کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
افغانستان شاه جوان و نیرنگ کلان


وحید عمر
 
 

به بهانه‌ی هفته بزرگداشت از استرداد استقلال افغانستان

این مقاله را در پغمان نوشته‌ام، جایی‌که چند روز قبل، در یک صبحگاه ماه رمضان، انفجار مهیبی جان ده تن را گرفت، ده‌ها تن دیگر را زخمی ساخت و خانواده‌های نادار را به غم و ماتم نشاند.

شاید به کسی‌ که این فاجعه را آفرید، گفته شده بود که این کار، راهش را به جنت باز می‌کند و حور و غلمانی که در دنیا نصیبش نشد، در آخرت برایش میسر می‌شود. ملای مسجد در چند متری جایی‌ که من ایستاده‌ام ساعتی قبل خطبه نماز جمعه می‌خواند. او می‌گفت این روز که بر سر ما آمده، از نامسلمانی و ناشکری ماست. من هرگز نمی‌دانم که چی کسی در دنیا بر اساسات اسلام، قایم‌تر و پابند‌تر از آن باغبان پغمانی است که این موعظه را خاموشانه گوش می‌کند.

در همین پغمان، نزدیک به صد سال پیش، شهرنشینان آراسته و روستاییان نه چندان آراسته، چندصدمتر دور‌تر از من و جایی‌که انفجار در آن واقع شد، جمع شدند تا از شاه جوان و پرشور افغانستان، برنامه‌های دولتش را بشنوند.

شاه جوان با لباس مدرن در جرگه پغمان ظاهر شد و از مردم خواست با وی در آغاز جهاد اکبر، همگام شوند تا افغانستان را به ترقی و تعالی برساند و با ترکیه و اروپا هم‌رکاب سازد. این مجلس، قرار بود کار‌های کلانی اجرا کند. قرار بود در این جلسه، اولین قانون اساسی مدرن افغانستان (نظام‌نامه دولت افغانستان) تصویب شود؛ تمام اتباع افغانستان را در مقابل قانون یک‌سان بسازد؛ برده‌ها را آزاد کند؛ تعلیم و تربیه را اجباری بسازد؛ مکاتب دخترانه را بگشاید، مردم را به فرستادن دختران‌شان به مکتب تشویق کند و ازدواج‌های اجباری و زیر سن را از بین ببرد. شکنجه، مصادره دارایی و مجازات غیرقانونی را منع کند؛ حق ملکیت شخصی و آزادی شغل و پیشه و بیان را تضمین کند.... شاه جوان آرمان‌های نامانوسی برای مردمش در این مجلس به ارمغان آورده بود؛ آرمان‌هایی که در پغمان امروزی که من در آن نشسته‌ام، کم‌تر اثری از آن‌ها می‌بینم.

شاه جوان چند سال قبل از جرگه پغمان، اعلام جهاد اصغر کرده بود. در مسجد عیدگاه کابل، با لباس نظامی ظاهر شده و گفته بود: «ملت عزيز من، من اين لباس سربازي را از تن بيرون نمي‌كنم تا كه لباس استقلال را براي مادروطن تهيه نسازم.» چندی بعد از آن، شاه جوان در جمع مردم با افتخار گفته بود: «من خودم و مملکت خودم را از لحاظ داخلی و خارجی کاملا آزاد و مستقل اعلام کردم. بعد از اين کشور ما، مانند ساير دول و قدرت‌های جهان، آزاد است و به هيچ نيرویی، به اندازه يک سر موی اجازه داده نمی‌شود که در امور داخلی و خارجی افغانستان مداخله نمايد و اگر کسی به چنين امری اقدام نمايد، گردنش را با اين شمشير خواهم زد.» دقیق همان کار شده بود. ما استقلال گرفته بودیم و شمشیر شاه جوان در کنارش بود تا اگر بیگانه‌ای استقلال و تمامیت ارضی ما را تهدید کند و یا در امور ما مداخله کند، گردنش را با شمشیر بزند.

همین یک ساعت قبل که من پغمان می‌آمدم، قطار موتر‌هایی از یک کشور دوست در مقابلم آهسته در حرکت بودند. من مجبور بودم که فاصله تقریبا پنجاه‌متر را از آن کاروان حفظ کنم تا مبادا که آن‌ها مرا تهدید فکر کنند و به رگبار ببندند. در ظرف دو ماه گذشته، هزاران راکت از جانب همسایه شرقی به افغانستان پرتاب شده‌ است. هر روز صد‌ها وحشی و تروریست به کشور ما فرستاده می‌شوند تا کودکان ما را بکشند، مکاتب ما را بسوزانند، زن‌های ما را به رگبار ببندند و ما را نگذارند تا زنده بمانیم و نفس راحت بکشیم. سفیر همسایه غربی ما به مجلس سنای افغانستان می‌رود و تهدید می‌کند که افغانستان نباید فلان پیمان را با کشور دیگری ببندد.

در سفارت همسایه غربی ما در کابل، مجلسی برگزار می‌شود و فیصله می‌شود که برای افغانستان، اتحادیه رسانه‌ای ساخته شود؛ اتحادیه‌ای که همسایه غربی برای خود هرگز نساخت. نزدیک به صد سال بعد از استقلالی که شاه جوان به ارمغان آورده بود، دست مداخله از اسلام‌قلعه تا قندهار و نورستان و شبرغان و از گمرک مرزی تا ارگ ریاست‌جمهوری دراز و مشهود است، ولی شمشیر‌های ما هم‌چنان در غلاف و تدبیر ما هم‌چنان بر خلاف است.

شاه جوان تنها مرد شمشیر نبود، مرد اراده و تدبیر و عمل نیز بود. شاه جوان قبل از جرگه پغمان، به ایران و مصر و ترکیه و اروپا رفته بود تا پیشرفت علم و هنر و صنعت را از نزدیک ببیند و از آن بیاموزد و ارمغانی به مردم افغانستان بیاورد. قبل از رفتن به اروپا، در جمعی از مردم گفته بود: «سفرم به خارج خاص برای منفعت شماست و بس، اگر نيامدم به ياد داشته باشيد که از وطن‌تان دفاع کنيد و يک ملت واحد باشيد.

تحت سلطه حکمران يا پادشاه مستبدی به‌سر نبريد، به هدايات من گوش دهيد و به خرافات عقيده نداشته باشيد؛ مطابق اوامر خدا و پيغمبر(ص) رفتار نمایيد؛ در مقابل زنان از مدارا و ترحم کار بگيريد، شما همه از يک کشور هستيد و با هم برادر می‌باشيد؛ زنان مانند شما حق دارند و انسان‌اند، بيشتر از يک زن نگيريد و اطفال‌تان را به مکتب بفرستيد و ثروت‌تان را در راه تعليم و تربيه اولادتان به‌مصرف برسانيد.» شاه جوان چیزی کم‌تر از صد سال قبل تامین حقوق زنان را از خانواده خودش آغاز کرده بود. شاه، دموکرات خانه‌ی خود بود، نه از خانه‌ی همسایه. شاه در آن روزگار از اهمیت تعلیم و تربیه و کار زنان و حقوق مساوی‌شان حرف زده بود.

نزدیک به صد سال بعد، در پغمانی که امروز من نشسته‌ام، تا هنوز یک تعداد زیاد خانواده‌ها دختران‌شان را به مکتب نمی‌فرستند؛ از این ولسوالی کم‌تر دختری به دانشگاه/پوهنتون می‌رود و ازدواج زیر سن و اجباری پدیده نامانوسی نیست. چند هفته قبل را در ذهنم تصویر می‌کنم. در چندکیلومتری آن‌سوی کوهی که من بر آن نشسته‌ام، در ولسوالی غوربند، ده‌ها نفر جمع شده‌اند تا ببینند که افراد مسلح زنی را از قریه‌شان چگونه در مقابل چشمان‌شان به رگبار گلوله می‌بندند. زن بی‌چاره با حجاب نشسته و گلوله‌ها بر فرقش می‌بارند. مرد وحشی بعد از این‌که رگباری را نثارش می‌کند، به نزدیک می‌رود و از فاصله نزدیک چند گلوله به فرقش شلیک می‌کند تا داخل‌شدن خود به بهشت موعود را تضمین کرده باشد. کسی از میان اهالی قریه این صحنه را در تلیفون همراهش ثبت می‌کند. می‌گویند این زن بد اخلاق و زناکار بوده است.

ملای منطقه جرات نمی‌کند بپرسد که کی این زن را در حال زنا دیده، چهار نفر شاهد کجاست، آن مردی که گویا این زن با او هم‌بستر شده کجاست. هیچ‌کسی در قریه جرات ندارد بپرسد که این مردان، کی هستند و از کدام موقف دولتی، قانونی و یا شرعی برای خود اجازه‌ی قضاوت و تطبیق «حد شرعی» را داده‌اند. مردم محل تماشا می‌کنند و منتظر هستند تا زن بمیرد و جسدش را دفن کنند.

سه سال بعد از جرگه پغمان، شاه جوان ولی نه چندان پرشور و نشاط، در غزنی در جمع مردم ظاهر می‌شود. شاه جوان در تکلیف است. شاه جوان تکفیر شده است. ملا‌های کلان مثل ملای لنگ و دیگران وی را به الحاد و بی‌دینی محکوم کرده‌اند. یکی دیگر خادم دین رسول‌الله شده است و شاه «دشمن خدا و رسول خدا» را از کابل به قندهار فراری ساخته است. عده‌ای زیاد از رعیتی که به شاه بیعت کرده بودند، حال پذیرفته‌اند که گشودن مکتب برای دختران در افغانستان الحاد است، عده‌ای پذیرفته‌اند که آزادی برده و رای و بیان الحاد است، عده‌ای پذیرفته‌اند که ملای لنگ و ملای کور در افغانستان سمبول‌های شرعیت و اسلام هستند و اعتدال، روشنگری و به چالش کشیدن موضع آن‌ها مترادف به کفر و الحاد است.

مردم علیه شاه جوان به قیام فرا خوانده شده‌اند تا شاه «منحرف» را از افغانستان طرد کنند. این‌بار شاه جوان از درس و تعلیم و آزادی و برابری حرف نمی‌زند. این‌بار شاه جوان مایوس است و می‌گوید: «من می‌خواستم که دوره شاهی من چنین نباشد و به‌جای این‌که مردم را به جنگ علیه یک‌دیگر سوق دهم، باید منادی دوستی و وحدت و سعادت و اخوت تمام مردم افغانستان باشم. چون اکنون می‌بینم که شما به جنگ قبیلوی گرفتار می‌آیید، اینک من می‌خواهم میدان را به مردم افغانستان اعم از موافقان و مخالفان خود بگذارم.... یک اودر زاده‌ام در پاره‌چنار رسیده و دیگر برادر روحانی من در همین‌جا نشسته و جنگ خانگی را در می‌دهند. ولی من مرد این کار نیستم و توصیه‌ی من به شما این است که با همدیگر کنار بیایید، اتفاق کنید، استقلال خود را نگهدارید و وطن خود را به دشمنان خارجی نسپارید. من فردی از شما هستم، اگر شما سعادتمندید، عین سعادت و مسرت منست، ولی اگر چنین به خاک و خون بغلطید، موجب بدبختی و ملال دایمی من خواهد بود.» شاه جوان با چشم‌های گریان ابیات واقف لاهوری را می‌خواند و با گفتن فی‌امان‌الله برای همیش از افغانستان رخت سفر می‌بندد.

جنگ تو صلح و صلح تو جنگ است

من به قربانت این چه نیرنگ است

می‌روم تا تو نشنوی نامم

اگر از نام من ترا ننگ است

داستان شاه جوان در همان‌جا خاتمه می‌یابد، ولی نیرنگی که شاه جوان از آن نام برد تا هنوز ادامه دارد. من همه این‌ها را درست نود و سه سال بعد از آزادی افغانستان و پنجاه سال بعد از مرگ بی‌سروصدای شاه امان‌الله غازی، در کنج عزلت می‌نویسم.

من نمی‌گویم که شاه جوان اشتباه نکرد و شخصیت کامل و بی‌عیب بود؛ او خطا‌های جدی هم مرتکب شد- مثل هر جوان دیگر بی‌صبر بود و می‌خواست یک‌شبه به مقصد برسد. از همین‌رو حرکتش تند و آتشین بود. بر ظواهر و نمایه‌ها تمرکز بیش از حد کرد...؛ ولی آن‌چه ما در مورد شاه امان‌الله شنیدیم، فقط اشتباهات او بود، عیب شاه را گفتیم ولی هنرش را نگفتیم.

شاه جوان می‌توانست الگویی برای افغانستان نوین و مرفه باشد، ولی ما او را طرد کردیم و از خود راندیم. ما نه تنها که با شاه جوان جفا کردیم، بلکه به‌عنوان یک ملت هیچ درسی از گذر روزگار نیاموختیم. ما با یک نیرنگ کلان مواجه شدیم، با تبر بیگانه به ریشه خود زدیم. بدبختی در این است که با گذشت نزدیک به هشتاد و پنج سال از آن روزی که نام شاه جوان برای ما مایه ننگ شد و با چشم‌های گریان از ما رفت، هنوز هم الگو‌های خود را تعریف نکرده‌ایم و افتخارات خود را نمی‌دانیم. آن‌چه امروز بر ما می‌گذرد، ادامه همان نیرنگ است.

ما بی‌الگو هستیم و یک ملت بی‌الگو و بی‌افتخار به فنای ابدی محکوم است. جنبش روشانی ما محکوم به بدعت شد، جنبش مشروطیت ما محکوم به کفر و الحاد. ما نه از نهضت روشانی ثمر بردیم، نه از جنبش مشروطیت، نه از دهه دموکراسی، نه از جهاد و نه از مقاومت. ثمره روشانیت و مشروطیت ما را انگریز به یغما برد و ثمره دموکراسی و جهاد و مقاومت ما را پاکستان و ایران. در این میان ما وسیله شدیم، ما خود برای سوختن خود هیزم شدیم.

تعریف ما از خوب و بد، تعریفی است که دیگران برای ما القا کرده‌اند. برای پشتون و پنجابی و سندهی و سراییکی پاکستانی، علی جناح قاید اعظم است و ذوالفقار بوتو بانی دموکراسی و بس. برای ایرانی فارسی‌زبان و ترک و آذری، خمینی بانی انقلاب اسلامی است و خامنه‌ای رهبر انقلاب و بس. اما برای ما، شاه امان‌الله پشتون است و مسعود تاجیک و کاتب هزاره.... وقتی صحبت از منافع پاکستان باشد، برای ملا فضل‌الرحمان و قاضی حسین‌احمد، پاکستان مقدم است، ولی در صحبت ملا و روحانی ما افغانستان مقدم نیست. روحانی ما دوست دارد پان‌اسلامیست باشد، و روشنفکر ما پان‌ترکیست و پان‌پشتونیست و پان‌تاجیکیست تا افغان و متعهد به افغانستان.

وقتی قاضی حسین‌احمد برای ما گفت که بوتو مسلمان واقعی است و سردار داوود بی‌دین، باید علیه او مبارزه کنیم.

من هیچ شکی ندارم که سردار داوود مسلمان‌تر و با تقوا‌تر از بوتو بود و علی جناح انگریز‌تر و کم تقوا‌تر از شاه امان‌الله. ولی، جناح امروز بابای قوم است و امان‌الله یک شاه طردشده و از یاد رفته. بوتو امروز بانی دموکراسی است و سردار داوود، سردار دیوانه. زرداری امروز رهبر مستقل است و کرزی مزدور بیگانه. یک سال است که با رییس‌جمهور کرزی رابطه‌ای ندارم، ولی با کرزی بوده‌ام و با زرداری بار‌ها مواجه شده‌ام. حاضر هستم قسم بخورم که کرزی مسلمان‌تر و مستقل‌تر از زرداری است.

من هیچ شکی ندارم که کابل، مسلمان‌تر از لاهور و تهران است. من هیچ شکی ندارم که فساد و نامسلمانی در لاهور و تهران به مراتب بیشتر از کابل و مزار و قندهار ماست. ما مسلمان‌های فطری و طبیعی هستیم و من با اعتقاد کامل، دعوا می‌کنم که ما به‌شدت مسلمان‌تر از آن‌هایی هستیم که به نام اسلام ما را می‌کشند. با این همه، ما همیشه واجب‌الجهاد و تکفیر بوده‌ایم و همسایه‌های شرقی و غربی ما واجب‌الاحترام و تکریم. ملای کور و فضل‌الرحمان و حقانی به ما از همان عینک می‌بینند که ملای لنگ دیده بود. این‌ها ابزار این نیرنگ بزرگ تاریخی هستند که بر ما تحمیل شده‌اند. آن‌گاه انگریز می‌خواست توسط ملای لنگ، ما را مسلمان بسازد و امروز آن دیگری می‌خواهد توسط ملای کور ما را مسلمان بسازد.

ما در ده سال گذشته، قدم‌هایی به پیش ماندیم. ولی هر گاهی که قدمی به پیش می‌گذاریم، عاملان نیرنگ بزرگ و عمال‌شان دست به‌کار می‌شوند تا دوباره ما را به گودال بدبختی بسپارند. حداقل در صد سال گذشته، ما بار‌ها این دایره‌ی خبیثه را پیمودیم؛ برداشت اکثریت داخلی و خارجی این‌بار نیز همین است. باز هم زمزمه‌هایی از گونه سلطه دوباره طالب بر افغانستان، جنگ داخلی و فروپاشی نظام بعد از سال ۲۰۱۴ را از دور و نزدیک می‌شنویم.

باز هم احتمال سقوط و تکرار حرکت ما در دایره خبیثه را ناگزیر می‌دانند، ولی این‌بار این دایره را باید شکست. برای شکستاندن این دایره، نیاز به بیداری، تجدد و مبارزه روشنگرانه و ملی‌گرایانه میان نسل نو افغانستان در محور افغانستان امروزی داریم، ولی کسی باید آن را آغاز کند. امروز در افغانستان نه نظام شاهی است و نه شاه جوانی می‌تواند ظهور کند. سوال در این‌جاست که آیا ناممکن است که صد‌ها و هزار‌ها همچو شاه جوان از نسل نو افغانستان ظهور کنند و با این نیرنگ تاریخی مبارزه کنند و این بار راه فرار خود را ببندند؟

 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۷۴،          سال    هشتم،        اسد/سنبله   ۱۳۹۱ هجری خورشیدی                    ۱۶ اگست      ۲۰۱۲ عیسوی