کابل ناتهـ، Kabulnath






























Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
 
 
چند سروده از
 
 

حمیرا نکهت دستگیر زاده

 
 

پرده های پوشاننده ی نور

  

بر دار خورشید

 

پرده های پوشاننده ی نور

با تیره ترین رنگ

اویخته از چارسوی آیینه ات

دل ایینه از دقیی تو پر

صدایت پرده ی دیگر بر پرده های پوشاننده ی نور

 

برخیز

آفتاب ساختگی ات را

به مشرق خود ساخته ات

                                   بیاویز

. مردمان ساختگی ات را

به نماز فجر خودساخته ات صلا زن:

بشتابید

بشتابید

 

بلال مرده است

و طلوع مرده است

 

برخیز

و با دستان آزرم ستیزت

خورشید را

از افق بردار

بردار زن!

رو به چار قبله ات بخوان:

من بر مرده ی بلال اذان خواهم گفت

من برمرده ی خورشید

و بر مرده ی راستی

 

 

دریغا وطنا

افق را به نارنجک آفتاب

و افتاب را

به تیر تزویر بسته ای.

 

26-10-2009

  

 

 

 

 بیرون از جغرافیا

 

الا مهین  برون آی از دل تاریخ        

سفر کن از فراز قله پامیر

تو باید رخت بربندی

و بنشینی میان قاره ی دیگر

برون کن از تنت رخت هریوا را

برون آی از دل هندوکش مغموم

سفر کن از بساط خسته ی کابل

برون شو از دل زابل

فرود آ ی از فراز بام دنیا

                            بلخ بی همتا

بجو جغرافیای فارغ از غوغا

فرود آی و سلامت شو!

برون ازآسیا این قاره قابیل

برون از قاره تاریک افریقا

برون از قاره ی قارون وقدرت ، قاف امریکا

اروپا ،مسند فرعون و سالاران دریایی

برون از خاک

برون آب های تیره ی راکد

برون از چار دیوار هوای باسی ِمسموم

بیا در جای بیرونتر از ین دنیای پوشالی

فرود آ ی و بکن رخت از دیار ناله و نفرین

برون آ ی از تن نفرت تبار جنگ

مرا جغرافیایت بی وطن کرده ست

ترا جغرافیایت خالی از فریاد من کرده ست

مراجغرافیایت بی نصیب از خویشتن کرده ست

ترا جغرافیایت بی نصیب از عشق من کرده ست.

  

 

7-10-2009

 

 

 

 

 

آیینه

 

وطن به دستهای من نگاه کن،

که سنگ میشود ستاره ات    

وکوه

صدای ماه را

به چشمه ره نمیدهد

 

و دختری که روی دشت  

میان خرمن صدای خویش خفته است

برای صبح بی دوام

ترانه سر نمیدهد

 

بگو چگونه بسته ای

نجابت سفیر ناله را

به دست خالیِ ریا؟

سکوت سرد شب ترا

دگر صدا نمیکند؟

بگو چگونه برده ای

ز بام خاطر سحر

ترانه ی طلوع اشتیاق را

 

 

نشسته ای برابرم؟

و یا دورغ تازه ایست بودنت؟

 

 

28-10-2009

 

هالند

 

 

 

 

 

یک پَِر به آتش

 

رودابه!

شب رسید

یک پر زبال روشن سیمرغ وام ده

بر آتش دلم.

 

رودابه !

شهر خالی ز آواز عاشقی است

گیسوی پرترانه ی خود را

بار دگر زپنجره بر باغ برگشا

 

رودابه !

              خسته ام

انگشتر نشانی مادر به دست کیست؟

در کوچه های کابل

آواز گام کیست؟

از چشم ها ستاره درو می کند به شب.

 

رودابه ، زال کو؟

سیمرغ  و قاف کو؟

تنها تو و منیم

بانو بیا که زلف بر افشانیم

ما روبروی تاریخ

سیمرغ رفته است 

دیگر کسی به کابل ما دل نمی نهد

بانو شرار از دل من، پَر ز  دستهات

سیمرغ را بخوان

                    که شب از حد گذشته است.

تنها من و توییم

سیندخت خفته است

کابل ولی دلیست که بیدار است

 

 

رودابه ، شاهدخت!

انگشتر نشانی مادر به دست تست.

  

18-11-2009

   

 

فراتر از پیراهن

 

بیرون از تنم

فراتر از پیراهن

حس های ست

شبیه دیدن ِ خواب

 فرا رفتن در رویا

و حس های تراویده از بستر خیال

خیالی آفریده از مرمر حس.
     

در کدامین حصارم نگه می داری

در کدامین بند؟

وقتا من

در حصار خود

نتوانم ماند.
 

با ابر سفر می کردم در شب

همه سو شب

همه جا شب

بر فراز ابرهای شب

غروب نیز

در سیاهیِ سکوت بسته بود

لب خونین اش را

فراز ابرهای شب

 در ابرهای شبانه ی بی باران

جاری بود، شب.

 

در صبح سفر می کردم

با طلوع

فراز ابرها، روز درخشانتر بود

و خورشید، عروس دامن گسترده ای بود

بر آبی ترین متن.

 

فراتر از من

من دیگری جاری ست

بیرونتر از شب

آنسوتر از روز.

15-10-2009

 

 

آفتاب آواره

 

 

ترا به سنگ ،

به سوگند ،

به سوگ بسته کسی

هزار چشمه ی خورشید زیر پایت

                                           خشک

 

و صد ترانه ی شهید ِ گلوی خاموشت

کدام چشمه ، کدام آب

زا *ز کوهت زد ؟

 مگر ز سینه ی هندوکش ات چه می جوشید؟

که کشتزار تو جز غصه هیچ بار نداد!

 

بگو چگونه ربودند آتش ات را نیز

که خانه کرده به روز تموز تو سرما

وآفتاب تو آواره ی زمستان است؟

 

ترا به سنگ، به سوگند، به سوگ بسته کسی

مرا به رشته ی یأسی زتو سرشته کسی

نشد که شاد شوم از غریو رود هری

نشد که رود ترا آبروی خود بینم

 

مرا به پیرهن روزِ سرد بخیه مزن

هنوز در تن تار تو میل گلدوزیست

 

 ترا به سور به سرچشمه ی سرود و سرور

" بخوان به نام  گل سرخ در صحاری شب"

هنوز نغمه ی آواز های من در تـُست

 

                                      5/2/2009  

 

                  

* زا زدن : آبی که از میان سنگ ، از درز دیوار و یااز ظرف سفالین بیرون میزند؛ مثلا :زا زدن آب از کوزه 

 

(())(())(())(())(())(())

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 111           سال پنجم        جــــدی   ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       جنوری 2010