کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
انتظـــــــــــــار یار


نوشته : حنیف رهیاب رحیمی
 
 
 


دوش افسرده و آشفته و پژمرده و دلمرده ، دل شیر به دلم بستم و رفتم به در خانهء آن دلبرک مقبولک ـ قندولک ـ بانمک ـ پر زحیا وبری از جوروجفاو همه سر

لطف و صفا و بی ریا و با وفای خوشنمای دلربا. آنکه سر تا به قدم همچو گل لاله فریبا و دلاراست و دهان و لب و دندان مثال می و مینا فرح بخش و گواراست و شفا بخش دل شیفته و غمزدهء ماست

جامهء شیک بتن کردم و عطر و گل و ریحان بسرم پاشیدم ـ ساعتی چند به آیینه نظر کردم و چرخیدم و رقصیدم و پیچیدم و تا لایق دیدار و ملاقات به آن شاه پریان شدم ـ

گفتم اینبار بکنارش بنشینم ـ راز دل را یک بیک مو بمو گویم، صد گل بوسه ز رخسار و ز پیشانی زیبای او چینم . یک گل لاله به مویش زنم و

قصه و هم زمزمه آغاز کنم، سوز کنم ساز کنم، زخم دلم باز کنم، راز خود ا ابراز کنم. سخن از دوری ودلدادگی ، آشفتگی و عاشقی و عشق بگویم،

ـ خنده و گریه کنم ،شکوه کنم ، رنگ برنگ عذر کنم ، صد رقم ناله کنم ،تا دلکش رام

کنم درد دل آرام کنم.

چون بسرمنزل دلدار رسیدم، بوسه بر در زدم ، و در زدم و باز مکرر زدم ، اما دوصد افسوس نه جوابی نه صدایی نه نشانی نشنیدم و نه دیدم

بر سر زینه نشستم ـ سگرتی دود زدم ـ طعنه به نمرود زدم ـ دود پی دود زدم ـ تا که معشوقه بیاید ـ نظری بر من بیچاره ء دلداده نماید ـ بر سر مهر بیاید -تا دلکش نرم شود، حرف و کلامم شنود، ناز کند ، مهر کند عشوه و افسون کند، لطف خود افزون کند .

ساعتی چند گذشت ـ یار نیامد ـ آن دل آزار جفا کیش ستمگار نیامد ـ داروی این دل بیمار نیامد ـ ساعتی باز گذشت و خبری زان دل و دلدار نیامد که نیامد

…..اما نا گهان :

زن همسایه !!! خدایا چه زنی ـ ببر صفت گرگ نما مرد فگن ـ شکم چون شکم فیل ـ تنه چون تن خرمیل ـ قدش چون بیلر تیل ـ سیه موی و سیه روی ـ چه بد خور و چه بد خوی و چه بد روی . مرا دید نشسته ـ خسته و کوفته و ذله ـ نظر انداخت دو سه بار ز کینه، یکی بار درون رفت وبرون رفت و برون رفت ودرون رفت ـ ز دو سه بار فزون رفت . بیک بار ـ یکی کاسه ء از آب چتل بر سر من ریخت و سرم چیغ زد و گفت :که ای مردک آواره و بیکاره و میخواره و بی موتر و بی پول وقواره .

چه بلایی ـ از کجایی ـ تو چه بیشرم وحیایی ـ از خدا شرم نداری که تو هر روز سر کوی من آیی ـ و بمن جلوه نمایی ؟ تو مگر عاشق مایی ؟ تو کجا و من کجا ـ نیست به زیبایی من در همه دنیا ـ من فریبا و دل آرا و عزیز همه دلها ـ تو کی باشی و چه باشی و چه هستی و کی هستی که بمن یار شوی ـ یار وفادار شوی ـ بهر مهتاب رخم یا که خریدار شوی .

زود ازین فکر حذر کن ـ و ازین کوچه سفر کن ـ و زخود دفع خطر کن که اگر باز ترا دیدم و حرف تو شنیدم ـ گله از خویش کنی ـ باز نگویی که نکردی و نگفتی !!

با لباسهای تر و کثیف در حال فرار ـ از خودم هم شرمسار، گفته ء شاعری بیادم آمد که فرموده :

خوشا در عاشقی ناکام گشتن ـ پریشان خاطر و سرسام گشتن

اما من گفتم نه :

خوشا یاری که همسایه ندارد وگر همسایه دارد اینچنین همسایهء بد روی اشتر خوی، جنگل موی، پشقل بوی ..... ناکاره.... ندارد. ۱۳ نومبر ۲۰۱۲.
 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل     ۱۸۱،          سال    هشتم،     قوس       ۱۳۹۱ هجری خورشیدی           اول دسمبر      ۲۰۱۲ عیسوی