کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
به آدل


مجید کلکانی
 
 

این شعر - همزمان نامۀ خواستگاری شهید مجید کلکانی به همسرش پیش از ازدواج است که پاسخ آن به وصلت و پیوند می‌انجامد - بیانگر حضور ورجاوندِ اسطوره مرد سرفرازی‌ست در سرزمین زن ستیزان و عدالت گریزان.


به آدل


به تو آدل!
به تو کز بیکرانِ قیرگون شب‌های رؤیاها
فروغِ دور پرواز خیالت در زمین خاطرم الماس می‌ریزد
و زین کانون افسرده،
شرار آرزو از زیر خاکستر برانگیزد
به تو آدل!
که پیک داستان گوی نگاهت با سرانگشتان جادویی به دربِ خاکریز قلعۀ متروکِ دل زنجیر می‌کوبد
و راز مبهمی را با زبان نور
به زندانیِ آرمانیِ دستی می‌رساند ارمغان از دور

آری،
به یاد آری سحرگاه بهار با نشاطی را که طفل لاله اندر دشت های غربتِ اندوهگین بشگفت؟
افق از ابر های خشمگین پردود
فضا از هیبت رگبار بغض آلود
تو غرق غفلت معصوم
از اندیشۀ بود و نبود آزاد
اسیرِ هرچه بادا باد
در آن هنگام خضر خوش پی آواره‌گی از رهگذارِ سیل ویرانگر
ترا با دست مهر از جا گرفت و در دل گلدان به زیر آفتاب آورد
و در آغوش انوار نوازشگر
به جان پرورد
تو اکنون لالۀ خوشرنگ و شادابی!
که در گلبرگ‌هایت خون صحرا موجزن باشد
و دیگر خلوت گلخانه‌های شهر با دیوار های شیشه بی‌تردید
برای روح آزاد تو زندانِ محن باشد
کنون کز دامن آزادۀ کُهپایه‌ها دوری
مبادا با فضای زهرآگین سراب شهر خو گیری!
مبادا کز پی اشک زلال اختران این‌جا
اسیر جلوۀ افسونگر مرداب‌ها گردی
مبادا در هوای دلپذیر گرم آتش اندر این ظلمت سرای سرد
محو تابش شبتاب‌ها گردی

برای قطره آبی اندرین‌جا در کنار چشمه ساران تشنه کامان آبرو بر خاک می‌ریزند
و بهر لقمۀ نانی تهیدستان غرور خویش را در پیش پای سفله‌گان
ای وای چه حسرتناک می‌ریزند!
تو می‌بینی
که در هر کوی و برزن هرزه‌گرداان فرومایه
به سوی هرگیاهی، هر گلی
چون خیل زنبوران هجوم آرند
وشهد از هر گل و گلغنچه بردارند

تو مغروری!
تو بی‌باکی!
تو همچون دامن مهتاب از آلوده‌گی پاکی
ولی افسوس کز یک گل امیدِ نوبهاری نیست
گل این باغ ایمن از گزندِ نیش خاری نیست
تو خواهی گفت در دل پس چه باید کرد؟
من در پیش چشمم کوره‌راهی صعب و خارایی
که پایانش هنوز از چشم‌رس دور است، می‌بینم
نخستین گام‌ها هم دست شستن از خود وآن‌گه
فتادن باز برپا ایستادن
فراسوی هوای آرمان پرشکوه از جان گذشتن
چه سان این آرزو، این عشق را با تو توانم گفت؟
نمی‌دانم، همان سان که جوابت را
مگر دروازۀ دل را به رویت می‌گذارم باز
تا روزی به چشمان خودت بینی جهان رازهایم را
***

*

کابل – ۱۳۵۶ خورشیدی

شعر از: شهید مجید کلکانی


ویراستار: عزیزالله ایما
* یاددهانی: این شعر در یادداشت‌های منتشرشده به صورت پیوست و به شکل نثر نگارش یافته‌بود که با ترتیبِ مصراع‌ها بازنشر گردید

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل     ۱۸۱،          سال    هشتم،     قوس       ۱۳۹۱ هجری خورشیدی           اول دسمبر      ۲۰۱۲ عیسوی