کابل ناتهـ، Kabulnath




































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
بلیز، کشوری که در جغرافیا نبود
 
 
 
بشیر سخاورز
bashir_sakhawarz@ yahoo.ie
 
 

 27اپریل، دو ماه پیش از خوابیدن در زیر آسمان بلیز

 

مشغول  کار بنای خانه ام در "مانتی نگرو" بودم که  ایمیلی برای استخدامم در کشوری که هیچگاه اسمش را نشنیده بودم، دریافت کردم. نخستین پرسشم از کارفرما این بود که آیا بلیز کشور امن است یا نه و بعد با شرمساری گفتم که تا حال اسم این کشور را نشنیده ام.

 

 مدتهاست که در کشور های نا امن کار کرده ام و صادقانه بگویم که دیگر نه ماجراجویی جوانی در من مانده است و نه تحمل شنیدن صدای گلوله. آخرین مأموریتم در افغانستان پر از از افسون و فسانه، پر از تصویر های جنگ گریبان صلح را دریدن، پر از کشیدن نعش آرامش و آن را در عفونت دغدغه گور کردن، پر از -  بر جنازه ی مهر نماز خواندن و پر از یأس بود. کارفرما که می خواست هر چه زود کسی را برای انجام مأموریت به این کشور بفرستد شماره ی تلفنم را در ایمیل از من پرسید و هنوز بیش از دو ساعت نگذشته بود که برایم زنگ زد.

 

"بلیز" کشوری است در امریکای میانه که  در شمال با مکسیکو، در غرب با گواتیمالا و در شرق با بحر مرز دارد و نفوس آن بیش از سه صد هزار نفر نیست. من که گمان می کردم "مانتی نیگرو" با مساحت کم و هشت صد هزار نفر کوچکترین کشور دنیاست از نادانی خود شرمنده شدم. کارفرما از من خواست که هر چه زود  خودم را آماده کنم. راست بگویم برای رفتن به جایی آمادگی نداشتم. پار سال به افغانستان رفتم و پس از بازگشت تصمیم گرفتم که دیگر از خانواده ام دوری نکنم. آخر هر چه را حدی است. در سال 1984به انگلستان آمدم و پس از ختم  تحصیل، برای  چند سال معدود در آنجا کار کردم و پس از آن همیشه به غرض کار در کشور های رو به رشد در سفر بوده ام و به گونه ای دوری از زن و فرزند را متحمل شده و خواب آرام را در میان دود تفنگ و انفجار گم کرده ام. اما حالا که سرود پیری در گوشهایم طنین انداخته است، نیروی بیگانه ای من را از رفتن باز می دارد – نیرویی که در انگشتان پسرم است؛ همان نیروی "دو قدم خرام کاشتن و انگشتم را عصا ساختن" – نیرویی که رابندرنات تاگور را از تحرک بازداشت و برایش گفت: "نمی گذارم برویی." 1

 

غالب در شکایت از روزگار گفته بود: "غم دل اگر نه هوتا، غم روزگار هوتا" و وقتی شعر تاگور را می خوانم، می بینم که کودک اش در بازداشت او از رفتن به مصاف روزگار ناتوان بوده است و من هم ناگزیر با این بهانه که گندم دانه ی باران نیست و برای بدست آوردنش دهقان باید دل زمین را بشگافد و کمرش را در انجام این کار بشکند تا داستان یک لقمه نان چطور بدست می آید را تکمیل کند؛ می پذیرم که از چنگال روزگار گریز نیست و فرزندم نمی تواند با شکم گرسنه به خواب رود.

 

روزگار، در مدار دیگر می چرخد و فارغ از برنامه ریزی هر کارفرماست و این کار فرما هم برای یک بار دیگر در زندگی اش دریافت که نمی تواند آنچه را قیاس کرده است در عمل ببیند. سرانجام زمانی فرا رسید که خودم را در فرودگاه "بلیز" یافتم و آن روز گذشت 50 روز دیگر را از نخستین روز گفتگوی تلفنی من با کارفرما را  بر چوخط عمر رقم می زد و در این مدت چند بار رفتن به "بلیز" را پذیرفتم، چند بار هم رد کردم، اما از آنجایی که کاتب تقدیر آمدن من را به "بلیز" بر صفحه ی  هستی نگاشته بود، "بلیز" من را به خود خواند.  

 

پس از یک هفته

 

آمدنم به "بلیز" دشوار نبود. از همکارم به وسیله ی ایمیل پرسیدم که آیا به ویزا ضرورت دارم یا خیر و از او پاسخ دریافت کردم که به دارندگان گذرنامه ی انگلیسی بدون ویزا اجازه ی اقامت می دهند. به خودم گفتم که زنده باد انگلیسی شدن ما و خودم را ملامت کردم که چرا بی جهت در نوشته هایم از انگلیس ها انتقاد می کردم و آنها را مسوول بد بختی های افغانستان از سال 1838 تا 1929 می شمردم؟ پس از این به قول دوستان ایرانی چنین غلطی نخواهم کرد؛ نه به سبب داشتن گذرنامه ی انگلیسی بلکه به سبب چند بار پس از سرنگونی طالبان به افغانستان رفتن و در آن کشور افسانه یی کار کردن و به این نتیجه رسیدن که مشکل افغانستان مردم افغانستان است و البته من هم که از افغانستان هستم می دانم که بخشی از این مشکل به حساب می روم. شاعر و نویسنده ای را می شناسم که با سماجت می گوید که حاضر است حتا از نوشته های 30 سال پیشش به دفاع برخیزد. او پهلوانیست که هرگز کسی پشتش را به زمین نرسانده. من که پهلوان نیستم و به رشد فکر انسان باور دارم با کمی شجاعت و کمی شرمندگی حاضرم بگویم که " کریما ببخشای بر حال ما." من افغانستان را از دور دیده بودم تا اینکه رفتم و دیدم.  یک هفته در بلیز بی هیچ ماجرایی گذشت.

 

جزیره گک های دو نفری

 

در اثر  بی بدیل غرﺓ المثال تألیف میرزا عبدالجلیل حکیمی (دوست دوران مکتب) خوانده بودم که  "در امریکا جزیره گک های دو نفری است که عاشق با معشوقش به این جزیره گک ها تشریف می برد و عیش می کند." این اثر فقط در نیم صفحه نگاشته شده بود و در سال 1982 توسط ایرو گرام از امریکا به پشاور به دست من رسید و دلم را در اشتیاق رسیدن به غرب به تپش آورد. دو سال پس از گرفتن آن اثر تأریخی خودم راهی غرب جنت نشان شدم، اما با دریغ دریافتم که غرﺓ المثال تألیف میرزا عبدالجلیل حکیمی ناقص المثال است و در هیچ جای دنیا از جزیره گک های دو نفری خبری نیست.

اما پس از رسیدن به "بلیز" دریافتم که میرزا عبدالجلیل حکیمی آن قدر که من گمان می بردم گزافه گویی نکرده است و اگر ممکن نیست نشانی از جزیره گک های دو نفری پیدا کرد، جزیره گک های هشت نفری را می توان در بلیز یافت.

 

0

 

کبانیه شماره 2 اطاقی که همکارم تونی شب را در آن گذرانید. در زبان اسپانیایی به این اطاق های کوچک کبانیه می گویند

 

سکنه ی دایمی این جزیره

 

ستفان تابع امریکا و صاحب جزیره

بیلن فرزند ستفان و مدیر مهمانسرا

خانم ایکس، آشپز

خانم وای، تمیز کننده

خانم زید، پیشخدمت

آقای الف، نجار

آقای ب، قایقران

آقای ج، هرکاره و هیچ کاره

 

ایکس، وای، زید، الف، ب و ج همه از مردمان "مایای بلیز" هستند که به ایشان هندی های "بلیزی" می گویند و از ساکنان اصلی "بلیز" محسوب می شوند که ریشه ی تأریخ شان به پیش از میلاد عیسای مسیح می رسد و پیشینه ی تأریخی این مردم با شیوه ی زندگی شان من را مسحور  کرده است.

 

 

همکارم تونی در جزیره گک دو نفری   

 

 

 

      همکارم ریچارد و دوستش ماریان در قایق کوچک

  

 

چهره ی این حقیر و فقیر در زیر آفتاب روشن گم است

 

حسرت انکور وات و  سعادت شونان تونیچ

 

وقتی که در سال 1993میلادی در کمبودیا کار می کردم فرصت آن بود که تا شرح مفصل در مورد معابد آنکوروات بنویسم، اما یکی از ایدریغ هایی ماندگار زندگیم از دست دادن این فرصت است. البته برای دلخوشی خود و کتمان ندامت، به خودم می گویم که نمی شد در کشوری که در آتش جنگ می سوخت و هر لحظه بیم آن می رفت که این آتش من را هم ببلعد، داستان یادمان های کهن را نوشت؛ اما این بهانه آوردن همانطوری که گفتم تنها مایه ی دلخوشی است و بس. غبار این حسرت را می توان با روشنای ستاره ی بخت که اکنون بر سرم می تابد، زدایید. در پرتو روشنای این ستاره مردمان مایان (Mayan) بلیز را می بینم - با پیشینه ی دور و فرهنگ غنی.

 

با دریغ کسانی که از کشور های اروپایی به کشور های در حال رشد به هدف کار می آیند، کمتر می خواهند تا با مردم کشور میزبان آمیزش داشته باشند و یا فرهنگ کشور میزبان را ارج بگذارند. در افغانستان هم به همین موضوع برخوردم و متوجه شدم که همکاران خارجی ام که برای ملل متحد و یا اتحادیه ی اروپا کار می کنند، علاقه ای به تأریخ، فرهنگ و آمیزش با مردم ندارند. مردمان خارجی عضو سازمان مخفی و بی نام هستند که خود شان هم از موجودیت این سازمان آگاهی ندارند، اما به هر روی مهر عضویت این سازمان را بر سینه زده اند. این گونه روش بریتانیای زمان راج را به خاطرم می آورد که مهاجمان، مردم هند را به چشم حقارت می دیدند - از آنها دوری می گزیدند و یگانه نقشی که برای شان داده بودند خدمتگذاری بود که آن هم با اکراه پذیرفته می شد.

 

با وصف نداشتن دانش یک انتروپولوجست، سخت دنبال آموزه هایی از دنیای بیگانه هستم و می کوشم که در زمینه ی فرهنگ کشور های بیگانه به شناختی هر چند اندک پیروز شوم. حالا که دیگر "بلیز" را پیدا کرده ام و در آن زندگی می کنم، بر خود ننگ می پندارم که معلوماتی اگر چه مختصر در باره ی بلیز نداشته باشم و وقتی یکی از همکارانم حاضر شد که "شونان تونیچ" یکی از معابد "مایان" را به من نشان بدهد، با جان و دل پذیرفتم.

 

معبد "شونان تونیچ" در جنوب در حدود 50 میل از "بلموپان" پایتخت "بلیز" فاصله دارد. همکارم به من گفته بود که تا با موتری که دفتر در اختیارم گذاشته او را با دوست دخترش از خانه اش بردارم ومن بی آنکه متوجه شوم که روز شنبه است و ممکن همکارم با دوستش ترجیح بدهد که لحظات پیش از چاشت را با هم در بستر بمانند، کمی پس از ساعت 9 صبح به خانه اش رسیدم و این مرد مهربان بدون آنکه رنجشی از خود نشان داده باشد، به زودی با دوستش آماده شد که به طرف معبد حرکت کنیم. پس از یک ساعت به کنار رودی رسیدیم و من گمان کردم که در کنار رود موتر را می گذاریم و سوار بر کشتی کوچکی که در کنار رود بود از رود می گذریم اما این قیاس من اشتباه بود، برای اینکه دیدم همان کشتی کوچک موتری را به آن سوی رود حمل می کند و هنوز در شگفت بودم که نوبت ما رسید و کشتی کوچک بی هیچ دشواری ما را به آن طرف رود رساند. پس از رسیدن به خشکه برای یک میل دیگر با موتر به طرف تپه ای راه پیمودیم و همین که بر بالای تپه رسیدیم، معبد "شونان تونیچ" با هیمنه ی شگفتزا در برابر ما ظاهر شد.

  

 

با خانواده ام در برابر معبد 

 

           شان انتونیچ

 

 

 

یادداشتها

 

 بیتی از بیدل در سوگ از دست دادن کودک اش:

 

    هر گه دو قدم خرام می کاشت

    از انگشتم عصا به دست داشت

 

    شعری از رابیندرنات تاگور هنگامی که کودک اش به او اجازه نمی دهد تا به مسافرت برود:

I won’t let you go  

 

The country of Belize is situated in Central America. Its capital is called Belmopan.

بشیر سخاورز

بلیز، امریکای میانه

 

ادامه دارد....

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 100           سال پنجم         ســـــرطـــان/اسد    ۱۳۸۸  هجری خورشیدی        جولای 2009