.

حبیب الله کلکانی: خوب وخراب درهر طایفه یافت می شود. اگر مسلمان هستی به خدایت راست بگو... از روز هایی که ما از ارگ برآمدیم و خداوند نوبت ما را به نادرخان داد، کدام قلفی درخانه مردم مانده که لشکر شما نشکستانده باشد؟ خبر دارم قطار نفر هایی که مال حکومت و مال مردم را ولجه کرده و طرف خانه های شان طرف جنوبی می روند چنان دراز است که فقط بگویی قطار مورچه روان است... دهانم راشور نده... نامرد... بخیز برو... بخیز...قرمساق تتو!

 

دست اندازی و کش و گیر شروع می شود؛ اما میراحمد خان سرور خان حاکم خوست را با فشار از اتاق بیرون می برد.

 

حبیب الله کلکانی: ( روبه میراحمدخان) شما مرا مثل مرغ در قفس انداخته و مردم را به تماشا می آورید؟

میراحمد خان: تو شیرهستی. وقتی شیر به قفس شد، هرکس می خواهد او را تماشا کند، شما دق نشوید.

حبیب الله کلکانی: خوب فارسی گپ می زنی، از کجا هستی؟

میراحمدخان: بچه میرمسجدی خان بیات هستم از غزنی و...

حبیب الله کلکانی: اوه... شناختمت... من زمین های شما را از ضبطی خلاص کردم و محمد کریم خان جرنیل مرادبیگی که به جای تو به علاقه داری مقرر شده بود، از ظلم هایی که سر شما شده بود، به من قصه کرده بود.

میراحمدخان: بسیار تشکر که کمک کردید مگر تمام قلعه های ما سوختانده شد، مال وهستی ما هم به تاراج رفت.

حبیب الله کلکانی:( با خنده) در جنگ حلوا بخش نمی شود!

میراحمد خان: شنیده ایم یک نفر از مردمان سرحد را که به کشتنت آمده بود، بخشیده بودی.

حبیب الله کلکانی: تو چه خبر داری؟

میراحمدخان: از خود سرحدی ها شنیدم.

حبیب الله کلکانی: وقت پادشاهی یکی را پیشم آوردند که این نفر به کشتنت آمده. فکر کنم، نامش عمراخان بود؛ ازباجور سرحد. پرسانش کردم... بنده خدا تا این جا زده زده آمدی که مرا بکشی؟ یک دم گفت:

آمده بودم بکشمت، نشد. گفتم: اگرایلایت کنم، چه می کنی؟ این آدم سرتمبه گفت: باز به کشتنت می آیم. والله جوابش خوشم آمد وگفتم تو که این طورازگپت نمی گردی و مثل مرد گردنت را شخ می گیری، اگر بکشمت اوبال دارد. برو برادر... یک تفنگ و چند روپیه خرجی دادمش و گفتم برو کاکه هستی!

میراحمد خان: زیاد دل و گرده کردی... قاتل جانت را ایلا کردی.

حبیب الله کلکانی: البته به خیر ما بود. وقت های مسافری، نان ونمک شان را خورده بودم!

 

میراحمد خان رشته صحبت را قطع کرده به سرعت بیرون می رود.

دربیرون همهمۀ مردم بالا گرفته است. هزاران تن از سپاهیان قومی سردارمحمد نادر که تازه از جنگ شمالی برگشته اند، با پشتاره های خردو کوچک، اسلحه بردوش، درامتداد دریای کابل و خانه های اطراف دریا تجمع کرده اند. آن ها ناگهان از طریق صد ها محافظ قومی که دراطراف نظارت گاه حبیب الله کلکانی موقعیت گرفته اند، خبر شده اند که حبیب الله کلکانی در یک خانه رهایشی به سر می برد. جنگجویان به سوی خانه دست تکان داده و فریاد می زنند که بچه سقو را بکشید.

درین موقع، میراحمد غندمشر نفس زده از راه می رسد:

 

میراحمدخان: ( روبه محافظان) یک قطار ایستاده شوید. هیچ کس را نمانید نزدیک بیاید.

حبیب الله کلکانی: ( نیم خیز)چه گپ است؟

میراحمدخان: خیر خیریت است...( روبه یک محافظ) کسی اجازه انداخت ندارد!

حبیب الله کلکانی: مردم نعره می کشند... کی هستند این ها؟

سیدحسین: می شنوی؟ ما و شما را دو و دشنام می دهند!

میراحمدخان: مردم آمده اند پشت خانه و می گویند که بچه سقاء را می بینیم!

حبیب الله کلکانی: دشمنی شان با من است؟ برای شان بگویید که مرد باشید و دشنام نگویید. صدای چتی گویی می آید!

میراحمد خان: هرچه تمبه و تیله کردیم ... نشد. شما پریشان نشوید... نفری محافظ زیاد است.

حبیب الله کلکانی: ( رو به سیدحسین) ساخته کاری است!

سیدحسین: معلوم دار... تا پیشتر یکه یکه خود شان می آمدند... حالی مردم را شورانده اند.

حبیب الله کلکانی: فهمیدم. کار همین دو نفری بود که این جا آمدند و بی آبی کردند. حالا رفته اند راه جوری دارند.

سیدحسین: کار یک نفر و دو نفر نیست!

میراحمدخان: نادیده قضاوت نکنید. هیچ کسی درین کاردست ندارد. مردم خود شان جمع شده اند.

حبیب الله کلکانی: میراحمدخان... خانه ات آباد که ما را خاطر جمعی می دهی... مگرمی فهمم که جمع کردن نفری ازکجا آب می خورد! مردم چه خواب دیده اند که ما این جا زندانی هستیم؟

سیدحسین: چه می خواهند؟

میراحمد خان: هرچه من وجانباز خان عذر شان را می کنیم و محافظان میله تفنگ را طرف شان می گیرند، جری تر می شوند و آن ها تفنگ در دست شان است!

حبیب الله کلکانی: قصد شان این است که ما را بکشند؟

میراحمدخان: نی... گپ کشتن شما نیست!

سیدحسین: دو زدن و کشتن که نیست، چه است؟

میراحمد خان: بمانید یک دعوا را حل کنیم، شما هم دعوا دارید؟

حبیب الله کلکانی: ( دست به دست می زند رو به سیدحسین می گوید) نگفته بودم سرقول وقرار این مردم حساب نکنی؟

سیدحسین: ( سکوت)

 

فریاد های خشمگین و کلمات رکیک این بار واضح تر به گوش می رسد. میراحمد خان به اشاره جانباز خان به سرعت ازدهلیز به سوی در بیرونی گام برمی دارد. لحظه ای بعد جانباز خان نفس زده روی بام می رود.

 

جانبازخان: ( به سوی جمیعت مردم دست تکان می دهد) او مردم نزدیک نیایید... اجازه نیست.

صدای ازپائین: ما بچه سقو را می خواهیم. او را بیرون بکشید. بکشید...

صدای دیگر: اگر نکشید... خود ما داخل می آئیم!

صدای یک مردمحلی: خبر داریم که سقو را در همین خانه پت کرده اید... دروغ نگوئید!

جانباز خان: دروغ نمی گویم. سقو همین جاست. اعلیحضرت گفته است که او را چیزی نگویید!

چندصدای آمیخته: اعلیحضرت از دل گرم خود گفته است... ما اعلیحضرت را به کابل آوردیم وحالا بچه سقو را به ما تسلیم کنید!

جانباز خان: برادران... بی حوصله نشوید... اعلیحضرت را آزرده نسازید. بروید!

چندصدا: ما نمی رویم. می خواهیم بچه سقو را از نزدیک ببینیم!

جانبازخان: گفتم برای فعلاً اجازه نیست که بچه سقو را کسی ببیند!

صدای دیگر: ما انتقام خون برادران خود را از او می گیریم!

جانباز خان: برادران... شما صدای مرا می شنوید؟

چندصدا ازپائین: می شنویم... بگو چه می گویی؟

جانباز خان: من وظیفه دارم که امر اعلیحضرت را اجرا کنم. اعلیحضرت گفته است که مردم بچه سقو را حتماً از نزدیک خواهند دید... اما حالا اجازه نیست.

 یک جنگجوی محلی: ما ازین جا نمی رویم.

جانباز خان: وعده می دهم که صباح بخیر... بچه سقو را دریک میدانی کلان می آوریم که همه شما او را ببینید!

صداهای معترض: دروغ نگوئید...

جانباز خان: قسم می خورم که دروغ نیست. حالا نا وقت است... بروید.

 

صف جمیعت تفنگ به دست و پشتاره بردوش اندکی متفرق می شود.

اما فحش ودشنام همچنان ادامه می یابد.

 

حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین) صدیق خان و شیرجان خان را می بینی؟

سیدحسین: ( طرف کلکین می آید) درآن اتاق رو به رو؟

حبیب الله کلکانی: دست چپ سیل کن... شیرجان دستک می زند... دیدیش؟

سیدحسین: دیدمش... اسلم و حمیدالله هم همان جا هستند... ( دست تکان می دهد) همگی تان جمع هستید؟

شیرجان خان: ( با اشاره می فهماند که همه در یک اتاق هستند)

سیدحسین: سرتان زنده باشد!

حبیب الله کلکانی: برای شان بگو که صدای مور و ملخ درگوش شان می آید؟

سیدحسین: برادرزاده ات وارخطا شده!

حبیب الله کلکانی: ( از پشت شیشه فریاد می کشد) چرت تان را خراب نکنید... ما وشما این رقم زاغ و زنبور را زیاد دیده ایم.

سیدحسین: لالا... این طرف بیا که پهره دارها طرفت آمدند!

حبیب الله کلکانی: ( دست دعا بلند می کند) خداوندا... چرخ فلک دردست توست... مرگ برای ما بهتر است که یک مشت خسک دور ما را بگیرند!

 

جانبازخان وارد می شود.

حبیب الله کلکانی: چه دندوره جور کرده اید نائب صاحب!

جانبازخان: کسی دندوره نساخته... سرکرده گان و حتی کشران جنوب که از تو و رفقایت خبر شده اند، می گویند که حبیب الله و رفقایش را به سران قومی تسلیم کنید!

حبیب الله کلکانی: درین مملکت ازین رقم دندوره ها بسیار ساخته اند که همه را خراب کرده... ما آمده ایم که به نفری قومی تسلیم داده شویم؟ نائب صاحب... به بی عزتی کسی خوش نباشید.

جانباز خان: حبیب الله خان...سر به خود چه گپ می زنی... تو با مردم کم دشمنی کرده ای؟

حبیب الله کلکانی: این رقم دشمنی نکرده ام... دشمنی هم از خود یک طریقه دارد. کاری را که شما پیش گرفته اید... دشمنی نیست... من هم نمی فهمم که چه است؟!

جانباز خان: اجازه دلیل ودلایل با تو ندارم... حوصله دعوا و دنگله با مردم را هم ندارم... گردن خود را ازین غم خلاص می کنم!

 میراحمد غندمشر وارد می شود.

 

میراحمدخان: ( بیخ گوشی) قضیه را حضور اعلیحضرت عرض کردم. فرمودند که آمادگی بگیرید بچه سقو و سیدحسین به ارگ برده شوند!

جانباز خان: ( او را گوشه دهلیز می کشد) دیگرنفرهای سقوی چطور؟

میراحمدخان: برای فعلاً همین دونفر مهم است... برای دیگر توقیفی ها هم جای درنظر گرفته می شود.

جانباز خان: چه وقت دست به کار شوی؟

میراحمد خان: اعلیحضرت فرمودند که طرف های شام دم نقد سررشته آوردن حبیب الله و سیدحسین گرفته می شود.

جانباز خان: به شام چیزی نمانده... کسی از ارگ می آید یا خود ما ترتیبات بگیریم؟

میراحمدخان: نفری قومی در اطراف خانه کم شده می رود. تا وقت شام شاید ازین جا بروند. بعد گپ معلوم می شود.

جانباز خان: تیاری بگیریم بهتر است... من ازین وضع به بینی رسیده ام... زود ازین جنجال خلاص شویم که کدام حادثه یخن گیر ما نشود.

میراحمد خان: راست می گویی. صد رقم خوف و خطر است. آدم باید پیش بین باشد. چه ضمانت است که وقت تاریکی، نفر های خفیه حبیب الله به نام لشکر قومی حمله نکنند و آن وقت سر ما و شما به دار خواهد رفت.

جانباز خان: غیر از نفر های خفیه حبیب الله، این قدر لشکری قومی که جمع شده، هرکاری از دست شان پوره است. سرشان امر انداخت کنی، مصیبت است، اگر نکنی...

میراحمدخان: ( ازروی بام به اطراف خانه نگاه می اندازد) بسیاری ازنفرهای قومی هنوز هم انتظار اند!

جانباز خان: محافظان را صد متر دور تر از خانه وظیفه دار کن.

 

هوا تاریک می شود و ساعتی بعد، صدای موتر ها از بیرون به گوش می رسد. یک محافظ خبرمی دهد که دو موتر از ارگ آمده است. جانباز خان و میراحمد خان به پیشواز دوست محمدخان کندک مشر ارگ رفته و چند لحظه صحبت می کنند. دوست محمد خان ورقی را به جانباز خان می سپارد. میراحمد خان به عجله به حبیب الله کلکانی وسیدحسین خبر می دهد که اعلیحضرت آن ها را به ارگ خواسته است. حبیب الله کلکانی وسیدحسین درسیت عقبی موتر اول جا داده می شوند. سپس بیست تن از محافظان قومی سوار بر دو موتر حامل زندانیان به سوی جاده مقابل چمن حضوری حرکت می کنند. وقتی موتر ها از پل محمودخان می گذرند، جنگجویان محلی قومی به سوی یکدیگر فریاد می کشند که « بچه سقو را بردند.» درپی عبور موترها به سوی ارگ، جنگجویان قومی «جهاریارگویان» به سوی ارگ روانه می شوند. تا رسیدن آنان به دروزاه شمالی ارگ، در بزرگ به روی شان بسته شده و محافظان به جنگجویان قومی هشدار می دهند که اگر لجاجت کنند وبه سوی دروازه ارگ نزدیک شوند، بالای شان تیراندازی خواهد شد.  

 

ادامه دارد....

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    116            سال شـشم       حوت  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       مارچ  2010