کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
«ها» رمانی است در سیصد و هفتاد شش فصل


دکتر لطیف ناظمی
دربارۀ کتاب «ها»، نوشتۀ رفیع جنید
 
 
 

 

 

«وقتی می گویم «ها»، در حلقم اتفاقی می افتد.

«ها» در حلقم حلقه می زند و ناگاه بی اختیار من

به بیرون پرتاب می شود.»(ها، ص ۲۷۲)

 

«ها» یک تک گفتار است؛ تک گفتاری طولانی به اندازاۀ عمر آدمی؛ اما خواندنش خسته ات نمی سازد، می بردت به قلمرو آیینه، به قلمرو تنهایی، قلمروغبار و تهی بودن. فضای «ها» اثیری است؛ مثل فضای بوف کور، فضایی که در آن گنجشک کاغدی است و پرنده چوبی، که با منقار لرزانش در خیالات ممنوع و وهم های سرگردان خویش نفس می کشد. فضایی که در آن، در رگ های راوی «هزاران هزار اسپ چالاک می دوند». فضایی که برای پرندۀ چوبی چای تعارف می شود. در «ها» دو نیمه شدن را می بینی؛ دو نیمه شدن راوی و همزادش را. آن پیکر وهمی که در اتاق اوست؛ همزاد و سایۀ اوست. او و همزادش از هم جدایند و با همند. این دوگانگی، دوگانگی عشق و مرگ است. در «ها» مرگآگاهی را می بینی و مرگهراسی را( تناتوفوبیا). و این هر دو با هم می آمیزند، یکی می شوند. مثلی که راوی با سایۀ خویش و همزاد خویش یکی می شود:

«مرده بودن سخت است؛ هیچ وقت نتوانسه ام تصور درستی از آن حالت داشته باشم. تمام آن هایی که در مرده نبودن هستند وضع مرا دارند. من گمان نمی کنم بتوانم مرده بودن باشم.»(ص ۲۹)

«از روزهای گذشته خاطرۀ ترسی برایم مانده و از روزهای پیشرو ترس دیگری... هر آن ممکن است دستی از جایی به عدم بردن من بیاید. بودنم در درون این بدن ـ که تن من است ـ هر لحظه در معرض نابود شدن است.»(ص۲۳۵)

 

 

 

در «ها» باد نماد ویرانگری و نابودی است. باد می آید و همه چیز را ویران می کند و آن چه در زندگی باقی می ماند دلهره اضطراب  و ترس از تنهایی و تهی بودن است.

«تنهایی به یاد ما می آید و ما را پر از خودش می کند... دیگران نیز من های تنهایی هستند.»(۲۵۷)

او می پندارد که همه جا پر از تهی بودن است. حتا « گودال سینۀ او هم تهی است(۲۶۱)».

«من ناگزیرم  راه را در تهی ها بپیمایم و زندگی را در راه. من ناگریرم از همان راهی بروم که مسافران رفتند. مسافرانی که به تهی ها رفتند و و هرگز بر نگشتند.»(۲۲۲)

«در راه پیش روی مان تهی هایی هست که ممکن است از ما هیچ به جا نگذارد.»(۲۶۳)

«اما هر بار در آن سوی در، جایی که انتظار کسی را همیشه کشیده ام؛ تنها ادامۀ تهی را را دیده ام.»(۲۵۶)

«تهی بودن»، زندگی را بیهوده می سازد. آدمی را به بیهودگی می کشاند؛ از همین رو  راوی یا منِ نویسنده، خویشتن را به سیزیف (قهرمان اساطیری یونان) مانند می کند، که چون مقهور گشت، محکوم بدان گردید که هر روز سنگی را تا چکادی فراز آورد و آن خرسنگ بار دیگر بر زمین فروغلتد و سیزیف ملزم باشد که باز هم آن سنگ را برچکاد برد و این عمل بیهوده همواره ادامه دهد:

«لحظه یی خود را مهمان می دانم... مثل همان مردی که در آیینه می نگریست و اما چهرۀ دلخواهش را نمی یافت... یا مثل آن مرد دیگری که خرسنگی را مادام از دامنه به چکاد می برد و باز هم این کار را پی می گرفت.»(۷۲)

راوی که سرگذشت خویش را باز می گوید؛ خود کاوی می کند و از ابژه های ذهنی و درونی خود پرده بر می دارد. در «ها» واقعیت و ذهنیت در هم می آمیزند ؛ در این جا واقعیت و فرا واقعیت را نمی توان از هم باز شناخت. اشیاء و چیز ها بیرون از ذهن راوی وجود ندارند. این ذهن اوست که پرنده و درخت و دریا و آیینه و سر انجام شی را می سازد وقتی که می گوید:

«لاله پیش از آن که گل باشد تصور من بوده است و کلاغ  اطلاق من از سیاهی و اقیانوس هم قطره یی بزرگ که جای ماندن خود را گم کرده است.»(۱۰۸) راوی روح سرگردانی است که هم در گذشته می زید و هم در حال؛ از مبدأ به مقصد کشیده می شود و شاید هم از مقصد به مبدأ.هر چند که دیوار های زمان و مکان در«ها» فرو ریخته است.

در «ها» استحاله شدن است و «شی شدن». انگشتان راوی مدت ها ریشۀ گیاهان بوده است. راوی و سایۀ او هم، شی شده اند:

«او سنگی را بر می دارد و به دست می گیرد. سنگ هم از تپه یی است که قدم هایش بر آن می رود و تپه یی که هم خود اوست.»(۱۲۱)

شگفتی آور است که راوی درهمین فضای سورریالستی، از کوچه باغ های عرفان اسلامی هم عبور می کند و صدای مولانا جلال الدین بلخی را می توانی از گلوی او بشنوی. صدای به هم آمیختن و یکی شدن محب و محبوب را؛ صدای دریا شدن را. اگر مولانا می گوید:

ما زدریاییم و دریا می رویم

ما زبالا ییم و بالا می رویم

منِ شاعر می نالد که:

«ملاحم و دریا از آن من است، که از آن زاده شده ام و به آن بر می گردم...»(۱۳)

جای دیگر می خوانیم:

«مهمانان همه در نی فرو رفتند و نیزن هم چنان به او نزدیک تر می شد و در آخر نیزن تمام او شد بی هیچ پیراهن و مجلسی.»(۴۶)

مگر این همان نی مولانا نیست که از مُلک پران می شود  و آن چه در وهم ناید؛ آن می شود!؟ سخن شمس تبریزی را به خاطر نمی آورد که گفته بود: «سقف چیز خوبی است، داشتن رفیق آز آن خوبتر(۷۵)»؛ وقتی می گوید که «یار خوش چیزی است».

من از سازگاری یا ناسازگاری با محتوای «ها» سخن نمی زنم. من  کاری با تفکرات آفرینندۀ آن و به عرفانِ لطیف بوداوار آن ندارم، که بُخور مَجمرهای معابد هندی را در خود نهفته دارد؛ من فرم و تکنیک «ها» را می پسندم  و زبان تصویری شاعرانه اش را دوست دارم.

 

«ها» رمانی است در سیصد و هفتاد شش فصل و یک قهرمان که نویسندۀ آ ن است. «ها» سیصد و هفتاد پارچه شعر است، که در هیأت نثر نگاشته شده است. «ها» سیصد و هفتاد قطعه نثر است که انباشته از جوهر شعری است. پس توفیق همواره رفیق راه رفیع جنید، این سخنور شیرین کلام باد.

 

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل     ۱۸۴،          سال    هشتم،       جدی /دلو      ۱۳۹۱ هجری خورشیدی           ۱۶ جنوری      ۲۰۱۳ عیسایی