کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

خاطرات صاحب خانه


رزاق مأمون- دهلی

سنبله- ۱۳۹۱

 
 

 

جنازه ام بالای یک تپۀ کوچک در گورستان «قول آبچکان» دفن شد.  قادرجان پیشنهاد داده بود برای آدمی نیکوکار مانند من، دفینه گاه دور از چشم زیبنده نیست.

از بین تابوت ارتعاشی درصدایش احساس می شد:

خدا بیامرز، دربی آزاری واحترام به همسایه ها بی همتا بود...

-         حادثه به شکلی بوده که یا آدم شناخته بوده یا این که ...

-         هی خدا، یک چیزی بهانه می شود!

صدای بیل ها خفیف تر و خاک ریزی درحفرۀ گور پایان می گرفت. ملاصاحب با هیجان درباب محسنات «این برادرعزیز متوفی» موعظۀ خود را به درازا کشید.

قادرجان آمین می گفت.

پشتۀ کوچکی ازخاک مرطوب میان شصت هفتاد عزادار لنگوته پوش، برهنه سر، قره قلی دار وسرطاس پدید آمده بود. به هنگام رفتن کسی به باغبان خانه ام اشاره می کرد: همین بیچاره ریش سفید عصای دست شفیق الله جان بود. خدا خیرت بدهد مرزاسعید.

 این موضوع نادرست بود.

غالب اوقات به نظرم می رسید در درون چشمان باغبان، مایعی مثل آب تیره دریک چاه فراموش شده، بی صدا موج می انداخت. در شوروهیجان، دهانش تا بیخ گوش هایش جرمی خورد وحتی ریش خاکستری را درصورت مخروطی اش به دوشاخه تقسیم می کرد. پدرم گفته بود: باغبان بچه وزنش را درجنگ از دست داده و کارش به کابل کشیده است... درآسمان، خدا و درزمین، پیشانی ما را نگاه می کند.

پیش نیامده بود از گذشته اش سوال کنم. بی درد، بی شکایت، بته وار درخانۀ ما سبز شده واکثراوقات درباغچۀ حویلی، برده وار می چرید. قطار سبز بته ها را قیچی می زد؛ نگاه هایش مثل سایۀ ابری ازگوشه وکنار می گذشت. زیردرخت چنارسپید می خوابید ودستمال نخ سیاه را روی صورتش می انداخت.

به من اعتنایی نشان نمی داد وفقط برای پدرم تملق می بافت. دندان های سنگچلی سیاه وسفید و کج وخم شده، دهانش را پرکرده بود. ظواهرش به کنار، هنرش این بود که ظاهراً برای پدرم مثل سگ وفادار بود. حالا که مرده بودم، چیزی قریب به ترکیدن پفم می کرد.

«چه کسی مرا کشته است؟!»

تخته سنگ های گور را با فشارپاهایم برگرداندم. شفیق الله تکان خورد:

 کجا می روی؟

- حالا دیگر از هم جدا می شویم!

-  تازه مرده ای...  

گفتم:

- تو بخواب.

صدایش جرخورد:

- برگرد به تابوت!

- باید عادت کنی بدون من بخوابی.

گفت: خانه می روی؟

بی توجه به سوال مرده، گفتم:

-  این جدایی، باید یک روزی اتفاق می افتاد. 

 گریه اش یک نوع عکس صوتی ازریزش آب چشمه درلای سنگ های سیاه بود. بعدتر، آوازی شبیه ساییده شدن دو سنگ درگوشم می ریخت که البته به آن اهمیت ندادم.

به التماس افتاد:

این جا چه خواهم کرد؟

او هنوز هم دنبال آینده ای می گشت که درزنده گی نیافته بود. خودم م تشنه گی می کشیدم تا همه فراموشم کنند.

وقتش رسیده بود به خانه سری بزنم. همین که پایم به حویلی رسید باغبان را به خواب فروبردم. اول کمی لرزید مگر گردنش روی مبل خمید.

 

۲

 

«تا این نره غول زنده باشد از گلدان چیزی به من نمی رسد. قارون..»
« دیواررا بکن، گلدان را بگیر، پشت سرت را سیل نکن... روزی هزاران نفرپاکستان می روند یکی هم تو...»

« آدم زنده هرجا برود گیرمی آید... گنجینه باید خود به خود مال من شود.»

« برادرش صاحب صاحب میراث فامیل است نه تو.»

« غیرازمن وخودش هیچ کسی خبرندارد گلدان کجاست. دزدی اش کنم ازمن پرسان می شود...بگریزم سرم می فهمند.»

« بهتراست شفیق الله را سرقادرجان بکشم.»

« راست گفتی...شاهد ازبین برود، سبک می شوم... حالی فیصله آخرپیدا شد.»

ازخواب بلند شد واتاق پذیرایی را سرتا آخر پیمود. حرص وانزجار، درچشمانش می لقید مثل آب تیره دریک چاه فراموش شده. فاژه کشید وبازهم روی مبل دراز کشید.

کنارش درازکشیده، خوابش را دیدم:

... پیره مرد  درکوچه سرگرم صحبت با قادرجان است وبا لولۀ پلاستیکی، گل ها وسبزه زار کرت های بیخ دیوار را آب پاشی می کند.

با لحنی فضول به همسایه می گوید:

چطوری با زنت...

- چه طورباشم؟

- سرت بد نخورد... به تو رام نمی شود... یا تسلیمش کن یا بمان برود بغل کس دیگری!

-  ریش سفید بی حیا به اندازۀ دهانت گپ بزن.

-  از نیت صاف می گویم. نام خدا جوان هستی... حیف نیست خود را با زنی بند می کنی که مال تو نیست...گردنش را خم کن یا بشکنان...

- هردوی این کار از دستم ساخته نیست!

- راه سومی هم است!

- چطور؟

-  زهرچشم بگیر...حساب کسی برس که چشم امید زنت طرف اوست!

- دروغ می گویی... مغزم را چپه نکن!

باغبان آهسته گفت:

- خودت می فهمی... اصلاً مرا چه غرض...یک گپ آمد گفتم.

لحن وارفته می پرسد:

- عظیم جان اهل خلافکاری نیست... به او چه بدی کرده ام؟ به تو چه بدی کرده؟ نان ونمکش ترا می شرماند... بدکردم محرم راز ساختمت!

باغبان دست بردار نبود:

-  با این گپ ها خودت را خراب می کنی... زن، مرد می خواهد نه شوهر... یک گپ بگویم؟

-  به تورازهایم را قصه کردم، مارآستین شدی...ضرورت داشتم کسی درد دلم را بشنود که زهره ترک نشوم یا کسی را نکشم یا خانه را آتش نزنم!

پیرمرد ساکت شد. قادرجان ددمنشانه به سویش نزدیک شد:

-  از کجا فهمیدی... صحیح گپ بزن ریش سفید... می کشمت! 

-  شب وروز همین جا هستم... رابطه دارند... گپ می زنند... تو که جایی می روی...  با دوزخ عروسی کرده ای... بهتراست بی زن زنده گی کنی.

-  گفتنش برای یک خرپیر پوده آسان است. دهانت را شورنده!

- به من چی... یک روز به خود می آیی ومی بینی که...

-  می گریزد؟ کجا خواهد رفت... نه پدر...نه مادر!

-  زن سرکش هرچیز دارد.

- نا ریش سفید، به شفیق هم تهمت نزن!

-  صدایته نکش... بیرون که می روی زنت می رود به اتاقش...دلم می سوزد درحقت ظلم شود.

 

۳

 

نیمه شب، ماه غایب وستاره های بی فروغ درسکوت سنگین شناور اند. چشم انداز خواب راعوض می کنم:

بوی زنانه دراتاق رسوب کرده است. چهرۀ قادرجان تکیده... درهم شکسته، لب تخت خواب نشسته است. عصبانیت برزیبایی زن دامن زده، نقطه سیاه درین زیبایی احساس می شود... زن، ازهیجان خواست های پاسخ نیافته بصیرتش را گوشه ای پرتاب کرده است.. زیبا ترین میرغضب شب... وشوهر، برای اثبات مردانه گی، شکست خورده و دست گدایی دراز کرده به سوی  دیو نرینۀ یی که دروجودش به کرختی افتاده است... غرش نازای نرینه، دربرابرسیلاب  زنانگی گردن می خماند... زن ازنمایش لختی بدنش درمقابل دیده گان زبون مرد برخود می بالد. روی تخت ابرواقعیتی درخشان دربرابرموجودی حقیربه امرونهی مشغول است:

حیف من...

خشم قادرجان نارسیده به زن، ذوب می شود. زن برای شخی درآوردن، دست هایش را سوی سقف سیخ می کند:

تن وتوشت مثل پهلوان ها... کس چه می داند! خوشا به حال زن همسایه!

- زن همسایه دوسال پیش مرده!

-  خدا خوانده بوده... اگر مرده بی ارمان نمرده... مردی پهلویش می خوابیده مثل یک شیر...

مغزقادرجان می جوشد:

« جای توهم قول آبچکان است.»

باغبان سبکبال ازخواب بلند می شود. نگاه بر سقف ودیوارمی راند وروانۀ خانۀ همسایه می شود. روی میزاتاق پذیرایی خانۀ قادرجان صبحانه ای رنگین چیده شده. باغبان با دوسرانگشت لبۀ نان روغنی را جدا می کند وخونسرد می گوید:

- کار را ختم کردی... از رقیب بی غم شدی نه؟... زنت که چیزی نفهمیده!

-  تباهم کردی... حالا چه کنم... تو را اول خفه کنم یا زنم را؟

«حالا نوبت خودت است.»

معلوم نمی شود که جملۀ بالا ازمغزکدام شان چکیده؟

باغبان روی مبل نالشی می کند و پهلومی زند...

برادرم عظیم الله با صورتی لاغر، درآشپزخانه برای خودش صبحانه می پزد. از دوکودکم خبری نیست. حتماً خواهرم از پلخمری آمده و برای غم غلطی، آن ها را به خانۀ خودش برده است. پیرمرد ضمن آن که درصدد فهمیدن این نکته است که عظیم جان چه وقت آن جا را ترک می گوید، منتظراست به صرف صبحانه دعوت شود. کنارظرف تخم مرغ قاطی با برگه های کچالو بشقاب مربای ناک هم روی میز است.

باغبان با اولین لقمه زیرچشمی به پیشانی گره افتادۀ برادرم می نگرد:

چه وقت پلخمری می روی؟

فردا به خیرحرکت می کنم.

بابه می پرسد: به فکرت چه کسی شفیق جان را شهید کرده؟

- علم غیب که نداریم!

باغبان درنگی ساکت می ماند وبسان بادی نرم درمسیردیگری می وزد.

- خدا بهشت برین نصیبش کند!

برادرم می گوید:

- می روم پلخمری کارهایم مانده. یک ماه بعد می آیم. اتاق ها را قفل بزن ... دراتاق بیرونی بخواب. هرچیز درآشپزخانه موجود است.

پیش از طلوع آفتاب، بکس لباسش را روی شانه می اندازد ومی رود. باغبان با دیده گان رها شده سوی آسمان، نفس درازی می کشد ومثل این که درشاخک وپیچک های تاک وعشق پیچان چیزی را می پاید با قدم های آهسته به اتاق بالا می رفت. برای وارسی زیرتخت خواب من، لبۀ دوشک را بالا می کشد و رها می کند. با نوک چوب خشکی که ازحویلی با خود آورده، عکس پدرم را از روی دیوار به زیرمی اندازد. دور خود چرخی می زند و قریب است ازعطسۀ ناگهانی تعادل خود را از دست بدهد. ضمن لمس قفل صندوق پول، آهنگ گنگی برلب می راند.

« کلیدش کجاست؟»

کشوهای کوچک کنار تخت را مثل زبان گاو بیرون می کند. چنگال هایش درحلقوم میز تلویزیون چیزی می جوید اما درآن به جزکاغذ پاره های خریداری خانه و موتر چیز دیگری نیست.

مثل دزد نا آشنا چندگام عقب روان، کمرش آهسته به یخچال دهلیز برخورد می کند. درب آن را با نوک پایش می گشاید و ازبشقاب درون یخچال چند توته گوشت دردهان فرو می برد. بعد از آن که آب میوه را یک نفس سرمی کشد قوطی خالی را بی ملاحظه به دهلیز قلاچ می کند. ناگاه شتاب زده پله ها را تا تهکاوی خانه پایین می رود. از نگاه سرسری به دیوارها خسته می شود و سرش روی لبۀ مبل افتاده و ریشش به هوا بلند می شود. دهانش طوری بازمی ماند که انگار خنده اش درنیمه راه، رنگ تألم به خود یافته و دمادم یخ زده است. هنوز خوابش عمیق نشده، دوباره شبح واربه زیرزمینی می شتابدو نگاه هایش روی سینۀ دیوارها درگردش.

« گلدان را همین جا گورکرده. همین جا، خودم دیده بودم.»

با نوک چاقو روی دیوار دایره ای رسم می کند. دنبال چیزی افتاده است که سال پیش با دستان خودم در شکم دیوار دفن کرده بودم. درست وقتی  که مرگ پدرم تب مردن را برایم انتقال داده بود. درعلم امروزی، برای چنین تب شوم، شاید نامی اختراع نکرده اند. جنگ افزارمادرم درمقابله با مرگ همین گلدان بود. می گفت: روح مادران ما درآن خوابیده. حفظ گلدان زمردی که معلوم نبود ازچه گاه، جواهرات میراثی مادرم را درآن تپانده بودند، معادل نجات نسب خانواده از دستبرد فراموشی بود. شاید روح زنان ازطریق طلاوجواهرات نسل به نسل تکامل کرده است.

 انگشترهای نقره مایل به سیاه مواج، به گونه چند جفت چشم سرمه کشیده وشفاف، سوی آدم مات می ماندند. پدرم حکایه داشت کسی ازاجداد ما آن را از سوراخ یک مکان بی نام ونشان در خرابه های قدیمی هرات پیدا کرده بود. نگاه هرکه به گلدان صیقلی می افتاد، سرچرخی پیدا می کرد و ابری سرخرنگ، مارگونه در بدنۀ زمردی آن به رقص می آمد. ازنظرمن، گلدان زمردی درقدیم، چیزی درحد یک ظرف آبنوش بوده است... یا شاید گلدان زینتی درکاخی عظیم. معلوم نبود چرا مادرم نام دیگچه را برآن گذاشته بود.

شگون مادربزرگ ها حکم می کرد که ابرملایم وپیچان دربدنۀ گلدان، برای بیننده علامت مرگ بود...امتیازرشک انگیزمادرم (البته قول خودش) این بودکه هیچگاه به گلدان خیره نمانده بود. این چیزی بود که پدرم به آن باورنداشت. وقتی احساس کرد مرگ درگردونواحش پرسه می زند؛ آن را به من سپرده بود. شاید پدرم نفهمیده به سوی گلدان خیره مانده ومرگ را به سوی خود دعوت کرده بود؟ با این ترتیب چه جای تردید باقی می ماند که من هم به نوبۀ خود، سلامی برای مرگ فرستاده بودم وچیزی بیشتر.  روزی که سرگرم قایم کردن گلدان درسینۀ چهارگوش دیوار زیر زمینی بودم، سایه ای مشکوک از قفایم رد شده بود.

می توانم بگویم که سایۀ باغبان بود. دلیلش را قصه می کنم:

باغبان چکش ومیلۀ ضخیم خنجرمانندی را از لای اجناس کهنه زیرزمینی برون آورد وشروع به کندن دیوار کرد. ضربات چکش برمیلۀ فلزی کلکین های اتاق طبقه دوم را می لرزاند وپاره های خشت وسمنت پیش پایش می ریخت تا آن که بخشی از گلدان زمردی ازلای شکاف پدیدار شد. پیرمرد کیف کرد وکمی عقب کشید تا باورکند که مالک گنج خوابیده درگلدان حالا هیچ کسی دیگر غیرخودش نیست. دوسرانگشتانش را برای لمس گلدان لای حفره جلو برد. شاید گلدان خواب زده اش کرده بود. چرا که خودش هم نفهمیده بود چکش کوبی بی ملاحظه ممکن است برایش مصیبت بیاورد. سرگرم کوبیدن بود که صدای کسی ازقفا شنیده شد.

گیج ولذت زده رخ گشتاند. قادرجان درخت وار درپنج قدمی اش ایستاده وخنده ای ریشخند آمیز دوردهانش چین انداخته بود!

- چه می کنی پیره کی!

باغبان سنگ سان نگاهش کرد. « برذاتت لعنت ماده پچک... توازکجا پیدا شدی!»

- گنج میپالی؟

پره های بینی باغبان بازو بسته شد. چکش سنگین هنوز دردستش بود. پرسید:

- تو ازگنج چه خبرداری؟ شفیق جان را به خاطرگنج زیرتایرموتر کردی. به خاطرگنج...درین وقت بی خبرچطورداخل حویلی آمدی... چطوریک راست طرف زیرزمینی دویدی!

قادرجان هراسناک ودست پاچه دوگام عقب رفت:

- دل جمع باش...زبانم لال، آمدم خبرت را بگیرم نه این که برمن تهمت بزنی.

ریش باغبان عتاب آمیز تکان خورد:

- تو کسی را کشته ای که عمری خادم ونان خورش بودم وباید جزایت را ببینی!

- خرپیر گنده گویی نکن. درین کار تنها نبودم به کمک تو کشتمش!

- همین گپ ها را به پلیس بگو... به من نگو!

قادرجان مثل پل کهنه نشست کرد:

- بد کردم، خطا کردم، سگت هستم!

باغبان گفت: هم خطا کردی، هم بد کردی، هم سگم هستی...مگربه این گپ ها خلاص نمی شوی. آدم کشته ای؛ حق مرا بده ودیگرپشت سرت را سیل نکنی!

- چه بدهم، پول می گیری؟

- خانه ات را به نام من قباله کن، موترت ازخودت باشد؛ دم نقد ساعت دستی ات را بکش!

- آی خدایا... چه احمق شدم. مگربه یک شرط که دهانت را وا نکنی.

ساعت دستی را برون کرد و شتابان بیرون زد.

 

۴

 

 

گریز از مخمصه واجب بود. خودش هم درک نمی کرد که برای جمع وجورکردن افکارش چرا  نفس زده درمسیر «تپه مرنجان» پیش می رفت. ریخت وپاش اعصابش به اندازه ای سایۀ دنباله گر پلیس، واقعی بود.

« خوب مرا گرو گرفته. هرچه برایش بدهم خریطه را کلان تر می دوزد که بیانداز. هروقت هوس پیسه کند، صدا خواهد کردکه حق بده. خود به خود اسیرش شدم.»

چون منظرۀ قبرستان فراموش شدۀ «تپه مرنجان» چشمانش را ازروشنایی انداخت تصمیم گرفت «یک قبر دیگر باید درقول آبچکان کنده شود... تیاروآماده برای باغبان.»

شب واضحاً درچنگال توهم غیرقابل قیاس گیرافتادو عقلش به حدی زایل شد که باقیماندۀ جوهرظاهری مردانه اش پیش چشمان زن تکید:

- مرده آمده بغل خانه ما... ناحق وبی جهت زیردرخت ها راه می رود... برگ ها را خش خش زیرپا می کند...مثل ارواح این سو وآن سوچه کار دارد؟

زن لت پخته وعاصی نفهمید که وی دربارۀ کی حرف می زند. با بی میلی گفت اگر منظورش از مرده، ارواح مرد همسایه باشد، دیگرخواب خوش نخواهد داشت. تقریباً تهدید کرد که ارواح مرده دیریا زود گلویش را خواهد گرفت...

قادرجان فریاد کشید: هردوی شان یکی هستند. روح مرده همسایه وروح زندۀ باغبان خرپیرهردو یکی است. زن چیزی نگفت.

بی آن که دربند شنونده ای باشد چند لحظه مثل غچ غچ کسی که خواب ناخوش می بیند، با خود چیزهایی گفت. تنها موردی که ازمجموع هذیان پردازی های او دستگیرزنش شد این بود که وی مرد تسلیم نیست و فیصله کرده باغبان را که به شیطان خدمت می کند از سر راه بردارد.

 زن با سخنانی بی شیمه به ابراز نظرپرداخت واشاره کردکه از کارهای وی سردرنمی آورد. شوهر رخ سوی دیوار برد و گفت که او از روی جهالت تسلیم شیطنت باغبان شده بود. نتیجه این که خون یک آدم شریف را به گردن گرفته است. حالا برای رهایی ازعذاب، ترجیح می دهد برای صفرشدن گناهانش خون ناپاک این ابولهب پیر را بریزاند.

زن به گریه افتاد:

هردوی ما درآتش افتاده ایم... چرا دیگران بمیرند... به نظرت راه دیگری نیست؟

قادرجان گفت ازین اعتراف عار ندارد که کور وکرشده ودرکاسه سرش به جای هوش وخرد، یک مشت قیر را چسپانده اند. رو به سوی زن چرخاند:

با شفیق جان رابطه داشتی؟

- حالا هیچ شک ندارم که دیوانه شده ای. بالایم که شک داشتی چرا او را کشتی؟

- چه معلوم ترا هم گردن بزنم. اینقدرهست که مردنت با مرگ خودم برابراست...هنوزآمادۀ مردن نیستم!

- من دم دستت بودم... وامیدی هم به ات ندارم... خدا ترا دردوزخ من ومرا درجهنم تو زندانی کرده... بهتربود مرا می کشتی وخون یک بیگناه وبی خبرازهمه چیزرا به گردن نمی گرفتی!

-  هنوزازهمسایه پشتیبانی می کنی. به زبان نشان می دهی که با وی سروسرداشتی!

- خدا لعنتت کند... خدا لعنتت کند...

- گریه نکن...خودت مثال می آوردی که مرد همسایه مثل شیرکنار زنش می خوابد و...

- چرا خدا مرا این قدرعذاب می دهد... من چهرۀ همسایه را هیچ گاه ندیدم...بیش ازین گناه مرا به گردن نگیر... ازضدیت با تو آن گپ ها را می زدم که شکنجه ات کنم؛ موش شوی وبمیری... مرا سوختانده ای وهربار که دستت می خارد به صورتم می زنی...درخانۀ بخت سیاه بخت شدم... خودت عصبانی وعاصی می شوی وسرم وار می کنی...این ها برایم بس نیست که تهمت می زنی؟ بگو...

قادرجان ایستاده وچشم هایش جرقه می زنند:

- دیوانه شده ام.

- ازمن هم چیزی نمانده. بیا مرا بکش راحت شوم.

- گناه کردم... اول باید به حساب شیطان رجیم برسم.

خنده ای به رنگ بیزاری درسیمای پرطراوت اما درماندۀ زن پرتو می افشاند:
- اول شیطان دل ودرونت را بکش؛ ماروگژدم شده ای... یکجا با شیطان می خوابی  و بیدارمی شوی؛ گناه می کنی و به اشارۀ او صورت مرا کبود می کنی...

درقیافۀ سنگوار قادرجان چیزشومی له له می زند. طرف زن می رود. زن خودش را کراهت آمیز عقب می کشد وخواب هم نمی بیند که قادربه پایش خم شده است:

- تو هم سگ زبانت را بسته کن...وقتی سگ تو غف می زند به شیطان پناه می برم...خدا هردوی ما را لعنت کند...راستی خدا هرسه ما را لعنت کند.

زن با صدای شکسته اما قاطع می گوید:

- آمین.

 

۵

به نقطه ای رسیده بودند که رشتۀ زنده گی ومرگ قادرجان دردست باغبان بود. سراسر شب، درجنگ وگریزبا کابوس پلیس وتکرارخواهش های پیرمرد به صبح رسید. به این تصور که چیزی نمانده دستگیرش کنند، بی آن که حریرخواب بامدادی زنش از شرفۀ حرکت آدم زنده پرچین شود، غیبش زد. باغبان از پشت شیشه او را پاییده بود. با عجله دست به کارشد وگلدان را برداشت وراه خانۀ همسایه را درپیش گرفت.

بی آن که دربزند، داخل خانه شد ویک راست به سالن پذیرایی آمد. نگاهش اول به بالاتنۀ کوتاه گلابی نخی خانم خانه افتاد که تازه پله های طبقه دوم را پایین می آمد وظاهراً وقتی ازدیدن باغبان چشمانش گرد شد که میان آندو تنها میزغذا فاصله می انداخت. دورشته باریک گلدوزی شده از یخن پیراهن بی آستین مزین با طرح های ریزنقش بنفشی به پایین ره کشیده بود. بالاتنۀ سبک تقریباً براندامش چسپیده بود وواضحاً مانع لرزش سینه هایش هنگام راه رفتن می شد. زن قبل ازآن که کمی خود را عقب بکشد، با سرانگشتان دو دست، دامن پهن آبی رنگ خود را اززمین بلند کرد و پرسید:

- بابه این جا چه کارداری این صبح وقت...قادرجان کجاست؟

 ابری درچشمان خاکستری پیرمرد متورم شد ودندان های سنگچلی چندرنگ دردهانش به نمایش درآمد:

- تشویش نکن، با خودت کار دارم!

- چه می خواهی...فکرکردم با کسی گپ می زنی.

- بی بی خانم، قادرجان را چه کار داری... بیا یک چیزی نشانت بدهم!

زن هنوز موهایش را مرتب نکرده واندکی هم خواب زده بود.

- نزدیک بیا...فقط با تو کاردارم...تحفه برایت آورده ام!

 

ازجا جست تا دروکلکین را ببندد. خانم درحالی که برس کلان قالین را دردستش می فشرد، جرئتمندانه به سویش گام برداشت. باغبان عاری از نگرانی سویش لبخندمی زد. نگاه زن به گلدان افتاد. باغبان مژده داد:

برای توآورده ام!

دیده گان زن سرشاراز ناباوری وسوء ظن، برگلدان خیره مانده بود. ترسی گنگ، درون پیرمرد را تازیانه کوفت وچهارگوشۀ حویلی را تفتیش کرد؛ لای چترپهن تاک ها را با چوب دراز کاوید. بیرون راندن پشک خانم که عادتاً هربامداد درآن جا پرسه می زد، چندان دردسرایجاد نکرد. گلدان را مقابل زن گرفت و با حرکاتی کم وبیش کودکانه محتویاتش را با انگشتان قاق وزمخت یکایک بلند کرد وروی میز چید. دو سرگردن آویزمروارید را با دو دست بلند نگهداشت وبه سوی زن جلو رفت. زن تکان نخورد؛ طلسم شده بود. گردن آویزرا به گردنش آویخت:

مبارکت باشد!

گلوی خانم گلویش خشکی کرد. شگفت زده ازجاذبۀ واقعیتی خواب گونه، بین شادمانی وحس گریه درنوسان بود. پیرمرد فقط گفت:

گردن بند دوبرابر خانۀ تان قیمت دارد!

زن مدهدش پرسید:

این ها راز کجا آورده ای...جمع کن که قادرجان می آید...خوب نیست!

باغبان جواهرات را دوباره درگلدان ریخت:

نیمش از تو است. مگریک شرط دارم که به هردوی ما فایده دارد.

زن انکارورزانه گفت:

به من شرط نگذار...بروبیرون!

باغبان حرف آخر را به میدان کشید:

شرطم این که قادرجان را بکش تا ازشرش خلاص شوی. گاوی که شیرندهد از کشتن است...

زن پرسید:

فایده اش به تو چیست؟

او خبردارد این ثروت کلان پیش من است. به خاطرآن که جواهرات نصیب من شود نقشه کشیدم تا او صاحب خانه ام را بکشد. زیردیگش آتش کردم که صاحب خانه ام با زنت یعنی با تو رابطه دارد. درغیاب، وی تو به اتاقش می روی و با وی می خوابی. قادرجان شفیق الله را کشت وحالا نوبت تو است. درهمین هفته ترا هم می کشد.

چیزی بسان ابری سیاه وسفید درچشمان زن به هم پیچید:

- قبول دارم. مگرتو هم شرط مرا قبول کن!

- هرشرطی که داری روی چشم!

- گوشواره ها را هم همین حالا برایم بده.

باغبان میان گلدان چنگ زد وگوشواره های طلایی با نگینه های زمرد را کف دست زن گذاشت.

جن زده گی درنگاه های زن درتلاطم بود. باغبان بدون ملاحظه تشریح داد که قادرجان یکی دو روز بعد او را به صرف شوربای گوشت قاق دعوت می کند. ضمن آن که پاکت بسیارکوچکی را به سوی زن درازکرد، از گفتن این سخن نیز صرف نظرنکردکه خداوند یکی ویکباردعایش را مستجاب کرده و ثروت، زیبایی او را درگیرآوردن مرد رؤیاهایش دوچندان می کند!

زن تازه داشت به پاکت کوچک اشاره می کرد که باغبان پیشدستی کرد:

زهری است که غژگاو را هم به زمین می اندازد. درکاسه شوربایش کمی پاش بده.

زیبایی زن با شیطنت درآمیخت وبا صدایی نمناک گفت:

فهمیدم. درکاسۀ شوربای او دوکچالومی اندازم ودرکاسۀ تو سه کچالو. خودم کاسه اول را پیش دست او می گذارم ودیگرش را برای تو.

 

۶

 

قادرجان صبح زود، درسالن پذیرایی شمشیر را درهوا تکان می داد ونیم دایره اریب وارمی چرخید ونوک شمشیر را درقلب دشمن خیالی فرومی برد ودهانش را به طورنفرت باری کج می کرد وازفرط هیجان آخ می گفت. مثل بازیگرصحنه فلم های قدیمی، به شمشیربرهنه نظرمی انداخت وصدای غوری ازگلو می کشید.

حوالی ظهر، اندکی پس ازآن که زن با نگاهش پیام داد که غذای چاشت به زودی آماده می شود، صدای زنگ دربیرونی دردهلیزترکید. زن داخل آشپزخانه رفت وباغبان شانه به شانۀ قادرجان به سالن غذا خوری داخل شدند. لب ودهان باغبان خنده می زد ومیزبان، با خوش طبعی سعی می کرد مهربانی را درچشمان خویش بیاراید. 

 

پنجشنبه شب، که قادرجان مثل یک مردۀ با قدامت سه سال، ازعقب فرمان موتردینا پشت درخانه پیاده شد، ازبیرون یک شمشیرهم با خود آورده بود. زن قبل ازآن که به این موضوع رسیده گی کند، از تغییروضع همسرش همدردانه گلایه کرد وحتی این نکته را پیش کشیده بود که باغبان «لعنتی» شاید یک روزی برایش مایۀ دردسر شود. قادرجان هم فی البداهه اعتراف کرده بود که آن چه وی دربارۀ باغبان فکرمی کند، واقعیت دارد. زن با چشمانی که ناگهان اشکبارمی نمود اظهارداشته بود که برایش بس ناراحت کننده است به این اندازه شاهد برباد رفته گی شوهرش باشد. ازوی پرسیده بود آیا مشکل خاصی پیش آمده است؟

شوهربه شمشیراشاره کرده بود:

- با این شمشیرجگرش را می کشم؛ دست وپایش را هم قطع می کنم ودربوجی می اندازم بعد دریک خندق بیاندازمش!

زن سراسیمه ابرازنگرانی کرده بود:

- او را هم می کشی؟

- ناخن افگار گیرکرده، می گوید خانه ات را به نام من قباله کن درغیرآن به حکومت راپورمی دهم که صاحب خانه ام را کشته ای.

زن قاطعانه گفته بود: خودش ازکشتن است!

- چرت می زنم...چاشت جمعه می آید گپ بزنیم. فرمایش داده که گوشت قاق پخته کنید!

زن با رأفت گفت:

- کمی خود را آرام کن، خدا درکمرش می زند!

- پیش ازخدا من سرش را می برم!

زن، مختصراً از «بابه جان» با خوشرویی پذیرایی کرد و نخست پطنوس چای را روی میزگذاشت واو را با مردش تنها ماند. مهمان مثل جوان ها سرحال معلوم می شد. مرد ها سرمست وراضی ازمعاملۀ پیشاپیش باهم صمیمی شده بودند وبه گفتن خاطرات گذشته مشغول بودند. باغبان معتقد بود که درزنده گی هیچ خیری ندیده است. شوخی کنان نتیجه می گرفت که «دیگران هرکس به توان خودش درزنده گی به مراد شان رسیده اند اما من تا مرادخانی هم نرسیده ام!» خندۀ هردو درسالن طنین می انداخت.

«زنده باشی بابه جان...چه گپ هایی می زنی!»

قادرجان ظاهراً سعی داشت پیرمرد را قانع کند که با گرفتن پنجاه هزار دالرمسآله را مختومه تلقی کند. چشمان کدرباغبان جرقه می انداخت واستدلال می کرد خدمتی که درکشتن یک «خاین» درحق وی کرده، بیش ازیک دربند حویلی وچند هزاردالرارزش دارد. درفرجام نکته ای که درگفتارش اضافه کرد این بود که چندان علاقه ای به «جیفه های دنیا» ندارد وپولی را که ازوی می گیرد صرف دفن وکفنش خواهد شد. قادرالبته خیال انکارنداشت مگرلطف ومروت «پدرانه» ازوی انتظار داشت که با اما واگرهای مهمان پیرانه سر بدرقه می شد.

قادرجان گفت: هرچه رضای خدا باشد!

بوی گوشت قاق همراه با نزدیک شدن زن به سوی میزنان درسالن موج گرفت و مسیرصحبت را تغییر داد. تا جایی که باغبان تمایلی به لهوولهب گویی درخود احساس می کرد. قصه را به درازا می کشید وازیک قصه به قصۀ دیگرمی پرید. درواقع هرسه نفر به شش، دوازده یا بیش ازآن تقسیم شده بودند. رایحۀ شوربا، تنها وآخرین وجه مشترک شان بود. زن یک کاسه مقابل باغبان ویکی هم دم دست شوهرش گذاشت.

دریک لحظه کشش برای ادامۀ گفتار دردرون هریکی فروخوابید وباغبان، پیشاپیش شروع به خوردن کرد وقادرجان هم بعد ازآن که اول نیم نگاهی به زن انداخت نخستین تکه نان را درکاسه فروبرد. البته ترجیح داد کمتربخورد تا بتواند با سرعت وارد عمل شود. چیزی بیش ازپنج دقیقه نگذشت که نیروی قهاری که تارهای عصبانی شان را کشیده بود، علایم خود را بروز داد. با بلعیدن هرلقمه، طناب هوشیاری سستی می گرفت وآرام آرام گفتار دوطرف معامله کمرنگ می شد. باغبان ابتداء با نگاه های مشکوربرمتکای موبل تکیه زد وسوی قادرجان نگریست؛ اما جرقه ای ازقعرچشمانش بیرون جهید وبی اختیارازجا بلند شد...

قادرجان گفت: پیرشده ای وخوراک قوی دست وپایت را سست می کند!

 دهان باغبان جرخورد:

- بسیارخوراک قوی است...دیرشده بود که نخورده بودم؛ گیجم کرد...

به سختی نفس می کشید. گمان برده بود بیش ازحد گرسنه بوده و معده اش کمی غافلگیرشده است. حرص وانتظارکارخود را کرد و دوباره بالای کاسه سرخم کرد وخطاب به «بی بی» ابراز آرزومندی کرد که ازین پس نیز وی را ازین نعمت محروم نسازد. واپسین لحظه های پیکارفرا می رسید. زن که به تازه گی درنظرشوهر فرشته خومعلوم می شد، پیامی ازگوشۀ بروت قادرجان دریافت کرد وفرمان به جا آورد.

- کمی شوربای دیگرهم نوش جان کن بابه!

بابه خندید وبا نگاهی مخمور به قادرجان نگاه کرد که همچون پهلوانی دمچاق، او را خیره می نگریست. بابه ناگاه مثل اسب زخمی شیهه کشید وبه سوی دردوید:

-         هله، آی مردم، برسید که می میرم، نفسم می برآید!

 صدایش فقط درفضای کوچک سالن سرشکن شد. راه فراربسته بود. برای تاباندن دستگیرۀ در، خرپنجه کرد و نگاه های درمانده ای به زن افگند. زن تا نیمه پله های طبقۀ دوم عقب کشید وبا نگاهی زیبا ترازهمیشه آخرین صحنۀ معامله را نظارت می کرد. قادرجان که سایه سان به آشپزخانه گریخته بود، با شمشیری لچ وچشمانی دریده، سرشارازلذت فتح، بدون وارخطایی ازآن جا بیرون آمد. شمشیررا نیم دایره به چپ ونیم دایره به راست آزمایش کرد.

- اگرخداوند به دادم نمی رسید، هم نانم را میخوردی، هم خانه ام را به نام خود می کردی... روزی می رسید می گفتی زنت را هم به من بده!

 باغبان سرزن فریاد کشید که بی تردید کاسه های شوربا را اشتباهی روی میزگذاشته بود. زن عمیقاً نگران هشیاری شوهرش بود که تا این دم مرد میدان باقی مانده وبا شمشیرش مانورمی داد. ناگاه صدای قادرجان بلند شد که کسی را فحش می گفت. زن دید که درپنج قدمی باغبان، لب ولوچه قادرجان هم کشالید وجا درجا تن وتوشش به زمین نشست وشمشیرش به کناری پرتاب شد. برندۀ معاملۀ مرگ ازبالا آرام به خنده درآمد وبا اشارۀ سربه سوی باغبان علامت منفی می داد که کاسه ها را نادانسته پیش روی شان نگذاشته بود. حالت تهوع زود رس باغبان را از پا درانداخت. درچشمان قادرجان پرده افتاده بود:

آخرش کارت را کردی!

زن سنگ وارازپله ها پایین می آمد. روی شوهرخم شد:

ترا چه شده... تو که ازشوربای باغبان نخوردی!

قبل ازآن که آخرین کلام اززیرزبان شوهربرون بزند، زن شمشیررا برداشت؛ چشم های خود را بست و نوک آن را با یک ضربت عمودی درشکمش فروبرد. آخرین سخن دردهان قادرجان خشکید. زن شمشیرخونباررا با سرعت بیرون آورد. باغبان هنوزنمرده بود.

-         به روی من آب یخ بزن کمی خوب شوم. درزیرزمینی خانه یک سوراخ است وگلدان رابیاور. من به توخدمت کردم، توچه کردی...بی بی جان کمکم کن!

زن بی توجه به باغبان به لاش شوهرش خیره ماند که زبانش مثل برق گرفته ها ازکامش بیرون افتاده بود. ازباغبان پرسید:

- لعنتی، ترا جه بلا زد...گلدان کجاست؟

- خدمت مرا این طورجواب دادی...

زن با لبخندی موهوم وعده داد که خدمت را با خدمت جواب خواهد داد.

باغبان با لب ودهان مهرشده او را نگاه کرد وبا اشارۀ دست پیام می داد که همه چیزدرزیرزمینی است. زن با لب های فشرده، نوک شمشیر را با یک ضربت عمودی دردهان باغبان کوبید ودرکوتاه لحظات واپسین، باغبان بی نتیجه تلاش کرد دم شمشیررا با چنگال های سست خود محکم بگیرد. زن بی آن که شمشیررا ازکام باغبان بیرون کند، سوی زیرزمینی راه افتاد.

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۷۵،          سال    هشتم،       سنبله   ۱۳۹۱ هجری خورشیدی                    ۰۱ سپتمبر      ۲۰۱۲ عیسوی