کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
"مولانا در سویس"

شعری از زینت نور



کاوه شفق آهنگ
 
 

شعر "مولانا در سویس" از خانم زینت نور برای من جالب است و گپ های تازه دارد. نقدی آمیخته با طنز تلخ درونمایه ی شعر را می سازد.

روی انتقاد شعر بر شاعرانیست که کوشش می کنند شعر "بسازند" برای اهداف خاصی، مثلاً درخشیدن روی ستیژ، شهرت و . . .

"مولانا در سویس" شاعری را نشان می دهد که شعر از درونش جوش نمی زند. معده اش از پرخوری و پرنوشی (؟) می سوزد، شعرش را از تصاویر جویده شده ی فروغ و شاملو و دیگران می سازد تا از گله ی شهرت طلبان عقب نیفتد، بر ستیژ براید، کف زدنها و تحسینهای بی محتوی تر از شعرش را بشنود تا شهوت "خود بزرگ بینی" اش ارضاء گردد.

اینها همه درست. اما آیا این حرفها با "شعر" بیان شده اند؟

بیهوده گی شعرِ شاعر و دور بودن رابطه ی شاعر (؟) با شعر در نخستین بخش شعر چنین به تصویر کشیده می شود:

"تب می کند سرم

سرما میخورم
ازفاژه های باد كرده
درتكراركشال دهنم
موزون میشود غزلی درپیچ و تاب روده هام
بالا می آورم اش حافظانه"

 

وقتی غزل از پیچ و تاب روده ها بالا می آید، خواننده به حرف بیشتری برای درک مطلب ضرورت ندارد. در همین تصویر دو مفهوم متضاد بسیار به خوبی و ماهرانه پهلوی هم قرار گرفته اند: "موزون شدن غزل" که تأثیر مثبت و خوب در ذهن دارد و "بالا آوردن از پیچ و تاب روده" که حالت تهوع را بیان می کند. به باور من این تصویر خیلی خوب، تازه و بجا از آب درآمده است که معنی بی ارزش ساختن شعر را می رساند.
 "فاژه های باد کرده در تکرار کشال دهن" باز هم فضای نامطلوب در ذهن خواننده ایجاد می کند. فضای نامطلوبی که در تضاد با فضای "شاعرانه" قرار می گیرد و درون شاعر (؟) مورد نظر را تصویر می کند که به جای موج احساس شعر، احساس کسالت و بیگانه بودن با فضای "شعر" در او مثل آبِ ایستاده گندیده است.

در بخش دوم، خودستایی شاعر در تصویر "تالار را گرم کنید با تصاویر دیجیتال من و مولانای بلخ" نشان داده می شود. همچنان اشاره ی به پر خوری و میخاره گی شاعر مورد نظر را می بینیم:

" سَرِ شكمم میسوزد با سُودا
حنجره ام درخدمتِ آخرین جرعه ی سرخ"

در بخش سوم، با اشاره به تصاویرِ اشعارِ برخی از شعرای زبان فارسی تأکید به این امر می گردد که شاعر مورد نظر، خودش آفریننده نیست بل از کشفهای دیگران تغذیه می کند.

شاعرِ "مولانا در سویس"، شاعر مورد نظر را از زبان بیدل، شاعرانه به باد تمسخر می گیرد و شاید هم به باد دشنام:

" حتا می توانم بیدل بازی كنم
درعرقِ شرم حباب گونی که ندارم"

شاعر مورد نظر، در سرقت های آشکارش، حتی به اندازه ی عمر حباب نیز شرم ندارد. یعنی آنقدر به خود و دیگران دروغ بافته است و گفته است که به بی حیایی عادت کرده است. ترکیب "عرق شرم حباب گونه" که فضای بیدلی دارد با نام بیدل در اینجا و تأکید های بیدل بر شرم و حیی بافت بسیار خوش آیند دارد. "از حیی مگذر که در ناموسگاهِ اعتبار / شرم مردان را وقار است و زنان را زیور است" یا "آن لب که سخن سنج نباشد لبِ بام است" و الخ.

"شیر بچه های شعر از دهنم می پرد" نیز تمسخریست به قهرمان سازی هایی، به قول شاملو "لوسِ" شاعر مورد نظر که در حقیقت، شعرش در حد یک دو چرخه (بایسکل) نیز حرکت ندارد چون "مفلوج" است، بی جان و بی روح است، "شعریت" ندارد. در اینجا مفاهیم پریدن و مفلوج شاعرانه در تضاد با هم قرار گرفته اند. "پریدن" یعنی گزافه گویی شاعر در یک تصویر تصنعیِ سورریالیستی که هیچگونه ریشه ی در ذهن و تجارب زندگی شاعر ندارد و از سوی دیگر "مفلوج" که همان ذهن غیر شاعرانه ی "شاعر" را و کلمات بی روحش را نشان می دهد.

در بخش بعدی، شاعر مورد نظر ما که در قرن ۲۱ زنده گی می کند، به قهرمان سازی های شهنامه ی می رسد که با روح و منطق زمانش هیچگونه پیوندی ندارد. او شعری را که بایستی بگوید که فرزند زمانش باشد، با خنجر ذهن کهنه و متروکش به قتل می رساند چون از نگاه هنری توانایی کشف و ایجاد تصاویر و مفاهیم تازه و بکر را ندارد لهذا به کهنه گرایی و سرقت از دیگران می پردازد:

" سوگند به اعظمتِ رستم بزرگ
كه سهراب هایش را دریده ام از دو پهلو
كهنه میشود
در من قهرمانی كهنه!"

و شعر با تکرار حالت تهوع به جای جوشش شعر در شاعر مورد نظر و کف زدنهای تعارفیِ همیشه، خاتمه می یابد.

شعر "مولانا در سویس" از نگاه ساختاری، ساختار داستان را دارد.

مکان: سویس

زمان: شب

پروتاگونیست: راوی (شاعر این شعر) یا هر شخص دیگر

انتاگونیست: شاعر مورد نظر

واقعه: شب شعر

اوج: قرائت شعرِ شاعر مورد نظر

البته این رابطه ی شعر و داستان را به طور حاشیه یی یاد آور شدم چون یقین دارم که این اتفاق نظر به محتوی شعر یک امر تصادفی است. به نظر من نه خوب است و نه هم بد.

آنچه ذهن مرا در این شعر اینجا و آنجا مغشوش می کند، بعضی مصراعها یا جملاتی اند که بودن شان به زیبایی شعر کمک نمی کنند ولی نبودن شان از تطویل می کاهید و بهتر می بود. مثلاً: "تب می کند سرم / سرما می خورم". حالا هر نوع تفسیری که به این تصویر ارائه گردد، همان معانی خاص سرما خورده گی و تب داشتن را در ذهن تداعی می کند که با روند بعدی شعر پیوند محتوایی پیدا نمی کند؛ زیرا اصولاً وقتی کسی را در حالت تب و بیماری می بینیم، در ما یک نوع احساس همدردی ایجاد می گردد. در حالی که "فاژه های باد کرده / در تکرار کشال دهانم" خیلی تصویر جالب و تازه ی است که سرما خورده گی و تب داشتن، از قوت و شدت طنزی اش می کاهد.

" تالار را گرم كنید با تصاویر دیجیتالی من و مولانای بلخ / در استخر كنفراسِ جهانی . . . . می خارانم بینی موزونم را بی هجا" اگر این جملات نمی بودند، بهتر بود. با حذف این جملات، چیزی از "شعر" کم نمی شد زیرا محتوی این جملات در کلیت شعر درک می شود، حس می شود. لهذا عریان کردن این محتوی با جملاتی که مستقیم به معنی دلالت می کنند، شعر را می لنگاند. "می خارانم بینی موزونم را بی هجا" نیز تصویر جالبی نیست و معنی ویژه ی را نمی رساند. نبودنش نیز چیزی را از شعر کم نمی کند.

باقی تصاویر بسیار بکر و هوای تازه دارند. احساس دلزده گی از چنین محافل و به طنز کشانیدن ببر های پنبه یی که کم نیستند، به خوبی و شاعرانه در شعر جا افتاده است. این شعر به همین سبب برایم جالب بود که شکوه و شکایت از چنین محافل و قهرمانهایش زیاد شنیده ایم ولی شعری که این محتوی را مطرح کرده باشد، حد اقل من تا الحال نخوانده بودم.

با صمیمیت
* * * 


" مولانا درسویس"

تب میكند سرم
سرما میخورم
ازفاژه های باد كرده
درتكراركشال دهنم
موزون میشود غزلی درپیچ و تاب روده هام
بالا می آورم اش حافظانه

تالار را گرم كنید با تصاویر دیجیتالی من و مولانای بلخ
در استخر كنفراسِ جهانی
سَرِ شكمم میسوزد با سُودا
حنجره ام درخدمتِ آخرین جرعه ی سرخ
به سلامتی سویس
میخارانم بینی موزونم را بی هجا

( كف بزنید ، شاعر وارد میشود)

امشب را سرماخورده گی می پزم
اینك
پسخورده های دستان كاشته ی فروغ درباغچه
یا چشمان شسته ی سهراب
یا هوای تازه شاملو
این شهادتِ بی وقفه ی آزادی
یا صخره های قامتِ هندوكش در "باختری"
چه فرقی میكند!
حتا می توانم بیدل بازی كنم
درعرقِ شرم حباب گونی که ندارم
پیش این پیشخوانها
كه میسوزد سرشكم های شان باسُودا

( كف بزنید، اینك .. )

شِیر بچه های شعرازدهنم می پرد
معشوقِ من اما شعریست مفلوج
كه روی دوچرخه یی كه ندارد
"من" میراند

( كف بزنید، شاعر ....)

مادرِ مریضم شهنامه!
چادرت را بده
اشكهایم را پاك كنم
سوگند به اعظمتِ رستم بزرگ
كه سهراب هایش را دریده ام از دو پهلو
كهنه میشود
در من قهرمانی كهنه!
هرچه باشم
یك شبه تب میكند سرم
بالا می آورم مو لانا را حافظانه

سر شكمم میسوزد با سُودا
کف بزنید برای سویس

(كف بزنید ، شاعر ....)

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۸۰،          سال    هشتم،      عقرب/قوس       ۱۳۹۱ هجری خورشیدی           ۱۶ نومبر      ۲۰۱۲ عیسوی