کابل ناتهـ، Kabulnath


















































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 


1

2

 

3

٤

 
 
 
 
 
دوازده بال
داستان بلند دنباله دار از
 
 
اوس
 
 

 6.بال پنجم

الکتریسته­ی عجیبی مرا فرو برد. می­سوختم و سپید می­شدم. بر بال موج­های ناآشنا قدم می­زدم. آتش­   سوزی ادامه داد و او هم داشت. این محروقات نامریی طی زمانه­ها با میلیون­ها جسم و پوست که برای خود انتخاب نموده بود، به درونم انبار می­شد و اکنون این بلوطم می­سوخت و شعله می­داد.

چشم باز کردم، دوباره گوهر بود. او بر پل رازها می­ایستاد، می­گفت و می­سوخت، می­گفت و می­سوخت...او با شعله­های جانش تا به قله­ای کوه هستی عشق قد کشید و سوخته «شده» هایش را تماشا می­کرد او تاریخش را می­سرود و دیوان خاطره­هایش را ورق می­زد.

« برادر این دفترچۀ منست و می­نوازد. کلبۀ کاغذی آرامگاه من! وقتی این فضا را بو می­کشم یا لمس می­کنم؛ به خدا می­رسم. آه، این دفتر عقل من است، من در این قطعه کاغذ به سر می­برم. بیا صفحه­یی از یادداشت­هایم را می­گشایم:

«امروز را در «داچا» گذشتاندم. معلم رسم «ناتاشا پطروفنا» مرا با خودش برده بود. شوهرش هم بود. او یک دختر داشت؛ «ناتالینا پطروفنا» تازه دوازده ساله شده­است. من پانزده ساله­ام، همین را در شناسنامه­ام در دفتر مکتب «انترنات» برایم نوشته­است. پانزده ساله یعنی که بچه خام است، حق مشروب­نوشی و داشتن دوست­دختر را ندارد. و من جوان شده­ام. چیزی در من شدت می­گیرد. احساسات و هیجان­هایم سرعت می­یابند. آن زنبورها رفته اند. این­ها حشره­های دیگری اند که درونم سبز می­شوند. قد می­کشند و نعره می­زنند و برای خود وطن می­خواهند. یک نیروی عجیب مرا می­خنداند و سرگردانم می­کند. دلم بود دخترک را در آغوش بگیرم بعد که هرچه می­شد، می­شد!

طرفش رفتم که معلم آمد. دست­هایم را در دست­هایش گرفت، بوسید و به سینه­هایش زد. رویم گرم شد، سرم چرخ خورد، سینه­های معلم رویم را داغ ساخت. خیال می­کردم کوهی را قرت داده­ام. خیال کردم همه­­

چیزم را سر معلم بریزم که رها شوم!

دیدم این لحظه هم تمام می­شود. معلم من و ناتالینا را اجازه داد که در حوض آب­بازی بکنیم. ما می­دویدیم که مادر از عقب«اششششش...»صدا زد. گوش­هایم صدای زنبور­ها را داشت. معلم کلکش را بر لب­های بسته­اش گرفت و چشم­هایش در دشت درون جانم سرگردان خیز می­زدند و همان­جا شعله می­کشیدند و می­سوختند. من حس کردم؛ زمین چیزی می­گفت«چه اسپی، چه مستی...نه، هنوز نشده است!» چشم­های معلم عرق کرد، شوهرش گفت:«بچه­ها کارهای خوب می­کنند. آن­ها می­دانند که فقط با هم دوست باشند... درست گفتم!»

ما یک«هاااااااا» زدیم. معلم زیباییش را به­سوی ما شلیک کرد:«بروید.»

پدر و مادر جابه­جا ماندند و ما تنهای تنها شدیم. باز در میان حوض در آب­بازی بودیم. آب تا نافم می­رسید. عجب دیوانه­گی از من سرزد، در آب معلق زدم. آب داخل دهن، بینی و گوش­هایم رفت و من دوباره آب را با دهان پف کردم، دوباره زیر آب رفتم. آهو فرشته­یی یافتم، گم شدم. خدایم همین بود.

فاصله­های خود و دختر و خدا را گم کردم. ماهی بودم، شیرجه زدم.

آب شیرگرمک شد، بوی گل­های سوخته را می­داد، و من تشنه بودم. من گرگ شدم، می­خواستم بره بخورم. دلم بود که از این زاغ سیاه که درونم قاغ قاغ می­زد، خالی شوم. دوباره او را از آب یافتم، گرفتم. با هم زور زدیم. او می­خندید، چیغ می­زد، و رعشه­ی مرا لرزاند.

پدرش آمد چشم­هایش را بالا آورد. او کاملاً خودش بود. یک مرد تمام قد، بلند، گوشتی، با موهای جوگندمی ولی من فقط چشم­هایش را داشتم. از آن­جا صدایش را شنیدم. در خیالم می­آمد چشم­هایش از خدای خشمگین است و می­گوید:«گوخر، بتو نمی دهم؛ زور داری؛ به تو نمی دهم؟!»

ناتالینا از دستم رفت. آب را مشت زدم، جانم آتش گرفت، شعله کشید. آب زورش نرسید و من جایی از تنم را دندان می­گرفتم که نمی شناختم. دست­هایم افتادند و آب از سر و رویم سنگین سنگین پایین می­آمد من لچ شدم! ناتالینا چشم­هایش را به آب و حوض و آن مستی نیمه سوخته دوخت. او پدر و مادر را به این گپ می­فهماند که غرق شده بود و «گوخر» او را بالا می­کشید، ولی زورش را نداشت و او از بچه­گیش جیغ زد.

چیزی از تنم برآمد و من سبک شدم. یک نفس راحت کشیدم. چند ثانیه ماندم...ثانیه­ها رفتند 1، 2، 3، 4...8. تعجب کردم من هشت بهشت را یافته بودم. من پر از هشت بهشت بودم! دیدم کسی چیزی نمی­داند. سرد و خموش از حوض برآمدم. گپ نمی­زدم و درون گلو، گوش­ها و چشم هایم پٌر از دود و باروت و گِل سرشوی بود. داچا جای زیبایی است. فکر کردم که آدم ها خواب هشت بهشت را آن­جا می­بینند. من زاغ بودم، پیامبر غم!  از آن­جا بریدم و به زمین آمدم و آن موج موسیقی که در حجم آب آن اقیانوس کوچک شدم و سرودم و تماشایش کردم؛ همه کاغذ شد و به صفحه­یی از کتاب درسی «چایکوفسکی» رفت.

 من درون مایع رو به سرد شدن سراب گیر کرده بودم. زن و شوهر گوشت­های سرخ شدۀ همان زاغ را کباب کرده با دو بوتل ودکا خوردند. برای من و ناتالینا چند گیلاس بیر دادند و من این همه لحظه را درون سراب­ها نفس می­کشیدم و چشم­هایم چایکوفسکی را روی صحفۀ روزنامۀ «پراودا» خط می­زد.

عصر روز بود و من پهلوی پدر ناتالینا که موتر ماسکویچ رنگ­و­رو رفته­اش را می­راند، درون سراب هایم نشسته و با آن­ها در سفر بودم. او و مادرش در سیت عقب بودند. ناتالینا با هوشیاریی که داشت، بدون آن که کسی ببیند یا من ببینم، یا باورم شود، از عقب چندکم می­گرفت، موهایم را می­کشید و -مانند پرنده­یی که دانه­یی در گلویش گیر کرده باشد می­خندید- باز رها می ساخت و خاموش می­شد، و من درون سرب سراب ها نفسک می­زدم.

یک وقت موتر توقف کرد. چهارراه بود. در وسط چهارراه در بین فواره­های پودری آب­رنگ لینن قد کشیده بود، پدر و مادر و ناتالینا پیش و من در عقب.

لینن با تن پولادینش ایستاده بود و کتاب بیانیه پس از مرگ را دیکته می­کرد. من به چشم­هایش دیدم. لحظه­یی دیدم. چشمانش چکش خورده بود. به خود لرزیدم. تازه به یادم آمد که سرب مرا پوشانده. پطرونا هر روز رسم این هیکل مسی را می­کشید و بعد می­گذاشت که من بکشم. بعدش می­آمد و برایم کف می­زد، خودش دست به کار می­شد و به سرعت چیزهای زیاد می­کشید و می­گفت « گوخر عزیز، تو می­خواستی رفیق استالین را بکشی؛ ولی امروز روز تولد لینن کبیر است؛ امروز روز سفر رفیق لینین است؛ امروز روز...رفیق لینین است!»

معلم رسم بهشتش را می­آورد، روی صفحۀ سفید کتابچه­ام می­انداخت و آن را نمره می­داد. دفترچه را ورق می­زد، ورق تازه را پیش رویم می­گذاشت، و من رنگ سرخ را می­گرفتم از آن درخت، بستره، گل، دریاچه و سیمرغ می­ساختم، از ورق جدا می­کردم و به هوا می­پراندم.

دلم بود همه­چیز پرنده شوند، پرواز کنند و من قلبم را حس می­کردم. قلبم در یک خلای تلخ، نم­ناک و سایه­دار آویزان بود. از آن­سو بوی مار می­آمد و من می­لرزیدم، نمی­توانستم به هوا بلند شوم.

نمی­دانم چه ­شد که یک خانۀ سفید تباشیری رنگ را می­دیدم. باز طاقچه می­آمد. باز صندوقچۀ سرخ بسته می­یافتم...می­خواستم به مادرم هدیه ببرم که به هوش آمدم. معلم اشک­های مرا پاک کرد و از دل و جان نوازشم می­داد.

آن­روز هم رفت، و خاطره­اش در این دفترچه ماند. زمان طول کشید، و در این بین من بزرگ می­شدم، و صنف­های مکتب عقب می­ماندند، و در همین مسیر یکدست همه چیز رفت.

مکتب انترنات هم رفت. من هم رفتم؛ شامل دانشگاه دولتی( ام، گا، او ) شدم. منزلم طبقۀ هشتم لیلیۀ آن دانشگاه بود.

صنف سوم بودم که همه­چیز را از یاد بردم. دیگر چیزی از داچا و زاغ و حوض آب­بازی ناتالینا و چشم­های چکش­خوردۀ لینن نبود. دیگر رسم بروت­دار را هم نمی­کشیدم.

آوازه آمد که دختر افغانی امروز با گروهی از بازیگرهای جوان چهار قارۀ دنیا در«بلشوی تیاتر» شهر مسکو نمایشی اجرا می­نماید. چیزی در درونم پرید. نمی­دانستم در خیالم گشت باز هم زاغ سیاه سربلند کرده ولی نه دیدم که قوی سفید است.

رفتم بالای تختم دراز کشیدم. خواستم قو جان بگیرد و من او را تا لحظۀ مرگ نفس بکشم.

افتادم. در خیالم به­سوی او به راه افتادم. چندی گذشت، من درون فضای خالی رها شدم. خیال می­کردم فضا پر از صدای خداست، و خدا خاموش است. صدای پرنده­های خالی از رنگ در درونم نهال­شانی می­کرد و دهنم طعم شبدر را داشت. جانم نعرۀ یک قد چنار را هو می­کشید؛ ولی هنوز نگفته بود، و از نافم ماری سبز می­شد که قبل از آدم و حوا به بهشت پا گذاشت، و من عاروق می­زدم.

برخاستم. به خاطر زنده­ماندن خیال­هایم یک بوتل کنیاک را بدون آب و یخ و کباب سر­کشیدم. دیگر نفهمیدم، فقط به یک هم­وطن « فانون»که هم خوابگاهم بود؛ گفتم که هر قسم می­شود برایم در بلشوی تیاتر جا ریزرف کند. دیگر چشم­ها و خیال­ها و مار درون نافم رفتند...هان همه­شان رفتند.

نه نمی­شود، با این دفتر بیش­تر به سر بردم! این آتش­سوزییی جان من است. چه لحظه­هایی داشتم که همه­اش سوختند؛ وقتی به گذشتۀ خود می­روم؛ برای همه زیبایی­ها اشک می­ریزم.

آه، چه آفتاب صاف از روزنه می­تابد. خدایا شب مهمان طبقۀ علی بودم. معلم درونی مرا نزد استاد شمس تبریز برده بود.

* * *

«تازه یافتم که بیدار می­شوم. گوهر تمام فصل­هایم را درو کرد. چیزی نماند که بگویم. وقتی از معبد خارج شدم، دیدم جمعیت از همان تودۀ سیم خارداری که تیم بازسازی ولایتی گرداگرد چند درخت خوابیده از کمر کشیده بودند، می­بردند و با وصله­هایی دوباره راه­های بریده شده به­سوی خانۀ گوهر را با آن می­بندند. نوجوانی به طرفم خندید و سوال کرد: «مستر چیزی بگو! تو چه دیدی؟» گفتم«کوه!»

گفتند: «گوهر بگو!» گفتم کوه گوهر.

گفتند:«تو سواد نداری، نام­های کوه­ها است: سلیمان، خیبر، اٌحد...» گفتم کوه کوه است، خدا به همین­شکل آفریده. کوه نام نمی­خواهد.

در حالت نیمه­خواب به منزل برگشتم. افتادم، خوابیدم. زنگ تیلفون آمد: «جنگنده­های B52 یک کوه دیگر را...» کانال سی ان ان را روشن کردم. تفنگداران دریایی امریکا بالای کوه بوتل­های آب معدنی را سر می­کشیدند و کوه هنوز می­غرید.

هی­هی این سرزمین چه کوه­هایی دارند. بروشور منتشر­شده از سوی «دفتر خاص سرمنشی ملل متحد...» را گشودم «براساس سرشماری تازه 23565000» نه­نه بیش­تر است؛ بیش­تر از سی میلیون کوه.

گوهر برایم بیش­تر بود، نمی­توانستم تحملش کنم. او از من سر می­زد، فواره می­کرد، در خبر و گزارش و نوشته­های اختصاصیم پا می­گذاشت و زمین پاک خدا را سفر می­کرد.

همه روزه از مسیر آن قلعه می­گذشتم. بومیان محله راه­هایشان را از او می­بستند. سیم خاردار که به نام درخت­های نیمه­جان شهر نوشته شده بود، گرداگرد این محل می­پیچید. سگ­های ولگرد و بزهای فراری از خانه­های خشک شهر با رفت و برگشت­شان این تارهای فلزی را از هم می­کندند و گوهر از عقب آن­همه ضخامت قاه قاه می­زد و فضای محله را رعد برق می­کٌوفت و می­شست.

 

***

 

(())(())(())(())(())(())

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 111           سال پنجم        جــــدی   ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       جنوری 2010