کابل ناتهـ، Kabulnath








































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل


 


 

 


1

2

 

3

 

٤

 

5

 

 

6

 

9

 

 

10/3

 

 

 
 
 
 
 
دوازده بال داستان بلند
بخش آخرین

بال دوازدهم

 
اوس
 
 

 12. بال دوازدهم

وقتی مردم از قبر و مٌردۀ خاکستر­شدۀ «گوهر» بر­می­گشتند، هوا تاریک شد. صف کاروانیان برگشته از قبرستان از هم گسست. ابوالبشر نعره زد: «وقت جماعت است.» و خودش را به درب مسجد که قفل زده بود، رساند. چند جوان هم­سنش با او یکجا داخل مسجد شدند. مردان دیگر که از صدای قامت دور و دورتر می­شدند؛ در کوچه­هایی فرو رفتند که به سوی خانه­های­شان می­رسیدند. از بالا صدای رعد و برق می­آمد. دیگر تاریک تاریک شد. من از پا افتاده بودم ولی هنوز راه می­زدم. دیدم که امام پیر متنی را با خود قرائت می­کند:

«او گم­شده بود. راه نداشت. خانه نداشت. یار و یاور نداشت. خدایش او را فراموش کرده بود.

او برای سرنوشتش گریست.

ابر شد. باریدن آغاز کرد. دید آسمان هم می­گرید.

دلش خوشی کودکانه­یی را آغاز کرد، عاشق خدا شد و بیش­تر گریست.

روز­ها بارید. سیل آمد، دنیایش را زیر آب کرد.

او گریست. هیچ دست کمک و نجات دهنده­یی نیافت.

او نا­امید شده بود. آب بالا می­آمد. او هجوم موج­های آب را می­دید و گریه و نعره­هایش بالا گرفت.

چیزی نشد. کسی صدا و فغان او را نمی­شنید. آب او را به زیر می­کشید و تنهایی­اش بیش­تر می­شد.

او دیگر هیچ امیدی نداشت. خودش بود و غم تنهایی و تباهی­اش.

یک­باره آگاهی­اش جرقه زد؛ او در آب­های آبی دید که درب در عقبش است.

درب را خودش بسته بود. او در درب خودش «بزرگ» می­شد و تمام عمر همان­جا لنگر انداخته بود.

گریه و درد­هایش را رها کرد، داخل شد. این شهر خودش بود. شهر خدایی­اش.»

 امام خنده­یی بلندی سر داد. ترسم برداشت. نزدیکش شدم، دیدم چیزی نیست که بخواند، او چیزی نمی­خواند؛ بلکه متنی آمد و او را خواند. همین را به دل گرفتم و راه افتادم.

 و از پسش باران آمد. با انتقال «گوهر» تمام آن خانه متروک ماند! باران بر سر و رویم آمد و من سردي خندۀ یک باغ دختر بر قلب و رویم زد. من ذوق آن خانه را کردم. نمی­دانم چطور شد نسیمی آمد و با آن خانه­ها، جاده­ها و مردم با همه توان خاکی، سنگی، چوبی، فلزی و گوشتی­شان از برابرم جاروب زده شد.

 من داخل آن خانه بودم؛ به شدت لرزیدم. دیدم خندۀ امام پیر و دیوانه­است. موجِ از صدا به جانم سرازیر می­شد. حواس و ذهنم در آتش­ نا­آشنایی سوختند، خاکستر بستند و مرا شوقی سیراب می­کرد. تازه می­دانستم که بیدار می­شوم. نمی­خواستم از آن ارتفاعات فرو افتم. امام داستانی خواند «شاید هم داستانی او را قرائت کرده باشد» من نتوانستم از آن­همه هوش چیزی به متن آورم. وقتی به هوش آمدم، خود را روبه­روی دفتر ساحوی روزنامه­نگاران بدون مرز یافتم.

باران می­بارید. شهر از آن­همه نعره و صدا شسته می­شد. باران از بام خانه­یی که گوهر جا خوش کرده بود پایین می­آمد و در جویچه راه می­زد. نواسه­های امام با آب­های گلی رنگ جویچه­ها می­دویدند. جویچه­ها سر به دریا می­زدند. کودکان تمام روز با آب و باران افتادند و برخاستند، خندیدند و از آب جویچه­ها چیزهای رها شده از خانۀ گوهر را کشیدند.

شب امام دیوانه رویای عجیب داشت. جریانِ از صدا می­آمد. این موج بیش­تر و تندتر شد. موج گوهر را به خاطر می­آورد «خیال کردم این صفی کلام است. صدا از جای دوری می­آمد و از من عبور می­­کرد، متن می­شد. احساسم این بود که کتاب ناخوانده­یی است. تلاش کردم کتاب را بخوانم، ببینم، از حفظ نمایم. به عقب برگشتم، طرف ستون صدا رفتم، صدا شبیه گوهر شد. فکر کردم گوهر هم شکلی از صدا بود. به مغاره­یی رسیدم. گوهر عضو جوهره­یی بود که در صدا موج می­زد. احساس کردم وجودم ترِ تر است. ترسم برداشت، نفس­هایم به شماره افتاد، بیدار شدم.

صبح آن­روز امام دیوانه را در آن خرابۀ باران زده یافتم. او هنوز هم می­خندید. ابوالبشر پدر بخت برگشته را به خانه برد، لباس نرم و گرم را به او پوشاند و پوستین از پوست گرگش را به جانش کرد. امام رفت، خوابید، و نواسه­ها دست­نوشته­هایی را که از آب سیلاب گرفته بودند، زیر بالشت بابۀ از پا افتاده گذاشتند.

باران می­آمد. محل که آن را ده و چند سالی خشک­سالی زده بود، از نو تر و تازه می­شد. من باران­زده راه می­رفتم که بچۀ پا به سن جلوم را گرفت. کودک چادری از بوری خالی پلاستیکی با مارک «سازمان جهانی غذا» را به سر کشیده بود. دیدم اعضای بدن این شهزاده­گک زیر آن چادر سپید از سردی و تری می­لرزد. او که نمی­خواست با بیگانه­یی مانند من بماند؛ بسته­یی را به دستم داد و پا به فرار گذاشت. من نتوانستم چیزی بپرسم. مدتی جابه­جا ایستادم، چٌرت زدم، او نواسۀ امام پیر بود. آه کشیدم «پرنس» را دوباره از دست دادم. بستۀ دستمال گل سیب را در بکس وسایلم گذاشتم، بیش­تر رفتم.

متوجه صدایی شدم؛ صدا از قبل وجود داشت، من تازه می­شنیدم. من در صدا و صدا در من راه زدیم. دیدم امام پیر بالای دیوار فرو افتاده محوطه­یی که شاید هم زمانی داخلش مکتب مشترک پسر­ها و دختر­ها بود، نشسته و قصه می­گفت. قصه گویی امام از آن­روز گٌل کرد.

یک وقت رفتم طرف کمپیوتر خبر را نوشتم. بعد صفحۀ تازه­یی باز کردم، قصه­یی که امام می­گفت؛ نوشتم:

«دلم این­جا تنگ شد، من به قرن بیست و پنج رفتم. قرن بیست پنج خالی بود. نفوس نداشت. مسجد نداشت خدا گفت: «کجا کجا؟»

گفتم: «خانه ندارم! جای ندارم. مسجد و مقتدی ندارم، فرزندم مرا از کارم کشیده­است» او فرمان داد:

«برو پایین!» پایم خطا خورد، چند بال پایان افتادم. دیدم قرن سیزده­است.

به چار راه رفتم. مردم به زیارتم آمدند. جوانی آمد، دیدم جورۀ ابوالبشر است. دانستم نامش هم ابوالبشر است. او گردم دوره می­زد. زن پیره­سالی آمد ردایم را بوسید و دعایی خواست.

گفتم: «خدایا این روح را کمک کن که خودش را دوست بدارد»

گفت: «از آن بیزارم! از آینده بگو، از بهشت بگو، چند سال سفرمان مانده­است»

گفتم: «بهشت را ننوشته­است، هنوز قرن سیزده­است. قرن بیست هم بدون بهشت می­گذرد. قرن بیست پنج هم...» زن دلش تنگ شد، از چلم دودی زد و پهلویم نشست گفت: «تلخ است. زنده­گی تلخ است تو یک قصه بگو، از زمانه­های دیگر بگو»

گفتم: «بود نبود، در زمانه­های بعدتر مردی بود به نام گوهر...او کسی ندارد، خودش است و خدایش. او از خدایش چیزی نمی­خواهد. تن و جانش یک نعره می زند «خدا هست»...ابوالبشر قرن سیزده بالایم نعره­یی زد:

«ترا کی فرستاده؟!» گفتم: «خدا...بلی خدا خودش امر فرمود»

گفت: «سرش را بٌبرید» سرم را بریدند؛ همین که بیدار شدم این شهر بچه­ها دور و برم حلقه زد.»

این متن روی صفحۀ کمپیوتر جا گرفت و بستۀ امام به یادم آمد.

مدت­ها با بی­حسی حاصل از شنیدن رویای امام مبارزه می­کردم. بکس وسایلم را گشودم. دستمال گلِ سیب را باز کردم، دست نوشته­هایی یافتم. حال کهنه لباس را داشتم؛ نمی خواستم این ویرانی را به آن نانوشته­ها ببرم.. طرف کلکین رفتم. آسمان ابری بود و هوا هم پوشیده از غبار و باران هم بی­وقفه می­آمد. دختران که خنده­های­شان در شهر یخ می­بست، به یادم آمدند.

زمانه­ها ایستادم. قرن­ها را عبور و مرور کردم، جز صدای ابر، غبار و باران نیافتم. این صدا در جان و حواسم راه داشت. من آخذه و فرستندۀ این موج بودم. متوجه شدم آن بسته کاغذ­ها در دست­هایم بود.آن­را تکان دادم، بالای گوش­هایم آوردم، آن را بو کشیدم؛ من منتظر چیزی نا­آشنایی بودم.

بستۀ امام را زیر بالشت گذاشتم که بیگانه­یی آن­را دست نزند. تنها شدم، تنهایی به­یادم آمد. نام گوهر درونم خط کشید. رعد و برق شد و باریدن گرفت. مردم شکر کردند، و می­بارید. دعا­کردند، باران تندتر می­زد. توبه کردند، هنوز ابر­ها بود و باد­ها و خانه­های گِلی شهر و من خبر می­نوشتم. افتادن خانه­های بی در و دروازه و نام نویسی­ها در لست کمک­های جامعۀ اروپا، ادارۀ انکشافی ایالات متحده، صلیب سرخ و شیخ­های عرب...

آفتاب شد، مردم از سرد­خانه­های­شان برآمدند، گرم شدند، لباس­های سنگین و پٌر از نم را کشیدند. کارت­های عروسی و شیرینی­خوری و روزهای چهل­مرده­های­شان را دادند و گرفتند.

روزی آوازه­یی به دفتر کارم آمد که امام دیوانه شده­است. روزی از دفتر مرکزی روزنامه­نگاران بی­مرز نمایندۀ ارشدی آمد. او شهر را گشتی زد و شام از امام دیوانه­یی یاد کرد. من قصۀ عبور امام از زمان را برایش پرنت کشیدم. او خواند، طرفم به دقت دید و گفت: « این مرد هزار­ساله را بنویس، رومان خوبی می­شود.»

گوهر نبود و شهر با هزار زخم خشکیده و غم­های خالی­شده­اش یک میلیون نقش را در خود هضم می­کرد. این تیاتر سرنوشت، با این­همه بخار و باروت آتش­کده­های شعله­ناشده­اش ساکت روبه­روی بهار و نسیمش ایستاد، و باد و پروانه، لاله و صدای هزار نوع پرندۀ نیامده را می­چید و خواب­های شبانه و نیم­روزی می­گیرد، تا «مرد روز» طلوع کند.

بر تنۀ خاکی شهر سبزه­ها خط کشیدند! این قلم رویین­تن می­نوشت. از هجوم این فریکانس­های تند و سریع منِ برادرانم به خواب رفت. شهر تابلوی آرامِ شد. روزی من و برادرانم از خواب­های روی زمین که در آن بودیم؛ افتادیم.

شهر تازه شد، جوان برآمد. بوی جوی و لاله، کمان رستم و گاز خوردن دخترها و بوی خنده­یی که با بادها می­رفت، از پوست هزارها زخم شهر بیرون زد.

در یکی از نیمه­روزها، آفتاب و آسمان صاف یکجا و مساویانه قاه­قاه می­زدند. بخار­ که از دهن و تن میلیون­ها انسان، حشره، پرنده و سگ­های یله­گرد بلند می­شد؛ سرودۀ بیدارشده­شان را می­نواخت. همه­چیز غرق صدا­ها و نعره­ها سربلند می­کرد، و سکوت را نفس می­کشید.

چیزی تازه­یی در راه بود. شهر می­رفت و کتابش ورق می­خورد، و امام در هیبت فرورفته بود و می­دانست که اگر بگوید دهنِ، گلو، خانه، کوچه و شهر پاره می­شود. او به زمانۀ زمانه­ها سفر می­کرد و از قفسه­های گذشته و آینده قصه می­یافت و به شهر می­آورد!

امام سر به کوچۀ درون گذاشت؛ تعجب کرد و صدا در او قد کشید.

او بر موج صدا راه رفت، گٌم شد. خودش نبود، جسم و حواسش این­جا آب و باد می­خورد.

مرد افتاده­روز در کوچه­ها می­گشت و شب هم خانه نمی­آمد. او جای خالی می­یافت و همان­جا شب را سحر می­کرد.

کودکان که بعد از وقت مکتب­شان سر کوچه می برآمدند، و زیر باران خدا با هم قصه می­گفتند. قصه­هایی که آن پیر دیوانه از کوه قاف و مٌلک جن و پری می­گفت؛ باهم شریک می­شدند. زن­ها آدرس تعویذ­نویسی را یافت و تعویذ­های رد بلا گرفتند. نوبت شوهر­ها رسید و گپ به ابوالبشر راه کشید.

او از این کار و بار تعویذ­نویسی روز­به­روز ناخوش­تر می­شد. او -پنهان از همه- به تنهایی درون این تاریکی راه می­زد. و شیاطین پنهان را از دنیای احساس و قلبش بیرون می­راند.

مردم با هم جمع می­شدند، و صدای از این بین غررررررس می­کرد، و کودکان می­خندیدند و با رنگ­هایی که از خواب­های­شان می­آوردند، دنیای بازی­های روزانه­شان را می­ساختند؛ آن­ها می­زیستند.

خانۀ گوهر روز­به­روز باران خورد، و گلِ­هایش را آب­­ها به جویچه بٌرد. آب­ها به پدر دریایی­شان می­رسیدند، از خوشی بال می­کشیدند و در یک آفتاب­بارانک قوس رقص­شان را کامل می­کردند؛ زمینی می­­شدند.

«این­را من از سایه­های خود خیال­بافی می­کردم.» من شاهد بودم.

باران زمین را می شست، شهر و خانۀ گوهر را می­شست. گوهر با قطره­قطرۀ این باران­ها سفر می­کرد. این مایع گلی رنگی که از در و دیوار، چت و اٌرسی، راه­ها و سنگ­ها داخل باد و باران و آفتاب و برگ­ریزان می­شد؛ قافله دیرینه عمر گوهر را از زمین و شهر خانه­تکانی می­کرد. و این متن بی­حروف به جان آن امام دیوانه شلیک می­شد. امام قصه می­گفت. او دریچه­یی از زمان مٌرده و یا نیامده را با خود ناشناخته­اش عبور می­کرد.

شاروال که در بین صد و پنجاه کاندید بیش­ترین رآی آورد، به عنوان اولین گامش، پلان ساختمانی را امضاء کرد که در آن محله­های خارج از ماستر­پلان را به نام «شهرک جهان» از نو نقشه­کشی می­شد.

باشنده­های این محل کارگاه­ها، دوکان­ها، مکتب و راه­های کوچه­های­شان را بستند، بالای بام­ها برامدند. بلدوزرهای از­یاد­رفتۀ روسی که در ساختمان­های ناتمام سال­ها خوابیده بودند، با بنزین تیم بازسازی ولایتی به سوی این محل راه افتادند. شکایتی به نام مردم محل به دفتر روزنامه­نگاران بی­مرز هم رسید و من غرض تهیۀ عکس و خبر آن­جا بودم. روزنامه­نگارها در برابر اولین مانع سر راه صف کشیدند. بلدوزرها رسیدند، خورد و جوان محل نعره­های تکبیر کشیدند، بلدوزرها چرخی زدند و راه خانۀ خالی و بی­دفاع گوهر را در پیش گرفتند.

این اژدها­های فلزی دهن و دندان گٌشودند و خانۀ آن مرغ بال­کشیده را از بیخ­و­بته کشیدند. من گوش ایستاده بودم. قلبم می­گریست، حواسم مور مور می­شدند. من تشنۀ نعره­یی بودم. خاک­ها رفتند، نامی از گوهر نبردند.

چند­روز هوش از بزرگان رفت. این هوا در شهر تراکم می­یافت. کودکان داخل دنیای رنگ­های­شان می­زیستند.

آهسته­آهسته روزهای داغ، روزهای سوخته آمدند، فصل تابستان می­شد. مامورین شاروالی در تلاش اجرای پلان «شهرک جهان» بودند. آن­ها سگ­های کوچه­ها را دوا دادند، کشتند، بٌردند برای این تل گوشت مٌردار و بو کشیده گور دسته­جمعی ساختند. ادارۀ ماین­روبی چند ملیتی مهمات منفجر ناشده را بالای گورستان سگ­ها آتش­ زدند.

شهر خالی شد. قصه­هایی از هوشیاری سگ­های «اردوی چهل» خانه­به­خانه نقل می­شد، و رسانه­ها برای نشر این خبر عکس­هایی از سایت گوگل و یاهو گرفتند. روزهای عید کودکان شهر به دوکان­هایی می­رفتند که بازیچه به شکل سگ داشتند. ابوالبشر از این دوزخ که بت­هایی به شکل سگ ساخته بود، روز­ها گریست و می­رفت که با شیاطین ناشناختۀ درونش منفجر شود.

چیزی درون آدم­ها، جانور­ها و ساختمان­ها راه می­یافت، خیمه می­زد، کارد می­کشید و بمب می­ساخت...این خبر تا توانست از رسانه­ها به گوش­ها رسید.

خبری را من­هم اضافه ساختم و دوباره راه افتادم. شهر خالی خالی بود. من کسی نداشتم. می­دانستم که چیزی عقب این هیاهو جان می­گیرد.

می­رفتم و به چیزی نمی­رسیدم. شهر آن­را نداشت، گوهر دور بود. آن امام که هوشیاری­اش را به دیوانه­گی زد، «پرنس» کودک که گوهر را با چشم­هایش در قلبم می­نوشت، و جوان که روز دفن گوهر بالای قبرستان تجربه­یی یافت، همه سنگ و سخت و سرد شده بودند. من شعله­یی می­خواستم، دلم می­شد بسوزم، خاکستر شوم...های شهر با مرتدش مٌرد. یک «شهر» از دست رفت. کوهی از شهر کوچید، من دیگر بیگانه­ام. من می­روم به مرز­هایم.

* * *

ساعت دوازده شب بود. من راه می­رفتم، راه تمامی نداشت. شهر راه شده بود. چه انسان­ها که روزی خود به شهر وارد و روزی هم از آن خارج ساخته شدند. شهر قامت هزارها اژدها را نفس می­کشید، من هم اژدهایی بودم.

جهانم تاریک بود. هارن­های خودروهای زرهی ترافیک نظامی ائتلاف بین­المللی ضد تروریزم زمانی به­یادم آمدند که چراغ­های ولتاژ بلند­شان مستقیم به چشم­هایم زدند. من پهلو گشتاندم، مهتاب با نور کم­سویش مرا کمک کرد که چشم­هایم به خیمۀ امام از­یاد­رفته برسد. سایه­یی جنبید و به خیمه «گروه فنی احداث شهرک جهان» افتاد. خوابگاه شبانۀ امام همان­جا بود. جناور فلزي شعله كشيد و از خیمه کوهی از آتش­ فوران کرد. من به کمک زبان هم­مرزهایم از این اتفاق جدا شدم. همان شب این عکس­ها و تصویر­ها از پردۀ تلویزیون­ها منتشر می­شدند.

* * *

همه­چیز تنها، خالی و خیمه­زده بالای تن­های­شان افتادند و ماندند. بوی تیر هم پیچید، داخل قفس رفت و کودک ابوالبشر هم چشم­بسته روانۀ قلعۀ پٌر از تانک و خودرو­های نظامی­هایی شد که بنابر فیصلۀ ملل متحد به این بخش زمین فرستاده شده بودند. از آن­جا هیلیکوپتر «اپاچی» بلند شد به سوی خلیج رفت «دشمن جنگی» را به نیروی بحری ایالات متحده سپرد که در جمع قوماندان­های اسیر­شده روانۀ پایگاه «گوانتانامو» شود.

در «گوانتانامو» باز هم اسیری از این کوهستان داخل کمود برقی رفت و با لب­های دوخته بیرون آمد. من گیج و نیمه­خواب به پیشه­ام می­پرداختم:

«سازمان دیده­بان حقوق بشر واشنگتن را با عدول از قطع­نامۀ ژنیوا متهم ساخت.»

«رئیس جمهوری پیام تسلیت به بازمانده­های حادثۀ یازدهم سپتامبر فرستاد»

«کانگریس امریکا فیصله نموده­است که تولید گاز­های گلخانه­ای را تا نیمۀ قرن به(...) در صد کاهش دهد»

و «گروپ از ساینس­دان­ها به این نتیجه رسیده­اند که شاید سطح زهره...»

دیر وقت شد که این داستان را ننوشتم. روزی هوس­هایم دوباره برگشتند به کوچه­ها و راه­های که «گوهر» و«امام» و «پرنس»کودک آمدند و رفتند، رفتم و شهر را با طعم همیشه­گی­اش یافتم. رفتم به کوه شهر، دیواری رسید و همان­جا تکیه دادم. شهر آرام خفته بود. این موجود خدایی کوه داشت، کوهش دیوار داشت و همچنان تاراج می­شد. با شهر قصه کردم، گفتم: «تو درخت خدایی استی، فصل­های می­آید و می­رود و تو از سر کاشته می­شوی، درخت تناور می­شوی، مجسمه­یی از تو سر می­کشد. به استیلای بت­شکن­های تازه از راه رسیده می­افتی، می­سوزی. شهر برادر، تو درخت سیاه و سوخته­یی هستی، تو جای پای گوهر هستی.» شهر با سکوتش چهرۀ غم گوهر را به­ من می­داد.

از دیوار که پناه سه یار غریب نشد، جدا شدم. یارانم کوچیده بودند. شهر را گشتم آوازه­یی بود که ابوالبشر را در­ خیمه که خوابگاه شبانۀ امام پیر بود، گزمۀ خارجی­ها کشتند، کودکش را بعد از معاینۀ خون(دی.ان.ای) به گوانتانامو بردند، امام پیر قبل از حادثۀ مرگ ابوالبشر از شهر غیب شده­است.

رفتم طرف درخت­های نیمه­جان، دیدم خارهای فلزی به خون مرغ­های «پیشاوری»سرخ می­زد. دلم نشد قصه را به آن­ها بگویم. برگشتم که خبری بنویسم. جهان ما خبر می­خواست.

* * *

روز چهلم مرگ گوهر بود. در شهر آوازه شد که امام دیوانه دوباره با موج از رعد و برق به شهر برگشته­است.

شورای شهر مسأله را به بحث گذاشت، و کار­شان با ایجاد کمیتۀ ویژه­یی مرکب از نماینده­های ارگان­های شرعی و قضایی به پایان رسید.

توجهم از خبر و روزنامه و رسانه رفت، غرق هوای گم­شده­یی شدم. موسیقی خاموشی در من راه یافت.

این صدای سپید، خالی و بی­حجم نفس کشیدنم را هموار می­ساخت. این انرژی ناشناخته همچنان می­آمد، در سلول سلولم می­بارید و عبور می­کرد. و دشت­های سپید را درون اشیا، آدم­ها، درخت­ها و خانه­ها رها می­ساخت. هر چیز مجراهای عظیمی این رود زنده­گی بود ولی هنوز به زبانم چیزی از آن نمی­آید. متن سپید را نمی­توانم در این حروف شکل بدهم بلی من بیچاره­ام؛ خدا را گفته نمی­توانم. فردا از این شهر تلخ مانند عشق گوهر رونده­ام، امشب یادداشت­هایم را به پایان می­برم.

زمانی­که از محل خانۀ گوهر خودروها و سربازهای بحری عقب رفتند، مامورین آتش­ نشانی رسیدند؛ فصل شعله­ها خاموش شد...این محله و چهارراه و ساختمان­ها خاکستر شده بود. به جای ساختمان­های بلند­شده با چند رنگ، دیوارهایی ایستادند از خاکستر سپید. «فکر می­کنی که زمین، ساختمان­ها، اسباب، وسایل و جویچه­های دو طرف جاده همه جنس سوختی است. آدم فکر می­کند این سوخته­ها تنه، پوست و برگ یک درخت افسانه­یی بوده­است. این درخت با قطر چند صد متر در شب عجیب شعله شد و سوخت. سوخته­های درخت در دیوارهای سوخته و پٌر با خاکستر سپید قد کشیدند. این خانۀ درخت بود. چوب­های که تا به آخرین درد حیات سوختند؛ دیوارهایی شدند که دیدم و برایش گریستم.

یادداشت­های که نواسۀ امام به من سپرده­اند در دست­هایم هستند. دست­ها می­گریزند. حواسم با مایع نا­آشنایی شست­وشو می­شوند. ذهنم را رعد و برق که در رؤیاهای شبانه و روزانه تجربه می­نمایم، سرد، خالی و بی­اندیشه ساخته­است. این دست­نوشته­ها را می­گذارم. دست­هایم روی دکمه­های خودنویس کمپیوتر قرار می­گیرند. صحفۀ تازه باز شد، تایپ را شروع می­کنم. هاااااا...خیال می­کنم گوهر از اگاهی من عبور می­کند.

در دنیای درونم گام بر­می­دارم همۀ حجم از خاکستر است، خاکستر سپید و درخشنده. پیش می­روم، مستقیم می شوم، چیزی به نظرم خورد! یک حباب زنده و شاد...می­بینم نام ندارد. نزدیک می­روم؛ وجود ندارد. عقب می­روم مرا در حلقۀ خود انداخت. آگاهی ام داخل آن حباب سپید، بالای خاکستر سپید بی­نام وجود داشت.

دانستم چیزی را که سال­ها و قرن­ها نیافتم؛ به­یاد دارم. بلی این منم! می­خواهم منِ «من» در همه­چیز منفجر شود، و همه را به­یاد آورم.

در لحظۀ کوتاه­تر از گفتن و نوشتن بیدار شدم. من در آغوش آن صدای بی صدا هستم. من جنس آن سکوت­ام. صوت داخل یک شن رفت، قرن­ها خوابید، سنگ­شکن چکشی زد، مروارید چند­رنگ زمانه­ها بر روی دیوار قصر سیاره اتلانتیس درخشید، و ماند.

دوباره از یک تخم مار سر کشیدم. روزی داخل نگین انگشتر سلیمان شدم، از آن­هم افتادم. بز­کوهی شاخ بلند شدم، از قله کوه به سوی ستارۀ «زهره» نعره زدم، شعر خدا که در صدایم بود را خواندم. با شعر اوج گرفتم، جوان شدم، پیر شدم، خاکسترهای تنم در زهره ماند.

این منم، هم تماشایش می­کنم، و هم هستم. آه، خاکستر دفتر خاطره­ها، نام­ها و کارهای من است.

«گوهر» است از خاکسترش بر­می­خیزد، می­رود، ادیپویس شاه می­شود، پدر را می­کشد. با مادر زنده­گی می­بخشد، و از آن اوج دوباره سرنگون گشت. این خاکسترها پٌر است از نهال صدا.

«خدایا چه شیرین می­سرایی، سرود تو به زبان نمی­آید. این صوت روح بهشت است و من و برادر من از این جنس هستیم.

من بیدارم. خدا را می­شنوم. در گوهر، در چشمه، در خالۀ قصه­گوی که پادشاهی از بابل را زهر داد و هشت شوهر را کشت؛ مٌرد و با هوس­هایش به خاکستر رفت.

زمانه­ها رفتند و آمدند که به شکل درخت توت به دنیا آمد. بالای(سیزارتا) سایه شد. خشکید و از غم آن شهزاده شعله کشید، درون دریای «گنگ» رفت.

بلی من حبابم، نام ندارم؛ خدا نام است. منِ نیستم، خوب شد آن جسد که نام داشت، فکر داشت، چشمه داشت، و دنیا را، شهر را، محله و مردم را با رعد و برق خدا می­سوختاند، شعله کشید و خاکستر شد!« آتش­ که در کارها، برنامه­ها، اندیشه­ها و آرزوهای من خانه داشت، بلند شد و گوهر را و آن نام اضافه­را به کام کشید. برادرم به همه بگو گوهر کافر و خدا­ناترس رفت، سوخت. من یک حباب اقیانوس عشقم. آن امام هم در شعله­های سوزان عشق سوخت.

«تجربۀ عجیب دیدم. خدایا باورم نمی­شود، بیا تکرار نماییم تا هضم این مکاشفه آسان شود»

حباب­های شادمان در اقیانوس عشق و رحمت می­خروشیدند. حرکت آن­ها فریکانس­های بسیار سریع و روشن را تولید می­کردند. هر روح از جوهرۀ نور و سرود سرشته شده بود. هر حباب پٌر بود از آسمان و ستاره­ها و خورشید. این متن با نور آن ستارۀ روح درونم کاشته شد:

«چه سفرها که از خانۀ آسمان به زمین داشتم ولی تازه می­دانم که نبودم. عقاب بودم و از کوه خدا جدا شدم. رویا می­دیدم که روزم همین است. روز من پٌر شد از سنگ و آب. بلندی­یی دیدم به نفس سوخته به آن رسیدم، کوه یهودیه بود. گریستم. صدای آمد و من بالای سنگ نوشتم. سال­ها از سنگ نوشته محافظت کردم. پیر شدم، و مرگم رسید. قرن­ها خانۀ استخوان­هایم زیارتگاه بود.

زمان­های طولانی رفت و آمد. وقتی چشم گشودم، سرزمین جنگ­های کاراییب بود. من سرباز بودم، فرسنگ­ها رفتم و تا توانستم، برادرانم را کشتم. آن­سو­تر از آن کاهنِ شدم از سرخ­پوست­ها. وقتی پیر شدم و فوت کردم؛ اعضای قبیله مراسمی را برپا داشتند، جسدی را با سوت و شیپور قطعه­قطعه کردند و خوردند...چه­ها که آمد و رفت و من بودم.

قرن چهارم بود که همراه با امپراتور روم به مذهب مسیح مومن شدم. نه، من نبودم، این همۀ بازی­های بود که درخواب صورت می­گرفت. و من عقب کشیدم، داخل حجله شدم، دروازه را بستم، تنها شدم و صوت می­آمد. تازه به یادم آمد، این نجوا و نوا از ازل مرا فرا­می­خواند و من تازه به آن مومن می­شدم، تازه به­یاد می­آوردم. دیدم راز همه­چیزم در همین صدا است «خانه، بهشت، خدا.»

فکر کرده نمی­توانستم، من حواسم را پاک باخته بودم. این تجربه چونان سریع در من رخ داد که نتوانستم، چیزی بپرسم. من یک نقطۀ نارنجی براق را می­دیدم و این متن در من راه می­افتاد. فکر کردم همه­اش سودا­هایم است. من گوهر را در اندیشه و احساسم فرو برده بودم و او دهن باز می­کرد.»

برادرم گوهرِ نیست. روزنامه­نگار و امام نیست. روح فرستادۀ خدا است. من روحم. «قطره­ی از اقیانوس کبیر عشق و نور آمد، سنگ شد -سنگ فرستادۀ خدا بود- سنگ­شکن آمد -خدایش فرستاده بود- سنگ شکسته شد، زیبایی­های مزارها و قصرها با زمردها، نقره­ها و الماس­های سنگ نوشته شد.»

روزی گٌذر خدا شد، من گریستم. خدا مرا به بهشت بٌرد. بهشت­های لاجوردی و الماسی گوشت و پوست من استند.« صدف، تخم، ماهی، نهنگ، دیناسور...خانه­های من بودند. چهره­ها، شکل­ها خانه­های من اند، همه­را شعله کشیده­ام، عشق خدا همین است.

من دیدم و آمدم. تازه شهر قدس به دست ما افتاده بود، و من صاحب چهار زن و دوازده فرزند شدم.

شبی خیام را خواب دیدم و از او نوشیدم. روز دیگر جسدم در چهارراه آویخته بود، و زاغ­های گرسنه می­رسیدند. آن زنده­گی رفت همه خاکستر شد.

این بار خانم تازه امامی به دکان هندو راه یافت و فرزند آورد؛ باز هم من بودم. و من نمی­خواستم، گریه کردم و نمی­خواستم و شبانه فرشته خاموش در رویاهایم می­آمد، مرا از تن و پوست می­کشید به اقیانوس می­برد، می­شست و دوباره در همان کالبد رها می­ساخت. دریای صوت و سرود راه می­زد، امر شد او نام تازه­یی یافت «گوهر». از تخمه «تورن جوهر» برآمد، و سرود عشقی را که می­دانست سرود، و در شعلۀ آن آتش ­سپید بلند شد، بلند شد، بلند شد! تا جایی­ که خیال داشت، بلند می­شد.

«برادر روزنامه­نگار این سفر من است. تازه در طبقه­یی از سرزمین­های دورخدا آرام گرفته­ام، مامور­های خدا ابلاغ می­کنند که برگردم به زمین عزیز یا استراحت­گاه­های نادیدنی موسیقی نانوشته آن متعال. باشد هر آن­چه اراده خداست.»

* * *

اتمام کار دوازدهم 9سپتامبر 2009 ساعت 2:18 ده بوری 

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل ۱۱۵           سال شـشم       حوت  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       مارچ  2010