کابل ناتهـ، Kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
بیایید انسان باشیم و انسان بودن را بیاموزیم!


اندیشه شاهی
 
 
 



سرزمین بی صدایم! این نامه را برای شما می نویسم با دستانم که هزار بار با نوشتن این نامه از خودش منصرف شده و بار بار کوشش کرده که نفس هایم را از من بگیرد. با سینه انقلابی که دارم و بغضی که مجال تنفس نمی دهد مینویسم . برای تو سرزمین که سالهاست تاریخ مان ورق میخورد و روی صفحاتش تنها با "خون" ملتم بازنویسی میشود!.

انگار در سرزمین من "زن" میوه ی ممنوع است که اصلا اجازه نداریم صدای از مان بلند شود و یا هم نفس راحت کشید در ان سرزمین که همیشه واژه ی "زن" یک نقاشی نمیه ی است که نفسهایشان در میایند زمانی که یک سرزمین "مردسالار" انگشتهایشان را به یک "زن" معصوم اشاره میکنند اما
ای کاش وقتی برای قضاوت و مقصر قلمداد کردن دیگران انگشت اشاره را به سمتی نشانه میگرفتیم میپنداشتیم که سه انگشت دیگر به خود اشاره میکنیم....!!آنگاه شاید میشد محبتها را کاشت تا مهربانی و عشق را فرو کرد...!


درد من حصار برکه است که این روزها بیشتر "درد" زمانه حک کرده و منم چون نمیدانم که از کدامین اول فریاد بزنم و برایش
از خودم هم بگم...
امروز حتی شقایق هم میداند که درد من یکی و دوتا نیست چون درد من"درد" یک ملتی است که سالهاست دورم و نمیدانم که خیابان هایش چطور است و دختر خانم هایش چقدر ان ملت "مردسالاری" را تحمل میکنند. من همان دخت آریایی هستم که دیروز خواهرم "شکیلا" را قتل عام کردند و صدایش تنها یک سکوت بیش نیست دیگر امروز! و داستان “شکیلا ” و امروز تاریخ بار دیگر از صبر مان امتحان میگیرد. دخترکی شانزده ساله که تازه هنوز یک کودک بیش نبود با دستان وحشیان ان سرزمین به قتل رسید. "شکیلا" ی که بر مهمانی به ولایت اش میرود نزدی خواهری که بی صبرانه منتظرش است و چه زیباست وقتی چشم کسی در راه تو باشد. اما وای به حالی" شکیلا" ی بدبخت که خانه خواهرش به خانه ی ارباب قدرتمند و تکیه به قدرت سیاسی نموده و سوی استفاده از ان قدرت میکند مبدل میشود . به این کودک معصوم بی رحمانه تجاوز میشود و تیر مرگ را به سینه ی پر مهرش و آرزو های زندگیش فرو میکند . قاتل چه بی رحمانه و بی ارزش بعد از زنا و قتل "شکیلا" او را متهم به یک دختر ارزه جلوه داده یعنی که خودکشی کرده . عجب روزگاریست دوست!

زبانم بند میاید خواهرم! نمیدانم چه بنویسم اما شرمسارم که در حق تو نمیتوانم کاری کنم جز اینکه امروز با یک قلم شکسته و دستان لرزیده مینویسم. دل نگرانت هستم .... خواهرم قسم می خورم از وقتی چشم برروی دنیا گشود، زندگی هیچگاه به رویم نخندید ..
مرگ تو، آن لحظه ایست که سلول های حافظه چون قلکی شکسته از همه ی اندوخته هایشان تهی شوتد . قلب همچنان بتپد و رگ ها ، خونی را در بدن بگردانند، که گلبول هایش جنازه ی زبان را تشییع می کنند .
آن مرگی که ناگهان چشم های ما را بر جان کندن زندگی و چهره های آشنا می بندد ، آرامشی ابدی ست . اما تو رفتی به خواب ابدی اما چه سکوت اینجا برپا کردی که دنیا را برهم میزند این سکوت. همه خاموش اند عزیزم " خواب شکیلا" خیلی دردناک است تو میدانی که "انسانی" اما در این سرزمین درک انسانیت خیلی سخته و احساس درد تو خیلی مشکل.

گاهی دلم به حال خودم می سوزد. بس که به هیچ چیز اعتقاد نداری. نه دعا می کنم نه نذر می گیرم. به همه اینها میخندی.حتی به فالهای چینی.به اینکه طالع بینی ماه و سالت برایت چه رقم زده است.دست خودت نیست.نه ذهنت قبولشان میکند و نه قلبت.حتی وقتی می ترسی.حتی وقتی میبینی چقدر دربرابر دنیا کوچک و ناتوانی. همین است که اینهمه حرف در دلت پنهان است.گاهی آرزو می کنی خدایی را آنقدر دوست داشتی که شبهای بی خوابی با چشمهای بسته در قلبت را به رویش باز کنی. یا اشکال درون یک فنجان قهوه را آنقدر باور داشتی تا دلت را بهشان خوش کنی. از این بی اعتقادیت راضی هستی ولی هیچ نمی دانی با این قلب پر از اسرارت چه کنی. انگار این حرفها هم از جنس همان ایمانها و باورهاست. ولی چطور است که وجود دارند؟چطور است که آرامش نداری؟ چرا آنها که همه این چرندیات را باور دارند و به جایی و چیزی باورشان را بند کرده اند آنقدر آرام و راحت حرفهای نگفته شان را بیرون میریزند و تو هیچ کجا را نداری؟ گاهی سعی کرده ام برای آرامش هم که شده به چیزی باور بیاورم .ولی انگار قلب من هیچ خیال آرامش ندارد. هیچ چیزی غیر از همان دو دو تا چهار تا سرش نمی شود. و هنوز همانقدر که به نذر و نیاز میخندد به عرفان از نوع ژاپنی اش هم میخندم.انگار قلبم و لبهای خندانم را به روی همه باورهای جهانی ٬ همه تکیه گاههای ساختگی و همه آرامشهای الکی بسته و همه این حرفهای نگفته درونش آشوبی به پا کرده غریب ....

حرفی برای گفتن نیست عزیز ... ولی حرفهای زیادی هست ...برای نگفتن و تو "شکیلا" ی که امروز یک داستان ناتمام مانند تاریخ مان که قرنهاست که بازنویسی هم نمیشود.
دولت مان و سیاست مان یک بازی فوتبال است که در میدان سبز بجای بازیگرهای کشور خود مان بازیگرهای کشور های بازی میکنند و همان دولت مان هم با اشاره انگشت دیگران حرکت میکنند.
اگر در مقابل این قضیه برایشان مانند امریکا و کانادا بپردازیم شاید کمی از ما هم در رسانه ها بنویسند اما.. ای وای بر حال مان که ما انقدر پول دار نیستیم و مجبور میشویم که سکوت را اختیار کینم.
سرزمینم!
بیاید کمی انسان باشیم.. بیاید انسان بودن را بیاموزیم!
یكی از ویژگیهای انسان كه با حسابهای مادی جور در نمی­آید تفكیك انسانیت از انسان است؛ یعنی انسان چیزی است و انسانیت چیز دیگری است و این خاص انسان است؛ زیرا هر حیوانی از صفتش انفكاك ناپذیر است؛ مثلاً نمی­شود پلنگی را پیدا كنیم كه صفت پلنگی و پلنگ بودن را نداشته باشد اما این امكان وجود دارد كه انسانهایی یافت شوند كه صفت انسانیت نداشته باشند و اتفاقا از این قبیل آدمها به وفور یافت می­شود. یعنی اینكه یا از صفت انسانیت دورند یا از این صفت ارزنده بی­بهره­اند.
متاسفانه در سرزمین من هم "معنی انسانیت" را نمیدانند و این دردناکتر از دردی است که من در قلبم دارم.

شکیلا عزیزم ! نمیگذاریم که تو درغروب غمگین تاریخ خفته شوی و صدایت را سکوت بنامند.

اندیشه شاهی.
قرغیزستان.
شعری برای شکیلا!

همه را حذف میکنم از زندگیم
هوشم را از روی شیشه فوت میکنم
و امروز
من یک روحم بیش نیستم
گریه کودکان، مانند باروت های سرد قلبم را لمس میکند
و زنانه گی ام را با دستان خودم قتل میکنم
که فردا مانند "شکیلا" خواهرم
شکار نشوم
و صدایم جز سکوت ملتم نباشد
... و با همسرم وداع میکنم
که با نیمه شانسی ام
میتوانستم همه چیز او باشم
اما امروز میخواهم
جهان را عوض کنم
و با کلامی که مرا درست تعبیر کنند
سفر اغاز میکنم
همین امروز عزیزم...
 

 

 

بالا

دروازهً کابل

 

شمارهء مسلسل ۱۷۳،          سال    هشتم،        اسد   ۱۳۹۱ هجری خورشیدی                    ۰۱ اگست      ۲۰۱۲ عیسوی