کابل ناتهـ، Kabulnath








































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
 
 
صـــــدای دیــــگر
داستان کوتاه از
 
 
عزیز الله نهفته
 
 

            مراد وقتی چشم بازکرد به یاد آورد که به مقصد کابل سفر کرده است. چه مدتی می‎شد که در راه بود؟ درست نمی‎دانست. به کندی دستش را بالا برد و به جای خالی ساعت مچی‎اش دید و به حواس پرتی‎اش که ناشی از شنیدن آن خبر تکان دهنده بود لعنت گفت.

پدر که او را حاجی صدا می‎زدند با صدای بغض‎آلود گفته بود: سه شنبه، و صدایش در میان فریاد و زجۀ زنان گم شده بود.

صبح روز یکشنبه حرکت کرده بود و حالا بعد از چهار ده ساعت سفر رسیده بود به سالنگ. وقتی تکسی ایستاد و راننده انجن را خاموش کرد، مراد مانند کرمی که تازه از خواب زمستانی بیدار شده باشد، به خود تکانی داد؛ غباری را که روی شیشۀ کلکین تکسی نشسته بود سُترد و به صف طویل موترها که پشت‎هم قطار شده بودند خیره شد. تصور کرد که پسر بازی‎گوشی بعد از خسته شدن از بازی با بازیچه‎هایش آن‎ها را در گوشۀ متروکی رها کرده است. از راننده پرسید:

-          خلیفه چه شده؟

-          مثلی که تونل بند است، شاید حادثه شده باشد.

نمی‎دانست در چنین موقعیتی چه کند و چه بگوید. خاموشی را بر سؤال و جواب ترجیح داد و به جاده چشم دوخت. جاده در میان کوه های استوار و پر برف مانند رودی از آهن و بخار به نظرش آمد. این بار نخست بود که درماه ثور به این پیمانه برف را در اطرافش می‎دید. هفتۀ پیش شنیده بود که چندین موتر زیر آواری از برف گیرمانده بودند؛ اما حالا آفتاب گرم و داغ می‎تابید و تنها چند تکه ابر سفید در متن آبی آسمان شناور بودند. با خود گفت :

-          در چنین آب و هوایی تصور برف کوچ  هم اشتباه است.

در دور دست چند پرنده را دید- شاید غچی های بهاری بودند- و پایین دره، کنار رود که کف آلود معلوم می‎شد، چند بز را دید و شبانی را که روی تخته سنگی نشسته بود و با چوب‌پاره‎یی به آب می‎زد. حسرت شبان را خورد و هوس گرفتن ماهیی از رودخانه وجودش را پر کرد.

-آیا ماهیانی در آن آب‎ها بودند؟

نمی‎توانست به یقین پاسخ دهد؛ اما می دانست که جایی که آب است ماهی نیز است.

            دور تر، آن‎جا که تونل آغاز می‎شد، تعدادی مسافر و راننده گردهم آمده بودند. مراد متوجه شد که آن‎ها به دو گروه متجانس تقسم شدند و بعد رو به روی هم صف گرفتند. هرلحظه ممکن بود که جنگ تن به تن میان ها در بگیرد. مراد فحش ها و ناسزاهایی را که احتمالاً میان آن‎ها رد و بدل می‎شد با گوش جان شنید. تصور کرد که هر دو صف آهسته آهسته با سنگ، چوب و میله های فلزی مسلح می‎شوند. مراد احساس بی هوده‎گی کرد و درد ناشناخته‎ای ستون فقراتش را درنوردید. میان دو تصمیم رفتن و نرفتن به طرف جای رویداد متردد ماند و تنها به مشاهده آنان اکتفا کرد. اما صف‎ها به زودی در هم شکستند و مردان پراگنده شدند. مراد اندیشید که شاید این مساله با باز شدن راه مرتبط باشد. اما دقایق پی‎هم گذشتند و هیچ گشایشی دیده نشد. مراد خسته از انتظار دروازه موتر را باز کرد و پاهایش را که از بی‎حرکتی کرخت شده بودند، روی جاده گذاشت. نفسی عمیق گرفت و به قلۀ پُر برف پیش رویش چشم دوخت. فکر کرد عقابی بر فراز آن در پرواز است. چند قدم بالا و پایین رفت و بعد برگشت و مانند کسی که از کاری خجل شده باشد در سیت عقبی تکسی فرو رفت. به یاد خانمش افتاد. حالا نرگس از وظیفه‎اش برگشته و با پسرانش غذای چاشت را می‎خورد. از این تصور احساس راحتی به او دست داد و بیشتر در سیت موتر فرو رفت. خانمش گفته بود منتظر باش، چار شنبه طیاره از دوشنبه به کابل پرواز دارد، درآن سفر کن. اما می شد منتظر باشد؟ پدر گفته بود: سه شنبه و او باید پیش از سه شنبه خودش را به کابل می رساند.

            راننده، بی‎حوصله و تند تند چیزی گفت و پرده تصورات مراد را درید.      

-          چیزی گفتی؟

-          هه... روزگار ما همین است، میلیون‎ها روپیه مصرف کردند اخرش تونل، تونل نشد.

راننده با گفتن این جمله آهی کشید و از موتر پیاده شد. مراد او را تا حلقه‎یی از مردان که حالا روی تخته سنگی نشسته و باهم سکرت دود می‎کردند، تعقیب کرد و بعد به بلند ترین قله که پوشیده از برف بود نظر انداخت. حس کرد آن‎جا در آن بلندی یگانه صدا جیغ  طبیعت است. این قله چه نام داشت؟ نمی‎دانست. و این را هم نمی‎دانست که نامی هم دارد یا نه. وقتی چشمانش را بست هنوز قله‎یی پر برف در ذهنش حضور داشت. تصور کرد که هنوز هم عقاب رویایی‎اش در آن بالا، بر فراز  قله در پرواز است و به قطار موترهای به جا مانده مانند صیدی می‎بیند. از این تصور احساس عجیبی در وجودش رخنه کرد: صدها موتر و هزاران آدم صید یک عقاب! لبخندی بر لبانش دوید و با خود گفت:

- در این دنیا هیچ چیزی دور از امکان نیست!

            مراد حالا به یاد داشت که وقتی پدر گفته بود سه شنبه، نالۀ زنان به گوشش رسیده بود، اما صداها را تشخیص نداده و ندانسته بود که صداهای کی ها هستند. به نظرش رسید که نوریه و حوریه بوده اند. کوشید آن‎ها را با چشمان اشک‎آلود تجسم کند، اما نتوانست. بدی‌اش این بود که نوریه و حوریه تنها با چهره های شاد و خندان همان قسم که روزی که با آن‎ها خداحافظی کرد، در پیش چشمش ظاهر می‎شدند. انگار آن لحظه برای همیشه در ذهنش حک شده بود. مراد فکر کرد درد بزرگی را در آن فریاد ها حس کرده است. دردی که او هنوز آن را در خود حس نکرده بود. آیا دوری و مسافری او را بی مهر و محبت ساخته بود؟ هرچه بیشتر به آن صداها فکر می‎کرد، بیشتر مرموز و راز‎آلود به نظرش می رسدند. اکنون که به آن صداهای زجه آلود فکر می‎کرد میان صداها فریاد دیگری را نیز تشخیص می داد. این صدای دیگر، این فریاد پخته و رسا اما مبهم و مشکوک از کی بود؟ به ذهنش فشار آورد. اما نامی به یادش نیامد. اصلاً کس دیگری که به خاطر این حادثه حتا از روی ریا و سیالی فریاد کند و افغان سردهد سراغ نداشت. کوشش کرد که همۀ جریان مکالمه با حاجی را مرور کند و از خلال آن به راز این صدا پی ببرد. اما فریاد ها در گوشش پیچیدند و نتوانست همۀ گفت وگو را به یاد بیاورد.

این صحبت تیلفونی بعد از هفت سال صورت گرفته بود و خبر مرگ بوبو را می‎داد. بوبو، هموکه مراد را شیر داده بود و خودش را مادر اصلی مراد می‎دانست. مراد، نوریه و حوریه دختران بوبو را خواهران سکه‎اش می‎گفت و هیچ گاهی محبتش را نسبت به آن‎ها پنهان نساخته بود. اما حاجی همیشه سدی در مقابل خوشی های او بود. رابطه کج دار و مریز با حاجی باعث شده بود که مراد مدت‎ها پیش، خانه را ترک گوید و حتا وقتی که بوبو برای بار اول بیمار شده بود به عیادتش نرود.

اما حالا آن‎چه از همه بیشتر ذهنش را مشغول ساخته بود، آن صدای دیگر بود. صدایی که هم آشنا و هم بیگانه می‎نمود و رازی در پی ناله هایش احساس می‎شد.

مراد به صف موترها دید که آهسته آهسته به جنبش افتاده بودند. صدای انجن هایی که تازه روشن می‎شدند به گوش می‎رسید و راننده ها و مسافرینی که پراگنده شده بودند آهسته آهسته به طرف موترهای شان می‎رفتند. مراد پاهایش را با دو دست فشرد. گردنش را به راست و چپ حرکت داد و روی سیت راحت تر نشست و به راننده که حالا به جایش جابه جا شده بود گفت:

-          خلیفه بخیر حرکت است؟

-          راه بندان باز شده...ببینیم اگر دوباره جنجالی پیدا نشود، انشاءالله تا شام به کابل می‎رسیم.

وقتی تکسی به راه افتاد، صدای زنی در گوشش پیچید و چهرۀ آشنایی از پس غبار روزگار پیش رویش ظاهر شد. نفیسه را شناخت. صدای نفیسه را شناخت و به یاد آورد که بوبو گریه کنان می‎گفت:

-     حاجی بدبخت شب و روز پیش نفیسه می‎رود. دلش زن سوم شده. خدا بیامرزد مادرت را که می‎گفت حاجی خدا ناترس زنباره است و اگر پول و پیسه داشته باشد روز یک تا زن می‎گیرد.

نفیسه بیوۀ جوانی بود که چندین بار مراد را وسوسه کرده بود به سراغش برود؛ اما مراد به خود گفته بود که هرگز با بیوه زنی روابطی ایجاد نخواهد کرد. از این کشف که صدای نفیسه را شناخته بود، حالت تهوع داشت. تصور این که نفیسه حالا جای مادر و بوبو را گرفته است آزارش می‎داد. حالت آدمی را داشت که صندوقی را به خاطر پیداکردن گنج  بگشاید ولی به توده‎یی گُه بربخورد. نگرانی زجر دهنده‎یی اذیتش می‎کرد و آمیزۀ یادها و خاطره های نفیسه، بوبو و مادر به ذهنش هجوم آوردند... .

 

مراد فقط وقتی متوجه گذر زمان شد که از رویاهایش به خود آمد. از تکسی پیاده گشت و به کوچه‎یی خیره شد که بوی کودکی هایش را می‎داد. هنوز به کوچه پا نگذاشته بود که چهرۀ غضب‎آلود حاجی پیش رویش هویدا شد و صدای بوبو در گوش هایش طنین انداخت.  همانجا دلهرۀ محسوسی در سینه‎اش خانه کرد. پیش کوچه چند لحظه‎یی متردد ماند. به عابرانی که این سو و آن سو می‎رفتند نظر انداخت. می‎دانست حاجی و نفیسه از او استقبال نخواهند کرد. کوچه مانند دالان یادهای گذشته در انتظار گام‎هایش بود. اما  نتوانست درآن پا بگذارد. با اندوه‎ ناچاری و احساس اضطرابی که وجدانش را چوب می‎زد کوله‎بارش را دوباره بر دوش انداخت و به سراغ تکسی‎یی که آن سوتر توقف کرده بود رفت. حالا تنها قلۀ پربرف سالنگ ذهنش را تسخیر کرده بود.

پایان

دوشنبه 30 قوس 1388

کابل

(())(())(())(())(())(())

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 111           سال پنجم        جــــدی   ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       جنوری 2010