کابل ناتهـ، Kabulnath
















































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
 
 

فراز کوه های هندوکش

 
 
عزیزالله نهفته
 
 

 صبح كه بيدار شدم با جیغی بود که از کوچه بلند شد. شاید گربه‌یی بود که می‎نالید و  آخر سر هم از خواب پراندم. وقتی با تقلا از بستر برخاستم، در بیرون هنوز تاریکی پیش از بامداد حاکم بود. در آیینه به خود دیدم. به شخص محتضری می‎ماندم. حلقه های کبود واضح تر از همیشه دور چشمانم دایره بسته بودند. به یاد دعای بد زن ساحره‎‎یی افتادم که چندی پیش برایم گفته بود: "نه خیر داری و نه خیرات. خداکند که در میان زندگی گریزانت سگ‎واری بمیری و کسی به دادت نرسد!"

با پیکری از تراوشات دوزخ، در میان اتاقم که اندوه یک مرگ حتمی در آن نفس می‎کشید به قدم زدن پرداختم و به این تصور پوچ که روزی بیماری از سر زمین تنم رخت بربندد، خندیدم. بدی‎اش این بود که با اوج گرفتن بیماری، عشق همچون درد تحمل ناپذیری آغاز یافته بود. عشق که نه تن و جان می‎شناخت و نه زمین و زمان با بال های یک فرشته به سراغم آمده بود. مرگ و زندگی یکجا و یک زمان به دروازه تنهایی‎هایم دستک زده بودند و حالا من درمانده آنچه را می‎خواستم، استقبال و آنچه را نمی‎خواستم رد نمی توانستم کرد.

***

 نگار را در فراز کوه های هندوکش شناخته بودم. از دریچه کوچک طیاره به پایین می‎دیدم. طیاره بالای کوه های هندوکش رسیده بود و سلسله‎ی کوه های پر برف و قامت افراخته باعث شده بود اندوه مرگ را که تا آن هنگام گریبانم را سخت محکم گرفته بود، فراموش کنم. همین هنگام، صدایی که به آواز یک پرنده بی‎شباهت نبود، پرسید: "نزدیک کابل هستیم؟.. می‎بخشید خود را معرفی نکردم، من نگار هستم... افغانی الاصل."

نگار لهجه‎ی شیرینی داشت و با تبسمی که از کنج لبش محو نمی‎شد صحبت می‎کرد. در جواب بریده بریده گفتم "بلی، تقریباً... نزدیک ..." و به او دیدم که با لبخندی از جوانی و نگاهانی لب‎ریز از شوق و اشتیاق به من می‎دید. شاید بیست و چند سالی داشت اما جوانتر از آنچه بود به نظر می‎رسید. در چهره‎اش ورزیدگی زنی دنیا دیده و کرشمه‎های دختری باکره با هم آمیخته بودند. دوباره پرسید: "در کابل زندگی می‎کنید و یا به شهرتان مانند یک توریست می‎روید؟"

اول متوجه ژرفایی که در سوالش بود نشدم. وقتی تبسمی را که در کنج لبش نهفته بود دیدم. پی بردم که چنانچه تصور کرده بودم، صحبت‎هایش میان تهی نیستند. گفتم: " نه، من به خانه‎ام بر می‎گردم و برای شما هم سفر توریستی خوبی می‌خواهم."

قهقهه زد. صدایش در نیمی از طیاره پیچید و چشمان شکاری‎اش به مردمک های چشمم خیره شدند. این تهور و شجاعت را کمتر در زنان و دختران افغان سراغ داشتم. گفت: " بلی! برایم عجیب است، با ویزای توریستی به شهرم می‎روم."

طیاره تکانی خورد. چراغ کمربند روشن شد و پاره ابری را دیدم که به سرعت از پیش دریچه‎ی طیاره گذشت. یکباره طیاره چند صد متر پایین آمد. شاید با خلاء مواجه شد. بعضی ترسیده بودند. به نگار دیدم. او آرام و خونسرد در جایش نشسته بود. شبیه مجسمه بودا شده بود، انگار با خدا راز و نیازی داشت. در ادامه گفتم: "خوشبختانه و یا بدبختانه اهلیت توریست‎وار رفتن به کشور خود را ندارم."

از اینکه جمله‎ام را دیرتر گفته بودم، کمی شرمیدم. اما پیش از آن که رنگم سرخ  شود پرسیدم: "چند سال است که مهاجر هستید؟" نگار با اشتیاق گفت: "پانزده سال، شاید بیشتر."

وقتی طیاره از کوه خواجه رواش دوری زد و به طرف شهر کابل میلان پیدا کرد، او را دیدم که مانند دختر بچه‎یی شاد وشنگول برای دیدن شهر وسوسه شده است. بدی‎اش این بود که در سیت قطار وسطی طیاره نشسته بود و نمی‎توانست از دریچه‎ی کوچک به پایین- به شهر زباله و اندوه- ببیند. همان لحظه دریافتم که هر امر روزمره و پیش پاافتاده را تبدیل به نوعی سرور می‎کند و از آن لذت می‎برد. از این رفتار او خوشم آمد. مجذوب لحظه بود. بارها به خود گفته بودم که زندگی مجموعی از لحظه های کوچک اند و اگر آن لحظه ها را درنیابم و از آن ها لذت نبرم، زندگی برایم میان تهی، پوک و بدون حجم خواهد شد. اما هرگز هم موفق نشده بودم که از "لحظه" چنانچه باید لذت ببرم. من از خودم خسته و کسل شده‎ بودم و افکار پوچ و مبهم در ذهنم تلنبار شده بودند. می‎شد زباله های انبار شده ذهنم را استفراغ کنم؟ یقین نداشتم. بخصوص حالا که در آستانه‎ی مرگ قرار داشتم. آن سوتر، نگار سرزنده و شاد از همان دور نیم نگاهی به شهر می‎انداخت. به او پیشنهاد کردم به جای من در سیت کنار دریچه بنشیند و شهری را که سال‎ها از آن دور بوده است، ببیند. نگار بدون تعارف پیشنهادم را پذیرفت.

 

            در زیر، انبوه خانه های گِلی، بلندمنزل های سرخ و سبز، جاده های تازه اسفالت شده و کوچه‎های خاک‎آلوده منظره‎ی عجیب و غریبی را تشکیل داده بودند. گاهی چند درخت سبز نیز دیده می‎شدند که درآن خشکی مسلط حُکم کیمیا را داشتند. اما آب! هیچ جایی از آب سراغ نبود. بند قرغه خشک و خالی بود. بستر دریای کابل از زباله انباشته شده بود و تا چشم کار می‎کرد گرد و غبار فضای شهر را پوشیده بود.

            با این که در جایی از دلم، عشق به زندگی شکوفه می‎کرد، از خود پرسیدم: "آیا در نهایت زندگی تنها برای رنج بردن است؟" پاسخی نداشتم. در کنار نگار نمی‎توانستم مانند گذشته به آینده بدبین باشم. واقعاً اتفاق غیر قابل باور رخ داده بود. به این نکته که، دلیل رنج و درد همه انسان‎ها حماقت آن‎هاست، ایمان پیدا می‎کردم. سال‎ها، حماقت باعث شده بود که از زندگی چنانچه باید لذت نبرم. همیشه خوشی‎هایی را که سرراهم آمده بودند به خاطر گذرا بودن شان، بی اهمیت دانسته و از آن‎ها چشم پوشی کرده بودم. اما حالا، احساس دیگری که دلیل عمده آن عشق به نگار بود، در وجودم در حال پیدا شدن بود.

            طیاره بدون مشکلی فرود آمد. وقتی اجازه بازکردن کمربندهای مان را یافتیم، نگار انگار تازه متوجه من شده باشد گفت: "  اسم تان را نگفتید. خوب دوست ناآشنا، اگر اشتباه نکرده باشم، ناراحتیی شما را رنج می‎دهد. شاید هم کسالت سفر باشد."

            نگار دید دقیقی داشت. این را از همان لحظه اول فهمیده بودم. او در همان آغاز دریافته بود که بیمار هستم. در حالی که کوشش می‎کردم بالاپوشم را بپوشم، نامم را گفتم و بعد از تبسمی که مضحک بودنش را خودم هم حس کردم گفتم: "بیمار هستم. سرطان خون دارم. برای معالجه رفته بودم آلمان. داکترها گفتند که دیر شده و زیاد هم زنده نخواهم ماند."

            نگار تقریبان زیر زبان گفت: "متاسفم!" و بعد شماره تماسش در کابل را داد و با تبسمی که معصومیت یک باکره را داشت گفت: " خوشوقت خواهم شد اگر در کابل میزبانت باشم. پدرم رستورانتی در شهر دارد..." وقتی از هم جدا می‎شدیم گفت: " هیچ بیماری جلو این را که شاد باشی از تو گرفته نمی‏تواند."

وقتی به خانه برگشتم، شماره تماس نگار را روی تقویم نوشتم. شاید برای اینکه وقتی به تقویم می‎بینم به یاد داشته باشم که زمان زیادی ندارم و باید از لحظه ها استفاده کنم. یک لحظه شادی هم غنیمت بود.

***

دوباره صدای گربه بلند شد. این بار زجه‎اش رنج بی‎انتهایی را انعکاس می‎داد. به طرف پنجره رفتم و به کوچه دیدم. گربه‎ی سیاهی بود که روی جاده افتاده بود و دو پای عقبش له شده بودند. شاید زیر تایر موتری. احساس کردم گربه هم مانند من با مرگ حتمی رو به رو است. چیز اندوه باری روی سینه‎ام خانه کرد. با هر مشکلی که بود در ظرفی شیر ریختم و به کوچه رفتم. گربه نمی‎توانست تکان بخورد. هردو پایش چنان خرد وخمیر شده بودند که جدا کردن‎شان از اسفالت مرگ گربه را به دنبال داشت. کاسه‎ی شیر را پیش روی جانور گذاشتم. گربه با چشمانی از رمق افتاده به شیر دید. آن را بویید و بعد از چند میو میو زبانش را میان کاسه فرو برد و مقداری از آن بلعید. کاسه را همانجا نزد گربه رها کردم و دوباره به اتاقم برگشتم. دیگر عشق و شادی برایم توهم نبود. از گربه آموخته بودم که می‎شود در لحظه‎ی مرگ هم زبان را به شیر فرو برد و آخرین بار هم خوش زیست، هرچند برای لحظه‎یی. تصور کردم دیگر برایم چیزی بزرگ و کوچک وجود ندارد. بهترین لباس‎هایم را به تن کردم و به نگار زنگ زدم. از این که تا نیم ساعت دیگر او را می‎دیدم شادی ناتمامی در خود احساس کردم و با اشتیاق در کوچه گام گذاشتم. شهر همان شهر خاک‎آلوده و کوچک کودکی هایم نبود، دنیا، همانی نبود که می‎شناختم. جهان اقیانوس عظیمی بود با امواج بلند و کف‎آلود که هر لحظه معنای دیگری می‎گرفت.

 

پایان

8 جدی 1388

کابل

(())(())(())(())(())(())

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 112           سال پنجم        جــــدی / دلــو  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       جنوری 2010