کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
آرزوهای برباد رفته
نید پارکر، لوس آنجلس تایمز، ۳۰ نوامبر ۲۰۱۲


ترجمه حامد علی پور
 
 
 

 

ذبیح الله سخت می کوشید کمی پول بدست آورد تا با آن مصارف مراسم عروسی خود را بپردازد. یگانه کاری که می توانست پیدا کند پیوستن به قوای عسکری در ناحیه سرحدی بود.اما، شب قبل از عروسی اش،جسد او را به خانه و زمین پدرش آورند.

 

نقی خیل، افغانستان مینی وان از دریاچه کوچکی عبور کرد و به جاده خامه رسید. پولیس سرحدی با همکاران همیشگی خود در میان این موتر بود. تابوت چوبی که دوستش در میان آن بود بر سر موتر جابجا شده بود و روی آن نوشته بودند، "خدا ذبیح الله را بیامرزد."

در آخرین ایستگاه، دیگر مسافران از مینی وان پایان شدند ولی پولیس و این تابوت همچنان در موتر ماندند و از یک قریه به قریه دیگر کاپیسا در شمال افغانستان رفتند. در هر قریه در جستجوی خویش و قوم این متوفی بودند ولی هیچکس این تازه از دنیا رفته را نشناخت.

ساعت چهار بعد از ظهر بود که مینی وان نزدیک مکتب ابتداییه نقی خیل رسید. در پهلوی مکتب یک دکان کهنه و محقر شیریخ فروشی بود. مرد پولیس از صاحب دکان پرسید که آیا این متوفی را می شناسد اما تنها معلوماتی که از دکاندار بدست آورد یک نام بود: ذبیح الله آغا.

حدود یک ربع مایل دورتر، جان آغا در مذرعه خود گندم را خرمن می کرد. یکی از فرزندانش یک کراچی کوچک پر از گندم را به طرف خانه می برد. روز آینده عروسی پسر نزده ساله جان آغا، ذبیح الله، بود.

ذبیح الله چهار ماه می شد که از خانه دور بود و با پولیس افغانستان در سرحد کار می کرد. ۱۷ ساله بود که برای یافتن کار به ایران رفت و به کار ساختمانی مشغول شد. او برای زندگی فامیلی آمادگی می گرفت و می خواست به زودی ازدواج کند. وقتی در ایران بود، پدرش برایش احوال فرستاد که دخترکاکای او را برایش خواستگاری کرده اند. در ایران هرچه کار و تپ و تلاش کرد، کمتر پولی دستگیرش شد و بعد از کمی بیشتر از یک سال دست خالی به قریه خود برگشت. ذبیح الله و دخترکاکایش از کوچکی همدیگر شانرا می شناختند. در برگشت از ایران، ذبیح الله چند روزی در خانه کاکای خود ماند.

جان آغا به سختی قادر بودکه حاصلات گندم زمین خود را در بازار بفروشد. زندگی شان فقیرانه بود. جان آغا می خواست که برای پسرش یک وظیفه دهقانی بدهد ولی کار و عایدی و جود نداشت.

ذبیح الله درمانده بود و می خواست مانند برادر خود،‌احمد، به عسکری دواطلبانه برای کار برود. احمد در سال ۲۰۱۱ در جریان یک حمله انتحاری به سختی زخمی شده بود. انتحارکننده خود را در محفلی که بین مقامات عسکری و ملکی صورت می گرفت جا زده بود. ماه ها گذشت تا اینکه احمد قادر شد با استفاده از چوب زیربغلی روی پای خود بایستد و بتواند به کار خود برگردد.

خود جان آغا ۶۵ ساله بود و نمی خواست فرزند بزرگش به خاطر پول به عسکری برود. ولی چاره چه بود؟ پیوستن به قوای عسکری و پولیس فقط تنها راه های بدست آوردن یک وظیفه بود.  جان آغا خودش هم در جوانی به عسکری رفته بود ولی حالا به کشت و زراعت در زمینهای خود می پرداخت و قناعت می کرد.

بعد از چند ماه، ذبیح الله تصمیم خود را گرفت که به قوای پولیس بپیوندد.  جان آغا یادش می آمد که به پسرش گفته بود، "ما شایدگرسنه بمانیم ولی خیر است، نمی خواهیم ترا از دست بدهیم." ولی پسرش به حرف او توجه نکرد. او برای خرج عروسی خود به ۱۲ هزار دالر ضرورت داشت.

××××××

راننده موتر از دو طفل خواست که بروند و جان آغا را پیدا کنند. دو طفل به سر زمینها رفتند و به جان آغا گفتند که کسی آمده است و از ذبیح الله خبر آورده است.  جان آغا وقتی به خانه اش برگشت، مردی را دید که خود را به عنوان یک راننده موتر از همان قطعه عسکری که ذبیح الله هم عضو آن بود معرفی کرد. در سر موتر او یک تابوت قرار داشت.

جان آغا اینگونه تابوت ها را قبلاً در سر موترها دیده بود. این تابوتها اجساد عسکرانی را که در جنگ با طالبان کشته شده بودند نقل می داد. او می دانست که زمان جنگ است و قتل عساکر غالباً رخ می دهد. در کاپیسا، بعضی منطقه ها هنوز هم در اداره طالبان بود و مردم همیشه از پولیس می ترسیدند زیرا نمی دانستند که آیا این پولیس ها نمایندگان طالبان اند و خود را در لباس پولیسی جا داده اند یا جنایتکاران و دزدان استند. 

جان آغا نمی دانست که چه گپ شده است. از یکی از کسانی که در آنجا برای سیل و تماشا آمده بود خواست که سر تابوت را باز کند.

میان تابوت جسد خون آلود پسرش بود. توته های بدن او از اثر تصادف گلوله از هم پاشیده شده بودند. روده و معده اش هم از بین رفته بود. در پهلوی جسد یک پاکت  هم بود که در آن۱۸۰۰ دالر گذاشته بودند. این مبلغی بود که دولت برای فامیلهای عسکرهای از بین رفته می داد. جان آغا پول را گرفت و از کسی که تابوت را باز کرده بود خواست که آنرا دوباره ببندد تا زنها جسد پسرش را نبینند.

او برای چند دقیقه به حرفهای راننده که تابوت را اینجا آورده بود گوش داد: ذبیح الله در میان یک موترعسکری در ناحیه نزدیک سرحد پاکستان بوده است. موترشان به یک ماین تصادف کرده است وتمام پنج نفری که در داخل این موتر بودند از بین رفته اند. راننده همراه با اجساد از طریق یک هلیکوپتر به یک شفاخانه نظامی در کابل رفته اند و در آنجا به آنها امر شده است که جسد را توسط تاکسی به قریه ذبیح الله بروند و خانه او را پیدا کنند...

قلب جان آغا نه تنها به خاطر خبر مرگ پسرش بلکه به خاطر این بی احساسی رهبران مملکت نیز جریحه دار شد. آخر چرا آنها این جسد را توسط یک امبولانس به قریه او نیاورده بودند؟ چرا یک تابوت را بر سر یک تاکسی گذاشته و به خانه او فرستاده بودند؟ اما جان آغا خوب می دانست که این مقامات به فکر عسکرهای پایین رتبه مثل ذبیح الله نیستند.

خانم جان آغا به زودی از مرگ پسرش باخبر شد و ناله و فغان کرد. پسران جان آغا مثل خودش غمگین بودند ولی خود را سرد و بدون احساسات نشان می دادند.

جان آغا دو روز پیش به ذبیح الله تیلفون کرده بود و از او خواسته بود که به قریه اش برگردد. آنها تدارک عروسی را تا یک هفته بعد می گرفتند. حویلی را برای عروسی آماده کرده بودند و انتظار پنج صد مرد را داشتند. پلو و گوشت برای غذای شب تهیه شده بود. برای مردها و زنها محفل جداگانه رقص و شادی تهیه و ترتیب شده بود.

اما آنها یک شب قبل از عروسی اش، ذبیح الله را به خاک می سپردند.

وقتی موتر حامل جان آغا به قبرستان رسید، هنوز هوا تاریک بود و فقط چراغهای موتر بود که به قبرستان کمی روشنی می انداخت. جسد پسر را که در یک کفن سفید پیچانیده بودند در حضور یک صد مرد به گور پایان کردند.

چند گاو در زیر سایه درختان توت مصروف خوردن علف بودند. مرغان سروصدا می کردند. جان آغا لباس آبی کار خود را به تن کرده بود و یک کلاه به سر داشت. چند روزی میشد که ریش خود را نتراشیده بود.

چهل روز بعد از مرگ ذبیح الله، پسر دوازده ساله جان آغا مانند یک مرد بزرگسال مهمانان را پذیرایی می کرد و با چهره غم آلود به آنها می نگریست و دست شانرا می فشارد. حتی نواسه جان آغا هم مانند پدرکلان خود دستهای خود را به هم می فشرد و غمگین ولی خاموش به همه می نگرد.

جان آغا در چرت است و از مقامات دولتی سخت شکوه مند که چرا هیچ یک از قوماندان های عسکری به فاتحه و جنازه ذبیح الله نیامده بودند. دو سه سرک بالاتر، یک صاحب منصب عسکری نه در جنگ با طالبان بلکه بعد از یک حمله قلبی فوت کرده بود ولی دولت هم خرج فاتحه او را داده بود و هم قوماندان های دیگر به نوبت به خانه متوفی آمده بودند و ادای احترام کرده بودند.

درد دیگر این بود که معاش پسرش را هم چنده ماه می شد که نداده بودند و هیچکس نمی دانست که این معاش برحق او چه شد. یکی از خویشاوندان شان که با پولیس سرحد آشنایی داشت دعوا کرد و مقامات را مجبور ساخت که قضیه معاش ذبیح الله را بازرسی کنند.  یکی از مقامات پولیس سرحد بلاخره به جان آغا تیلفون کرد و از او معذرت خواست که به خاطر مریضی ای که عاید حالش شده بود، او پول ذبیح الله را برای خود گرفته است و قسم خورد که به زودی آنرا واپس خواهد داد. جان آغا به خاطرش آمد که سالها پیش وقتی او در عسکری خدمت می کرد، دولت از عسکران به خوبی مراقبت می کرد و غم شان را می خورد. ولی امروزه کسی به غم عسکرهای پایین رتبه نبود.

جان آغا حالا که به زراعت مشغول است پسرش به یادش می آید. به خاطرش  می آیدکه ذبیح الله زمین را با استفاده از یک گاو قلبة چگونه آماد کشت می کرد.  جان آغا به دو پسر دیگرش می نگرد و دعا می کند که آینده آنها بهتر باشد. امیدوار است که آنها یکروزی ازدواج کنند و در خانه پدری خود زندگی کنند. ولی او می داند که آینده را نمی توان تضمین کرد. امروز دو پسرش همراه او به کشت و زراعت می پردازند و غمشریک اویند، ولی یکروزی شاید قلب او را بشکنند.

 



جان آقا با برادرزاده، پسر و نواسه خود در
سوگ پسرش ذبیح الله.  ۸ نوامبر ۲۰۱۲


 

جان آغا سرش را خم می کند. چشمهایش کمی پندیده معلوم می شود. او می گوید، آرزوی او برای پسر از دنیا رفته اش همان آرزویی بود که برای تمام فرزندان خود دارد، "من از خدا می خواستم که او یکروز یک وظیفه خوب داشته باشد، یک آینده خوب، ازدواج کند و با فامیل خود همراه من زندگی کند."

در تهیه این گذارش عصمت بکتاش نیز کمک کرده است.

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل     ۱۸۲،          سال    هشتم،     قوس/جدی       ۱۳۹۱ هجری خورشیدی           ۱۶ دسمبر      ۲۰۱۲ عیسوی